ارسالها: 7673
#341
Posted: 11 Jul 2012 00:46
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۰
ای دل چو تو حالی صفت خویش ندانی
بیهوده سخن از صفت غیر چه رانی
با آنکه تو غایب نشوی یک نفس از خویش
خود را نشناسی که چنین یا که چنانی
تا چند سرایی که چنینست و چنانست
آن را که بجز نام دگر هیچ ندانی
این گرد که بر دامنت از عجب نشسته
آید عجبم کز چه ز دامن نفشانی
آن را که به تقلید کسان زشت شماری
گر مصحف آرد ز خداوند نخوانی
چون خود همه عیبی چه کنی عیب کسان فاش
بر غیر چه خندی چو تو خود بدتر از آنی
بر عیب تو چون پرده بپوشید خداوند
ظلمست اگر پردهٔ مردم بدرانی
شد قافلهٔ عمر تو وامانده ز دنبال
بشتاب مگر لاشه به منزل برسانی
چون همسفرانت همه از خویش گذشتند
انصاف نباشد که تو در خویش بمانی
جان تو سبک جانب لاهوت سفر کرد
تو مانده به صحرای طبیعت ز گرانی
خوش باش به نیک و بد ایام که ما را
نادیده خبر نیست ز اسرار نهانی
بگشا نظر عقل و ببین صورت مقصود
زیراکهگنجد به عیان راز عیانی
پرهیز مکن از لقب زشت که موسی
قدرش نشود کاسته از وصف شبانی
ای نفس به پیری نبری را غم یار
کان بار توان برد به نیروی جوانی
قاآنی اگر مرد رهی بار بیفکن
تا از دو جهان توسن همت بجهانی
در ماتم شاه شهدا اشک بیفشان
زان آب مگر آتش دوزخ بنشانی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#342
Posted: 11 Jul 2012 00:56
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۱
ای روی تو فهرست شادمانی
وصل تو به از فصل نوجوانی
در چشم تو صد جور آشکارا
در زلف تو صد فتنهٔ نهانی
کویت به حقیقت بهشت دنیا
رویت به صفت عیش جاودانی
گیسوی تو طومار دلفریبی
ابروی تو طغرای دلستانی
هر بوسهیی از لعل روحبخشت
سرمایهٔ یک عمر زندگانی
گر فاخته قد ترا ببند
نشناسدش از سرو بوستانی
هر شب رود از شرم طلعت تو
در زیر زمین ماه آسمانی
مشکم جهد از مغز جای عطسه
هر گه که سر زلف برفشانی
در هجر تو ای دوست زنده ماندم
شاید که بنالم ز سختجانی
خواهم شبکی بیحضور اغیار
سرمست شوی از می مغانی
چون روح روان دربرم نشینی
وز آب دو رخ آتشم نشانی
گه زلف تو بویم چنانکه دانم
گه لعل تو بوسم چنان که دانی
تا صبح نمایم ز بیم دزدان
برگنج سرین تو پاسبانی
ای ترک سرین توکان نقره است
زان سیم بریز تا توانی
ترسمکه بر آنکان نقرهٔ تو
خود را بزند دزد ناگهانی
هرچند کس ار سیم تو بدزدد
زر در عوض نقره میستانی
بسپار به من سیم خویش اگرچه
از گرک ندیدست کس شبانی
ترکا علمالله مهت نخوانم
مه را نبود قد خیزرانی
شوخا شهداللهگلت ندانم
گل را نبود زلف ضیمرانی
هر نکته که در دلبری به کارست
دانی همه الا که مهربانی
هر فن بهعاشق کشی ضرورست
داری همه الّا که خوشزبانی
زنهار کجا میبری به تنها
این بار سرین را بدین گرانی
از بسکه سرین تو گشته فربه
برخاستن از جا نمیتوانی
آن بارگرن را فروهل از دوش
خود را به زمین چند می کشانی
من بار تو بر دوش خود گذارم
با این همه پیری و ناتوانی
ای دوست چو میبگذرد زمانه
آن به که تو با دوست بگذرانی
راحت برسان تا رسی به راحت
کان چیز که بخشی همان ستانی
با عیش و طرب بگذران جهان را
زان پبش که رخت از جهان جهانی
چون مرگ در آید ز کس نپرسد
کز نسل اعالیست یا ادانی
زان بادهٔ رنگین بخورکه جامش
سرچشمهٔ عیشست و شادمانی
وز جام بهکام تو نارسیده
حالی شودت چهره ارغوانی
بینا شوی آنسان که در شب تار
بینقش صور بنگری معانی
از وجد زمین را به جنبش آرد
گرد دردی از آن بر زمین چکانی
بر جرم سها گر فتد شعاعش
فیالحال سهلی شود یمانی
از وجد بپرد دلت چو سیماب
گر قطرهیی از وی به لب رسانی
زان باده علیرغم جان دشمن
نوشیم به آیین دوستگانی
گه ساقی مجلس دهد پیاله
گه مطرب محفل زند اغانی
گاهی تو پی تردماغی من
بوسی دو سه بخشی به رایگانی
گه من به تو از مدحت خداوند
ایثار کنم گنج شایگانی
خورشید عجم شمع بزم قاجار
الله قلیخان ایلخانی
آنکو نظر حزم دوربینش
در دل نگرد صورت امانی
تا تیغ هلالیش دیده خورشید
افکنده سپر در جهانستانی
یکبارگی از چشم مردم افتاد
با خاک رهش کحل اصفهانی
ای رای تو مشکوهٔ عقل اول
وی روی تو مصباح صبح ثانی
رایات تو آیات ملکگیری
احکام تو اعلامکامرانی
در صورت تو سیرت ملایک
در غرهٔ تو فرهٔ کیانی
از فرّ تو عالی زمین سافل
وز بخت تو باقی جهان فانی
گر روح مجسم شود تو اینی
ور عقل مصور شود تو آنی
در تیره شب از رای روشن تو
اسرار نهانی شود عیانی
سروی که نشینی به سایهٔ او
بر وی نوزد باد مهرگانی
باغی که خرامی به ساحت او
ایمن بود از صرصر خزانی
تیغ تو به دشتی که خون فشاند
تا حشر بود خاکش ارغوانی
بر چهرهٔ خصمت اجل بخندد
کز هیبت توگشته ارغوانی
پیشانی رخش ترا ببوسد
گر زنده شود گرد سیستانی
گر وصف سمندت به کوه خوانند
کُه باد شود در سبکعنانی
ور قصهٔ عزمت به بحر رانند
لنگر کند آهنگ بادبانی
خشم تو به تدبیر برنگردد
زانگونه که تقدیر آسمانی
اوصاف تو در وهم ما نگنجد
از ما ارنی از تو لنترانی
ای چرخ هنر را دل تو محور
ویکاخکرم راکف تو بانی
بیسعی قلم حکم نافذ تو
در نامه شود ثبت از روانی
آیات قضا نارسیده بینی
احکام قدر نانوشته خوانی
اندام معانی برهنه بیند
ادراک تو در کسوت مبانی
مفتاح فتوحست رایت تو
همچون علم نطع کاویانی
هستی به طفیل تو یافت مایه
زانسان که طفیلی به میهمانی
ایکرده به بام رواق جاهت
نه پایهٔ افلاک نردبانی
از فرط ارادت به حضرت تو
این شعر فرستادم ارمغانی
هر نقطه ی او خال چهر جانست
گر نکته گیرد عدوی جانی
من نای معانی چنین نوازم
گو خصم تو بهتر زن ار توانی
ختمست در اقلیم دانش امروز
بر من لقب صاحبالقرانی
خوارم ز جهان گرچه خواری من
بر عزت من بس بود نشانی
خواری کشد از گاز و پتک و کوره
زآنرو که عزیزست زر کانی
طوطی به قفسکی شدیگرفتار
گر شهره نبودی به خوش زبانی
از دام بلا ایزدت رهاند
از دام بلاگر مرا رهانی
تا ملک بقا جاودان بماند
در ملک بقا جاودان بمانی
هر کاو نرود راست با تو چون تیر
پشتش کند از بار غم کمانی
مفعول مفاعیل فاعلاتن
تقطیع چنین کن ز نکته دانی
تا مطرب مجلس به رقص خواند
تنتن تنناتن تنن تنانی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#343
Posted: 12 Jul 2012 21:20
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۲
ای مار سیاه جعد جانانی
یا تیره شب دراز هجرانی
روی بت من دلیل یزدانست
اهریمن را تو نیز برهانی
اهریمن اگر نهای چرا پیوست
از تیرهدلی حجاب یزدانی
گر کافر دلسیه نهای از چه
غارتگر دین بلای ایمانی
نه کافر دلسیه نیی ایراک
پیوسته مقیم باغ رضوانی
پیرایهٔ خلد و زیب فردوسی
مرغولهٔ حور و جعد غلمانی
زندانبان فرشته یی گر چه
خود تیرهتر از فضای زندانی
گه سلسلهسان به دوش دلداری
گه حلقهصفت به گوش جانانی
گاهی زنجیر عدل داودی
گه چنبر خاتم سلیمانی
خواندمت مسیح دوش چون دیدم
همخانهٔ آفتاب تابانی
وامروز سرود درکف موسی
افسون اوبار گرزه ثعبانی
افسون اوبار نه نیی ایراک
استاد فسونگران ملتانی
سیمینزنخ نگار من گوییست
گویی آن گوی را تو چوگانی
همواره چو روزگار من تاری
پیوسته چون حال من پریشانی
پیرامن لعل دلبری آری
ظلماتی و گرد آب حیوانی
تا بوده بوده ماه در سرطان
ویدون تو به ماه در، چو سرطانی
گویند ز خلد شد برون شیطان
ویدر تو به خلد در چو شیطانی
همسایهٔ سلسبیل فردوسی
همخوابهٔ آفتاب رخشانی
بر عرعر قد کشمری سروم
چونان بر سرو بن ضیمرانی
بر گلبن خدّ نخشبی ماهم
چونان بر لاله برگ ریحانی
بسیار خطا کنیّ و معذوری
مانا بر شه حسن تو ترخانی
روی بت من شکفته بستانی است
وان بستان را تو بوستانبانی
بر قامت یار چون سیهزاغان
بر شاخهٔ سروبن پرافشانی
درد دل خسته را کنی درمان
ماناکه سیاهچرده لقمانی
بسیار درازی و بسی تیره
در این دو صفت شب زمستانی
حمیر نه رخنگار و تو در وی
چون حمیری اژدهای پیچانی
اهواز نه روی یار و تو در او
جرارهٔ آن دیار را مانی
مقدار شکیب ما مگر سنجی
کاونگ چو کفههای میزانی
آبستن پاک گوهری زانرو
تاریک بسان ابر نیسانی
طومار سیاهبختی خصمی
یا هندوی درگه جهانبانی
خورشید سپهر خسروی شاهی
آن کآمده کاخ عدل را بانی
آن کز پی سجدهٔ درش گردون
سر تا به قدم شدست پیشانی
ایکافتگنج و فتنهٔ مالی
وی کاتش بحر و غارت کانی
صد حصن به یک پعام بگشایی
صد سور به یک سلام بستانی
هر فتنه که در زمانه برخیزد
ننشینی تا به تیغ ننشانی
از جود به چشم مملکت نوری
از عدل به جسم سلطنت جانی
در دولت و ملکت تو نشنیده
کس نام کران و نام ویرانی
با آنکه جهان به طبع فانی بود
باقی شد از آنکه در تو شد فانی
فرخنده به بزم همچو فردوسی
سوزنده به رزم همچو نیرانی
از حلم فنای کوه الوندی
از جود بلای بحر عمّانی
در بزم چو قلزم سخنگویی
در رزم چو ضیغم سخندانی
شخص تو درون عالم امکان
جا نیست اسیر جسم ظلمانی
درکینتوزی و عافیتسوزی
هنگام وغا زمانه را مانی
در بزم به تن چو نرم دیبایی
در رزم به دل چو سخت سندانی
آن دمکه به تیغکوه البرزی
یعنی که فراز زین یکرانی
در بیمهری نظیرگردونی
در خونخواری همال گیهانی
در مدح تو ای به مدحتت گویا
الکن شده ازکمال حیرانی
از گویایی به است خاموشی
از دانایی به است نادانی
باری چه کم از دعا کنون چون نیست
توصیف تو حد فکر انسانی
تا تاج و سریر و مملکت ماند
با تاج و سریر و مملکت مانی
تا خور یکران بر آسمان راند
چون خور یکران بر آسمان رانی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#344
Posted: 12 Jul 2012 21:28
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۳
به تار زلف دوتا چون نظرکنی دانی
که حاصل دل ما نیست جز پریشانی
بجز لب تو به رخسارهٔ تو نشنیدم
پری طمع کند انگشتر سلیمانی
دو طاق ابروی تو قبله ی مسلمانان
دو طرف عارض تو کعبهٔ مسلمانی
به راه عشق تو چون گو فتاده است دلم
چگونه گوی بری با دو زلف چوگانی
فتاده بودم دوش از می مغانه خراب
به خوابگاه بدان حالتی که میدانی
که ناگه از درم آمد بریدی آتش سر
ز روی قهر و غضب بانگ زد که قاآنی
تو مست خفته و غافل که زی معسکر شاه
رسید کوکبهٔ موکب جهانبانی
تهمتنی که ز الماس تیغ او روید
ز خاک معرکه یاقوتهای رمّانی
دلش به وقت عطا یا محیط گوهرزای
کفش بهگاه سخا یا سحاب نیسانی
به زیر ظلّ ظلیل همای رایت او
مجاورین جهان را هوای سلطانی
به نزد آینهٔ رای عالمآرایش
ظهور مهر پذیرد رموز پنهانی
به دور مکرمتش آز گشته زنجیری
به عهد معدلتش ظلم گشته زندانی
ز بهر آنکه نماید سجود خاک درش
شدست یکسره اندام چرخ پیشانی
زهی به گردش نه گوی آسمان جسته
نفاذ امر بلیغت خواص چوگانی
تو آن عظیم جنابی که بر تو تنگ شدست
وسیع مملکت کارگاه امکانی
تویی که دیدهٔ بینای عقل دوراندیش
نکرده درککمالت ز فرط حیرانی
مجلهایست مسجل دفاترکرمت
که صح ذلک چرخش نموده عنوانی
نیی رسول و ترا نیست در زمین سایه
نبی خدای و ترا نیست در جهان ثانی
صفای طلعت رای تو یافتی خورشید
اگر جماد شدی مستعد انسانی
اگر سنان تو رزاق دیو و دد نبود
چرا کندشان از خوان رزم مهمانی
چنان عدوی تو شد تنگعیش در عالم
که خوانده نایبه را مایهٔ تنآسانی
وجود پاک تو اندر مغاک تیرهٔ خاک
چو نفس ناطقه در تنگنای جسمانی
چنان ز عدل تو معمور شد جهان که شدست
مفید معنی تعمیر لفظ ویرانی
ز نور رای تو هر ذره کرده خورشیدی
ز فیض دست تو هر قطره کرده عمّانی
ز بخل طعنه نیوشد به گاه بخشش تو
عطای حاتم و انعام معن شیبانی
شعاع نیست که هر لحظه افکند پرتو
به سطح تیرهٔ غبرا ز مهر نورانی
کشیده میل به چشم قضاکه تا نکند
به طلعت تو تشبه ز روی نادانی
سموم قهر تو تاثیر مرگ فجاه نهد
در اهتزاز شمیم نسیم روحانی
عصا صفت پی ادبار ساحران خصام
کند سنان به کف موسویت ثعبانی
اگرنه حلم تو لنگر فکندی اندر خاک
سحاب دست تو هنگام گوهر افشانی
چنان شدی که به یک لحظه از تفاطر او
شدی سفاین نه چرخ سفله طوفانی
از آن به روز وغا تیغ آتشافشانت
به روز معرکه هنگام آتشافشانی
ز خون خصم تو تشریف خسروی یابد
چو التفات تو بیند ز فرط عریانی
محامد تو فزون ازکمال اهلکمال
مکارم تو برون از قیاس انسانی
شها منم که زند طعنه رای روشن من
بر آفتاب ضمیر منیر خاقانی
منم که تهنیت آرا از آن سراست به من
سخنسرای ابیورد از سخندانی
کم کمال گرفتم ازین چکامه که نیست
روا چکامه به شیرازی از صفاهانی
الا به دور زمان تا هزار طعنه رسد
به شام تیرهٔ یلدا ز صبح نورانی
ز شرم کوکب بختت به آفتاب منیر
رساد سخرهٔ ظلمت ز شام ظلمانی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#345
Posted: 12 Jul 2012 21:32
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۴
بود این نکته در حکمتسرای غیب برهانی
که در جانانرسی آنگه که از جان عیب برهانی
خرد شیدست و دانش کید و هستی قید جهدی کن
که رخش جان ز جوی شید و کید و قید بجهانی
کمال نفس اگر جوی بیفکن عجب دانای
حیاتروحاگر مواهیرها کنخویحیوانی
معذب تا نداری تن مهذب مینگردد جان
که تا برگش نپرّانی نبالد سرو بستانی
بسان خواجه از روحانیان هم گام بیرون زن
که فخرینیست وارستن ز قید جسم جسمانی
به ترک خمرگوی و درک امر طاعت حق کن
کهقرب روح و ریحان به ز شرب راح ریحانی
اگر شوخ جوانستی وگر شیخ نوانستی
ترا طاعت به کار آید نه تسویلات شیطانی
به آب بینیازی چهرهٔ جان آن زمان شویی
کههمچونخواجه گردهستیاز دامنبرافشانی
ازین مطمورهٔ تن جای در معمورهٔ جان کن
که در مقصوره ی عزلت عروسانند روحانی
طریق خواجه گیر ار همتی داری که روز و شب
به خود زحمت نهد تا خلق را باشد تنآسانی
برو در مکتب تجرید درس عشق از بر کُن
که دست آویز دونانست حکمتهای لقمانی
اثر از مهر و کین خواجه دان در کار نفع و ضر
نه در تثلیث برجیسی نه در تربیع کیوانی
چهگوی راوی قمی چهگفت از شارع امّی
درایت پیش گیر آخر روایت را چه میخوانی
لغت در معرفت لغوست گو رو هر چه خواهی گو
چو مقصود سخن دانی چه عبرانی چهسریانی
از آن مرد خدا از دیدهٔ امّی بود پنهان
که عارف داغ بر دل دارد و زاهد به پیشانی
بهدست آر ار توانی دل به دستار از چهیی مایل
که دستارت نبخشد سود اگر از اهل دستانی
گر از دستار سنگینچهر جان رنگین شدی بودی
زیارتگاه جانها گنبد قابوس جرجانی
اگر در مجلس خواجه به صدق و درد بنشینی
لهیب هفت دوزخ را به آهی سرد بنشانی
برو با دوست اندر خلوت جان راز دل سین
که از بیرون نبخشد سود سالوسات لامانی
سواد عشق چون بینی بهل سودای عقل ازسر
که در خورشید تابستان بتن بارست بارانی
اگر عزم فنا داری بسوز از دلکه عاشق را
به خوان فقر بریانی بهکار آید نه بورانی
غمیکاو جاودانماند بهازعیشیکه طیش آرد
کهعاق را در الیک غم دومد وجدس وجدانی
بیا تسلیم را تعلیمگیر از همت خواجه
کزین تدبیر ناقص پنجه با تقدیر نتوانی
تو آخر ذرهیی با چشمهٔ بیضا چه میتابی
تو آخر قطرهیی با لجه ی دریا چه میمانی
بهل تا دفتر دانش به خون دل فروشویم
که من امروز دانستمکه دانایست نادانی
چو سوسن پیش ازین از ذکر سر تا پا زبان بودم
کنون از فکر چون نرگس همه چشمم ز حیرانی
چهپوشم جامهیی در تنکهگه درّمگهی دوزم
من آخر آفتابم خوشترم در وقت عریانی
من ار عورم ولی عوران محنت را دهم جامه
که روحم نسبتی دارد به خورشد زمستانی
به رشتهٔ آه چون غم را ز دل بیرونکشمگویی
که بیژن را برون آرد ز چَه گُرد سجستانی
تنم چون حلقهٔ در شد دو تو از غم به نومیدی
که وقتی خواجه از رحمت نماید حلقهجنبانی
حیات روح و امن دل من اندر نیستی دیدم
بمیرم کاش این هستی به هستی باد ارزانی
اگر پیرایهٔ هستی نبودی ذات پیغمبر
به یک ارزن نیرزیدی جهان باقی و فانی
محمّد خواجهٔ عالم چرغ دودهٔ آدم
که سرّ آفرینش را وجودشکرده برهانی
کمال نور هستی از جمال او بود ورنه
حقایق را بدی همچون شقایق داغ نقصانی
زهی ماهی که انوارش بود اسرار لاهوتی
خهی شاهیکه رایاتش بود آیات قرآنی
به امر او برآمد ناقه از خارا و رمزست این
که در خیل وی از صالح نیاید جز شتربانی
به تایید ولای او عزیز مصر شد یوسف
و گر نه پوست کردی بر تنش تا حشر زندانی
بود دارالشفای لطف او را این دو خاصیت
که در وی غم پرستاری نماید درد درمانی
شی اندر سرای امّهانی بود در طاعت
که ناگه جبرییل آمد فرود از عرش ربانی
کهای فهرست هستی ای مهین دیباچهٔ فطرت
به سوی عرش نورانی گرای از فرش ظلمانی
نبی شد بر براق و رفت با جبریل تا سدره
ز پریدن فروماند آن همایونپیک ربانی
نبیگف ای مهینپیک خدا از ره چرا ماندی
چنینکاهسته میرانی به پیک خسته میمانی
به پاسخ گفتش ایمهتر مرا بگذار و خود بگذر
کهگر من بادم از جنبش تو برقی در سبکرانی
مرا جا سدرهاست امّا نوگر صدره چمی برتر
هنوزت رخش همت در تکست از گرم جولانی
نرود آی از براق عقلکاو وامانده همچون من
برآ بر رفرف عشق و بران تا هر کجا رانی
پیمبر گشت بر رفرف سوار و شد به او ادنی
شنید اسرار ما اوحی و دید آثار سبحانی
به جایی رفتکانجا جا نمیگنجد ز بیجایی
بدین جان و تن امّا تن تنی ننمود و جان جانی
نهادندش به بر از خوان غیبی نزل لاریبی
پبمبر کرد از جان نزل آن خوان را ثناخوانی
پس آنگه ساز خوردن کرد ناگه از پس پرده
برآمد ز آستین دستی چو قرص ماه نورانی
پیمبر شکر یزدان کرد و گفت ای دست دست تو
مرا ایندستبرد از دستو درماندمز حیرانی
گشودی دستی از غیب و نمودی دستگاه خود
بلی در دستگاهت دستیارانند پنهانی
به شخصم دستگیری کن که تا این دست بشناسم
که اندر دست خود افتم گرم زین دست نرهانی
چون دستوری ز یزدان جست و در آن دست شد خیره
بگفت ای پنجهٔ شهباز دستآموز یزدانی
همهنوری همه زوری به جانت هرچه میبینم
بدان خیبرگثبا دست یداللهی همی مانی
هنوز آن حلقهٔ در بود در جنبش که بازآمد
مرآنحلقهٔهستیبهفرشاز عرش رحمانی
نهخود را برد همره بلکه بیخود رفت و بازآمد
که در مقصورهٔ وحدت نگنجد اوِّل و ثانی
زهی پیغمبری کز محکمی احکام شرع او
به کاخ آسمان ماند که ننهد رو به ویرانی
ولی نا رفته از دنیا خلل افتاد در دینش
که قومی سختدلکردند عزم سستپیمانی
بدینسان سالها بگذشتکاین دین بود آشفته
که اندر مرز گیهان مینبد یک مرد ایمانی
پیمبر خواست در دنیاکند مبعوث شاهی را
که از عدلش نظامی تازهگیرد دین دیانی
گزید از جملهٔ شاهان سمیّ خود محمّد را
که در دین تازه فرماید رسوم معدلترانی
س شاهان محمدشه که تأییدات حکم او
برون برد از ضمیر خلق تسویلات نفسانی
شهنشاهیکه نام نامیش برنامهٔ هستی
بماند از شرف چون بای بسمالله عنوانی
اگر پیراهنی دوزد قضا اندر خور بختش
فضای عالم هستی کند آن را گریبانی
به غواصی چه حاجت نام جود او به دریا بر
که تا هر قطرهٔ آبش شود لولوی عمانی
بدخشان از چهباید رفت کلکش بر به نارستان
که تا هر دانهٔ نارش شود لعل بدخشانی
نهتنها آدمی را دستش از بخششکند دعوت
که تیغش دیو و دد را هم کند در رزم مهمانی
دو مژهٔ او دو پنجهٔ شیر را ماند که از هیبت
زند بر جان ناپاکان دین زوبین ماکانی
ز بس وجد و فرح دارد سراپا عید را ماند
به عیدی اینچنین باید دل و جانکرد قربانی
اگرگردون گشادهروی بودی نه چنین بدخو
گمان دارم که شاهش حکم فرمودی به دربانی
فراز مسند شاهی چو بنشیند خرد گوید
جهانی بر یکی مسند تبارک صنع یزدانی
معاذالله اگر با آسمان روزی به خشم آید
نماید چین ابرویش به جسم چرخ سوهانی
بلا تخمست و تنهاکشت و روزکینه تابستان
روانها خوشه شهدهقانو تیغش داس دهقانی
ندیدم تا ندیدم خنجر الماس فعل او
که از زمرد چکد مرجان وز آهن لعل رمّانی
ز خون خصم در هیجا چو گردد لعل پیکانش
بخرد جوهری او را به جای لعل پیکانی
سرگیسو گرفته حور در کف بو که بنماید
به جای شهپر طاووس از خوانش مگس رانی
بپاید کودک بختش به مهد امن تا مهدی
نماید از حجاب غیب مهر چهر نورانی
امامی کز وجود او جهان برپا بود ورنه
صورها بازگشتی جانب نفس هیولانی
همامیکز ولای او اگر حرزی به خود بندد
به محشر وارهد ابلیس از آن آلوده دامانی
تبارک یا ولیالله آخر پرده یک سو نه
که تا از چهر میمونت کند گیتی گلستانی
چو بودی از نظر غایب نبودی شاه را نایب
رسولش حکم داد اول تو امضا دادیش ثانی
بلی چون حاجی آقاسی امینی در میان باید
که تا شه را رساند از تو توقیعات پنهانی
تو مانا ایزدی او جبرئیل و شاه پیغمبر
که شه را آرد از سوی تو تنزیلات فرقانی
نبودی گر چنین کردن نیارست اینهمه معجز
که از درکش بود قاصر عقول قاصی و دانی
هزاران در هزاران توپ سازد اژدها پیکر
که هریک جانشین دوزخند از آتشافشانی
بسیج قورخانهٔ شه بری گر در بیابانها
نپوید در بیابانها نسیم از تنگمیدانی
دبیران سپه دفتر فروشویند یکباره
کز آنسوی شمار افتاده جیشش از فراوانی
مرا از کار شاهنشه همی بالله شگفت آید
که هرکاریکندگوبیکه الهامیست ربانی
بهنظمجیش و امن ملک و طی کفر و نشر دین
هزاران معجزات آرد فزون از فهم انسانی
تنی سرباز را زان سان که سلمان زی مدابن شد
کند از روی معجز والی ملک سلیمانی
به فضل خویش صاحب اختیار ملک جم سازد
ز بهر رجم دیوانش سپارد حکم دیوانی
مر آنهم بیسه آمد به لک فارس در وفتی
که بودند اندر آنکشورگروهی خائن و خانی
همه اندر خدا طاغی همه با پادشه یاغی
همهفاجر همهباغی همه فاسق همه زانی
زیاد از بسکه شد ظلم یزیدی اندر آن کشور
بسا مسلم که بر دار فنا جان داد چون هانی
بهبختشاهو عون خواجه اندر پارس حکم او
روانشد بیسپهچون در مداین حکم سلمانی
بدانسانفاربنایمن شدکه خوبان هم ز بیم او
به هم بستندگیسو از پی دفع پریشانی
بجز دیگ سخای اوکه سال و ماه میجوشد
خم می هم ز جوش افتاد در دکان نصرانی
ز یک تن در همهکشور خروشی بر نمیخیزد
بجز در صبح و شام ازنای و کوس جیش سلطانی
چنانشد راست کار ملکازوکاندر دبستانهم
نگردد از پی تعلیم خم طفل دبستانی
کمانگر تیر میسازد ز بیم آنکه میداند
به کیش شاه هر کژ کار را فرضست قربانی
ز بن برکند هر نرگسکه بد اندر گلستانها
به جرم آنکه نرگس نسبتی دارد به فتانی
ز بس پهلوی مظلومان قویکردست عدل او
سزد گر صعوه شاهینی نماید بره سرحانی
بساتین را چنانکرد از درختان تازه و خرم
کهآب اندر دهان آرد ز حسرت حور رضوانی
حصاری کز دل اعدای خسرو بود ویرانتر
به یک مه همچو رویین دز نمود از سخت بنیانی
ده و دو آسیاسنگ آب را زی دار ملک جم
ز قصر الدّشت جاری کرد چون اشعار قاآنی
ز سنگ سخت بیضرب عصا و دعوی معجز
ده و دو چشمه آب آورد چون موسی عمرانی
به سیفرسنگی شیراز رودی هست پهناور
که عمقش وهم اگر سنجد فروماند ز حیرانی
گران رودیکه نتوانی ز پهنای شگرف آن
سمند عقل و خنگ وهم و رخش فکر بجهانی
شکم بر خاک میمالد چو مار گرزه در چنبر
به وقت باد مینالد چو رعد ابر آبانی
بود چون حکم او جاری مر آن رود از یکی چشمه
که نامش مختلف گویند دانایان ز نادانی
یکیشش بئر میداند یکیشش پیر میخواند
کهشش چَه بوده یا شش پیر آنجا کرده رهبانی
میان خطهٔ شیراز و آن رود روان در ره
بودکوهی بهغایت سخت چون اشعار قاآنی
سرش شبری دو بیرون جستهاست ازچنبر هستی
پیش آنسوتَرک زآنجاکه دنیا میشود فانی
بباید کوه را سفتن کزین سو رود یابد ره
که اینسو ره ندارد رود اگرکه را نسنبانی
وزین سوتر یکی درّه است هولانگیز کاندر وی
ز بس ژرفی توانی هفت دریا را بگنجانی
چنان ژرفست کز قعرش ببینی گاو و ماهی را
اگر با دوربین لختی نظر در وی بگردانی
بباید دره را انباشت با سدی گران کز بن
تواند میبرآید آب تا گردد بیابانی
ز دوران کیومرث اولین شه تا محمّدشه
که ختم پادشاهان جهانست از جهانبانی
تنی آن دره را انباشت نتوانست از شاهان
کسی نارست آن که را شکست از انسی و جانی
چه هوشنگگرانفرهنگ و چه تهمورسدانا
چهجمشید سپهراورنگو چه ضحاک علوانی
چهافریدونو چهایرج چهمینوچهر و چه نوذر
چه زاب دو ذراع آن شهره در فرخنده فرمانی
چه گرشاسب که بد خاتم ملوک پیشدادی را
چه فرخکیقباد آن رسم عدل و داد را بانی
چهکاووس و چهکیخسرو چهگشتاب چه لهراس
چه روشن رای بهمن چه همایون دخترش خانی
چهداراب و چهدارا و چه اسکندر از رومی
سپاه آورد و غالب شد بر ایران و بر ایرانی
بر این نسبت یکایک برشمر ایران خدایان را
چه اشکانی چه ساسانی چه سلجوقی چه سامانی
بویژه جم که بیحد گنج داد و رنج برد امّا
سراسر ژاژ او بیهوده شد چون ژاژ طیانی
و دیگر شاهعباس آنشهیکز شوکت و فرّش
شوی آگهکتاب عالمآرا را چو برخوانی
به سالار مهین بارگه اللهوردیخان
که بدهم در سرافشانی سمر هم در زرافشانی
بکرد اینحکم را وانرفت و نتوانست و بازآمد
سه ساله رنج او ناورد باری جز پشیمانی
کریم آن پادشاه زند با آن قوت و قدرت
که در هرکار بودش خاصه در تعمیر ویرانی
به سالی اندمالی چند از موج بحار افزون
به کار افکند و آخر خلق گفتندش که نتوانی
ولی آخر به بخت شهریار و باطن خواجه
که هستی نزد او خجلت برد از تنگسامانی
کهین سربازی از خسرو حسیناسمی حسن رسمی
کم از شش مه نمود این کار مشکل را به آسانی
نخستین روز گفتندش مکن اینکار و زو بگذر
که نتوانی اگر صدگنج سیم و زر برافشانی
نیی یزدان که تا کوه گران از پیش برداری
گرفتیمت به نیرو گردن شیران بپیچانی
نه برقی تا شکافی صخرهٔ صما ز یکدیگر
نه زلزالی که یاری کوه خارا را بجنبانی
وگر این کارکردی بازمان باور نمیافتد
همیگوییم یا پیغمبری یا سحر میدانی
بگفت از فر بخت شهریار و باطن خواجه
نه از زور تن و عزم دل و نیروی نفسانی
من اینکوه گران از پیش بردارم بدان آیین
که خاقان را ز پشت پیلگرد زابلستانی
بگفتاینرا و از ایوانبههامون رفت و من حیران
کهاز ایوان بههامون چون خرامد سرو بستانی
مهندسهایاقلیدس مهارت خواست از هرسو
که یارند آزمودن طول و عرض ملک امکانی
نخستین خود به عون بخت شاه و باطن خواجه
بر آنکه تیشه زد وانکوه حرفیگفت پنهانی
تو گوییربسهلگفتو از دلگفتکآندعوت
همان دم مستجاب افتاد در درگاه سبحانی
ز نوک آهنین تیشه شد آنکه آهنین ریشه
وز آن دهشت پر اندیشه دل شیر نیستانی
توگفتیکوه آبستن بودکز هر کرا در وی
جنینسان رفته نقابی و نقشکرده زهدانی
میانکوه را بشکافت همچون درهیی از هم
دهان بگشادگفتیکوه شه را در ثنا خوانی
تو گویی نام تیغ شه به گوش کوه گفت ارنه
ز هم نشکافتی تا حشر با آن سخت ارکانی
وزینسو درهرا سدی گرانبربستهمچون که
کهگویی سد اسکندر بود در سختبنیانی
مر آن سد را سه ده گز هست بالا و درازایش
به نسبت کرده از مقدار بالایش سهچندانی
تو گویی دره را کُه کرد و که را دره یا کُه را
ز جا برکند و در آن دره بنهاد از هنردانی
چهششمهرفت جاری گشت دریایی خروشنده
که از طغیان هر موجش شدی نه چرخ طوفانی
مر آن را نهر سلطانی لقب بنهاد و میزیبد
کزین نام نکو موجش زند بر چرخ پیشانی
چو آن نهر از ره شش پیر آمد بهکه تاریخش
بگویمکز ره شش پیر آید نهر سلطانی
و یا چون آبروی شهری از وی شد فزون گویم
بیفزود آبروی شهری آب نهر سلطانی
بهسدّ باغ شه چون دست خسرو ساخت دریایی
که گر بینی سراب فیض و بحر رحمتش خوانی
تو گوبیطبعخسرو بانیاست آن ژرفدریا را
وگرنه کیست جز یزدان که دریا را شود بانی
دمادم از حباب آن آب برکفکاسهیی دارد
که نزد همت خسرو نمایدکاسهگردانی
به شب عکس مه و پروین عیان گردد ز آب او
چو از دیر سکوپا شعلهٔ قندیل رهبانی
نهاناز شبآندریا چه نهری چند و از هرس
سوی شهر و قرا جاری چنانکاحکام دیوانی
خیابانی بنا فرمود گرداگرد دریاچه
که میرقصد درختانش ز سیرابی و ریّانی
ولیمشکل بروید زان خیابان سرو کز خجلت
نبالد پیش قد دلکشش سرو خیابانی
الفسان از میان جان کمر بربست و در یکدم
مهان شهر را کرد از نعیم شاه مهمانی
به یکدم خاک را بر آسمانکرد از چه از خیمه
یک انسان وینهمه قدرت تعالی شان انسانی
بزرگان مقدّم رنج خدمت را کمر بسته
مقدم آری از خدمت توان شد نز تنآسانی
پر از ضحاک ماران شد زمینکز نیش هر نیزه
نمود ازکتف هر سرباز خسرو نیش ثعبانی
ز بانگ توپ کر شد چرخ و دودش رفت تا جایی
که شد خورشید کافوری سلب را جامه قطرانی
همیشه بانگ رعد از چرخ آید بر زمین وینک
غو رعد از زمین بر آسمان شد اینت حیرانی
ز بهر آنکه آب آورد و آبیرویکار آورد
ز بهر آب جشنی کرد به از جشن آبانی
چراغان کرد شیراز و بساتین را بدان آیین
کهگفتی صبح نورانی دمید از شام ظلمانی
به جنبش ز اهتزاز باد هرسو شعلهٔ شمعی
چو از باد سحر برگ شقایقهای نعمانی
بههردروازهطرحیتازهافکندستکز شرحش
فرومانم چو باقل با همه تقریر سحبانی
بههریکطرحچلبستانسرا افکنده کز گردون
ز فرط شوق کیوان آمدست اینک به دهقانی
به هر بستانسرا قصری که گیتی با همه وسعت
نیاردکردن اندر قصر هر بستان شبستانی
مرتب باب هر قصرش چو صنعتهای جمشیدی
مهذّب خاک هر باغش چو حکمتهای لقمانی
تو پنداری دو صف خوبان نشستشند رویارو
که با هم طعن همچشمی زنند و لاف همشانی
بود جنات عقبی هشت و اینک زاهتمام او
برونست از شمر جنات شیراز از فراوانی
حدیث خلد با شیرازیان اکنون بدان ماند
که مشت زیره زی کرمان برند از بهر کرمانی
زلیخاوش عروسی هست اکنون دار ملک جم
که بر خاکش سجود آرد جمال ماه کنعانی
به هر راغش بود باغی به هر باغش دوصد گلبن
بههر گلبلبلیهمچوننکیسا در خوشالحانی
به هر راهش دوصدبارهست و در هر غرفه صد طرفه
به هر کویش دوصد جویست و در هر خانه صدخانی
سزد گر شه بدین کشور قدم را رنجه فرماید
که شه جانست و کشور تن نپاید تن به بیجانی
سراسر ملک بستان شد ملک را تا که میگوید
به چم لختی درین بستان که داد عیش بستانی
شه ار آید سوی شیراز هر خشت دیار او
برآرد بایزیدآسا ز شادی بانگ سبحانی
بغیر از نهر سلطانی که دور از شاه میسوزد
ندیدم نهرکانونی نماید آب نیرانی
شها با دست چون دریا سوی این نهر گامی زن
که تا آبش بیفزاید چو سیل از ابر نیسانی
به هر جا هست نهری سوی بحر آید عجب نبود
که بحری بوی نهر آید ز تقدیرات یزدانی
گر آید حکمفرمای عجم زی دار ملک جم
گل شیرازگردد غیرت کحل سپاهانی
شهنشاها گر از سرچشمهٔ جودت مدد یابم
به دریای ضمیر منکند هر قطره قطرانی
ور این مدحت قبول پادشه افتد عجب نبود
که بر خوان کمال من کند هر لقمه لقمانی
چو خود بودیمحمد مرمرا حسان لقب دادی
عجب نی گر محمد را خوش آید مدح حسانی
اگر در عهد شه بودی و قدر شاعران دیدی
نراندی طعنه بر شاعر اثیرالدین اومانی
قوافی شد چو انعامت مکرر پس همان بهتر
که عمرت نیز همچون گفتهٔ من باد طولانی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#346
Posted: 12 Jul 2012 21:39
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۵
تعالیالله که شد معمار انصاف جهانبانی
بنای معدلت را باز در ملک جهانبانی
هلاکوخان ثانی نایب قاآن اول شد
نه آن را ثالثی دیگر نه این را دیگری ثانی
فراز عرشو فرش مهتری بنشست وز چهرش
جهان اندر جهان آثار تاییدأت یزدانی
چنان آباد شدگیهان ز عدل بی عدیل او
که جز اندر دل دشمن نبیند جغد ویرانی
چنان آمد فراهم کارها از داد او کاینک
ندارد زلف مهرویان تمنای پریشانی
چنان ز الماس پیکان ریخت خون از پیکر دشمن
که همچون سبزه رست از خاک میدان لعل پیکانی
سیاوش ار ز آسیب پدر شد جانب توران
به خاک درگه پور پشن بنهاد پیشانی
به امر شاه و نیرنگ دمور و ریو گرسیوز
گروی از طعمهٔ جانش اجل راکرد مهمانی
کنون کاووس کوسی را نگر کز رافت شامل
سیاوشوشگوی را داده فرمان جهانبانی
وگر گشتاسب شد چندی به روم از بیم لهراسب
شدش آهنگری حرف ز ناهاری و عریانی
به دامان نطعش آویزان و دل چون کورهٔ آتش
شو روزش ستم پتکی نمود و سینه سندانی
ز سهم قیصرش بعد از هلاک سهمگین اژدر
روان شد جانب روم از پدر یرلیغ سلطانی
کنون لهراسب تختی بین که مرگشتاسب بختی را
مفوض کرده تاج قیصری و تخت خاقانی
وگر رویینتن اندر بند شد از خشم گشتاسب
ز دلتنگی بر او کاخ ریاست کرد زندانی
شد از بند پدر آزاد و لشکر راند زی توران
بهارجاسبنمودن آن رزم مشکل را به آسانی
وزانپس تاخت زی زابل به عزم چالش رستم
ز فکر تاجش اندر سر بسی سودای نفسانی
شد آخر ار خدنگ دال پرّ آهنین پیکان
به چشم راست بینش روز روشن شام ظلمانی
کنون گشتاسب فالی بین که رویینتن همالی را
به والا تخت مکنت داده تمکین سلیمانی
کشیدی بر سرش خط خطا کلک قضا صدره
نکردی حکمت ار برنامهٔ تقدیر عنوانی
اگر صد پایه بالاتر رود از کاخ خود کیوان
تواند کرد در کریاس ایوان تو دربانی
چنان برداشت کیش کفر را تیغ تو از عالم
که در چشم بتان جاکرده آیین مسلمانی
جهانبانا تویی کز موجهٔ دریای شمشیرت
هزاران کشتی جان روز ناوردست طوفانی
توییکز گوهر الماسگون تیغ تو در هیجا
زمین خاوران شد معدن لعل بدخشانی
تویی کز رشحهٔ ابر کف گوهرفشان تو
بود دامان سائل مخزن یاقوت رمّانی
اگر ابر بهار از بحر بذلت آب برگیرد
کند هر قطرهاش اندر دل اصداف عمانی
نیی موسی ولیکن از پی او بار عفریتان
نماید نیزه در دستت به روز رزم ثعبانی
همین فرقست و بس با دست رادت ابر نیسان را
کهاینرا قطرهباریهست و آن را گوهرافشانی
کجا ادراک هر مدرک کند درک کمال تو
چسان باقل نماید فهم حکمتهای لقمانی
سزد گر روح در جسم عدویت جاودان ماند
که نگ آمد اجل را زان مخنث روح حیوانی
جهاندارا منستم آن سخنسنج سخن پرور
که از قاآن دورانم لقب گردیده قاآنی
منستم آن سخندانیکه دانایان گیهان را
ز نظم دلکش من بر لبست انگشت حیرانی
ز استادان دیرین با دو تن زورآزما گشتم
نخستین انوری وانگه حکیم عصر خاقانی
نه بهر خودستایی هست بل تا بدکنش داند
که خاک فارس بیوردی تواند و شروانی
الا تا در دل پاک صدف شکل گهر گیرد
به طرز گفتهٔ من قطرهای ابر نیسانی
به خصم تیرهروزت روز روشن شام قیرآگین
به چشم نیکخواهت شام مظلم روز نورانی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#347
Posted: 12 Jul 2012 21:40
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۶
چو دولت جمع گردد با جوانی
جوان لذت برد از زندگانی
به مانند نظامالملککاو را
خدا هم داده دولت هم جوانی
نمیگنجد جهان در جامه از شوق
ز بس دارد به رویش شادمانی
چهخوبو خوش طراز افتاده الحق
بر اندامش لباسی کامرانی
به رقص آید سپهر از ذکر نامش
چو مست می ز الحان و اغانی
همای همتش در هر دو عالم
نگنجد از چه از تنگآشیانی
چو مدح او کنم اجزای عالم
زبان گردند در همداستانی
هنر در گوهر پاکش نهفته
به کردار معانی در مبانی
ز حرص مدح او بیمنت لفظ
ز دل هر دم به گوش آید معانی
محیط عرش را سازد ممثل
محیط خاطرش از بیکرانی
دقایق در حقایق درج دارد
به کردار ثوالث در ثوانی
ز میل جود بیند در دل خلق
رخ آمال و رخسار امانی
کلامش تالی عقد اللالی
بیانش ثانی سبع المثانی
زهی این آن که با یکران عزمت
نیارد خنگ گردون همعنانی
ملکشاه نخستینست خسرو
تو در پیشش نظامالملک ثانی
بساط نقطهٔ موهوم خصمت
نیاید در نظر از بینشانی
فلک گرچه زبردستست و چیره
نیارد با توگردون پهلوانی
کمند رستمی چون تاب گیرد
نیارد تاب کاموس کشانی
از آن خندد به خصمت هر زمان چرخ
که بید روی بختش زعفرانی
تو اندر عزم و حزمت در سفاین
کند این لنگری آن بادبانی
ز شوق آنکه زودش میببخشی
زکان با سکّه خیزد زرٍّکانی
خداوندا ازین مداح دیرین
همانا داری اندک دلگرانی
شنیدمگفتهیی قاآنی از چه
نمیجوید به بزم من تدانی
ز زحمت دادن خود شرم دارم
از آن درآمدن کردم توانی
بترسیدم که گر ارنی بگویم
ز دربان پاسخ آید لنترانی
اگر هر خشمی از نامهربانیست
به من خشم تو هست از مهربانی
وگر هم در دلت غیظست شاید
که هم والکاظمین الغیظ خوانی
الا یا سرورا از چرخ دارم
حدیثیخوش چو وحی آسمانی
مگر دی با فلککردی عتابی
که دوش آمد بر من در نهانی
همی گفت و همی هردم ز انجم
دو چشمش بود درگوهرفشانی
که اجداد نظام الملک را من
چه خدمتها که کردم در جوانی
زحل را هر شبی گفتم که تا صبح
کند در هر گذرگه دیدهبانی
به مریخم سپردم تاکشد زار
عدوشان را به تیغ قهرمانی
بگفتم مشتری تا بر شرفشان
کند هر عید ساز خطبهخوانی
به خوان جودشان از ماه و خورشید
همی از سیم و زر بردم اوانی
بدان عفت که دانی زهرهام داشت
که هرگز کس نمیدیدش عیانی
به رقص آوردمش در بزم عشرت
به شبهای نشاط و میهمانی
چو گشتم پیر و در میدان غم کرد
قدمگویی و پشتم صولجانی
نظامالملکم اکنون کرده معزول
ز دربانی و شغل پاسبانی
مرا هم عرضکی خاصست بشنو
که در خلوت به رن ضه رسانی
که قاآنی پس از سی سال مدحت
که شعرش بود چون آب از روانی
ز شاهنشاه و اجداد شهنشاه
گرفتی گنجهای شایگانی
گهی در جشنها خواندی مدایح
گهی در عیدها گفتی تهانی
کنون پژمرده از بیداد گردون
چو اوراق گل از باد خزانی
به جای گنجهای شایگانش
رسد بس رنجهای رایگانی
مهل تا این ستم با او کند چرخ
چه شد آن خصلت نوشیروانی
بر آن کس کاین ستم بر وی روا داشت
رسید ارچه بلای ناگهانی
ولی چون سوخت خرمن را چه حاصل
که خود فانی شود برق یمانی
غرض عیش مرا میکن منظم
به هر نوعی که دانی یا توانی
که تا من هم همه شب تا سحرگاه
ز دست دوست گیرم دوستگانی
به چنگ آرم بتی از ماهرویان
رخ از نسل پری تن پرنیانی
بدن عاجیّ و گیسو آبنوسی
لبان لعلی و قامت خیزرانی
رخش چون خرمن گل از لطافت
لبش چون غنچه ازکوچکدهانی
خمارین نرگسش در خواب رفته
ز بیماریّ و ضعف و ناتوانی
لب لعلش پر از لولوی شهوار
چو تخت قیصر و تاج کیانی
بهکام دل رسی پیوسته تا حشر
گرم زینسان به کام دل رسانی
تو خود دانی که جان یک جو نیرزد
کرا در بر نباشد یار جانی
دلم فانی شدن در عشق خواهد
چو میدانم که دنیا هست فانی
الا تا ارغوان روید ز گلزار
ز شادی باد رویت ارغوانی
بپاید تا جهان با وی بپایی
بماند تا فلک چون وی بمانی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#348
Posted: 12 Jul 2012 21:41
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۷
سروش غیبمگوید بهگوش پنهانی
که جهل دونان خوشتر ز علم یونانی
ترا ز حکمت یونان جز این چه حاصل شد
که شبهه کردی در ممکنات قرآنی
تو نفس علم شو از نقش علم دست بشوی
که نفس علم قدیمست و نقش او فانی
شناختن نتوانی هگرز یزدان را
چو خود شناختن نفس خویش نتوانی
در این بدن که تو داری دلی نهفته خدای
کهگنج خانهٔ عشقست و عرش رحمانی
بکوب حلقهٔ در را که عاقبت ز رای
سری برآید چون حلقه را بجنبانی
ولی به گنج دلت راه نیست تا نرهی
ز جهل کافری و نخوت مسلمانی
بهگنج دل رسی آنگهکه تن شود ویران
کهگنج را نتوان یافت جز به ویرانی
فضول عقل رها کن که با فضایل عشق
اصول حکمت دانایی است نادانی
به ملک عشق چه خیزد ز کدخدابی عقل
کجا رسد خر باری به اسب جولانی
عنان قافلهٔ دل به دست آز مده
که مینیاید هرگز ز گرگ چوپانی
بقین عشق چو آمد گمان عقل خطاست
بکش چراغ چو خندید صبح نورانی
گرفتم آنکه نتیجه است عشق و عقل دلیل
دلیل را چه کنی چون نتیجه را دانی
تو خود نتیجهٔ عشقی پی دلیل مگرد
که نزد اهل دل این دعوی است برهانی
امل سراب غرورست زینهار بترس
که نفس گول تو غولی بود بیابانی
مشو ز دعوت نفس شریر خود ایمن
که گرگ مینبرد گله را به مهمانی
جهان دهست و خرد دهخدای خرمن دوست
که منتظم شود از وی اساس دهقانی
راکه دعوی شاهی بود همان بهر
که روی ازین ده و این دهخدا بگردانی
به هر دوکون قناعت مکن کزین دو برون
هزار عالم بیمنتهاست پنهانی
گمان بری که هستی کرانپذیر بود
گر این مسلم هستی به هستی ارزانی
ولی من از در انصاف بیستیزهٔ جهل
سرایمت سخنی فهم کن به آسانی
کرانهستی اگر هستی است چیست سخن
وگر فناست فنا را عدم چرا خوانی
چو ملک هستی گردد به نیستی محضور
نکوتر آنکه عنان سوی نیستی رانی
ز چهرشاهد هستی اگر نقاب افتد
به یکدگر نزنی مژه را ز حیرانی
بر آستانهٔ عشق آن زمان دهندت بار
که بر زمین و زمان آستین برافشانی
مقام بوذر و سلمان گرت بود مقصود
خلاص بوذر بمای و صدق سلمانی
برهنهپا و سرانند در ولایت عشق
کهقوتشانهمهجوعست و جامه عریانی
همه برهنه و چون مهر عور عریان پوش
همه گرسنه و چون علم قوت روحانی
مبین بر آنکه چو زلف بتان پریشانند
که همچو گیسوی جمعند در پریشانی
غلام درگه شاه ولایتند همه
که در ولایت جان میکنند سلطانی
کمال قدرت داور وصیّ پپغمبر
ولیّ خالق اکبر علیّ عمرانی
شهنشهی که ز واجب کسش نداند باز
اگر برافکند از رخ حجاب امکانی
از آن گذشته که مخلوق اولش گویی
بدان رسیده که خلاق ثانیش دانی
به شخص قدرش هجده هزار عالم صنع
بود چو چشمهٔ سوزن ز تنگ میدانی
اگر خلیفهٔ چارم در اولش دانند
من اولیش شناسمکه نیستش ثانی
لوای کوکبهٔ ذات او چوگشت پدید
وجود مغترف آمد به تنگ سامانی
شها تویی که ندانم به دهر مانندت
جز این صفت که بگویم به خویش میمانی
به گاه عفو تو عصیان بود سبکباری
به وقت خشم تو طاعت بود پشیمانی
چسان جهانت خوانمکه خواجهٔ اینی
کجا سپهرت دانمکه خالق آنی
ز حسن طلعت خلاق جرم خورشیدی
ز فرط همت رزاق ابر نیسانی
به پای عزم محیط فلک بپیمایی
به دست امر عنان قضا بگردانی
نه آفتاب و مهست اینکه چرخ روز شبان
به طوع داغ ترا مینهد به پیشانی
نسیم خلت تو بر دل خلیل وزید
که کرد آتش سوزان بر او گلستانی
شد از ولای تو یوسف عزیز مصر ارنه
هنوز بودی در قعر چاه زندانی
نهگر به جودی جودت پناه بردی نوح
بدی سفینهٔ او تا به حشر طوفانی
امیر خیل ملایک کجا شدی جبریل
اگر نکردی بر درگه تو دربانی
ازین قبل که چو خشم تو هست شورانگیز
حرام گشته در اسلام راح ریحانی
وزانسبکهچو مهر توهستراحتبخ
به دل قرارگرفتست روح حیوانی
ز موی موی عرق ریزدم به مدحت تو
که خجلت آرد در مدح تو سخندانی
چنان به مهر تو مسظهرمکه شاه جهان
به ذات پاک تو آثار صنع یزدانی
خدایگان ملوک جهان محمد شاه
که در محامد او عقلکرده حسّانی
به روز کینه که پیکان ز خون نماید لعل
ز خاک خیزد تا حشر لعل پیکانی
شها تویی که از آنسوی طاق کیوانست
رواق شوکت تو از بلند ایوانی
به طلعت تو کند خاک تیره خورشیدی
به هیبت تو کند آب صاف سوهانی
به روز میدان ببر زمانه او باری
به صدر ایوان ابر ستاره بارانی
هماره تاکه برونست از تصّور عقل
کمال قدرت یزدان و صنع سبحانی
بدوست ملکسپاریّ و مملکتبخشی
ز خصم گنج بگیری و مال بستانی
به خوبش حتمکند آسمانکه ختمکند
سخا به شاه و سخن بر حکیم قاآنی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#349
Posted: 12 Jul 2012 21:44
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۸
دلکی هست مرا شیفته و هرجایی
عملش عشقپرستی هنرش شیدایی
پیشهاش روز به دنبال نکویان رفتن
شب چه پنهان ز تو تا صبح قدح پیمایی
چهگویم دلکا موعظهٔ من بپذیر
ترک کن خیرگی و خودسری و خودرایی
می مخور رقص مکن عشق مجو یار مگیر
حیف باشد که تو دامن به گناه آلایی
دل سودای من چون شنود این سخنان
به خروش آید و از خشم شود صفرایی
چشمش آماس کند بسکه ز زرداب جگر
پر شود چون شکم مردم استسقایی
قصهها دارم ازین دل که اگر شرح دهم
همه گویند شگفتا که نمیفرسایی
همه بگذار یکی تازه حکایت دارم
که اگر بشنوی انگشت تحیر خایی
من و دل هر دو درین هفته به بازار شدیم
دلبری دید دلم رشکگل از رعنایی
شور صد سلسله دل طرهاش از طراری
نور صد مشعله جان غرهاش از غرایی
راست گویم که مرا نیز بدین زهد و ورع
برد گامی دو سه همراه خود از زیبایی
گفتم از مادر آن ترک روم پرسم باز
که اگر ماه نیی مه بچه چون میزابی
دلندانم بهچه مکرش به سوی خانهکشید
میکی پیش نهادش چو گل از حمرایی
من نشستم بهکناری دل واو مست شدند
مستی آغاز نهادند به صد رسوایی
دل سر آورد به گوشم که به جان و دل شاه
که مرا در بر این ترک خجل ننمایی
خواهم از لاف وگزافش بفریبم امروز
که مرا وحشت شب میکشد از تنهایی
این سخن گفت و ز جا جست و به کرسی بنشست
رو به من کرد که کو چنگی و چون شد نایی
خیز و خدّام مرا گو که بیارند به نقد
یک دو رقاص و دو سارنگی و یک سرنایی
تارزن زاغی و ریحان و ملیمای یهود
ضربگیر اکبری و احمدی و بابایی
هم بگو مغبچهیی چند بیایند و خورند
می چون زمزم با زمزمهٔ ترسایی
هم بفرما که کباب بره و ماهی و کبک
خوش بسازندکه دارم سر بزمآرایی
نام رقص و دف و کبک و بره آن مه چو شنید
جست بربست به خدمت کمر جوزایی
به دلم گفت که ای خواجهٔ با خیل و حشم
خاص خود دار مرا تا نشوم هرجایی
دل امیرانه ببوسیدش و گفت از سر کبر
غم مخور بندگی ماست به از مولایی
پس به من کرد اشارت که چنین نیست حکیم
جستم از جاکه چنینستکه میفرمای
دل بخندید نهانی به من و بار دگر
رو بدوکرد که ای سادهرخ یغمایی
خبرت هستکه اخترشمری فرموده
که به پیرانهسرم بختکند برنایی
همچنان دیده زنی خواب که من شاه شوم
گر شوم شاه چه منصب چه عمل را شایی
سادهرو در طمع افتاد ز سلطانی دل
چو سگ گرسنه از عاطفت گیپایی
خاک بوسیدکه من بندهٔ فرمان توام
خود بفرما بهمنآنروز چهمیبخشایی
گفت هر بوسهکه امروز دهی در عوضش
دهمت ملکی چون چرخ بدان پهنایی
ختن و روم ترا بخشم از آغاز چنانک
ترک رومی بدن و ماه ختن سیمایی
چون رخت آینهرنگست و خطت شامیچهر
بخشمت شام و حلب با لقب پاشایی
چین و تاتار به تار سر زلف تو دهم
تا ز رخ چین بری و زنگ ز دل بزدایی
الحقم خنده ز دل آمد و از مستی او
وانهمه ملککه بخشید ز بیپروایی
گفتم ای دل چهکنی قسمت ما هم بگذار
لاف شاهی چه زنی هرزه چرا میلایی
بازم آهسته قسم دادکه قاآنیا
چشم دارمکه به آزار دلم نگرایی
طفل پنهان به تفکر که کی آرند کباب
لیکنش هیبت دل بسته لب از گویایی
دل به فکر بره و ماهی و بریان هنوز
برگان درگله و ماهیکان دریایی
شکمشگرم قراقر که هلا طعمه بخواه
مردی از جوع چهکار آیدت این دارایی
او زسودایریاستچو صدفتن همه گوش
گوش چون موج به رقص آمده از شنوایی
کودک القصه بشد مست و ببفتاد و بخفت
بسکه چون دایه دلمکرد بدو لالایی
چشم بد دور یکی جفتهٔ سیمین دیدم
کهکسی جفت ندیدست بدان یکتایی
نرم چون برکگل از تازگی و شادابی
صاف چون قرص مه از روشنی و رخشایی
دلبرو خفت چو ماری که زند حلقه به گنج
یا بر آنسان که مگس بر طبق حلوایی
گفتم ایدل چو رسد نوبتمنزین خرمن
جهدکن تا قدری کیل مرا افزایی
گفت دیوانه مشو دیده ز مهتاب بدوز
وقت آن نیستکه مهتاب بهگز پیمایی
تو برو توبه کن از جرم که با دامن پاک
رخ به خاک قدم شاه جهانبان سایی
خسرو راد محمدشه عادلکه بود
ختم شاهان جهانبان ز جهانآرایی
شهریاری که به مهر رخ جانافروزش
هست خورشید فلک را صفت حربایی
وهم خورشید زمین گیرش دی داد لقب
عقلگفتا ز چه خورشید بهگل اندایی
ایکه در سایهٔ اقبال جهانافروزت
ذره را ماند خورشید ز ناپیدایی
چه عجب گر ز پی مدح تو یزدان به رحم
دهد اعضای جنین را صفتگویایی
یا پی دیدن دیدار تو نارسته ز خاک
بخشد اوراق شجر را سمت بینایی
خلق را شرم ز نادانی خویش است و مرا
در قصور صفت ذات تو از دانایی
جنبش خلق جهان از نفس رحمت تست
اثر نالهٔ نی نیست مگر از نایی
صیت جود تو اگر باد در آفاق برد
همه تنگوش شود صخره بدان صمّایی
ابر مهر تو اگر سایه بهکوه اندازد
همه دل نرم شود سنگ بدان خارایی
پادشاها تو به تحقیق شناسی که مرا
هست در قاف قناعت صف عنقایی
چون بود دور تو مگذار که چون ساغر می
دل پر از خون شودم زین فلک مینایی
خانهیی هست مرا تنگتر از دیدهٔ مور
خفته برهم چو ملخ شصت تن از بیجایی
خسروا از مدد همت و لطف تو کنون
چشم دارمکه به مرسوم قدیم افزایی
تا کند از مدد غاذیه در فصل بهار
قوهٔ نامیه هر سال چمنپیرایی
رقم نام ترا بر سر منشور خلود
باد در دفتر هستی سمت طغرایی
شیوهٔ شعر تو قاآنی سحریست حلال
زانکه گفتن نتوان شعر بدین شیوایی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#350
Posted: 12 Jul 2012 21:45
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۹
شبیگفتم خرد راکای مهگردون دانایی
که از خاک قدومت چشم معنی یافت بینایی
مرا در عالم صورت بسی آسان شده مشکل
چه باشد گر بیان این مسائل باز فرمایی
چرا گردون بود گردنده و باشد زمین ساکن
چرا اینیک بود مایل به پستی آن به بالایی
چرا ممدوح میسازند سوسن را به آزادی
چرا موصوف میدارند نرگس را به شهلایی
چو از یک جوهر خاکیم ما و احمد مرسل
چرا ما راسترسمبندگی او راست مولایی
چهشد موجبکهزلفگلرخان را داد طراحی
چه بد باعثکه روی مهوشان را داد زیبابی
که اندر قالب شیطان نهاد آیات خنّاسی
که اندر طینت آدم سرشت آثار والایی
چرا افتاد بر سرکوهکن را شور شیرینی
به یوسف تهمت افکند از چه رو عشق زلیخایی
که آموزد به چشم نیکوان آداب طنازی
که میبخشد به قدگلرخان تشریف رعنایی
ز عشقصورتلیلی چهباعثگشت مجنون را
که در کوه و بیابان سر نهاد آخر به رسوایی
یکی در عرصهٔگیتی خورد تشویش شهماتی
یکی در ششدر دوران نماید فکر عذرایی
چرا وحشت نماید آدمی از شیرکهساری
چرا نفرت نماید زاهد از رند کلیسایی
خرد گفتا که کشف این حقایق کس نمیداند
بجز فرمانروای شهربند مسندآرایی
امیرالمومنین حیدر ولی ایزد داور
که دربان درش را ننگ میآید ز دارایی
شهنشاهی که گر خواهد ضمیر عالم آرایش
بر انگیزد ز پنهانی همه آثار پیدایی
ز استمداد رای ابر دست او عجب نبود
کندگر ذره خورشیدی نماید قطره دریایی
سلیمان بر درش موری کند جمشید دربانی
خرد از وی کهولت میپذیرد بخت برنایی
که داند تا زمام آسمان را بازگرداند
وگرنه بس شگفتی نیست اعجاز مسیحایی
گدای درگه وی خویش را داند کلیمالله
گرش نازل شود صدبار خوان من و سلوایی
اگر از رفعت قدر بلند او شود آگه
عنان خویش زی پستیگراید چرخ مینایی
به خورشید فلک نسبت نباید داد رایش را
که اینیک پاکدامن هستو آن رندیست هرجایی
نیاید بیحضورش هیچ طفلی از رحم بیرون
نپوشد بیوجودش هیچکس تشریف عقبایی
ز فرمانش اگرحور بهشتی رو بگرداند
کسی او را قبول طبع ننمایدبه لالایی
ز بیم احتساب او همانا چنگ مینالد
وگرنه عدل وی افکند ازبن بیخ رسوایی
نمیخواهد ستم بر عاشقان انصاف وی ورنه
ز لعل دلبران برداشت رسم باده پیمایی
به عهد او لباس تعزیت بر تن نپوشد کس
بجز چشم نکویان آن هم از بهر دلارایی
به دیر دهر ناقوس شریعتگر بجنباند
ز ترس از دوش هر راهب فتد زنار ترسایی
ز سهم ذوالفقار وی برآید زهرهٔ گردون
وگرنهبیسبب نبود فلک را لون خضرایی
از آنچون شع هر ش دبدهٔ انجم همی تابد
که از خاک رهش جشند یکسر کحل مینایی
شهنشاها تویی آنکسکه ارباب طریقت را
به اقلیم حقیقت از شریعت راه بنمایی
چنان افکند بنیاد عناد از بیخ فرمانت
که یک جا آب و آتش را توانی جمع فرمایی
صباکیشرقو غربدهر رایکلحظه فرساید
نیاموزد ز خنگت تا رسوم راه فرسایی
از آنرو سایه خود را تابع خصم تو میدارد
که ود را خصمنستاید به بیمثلی و همتایی
اگر بر اختلاف دهر حزمت امر فرماید
کند دیروز امروزی کند امروز فردایی
همانا خامهگر خواهد که وصفت جمله بنگارد
عجب نبود خیالات محال از طبع سودایی
سبکگردیز عزمتگر بهسنگ خاره بنشیند
ز سنگ خاره برخیزد گرانیهای خارایی
حبیب از جانشها چون در و صفت بر زبان راند
سزد کز لفظ وی طوطی بیاموزد شکرخایی
ولیکن دست دوران پایبند محنتش دارد
چه باشد کز ره احسانش بند ازپای بگشایی
الا تا نشوهٔ صهبا ز لوح دل فرو شوید
نقوش محنت و غم را به گاه مجلسآرایی
ز ذکرت دوستاران را شود کیفیتی حاصل
که از خاطر برد کیفیت تأثیر صهبایی
پایان
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن