ارسالها: 7673
#351
Posted: 13 Jul 2012 02:42
شروع غزلیات
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#352
Posted: 13 Jul 2012 02:42
غزل شمارهٔ ۱
صدشکر گویم هر زمان هم چنگ را هم جام را
کاین هر دو بردند از میان هم ننگ را هم نام را
دلتنگم از فرزانگی دارم سر دیوانگی
کز خود دهم بیگانگی هم خاص را هم عام را
خواهم جنونی صف شکن آشوب جان مرد و زن
آرد به شورش تن به تن هم پخته را هم خام را
چون مرغ پرد از قفس دیگر نیندیشد ز کس
بیند مدام از پیش و پس هم دانه را هم دام را
قاآنی ار همت کنی دل از دو عالم برکنی
یکباره درهم بشکنی هم شیشه را هم جام را
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#353
Posted: 13 Jul 2012 02:43
غزل شمارهٔ ۲
زین پس به کار ناید رطل و سبو مرا
ساقی به خم می بنشان تا گلو مرا
لخت جگر کباب کنم خون دل شراب
کاین بد غرض ز امر کلوا و اشربوا مرا
من هر چه باده نوش کنم نور جان شود
نهی است بهر تجربه لاتسرفوا مرا
یا می مده مرا ز سبو یا اگر دهی
راهی ز خم می بگشا در سبو مرا
خمی بساز از گل صلصال و آب فیض
وانگوروار سر ببر اول در او مرا
چندی بپوش آن سر خم را که بگسلد
یکباره از حلاوت تن آرزو مرا
چون رفت آن حلاوت و تلخی شد آشکار
آن تلخیی که هست حلاوت از و مرا
لتها زند به چوب بلا عشق بر سرم
تا خیزد از درون نفس مشکبو مرا
جان از هزار ساله ره آید نموده کف
شادی کنان که آن تن ناپاک کو مرا
تا خون او به چشم ببینم که کرده کف
ناید به لب کف از طرب های و هو مرا
عشق غیور کف کند از خشم و گویدش
من خود همان تنم که تو خواندی عدو مرا
کشتم برای مصلحتی خویش را که عقل
نشناسدم ز بس نگرد تو به تو مرا
اکنون تو را کشم که نگویی به هیچ کس
این سر به مهر حکمت راز مگو مرا
مستت کنم ز باده و می را کنم حرام
تا بوی باده پرده کشد پیش رو مرا
هشتاد تازیانه زنم بر تو وقت هوش
در مستی ار به عقل شوی رازگو مرا
کاین عقل جزوی از پی نظم معاش هست
محتاط شحنهای به سر چارسو مرا
ساقی کنون که قدر من و می شناختی
حوضی ز می بساز و در او کن فرو مرا
تلخ آیدم به کام به جز باده هر چه هست
کز عهد مهد دایه به می داده خو مرا
آلایش دو کونم اگر هست باک نیست
می آب رحمتست و دهد سشت و شو مرا
در عمر یک نماز شهادت مرا بس است
آن دم که چون علی بود از خون وضو مرا
چون موی شیر زرد و نزارم مبین که هست
صد شیر شرزه بسته به هر تار مو مرا
از بیم عشق لالم و ترسم که برجهد
دل بر سر زبان به دل گفتگو مرا
آسوده هست جانم و آلوده پیکرم
تا زشت زشت بیند و نیکو نکو مرا
سر بسته جوی آبم در زیر پای تو
هرگز نجوییم چو بینی بجو مرا
گر عکس من در آینهٔ وهم تست زشت
با وهم خود قیاس مکن ای عمو مرا
ناژوی راست قامت در آب جویبار
عکسش نماید از چه نگون هین بگو مرا
نشنیدی آن کنیز به خاتون خود چه گغت
کشتت فلان خر چو ندیدی کدو مرا
پنهان چو جام خنده زنم گر چه آشکار
چون شیشه خون دل دود اندر گلو مرا
تا گم شدم ز خود همه عضوم شدست روح
گم شو ز خویش ای که کنی جستجو مرا
از قول دوست وصف خود ار می کنم مرنج
کاین شور و های و هو بود از های هو مرا
عشق از زبان من صفت خویش می کند
وصف از وی و ملامت بیهوده گو مرا
طبال پشت پرده و من یک قواره پوست
او در خروش و دمدمهٔ روبرو مرا
تعویذ روح و حرز تنم مهر مصطفاست
تا چاکهای دل شود از وی رفو مرا
او رحمه الله است و همی روز و شب نهان
