انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 4 از 53:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  50  51  52  53  پسین »

Ghaani | اشعار قاآنی


مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰


ای به از روز دگر هر روز کارت
باد بهروزی قرین روزگارت
روز بارت‌کت فتد در پره‌گردون
گردن‌گردان بود در زیر بارت
آشکارا بر نهانی پرده پوشد
راز پنهان پیش رای آشکارت
رخ چو فرزین آردت هر شه پیاده
چون بر اسب پیلتن بیند سوارت
درگهت را چرخ باشد پرده‌داری
زان جدا از در نگردد پرده‌ دارت
ابر و دریا در شمار قطره ناید
درکجا در پیش بذل بیشمارت
باد رفتار است خنگ خاک توشت
آتشین فعل است تیغ آبدارت
لاغران فربه ز بازوی ثمینت
فربهان لاغر ز شمشیر نزارت
خصم‌گردون زیرپای خویش خواهد
زان به پای خود رود بالای دارت
ای یسار خلق‌گیتی از یمینت
ای یمین اهل دوران از یسارت
بر تو چونان بر سلیمان پیمبر
کرده اقرار بزرگی مور و مارت
شیرگردون روبهی پیشت نماید
تا چه پیش آید ز شیر مرغزارت
بس که رستم بر برادر بذله خواند
گر ببیند چاه ویل‌ کارزارت
بس‌که بر تیر گزین تحسین فرستد
گر به هیجا بنگرد اسفندیارت
روح دارا زان دو محرم شاد گردد
گر بیند خنجر پهلو گذارت
عزم نخجیر غزال چرخ می‌کن
غُرم صحرایی نمی‌زیبد شکارت
زینهار ار گیرد از بأس تو خوابش
تا نیاید آسمان در زینهارت
خواست میزان فلک فهمت بسنجد
دید چون پیر خرد کامل عیارت
آب تیغت آتش کین برفروزد
باد وش در جان خصم خاکسارت
در بنای لاجوردی سقف‌گردون
بس خلل افتد ز حزم استوارت
خسروا وصفت حبیب از جان سُراید
تا فتد مقبول رای کامکارت
لیک چون و صفت ندارد انحصاری
سازد اکنون از دعا رویین حصارت
تا کند هر شام دامن پر ز گوهر
آسمان‌گوهری بهر نثارت
بهر بذل سائلان خالی مبادا
ابر کف هرگز ز درّ شاهوارت
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱


اگر نظام امور جهان به دست قضاست
چرا به هرچه‌کند امر شهریار رضاست
شهی‌که قامت یکتای دهرگشته دوتا
به پیش‌گوهر او کز مثال بی‌همتاست
ستوده فتحعلی‌شاه شهریار جهان
که‌اصل و فرع وجود است و مایه ی اشیاست
مگر به نعل سمندش برابری‌کرده
که مه ز خجلت‌ گاهی نهان وگه پیداست
زمانه نافهٔ چین خواند مشک خلقش را
فکند چین به جبین ‌آسمان که عین خطاست
شود ز تیغ کجش راست‌کار هفت اقلیم
زهی عجب که به صورت کجست و راست‌ نماست
ز رشک طلعت او کور گشت دیدهٔ مهر
از آن ز خط شعاعی به دست مهر عصاست
دگر قبول سخن بی‌ادله جایز نیست
مرا به صدق سخن اولین بدیهه‌گواست
به باغ رزم سنانش نمو کند چون سرو
بلی ز اصل نباتست و مستعد نماست
فلک نباشد چون او چرا که چاکر اوست
اگرچه پایهٔ او ماورای چون و چراست
جهان به صورت معنیست اندرو مُد غم
عجب ‌مدارکه ‌او درجهان به‌صورت ماست
یک آسمان و ازو آشکار صد خورشید
یک آفتاب و مر او را هزارگونه سناست
اگرچه صدگهر از یک محیط برخیزد
نتیجهٔ‌ گهر صلب او دو صد دریاست
و گرچه این همه پهناورند و بی‌پایان
ولی ز جمله نکوتر دو بحر گوهر زاست
یکی که هستی او هست بی‌بها گوهر
یکی که‌ گوهر او گوهر تمام بهاست
یکی چو نور وجو دست و دیگری پرتو
یکی چو چشمهٔ خورشید و دیگری چو ضیاست
یکی حسینعلی میرزاست خسرو عهد
یکی حسن شه عادل ‌که معدلت فرماست
مرآن بسان مسیحا شکسته قفل سپهر
مراین بسان سلیمان‌ کلید فتح سباست
ز شور خدمت این در سر فلک سودا
ز تف ناچخ این در مزاج خور صفر است
زگرد توسن آن تاکه بنگری‌کهسار
ز نعل اَبَرَش این تا نظر کنی صحراست
نطاق خدمت آن طوق ‌گردن ‌گردون
زمین درگه این فرق گنبد خضر است
فنا ز رافت آن‌گشته همنشین بقا
بقا ز سطوت این درگذار سیل فناست
جهان مسخر آن یک ز ماه تا ماهی
فضای مملکت این زارض تا به سماست
مر آن نموده سبک سنگ خصم را چون کاه
مراین به‌ گوهر تیغش خواص‌ کاه ‌رباست
نقوش نامهٔ آن زیب پیکر طاووس
صریر خامهٔ این صیت شهپر عنقاست
به هرچه مخفی و غیبست ذات آن عالم
به هرچه مکمن ‌کونست رای این داناست
به عرض لشکر آن مهر و مه بود داخل
ز دخل همت این فقر و فاقه مستثناست
هم از تفقد آن یک ستم به جای ستم
هم از تشدد این یک بلا به جان بلاست
همه نتایج آن را فلک ز دل چاکر
همه سلالهٔ این را جهان ز جان مولاست
همه نتایج آن در جمال هشت بهشت
همه سلالهٔ این از جلال هفت آباست
مر آن به مملکت چرخ حاکم محکم
مر این به کشور آفاق والی والاست
حسام صولت آن روز رزم‌کشورگیر
کمند سطوت این وقت عزم قلعه‌‌ گشاست
ز سهم خنجر آن فتنه مختلف اوضاع
ز بیم ناوک این‌چرخ مرتعش‌اعضاست
ز رشک طلعت آن آفتاب چون ذره
ز حسرت گهر این سهیل همچو سهاست
ثنای این دو نیاری نمود قاآنی
اگرچه پایهٔ شعر تو برتر از شعر است
چگونه ‌گوهر توصیفشان توانی سفت
اگر چه حدت الماس فکرتت برجاست
چه‌سان به بادیهٔ مدحشان‌کنی جولان
اگرچه خنگ خیال تو آسمان پیماست
ز مدح دست بدار و برآر دست دعا
اگرچه برتو ز عجز مدیح جای دعاست
زمین درگهشان باد آسمان بلند
مدام تا که زمین زیر و آسمان بالاست

میخـواهم گــره بخـورم در تــــــــو

آنقــدر سخـت

که بـا دنــدان بـازم کنی....!


boy_seven
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲


این خط بی‌خطا که به از نافهٔ ختاست
گر مشک چین ز طیب همی خوانمش خطاست
دارد ضیای اختر اگرچه سیاه‌روست
دارد بهای‌گوهر اگرچه شبه نماست
در راستی بود الفش قامت نگار
نونش اگرچه برصفت پشت من دوتاست
عینش هلال شکل و به معنی معاینه
عین عنایت ازل و عین مدعاست
بر صفحهٔ سپید سواد خطش چنانک
عکس سواد دیده به رخسار دلرباست
یا عکس روی تیرهٔ زنگی در آینه
یا نقش پای شبهه به مرآت اهتداست
یا بر بیاض روم نشان از سواد زنگ
یا برخد نکو اثر خط مشکساست
یا بهر چشم زخم حوادث نشان نیل
از دیرگه به ناصیهٔ بخت پادشاست
پیروزگر حسن شه غازی‌ که از نخست
دندان سپیدکردهٔ فرمان او قضاست
گردنکشی که تیغ جهانسوز او به رزم
هم‌ عهد بابلیه و همراز با فناست
خاک درش اگر چه بودکیما ولی
در جذب بوسهٔ لب احرار کهرباست
تیغش اگرچه بلع ‌کند صدهزار جان
باز از گرسنگی مثل شخص ناشتاست
هرچند جانور نه ولیکن به خوان رزم
از لقمهٔ حیات مهیای اشتهاست
ملکش چنان وسیع‌که در شهربند او
لفظی‌که نگذرد به زبان نام انتهاست
ای خسروی‌که فتح و ظفر را به روزگار
بر بخت مقتدای تو همواره اقتداست
از رشک روی ورای تو اعمی شد آفتاب
زانرویش ان خط‌وط شعاعی به‌کف عصاست
راه فناگرفت بلا در زمان تو
گر برکسی بلا رسد آن هم یقین بلاست
با ابر نسبت‌ کف راد تو کرد عقل
غافل ازینکه ابر نه دارای این عطاست
از برق خنده سرزدکاین عین تهمتست
وز رعد غو برآمد کاین محض افتراست
جولان زن است کوه تو آن خنگ توسنت
یا در نهادکوه‌ گران سرعت صباست
با پرتو ضمیر تو روشن نشدکه مهر
سرچشمهٔ ظلام و یا منبع ضیاست
گر عقل نکته‌سنج سراید که جای تو
بیرون بود ز جا همه‌گویندکاین بجاست
هر سنگ و گل که گشت لگدکوب رخش تو
از شوق چون نبات مهیای انتماست
هر کس ‌که ملتجی به تو شد پایه ‌اش فزود
جز بحر و کان ‌کشان ‌کف راد تو ملتجاست
کاری مکن‌که جود تو برکس ستم‌کند
آخر نه ابن دو را به سخای تو التجاست
دوزخ‌ شوی به ‌دشمن و جنت ‌شوی به‌ دوست
کاین مر مرا عقوبت و این مر مرا بلاست
چشمی به راه نیست به عهدت جز آنکه فتح
در ره ز انتظار تواش چشم بر قفاست
بس‌گوهر ثمین‌که ز جود تو بی‌ثمن
بس در بی‌بهاکه ز بذل تو بی‌بهاست
رو بند کرد مقدمت از دیده خسروان
شاها مگر غبار قدوم تو توتیاست
ازکار بسته رافت عامت‌گره‌گشود
غیر از دو زلف خوبان ‌کانهم گره‌ گشاست
چون دست برفرازی و شمشیر برکشی
گویی هلال بر زبر خط استواست
رمحت عصای موسی اگرنیست ازچه رو
در روز رزم درکف راد تو اژدهاست
بر تو چه جای مدح و ثنا هست ‌کز نخست
شایسته از وجود تو هم مدح و هم ثناست
آن به آن بر دعای تو ختم ثنا کنم
زیراکه حرز پیکر و تعویذ جان دعاست
تا نقطه‌ای‌که سرخط تدویر دایره است
هم انتهای دایره هم عین ابتداست
هرکس‌ که با تو چون خط پرگار کج رود
سرش‌بادا‌رچه هی نیزا اقتضاست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳


ای‌دل اقبال ‌و سعادت نه به سعی ‌و طلب است
این‌چنین‌کامروایی نه به عقل و ادب است
جامهٔ بخت به اندازهٔ دانش نبرند
زانکه‌دوران‌را گردش به‌خلاف‌حسب است
بختیاری نه به‌اصلست ونسب نی به‌حسب
کامگاری را چونان‌که ز اصل و نسب است
تا به کی ناله و افغان کنی ای دل از چرخ
یا خود از دهرکه دورانش همی بوالعجب است
چرخ راکینه بر ارباب خرد قدلزم است
دهر را حیله بر اصحاب هنر قد وجب است
هنری نیست اگر هست هنر بی‌هنریست
خردی‌نیست‌وگرهست خردمحتجب است
عقل فعال ندارد سر عالم زیراک
همه عالم را اسباب به لهو و لعب است
دهر را نیست‌ کفافی به ‌کف عقل و ادب
ور بدی دیدم و دیدی که کرا روز و شب است
چرخ را نیست مداری به سر فضل و هنر
ور بدی ‌گفتم و گفتی‌که در تاب و تب است
استخوان زان هما آمد و شهد آن مگس
قسمت ما همه زهر و دگران را رطب است
مثل مدعیان با من در حضرت شاه
نه چو در غالیه با عود گزاف حطب است
جبرئیلست و عزازیل به مسندگه عرش
مصطفی را به حرم مشغله با بولهب است
پس من و مدعیان باشیم ار خود به مثل
هردو بردرگه سلطان زمان ‌کی عجب است
ظل حق خسرو آفاق محمد شه آنک
دامن عهدش اندام ابد را سلب است
ذات بیمانندش را نتوان هیچ ستود
که ستایش ببرش تابش ماه و قصب است
شخص ‌بی‌چون ‌راچونی به‌ نیایش‌ غلط‌ است
با خداوند جهان چونی ترک ادب است
سر این‌گونه سخن خواجهٔ ما داند و بس
ورنه از مردم بیگانه نظر در عجب است
حامی دین و دول ماحی ادیان و ملل
که ازو دولت و دین چونین زیبا سلب است
این‌قدر بس به مدیحش ‌که ز ابنای زمان
حضرت‌شه را فردی به‌هنر منتخب است
مدح دارای جهان را چو نماید اصغا
جانش ازفرط شعف‌بینی‌کاندرطرب است
شاه شاهان جوانبخت ‌که از فضل خدای
فارس ملک عجم حارس دین عرب است
مهر دلبندش اسرار بقا راست سبب
قهر جانسوزش چونانکه فنا را سبب است
لطف‌جانبخشش سرمایهٔ عیشست و نشاط
خشم‌جانسوزش دیباچهٔ رنج وکرب است
جنت ‌از دَوحَه لطفش به ‌مثل یک ‌ورق است
دوزخ از آتش قهرش به‌اثر یک لهب است
هر کجا دولت او یارش ازان در فرح است
هر کجا صولت‌ او خصمش از ان‌ در تعب‌ است
بخت جاوید وی و دولت جان‌پرور او
هست فردی ‌که ز دیوان‌ بقا منتخب است
ملکا بار خدایا بود این سال چهار
کز غلامی شهم فخر به جد و به اب است
پانصد و پنجاهم پار عنایت فرمود
شه‌مواجب‌که ترا زین‌پس‌این مکتسب است
بختم اقبال نیاورد و نشد جاری از آن
که مرا بخت یکی دشمنک زن جلب است
زانکه فهرستم مفقود شد از بخت نژند
گرچه‌ام‌محضری از مهر و خطش ماه و شب است
این زمان باز به عرض آرم و جرات ورزم
زانکه شاهست به مهر ار فلکم در غضب است
ژاژ تا چند سرایی بر شه قاآنی
عرض دانش بر شاهان نه طریق ادب است
تا ز معشوق همی قسمت‌عاشق محن اش
تا ز مطلوب همی بهرهٔ طالب تعب است
حاصل خصم تو جز فقر مبادا به جهان
که فنا را به جهان فقر قوی‌تر سبب است
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴


این چه جشنست ‌کزو جان جهان در طرب است
در نُه افلاک از او سور و سرور عجب است
چرخ در رقن و زمی سرخوش ویتی سرمست
راست ‌پرسی طرب اندر طرب اندر طرب است
ملک آباد و دل آزاد و خلایق دلشاد
روح بی‌رنج و روان بی‌غم و تن بی‌تعب است
طلعت شاه مگر جلوه در آفاق نمود
کافرینش همه از وجد به شور و شغب است
از ازل تا به ابد آنچه مقدر شده عیش
راست‌گویی‌که ازین سور همه مکتسب است
شب ز انوار مشاعل همه روشن روزست
روز از دود مجامر همه تاریک شب است
دلی ار نالد بی‌غم به محافل چنگست
تنی ار سوزد بی‌تب به مطابخ حطب است
دود زنبوره‌که آمیخته با شعلهٔ سرخ
مشک شنگرف خور و زنگی چینی ضلب است
شمع روشن به شب تیره تو گویی به مثل
پرتو مهر پیمبر به دل بولهب است
متحرک شده خاک از طرب و وجد و سماع
جذبهٔ خواجه مگر این حرکت را سبب است
بس‌ که بر چرخ ز زنبوره جهد آتش و دود
خاک پنداری با چرخ برین در غضب است
از پی رقص به بزم اندر هرجا نگری
شوخ سیماب سرین و مه سیمین غبب است
کاخ‌ گردون شد و ماهش همه زنگار خطست
بزم بستان شد و سروش همه سنگرف لب است
شاهدان را چو به رقص اندر بینی‌ گویی
بدر راکوه احد تعبیه اندر عقب است
مجلس رقص به کهسار بدخشان ماند
زان سرین‌هاکه چو مهتاب نهان در قصب است
شوخ رقاص چو در چرخ درآید گویی
کاین همه جنبش افلاک بدو منتسب است
گوش نه چرخ شد از بانگ دف و کوس اصم
ماه ذیحجه مگر تالی ماه رجب است
آتشین تیر و شب تیره عجایب ماریست
که هوا چون جگر دوزخ ازو پر لهب است
مار دیدی ‌که خورد نار و به ترکیب او را
دل ز باروت و سر از کاغذ و تن از خشب است
مار دیدی به هوا رقص کند وز تف او
چون دل دشمن شه روی هوا ملتهب است
ذو ذنب دایم از چرخ به خاک آون بود
واینک از خاک به چرخ آون بس ذو ذنب است
زاهد خشک که می‌داد جهان را سه طلاق
تر دماغ اینک در حجلهٔ بنت‌العنب است
دهر بدشوی و طبیعت زن و غم نسل ‌کنون
نسل غم نیست‌ که آن عنین شد این عزب است
شب درین جشن فلک را ندهد راه قضا
زانکه از ثابت و سیاره تنش بر جرب است
نایب‌ السلطنه را نوبت تطهیر رسید
زانکه طاهر دل و طاهر تن و طاهر حسب است
پور شه نور دل و دیدهٔ خسرو عباس
که شهنشه را این است‌که همنام اب است
گرچه او مردمک دیدهٔ شاهست ولی
نه چنان مردمکی‌ کز نظرش محتجب است
تا همی زنده‌ کند نام نیا را به جهان
نایب‌السلطنه از شاه جهانش لقب است
شعراگرچه ز تطهیر تراندند سخن
من بگویم ‌که بسی نادره و بوالعجب است
شارع پاک چو بی‌پرده سخن‌گفت ازان
شاعر ار نیز بگوید نه ز لهو و لعب است
باری استاد چو شد زی پسر شاه عجم
بهر تطهیرکه فرمودهٔ شاه عرب است
شاخ مرجانش چو بگرفت مطهر در دست
به دهان برد و گمان‌ کرد که دانهٔ رطب است
خردش‌گفت ادب باش‌که این عضو لطیف
بهر تولید ز اعضای دگر منتخب است
بوسه زد تیغش آنگه به همایون عضوی
که‌ کلید درگنجینهٔ نسل و نسب است
پسته از پوست برون آمد و بادام از مغز
پسته از پوست چو بادام تنش پر ثُقَب است
زاده‌ی شه نخروشید و نجوشید ز درد
قامتش‌گویی نخلی است‌که بارش ادب است
طفل نه ساله‌ که دیدست ‌که در پیکر او
مردمی خون و بزرگی رگ و دانش عصب است
طفل نه ساله شنیدی ‌که هنوز از دهنش
بوی شیر آید و زو در بدن شیر تب است
شه به هر سو که نظر کرد مر او را می‌دید
چون دل مرد خدا جوی‌که‌گرم طلب است
از کرم بس‌ که به درویش و توانگر زر داد
کاخ و شادروان‌گفتی همه‌کان ذهب است
نایب‌السلطنه را کیست اتابک دانی
آنکه صدگنج لآلیش نهان در دو لب است
جوهر فضل هدایت‌که سراپای جهان
زآتش فکر فروزندهٔ او ملتهب است
تا دم صور بماناد ازین سور نشان
که تهی زو همه آفاق ز رنج و کرب است
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵


در چشم منست آنچه به رخسار تو آب است
در جسم منست آنچه به ‌گیسوی تو تاب است
دل بی‌تو بسی تنگتر از سنهٔ چنگ است
جان بی‌تو بسی زارتر از زیر رباب است
بر ما به تکبر نگری این چه غرورست
از ما به تغافل ‌گذری این چه عتاب است
بی ‌موی تو چون موی توام روز سیاهست
بی‌ چشم تو چون چشم توام حال خراب است
گویند که از نار بود مارگریزان
چون‌ است‌ که مار تو به نار تو حجاب است
عمریست‌ که بی‌ نار تو و مار تو ما را
هم دل به شکنج اندرو هم جان به عذاب است
بختت نه اگر دیدهٔ من بهرچه بیدار
چشمت نه اگر طالع من از چه به خواب است
از جان چه خبر گیری و از چشم چه پرسی
آن‌بی‌تو پر از آتش و این بی‌تو پر آب است
مهر من و جور تو و بی‌مهری ‌گردون
این هر سه برون چون کرم شه ز حساب است
دارای فلک قدر حسن‌شاه‌که‌گردون
با لطمهٔ پرّ مگسش پرّ ذباب است
رمحتث‌ن به چه ماند بسه بکس غمژمان تن‌ا
کاندر دمش از خون عدو سرخ لعاب است
تیرش به چه ماند به ‌یکی پران شاهین
کز آن به بد اندیش جهان پرّ غراب است
با سطوت اوگر همه‌گردنده سپهرشت
با صولت او گر همه پاینده تراب است
ن‌ا خسته شکالیست‌که‌دراز هژبر اس
پربسته‌حمامیست‌که در چنگ عقاب است
شاها ملکا دادگرا ملک ستانا
کت ُملک‌ستان‌از مَلَک‌العرش خطاب‌است
گر مهر نه از غیرت رای تو سقیمست
ور چرخ نه از حسرت‌کاخ تو مصاب است
زرّین ز چه رو آن را همواره عذارست
مشک ز چه رو این را پیوسته ثیاب است
در بزم تو کاشوب سپهر از همه رویست
در کاخ تو کآزرم بهشت از همه باب است
هرجاکه نهی پای خدود است و جباه است
هرجاکه‌کنی روی قلوبست و رقاب است
تیغ‌ تو نهنگ و تن‌بدخواه تو بحرست
تیر تو هژبر و تن بدخواه تو غاب است
با ابرکفت ابر یکی تیره دخانست
با بحر دلت بحر یکی خشک سراب است
گاو زمی از جنبش جیش‌تو ستو هست
شیر فلک از آتش تیغ تو کباب است
هر عرصه‌ که یکبار برو تاختن آری
تا شامگهِ حشر به خوناب خضاب است
هر چشمه که یک روز درو چهره بشویی
تا شام ابد جاری ازان چشمه گلاب است
هر پهنه ‌که یک روز درو تیغ بیازی
تا روز جزا معدن یاقوت مذاب است
بخت تو یکی تازه نهالست‌که طوبی
با نسبت او خردتر از برگ سداب است
بی‌طاعت تو هر چه ‌ثوابست‌ گناهست
با خدمت تو هرچه‌‌گناهست ثواب است
از قهر تو بر زانوی آمال عقال است
از مهر تو برگردن آجال طناب است
شاها به دلم هست یکی راز نهانی
افسون‌که بر چهره‌ام از شرم نقاب است
یک نیمهٔ پنجاه شد از عمر و هنوزم
نز جفت نصبسب و نه ز اولاد نصاب است
چیزی ‌که ز مردیم عیانست به مردم
ریشی‌است‌که آن‌نیز به‌خوناب خضاب است
بس نیزه‌ که بر چهره ز پرچم بودش ریش
خوانی اگرش مرد نه آیین صواب است
بت جوزی هندی‌که ود بر زنخثث‌ن موی
هرک آدمیش خواند از خیل دواب است
آن راکه نه‌همسر نه خ‌رر وخ‌راب فرشه اس
وادم همه‌محتاج خورو همسر و خواب است
هرکاو نکند زن‌کشدش سوی زنانفس
وز بار خدا بر تن و بر جانش عقاب است
یزدان به نبی‌گفت و نبی‌گفت در آثار
تزویج نمایید که تزویج ثواب است
دختی است پریچهره‌که تا دیده برویش
مانند پری دیده تنم در تب و تاب است
بی‌جنّت رویش ‌که بود آتش بغداد
چشمم‌همه‌شب تا به‌سحر دجلهٔ‌آب است
گویند جگر گردد از آتش بریان
بی‌آتش رویش جگرم از چه‌کباب است
چون سوی توام روی امید از همه سویست
چون باب توام اصل مراد از همه باب است
در روی زمینم نه به‌غیر از تو مناص است
وز دور زمانم نه به غیر از تو مآب است
مهر تو بود نقطه و من چون خط پرگار
هرجاکه روم‌ سوی توام باز ایاب است
ناکامی من با چو تویی سخت عجیبست
بی‌مهری تو با چو منی سخت‌ عجاب است
برتافته ماری همه شب تا به سحرگاه
در پنجهٔ من همچو پکی سخت طناب است
چون دیدهٔ وامق همه شب اشک فشانست
چون طرهٔ عذرا همه‌دم در خم و تاب است
گر بوتهٔ اکسیر گران نیست پس از چه
پر زیبق محلول و پر از سیم مذاب است
مانندهٔ خونی ‌که به تندی جهد از رگ
خونی‌جهد ازوی‌که نه‌خون نقرهٔ‌ناب است
دیوانه صفت‌کف به دهان آرد گویی
از مستی شهوت چو یکی خم شراب است
گر نفج ز هم باز کند چون شتر مست
جوشنده همی جوی کفش از بن ناب است
مانند غریبی است قوی هیکل و اعور
کز یاد وطن‌گریان برسان سحاب است
گاهی بخمدگاه سر از جیب برآرد
ماناکه دمی