خواند به گوش آیت لاتقنطوا مرا
و آن اشکهای بیخبر از چشم و دل مگر
قا آنیا شود سبب آبرو مرا
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#354
Posted: 13 Jul 2012 02:43
غزل شمارهٔ ۳
کنون که برگ و نوا نیست باغ و بستان را
بساز برگ و نوای دی و زمستان را
گلوی بلبله و راح ارغوانی گیر
بدل گل سحر و بلبل خوش الحان را
چو آفتاب می و صبح روی ساقی هست
چراغ و شمع چه حاجت بود شبستان را
از آن فروخته گوهر که سوی نور جمال
دلیل شد به شب تیره پور عمران را
قرین شکر و عود و شراب و شمع کنید
طیور بابزن و برّههای بریان را
چو جمع شد همه اسباب عیش موی به موی
به حلقه آر سر و زلفکی پریشان را
شو آستین بتی درکش و ز زلف و رخش
پر از بنفشه و گل کن کنار و دامان را
عبیر و عود بر آتش منه بگیر و بده
به باد طرهٔ مشکین عنبرافشان را
به ار نماند درختان و بوستان را بر
درخت قامت گیر و به زنخدان را
گهی به گاز فراگیر سیب غبغب را
گهی به مشت بیفشار نار پستان را
مفتحی نه از آن زلف عنبرین دل را
مفرحی ده ازین لعل شکرین جان را
بگیر زلفش و از روی لعل یکسو کن
به دست دیو منه خاتم سلیمان را
به پیچ جعدش و از روی خوب یک جانه
به روی گنج ممان اژدهای پیچان را
ازین دو گوهر جانی نکوتر ار خواهی
به رشته کش گهر مدحت جهانبان را
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#355
Posted: 13 Jul 2012 02:44
غزل شمارهٔ ۴
ضحاک وار کشته بسی بی گناه را
بر دوش تا فکنده دو مار سیاه را
قصد ذقن نمودمش از زلف عنبرین
چشمم ندید در شب تاریک چاه را
هوش از سرم به چابکی آن شوخ کجکلاه
برد آنچنان که دزد شب از سر کلاه را
حیران زاهدم که بر آن روی چون بهشت
از ابلهی گناه شمارد نگاه را
می خوردنم به مجلس جانان گناه نیست
آسوده در بهشت چه داند گناه را
صوفی نشد ریاضت چل ساله سودمند
یک دم بیا و میکده کن خانقاه را
کو بادهٔ دو ساله و ماه دو هفتهای
تا شب به عیش روز کنم سال و ماه را
هر روز و شب به یاد جمال جمیل تو
نظاره میکنم رخ خورشید و ماه را
در گیسوی سیاه تو دلها چو شبروان
گم کردهاند در شب تاریک راه را
دارم دلی گرفته و مشکل که شاه عشق
در این فضای تنگ زند بارگاه را
وقتست کز تطاول آن چشم فتنهجوی
آگه کنیم لشکر عباس شاه را
شاهی که خاک درگه گردون اساس او
تاج زر است تارک خورشید و ماه را
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#356
Posted: 13 Jul 2012 02:44
غزل شمارهٔ ۵
حیران کند جمال تو ماه دو هفته را
خجلت دهد رخ تو گل نو شکفته را
دارم چو ماه یکشبه آغوش از آن تهی
تا در بغل کشم چو تو ماهی دو هفته را
باید کنون گریست که دل پاک شد ز غیر
رسمی نکوست آب زدن راه رفته را
بینم به خواب روی تو آری به غیر آب
ناید به خواب تشنهٔ ناکام خفته را
هیچ افتدت که آیی و بازآوری به خلق
از روی و زلف خویش شب و روز رفته را
خاکم به سر که آب دو چشمم بسان باد
گرمی فزود آتش عشق نهفته را
طوفان به چشم من نگر از آن و این مپرس
با دیده اعتبار نباشد شنفته را
سوز دلم ز گریه فزون شد عبث مگوی
کآ بست چاره خانهٔ آتش گرفته را
بنگر بدان دو زاغ که چون بلبلان باغ
در زیر پرگرفته گل نوشکفته را
وان طبله طبله عود که چون حلقه حلقه دود
بر سر کشیده چتر سیه نار تفته را
قاآنیا شه از سخن آبدار خویش
بر خاک ریخت آب سخنهای گفته را
دیریست تا ز غیرت الماس فکر شاه
سوراخ گشته است جگر در سفته را
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#357
Posted: 13 Jul 2012 02:45
غزل شمارهٔ ۶
چه شیرین گفت خسرو این عبارت
که نبود وصل شیرین بیمرارت
سرم را در ره وصل تو دادم
که بیسرمایه صعب افتد تجارت
سزد گر زندهٔ جاوید مانم
که مرگ آمد ندیدم از حقارت
مرا تهدید کشتن چون کند دوست
به عمر جاودان بخشد بشارت
برون نه از دل سوزان من پای
که میترسم بسوزی از حرارت
که دارد فرصت خونخواری تو
که صدتن می کشی از یک اشارت
به زلف و خال و خط بردی دلم را
سپه را حکم فرمودی به غارت
مجو در گریه قاآنی صبوری
که نتوان کرد در دریا عمارت
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#358
Posted: 13 Jul 2012 02:46
غزل شمارهٔ ۷
ز ما صد جان وز آن لب یک عبارت
ز ما صد دل وز آن مه یک اشارت
دلا از چشم خونخوارش حذر کن
که بیرحمند ترکان وقت غارت
به خون دل بسازم از غم دوست
ناعت کرد باید در تجارت
چو سنگ سختم آتش در درونست
تنم را زان نمی سوزد حرارت
از آن رو بی تو چشمم کس نبیند
که نبود بیتو در چشمم بصارت
به شادی بگذرانم بعد از این عمر
که غم جانم نبیند از حقارت
پس از قتل پدر شیرویه دانست
که شیرین دست ندهد بیمرارت
اگر از قاب قو سینت بپرسند
بفرما زان دو ابرو یک اشارت
تبه شد حال دل قاآنی از اشک
ز جوش سیل ویران شد عمارت
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#359
Posted: 26 Jul 2012 18:26
غزل شمارهٔ ۸
دامن وصل تو گر افتد به دست
پای به دامن کشم از هرچه هست
عشق توام چشم درایت بدوخت
مهر توام دست کفایت ببست
شوق رخت پردهٔ عقلم درید
سنگ غمت شیشهٔ صبرم شکست
رنگ رخت آب برونم ببرد
مشک خطت ریش درونم بخست
ای دلم از یاد دهان تو تنگ
ای سرم از ساغر شوق تو مست
چون تو گلی را دل و جان باغبان
چون تو بتی را دو جهان بتپرست
مهر تو در تن عوض جان خرید
عشق تو در بر به دل دل نشست
باز نگردیم ز حرف نخست
دست نداریم ز عهد الست
یار پریر و چو کمان کرد پشت
ناوک تدبیر برون شد ز شست
پای مرا بست و خود آزاد زیست
کرد مرا صید و خود از قید جست
جور ز صیاد جفاجو بود
ماهی بیچاره چه نالی ز شست
دام تو شد نام تو قاآنیا
باید ازین نام و ازین دام جست
وز مدد دادگر ملک جم
ساغر می داد نباید ز دست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#360
Posted: 8 Aug 2012 09:27
غزل شمارهٔ ۹
که بود آن ترک خونآشام سرمست
که جانم برد و خونمخورد و دل خست
درآمد سرخوش و افتادم از پای
برون شد مست و بیرون رفتم از دست
سپر بر پشت و تیغ کیه در مشت
کمان در دست و تیر فتنه در شست
فغان جای نفس از سینه برخاست
جنون جای خرد در مغز بنشست
نه تیرش هست تیری کش توان جست
نهزخمش هست زخمی کش توان بست
نه چشم از نیش تیرش میتوان دوخت
نه هیچ از پیش تیرش میتوان جست
وفا و مهر در جان و دلش نیست
جفا و جور در آب وگلش هست
به کام دشمنان از دوست ببرید
به رغم یار با اغیار پیوست
هلاک آن تن که بییاد رخش زیست
اسیر آن دل که از دام غمش رست
عزیز آن جان که از عشقش شود خوار
بلند آن سرکه در راهش شود پست
ندیدم تا ندیدم چشم مستشا
که وقتی آدمی بی می شود مست
بهل تا سر نهم بر خاک تسلیم
که چون ماهی اسیرم کرده در شست
برون نه یک قدم قاآنی از خویش
که از قید دو عالم میتوان رست
بهار و عهد صاحب اختیارست
بباید باده خورد و توبه بشکست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن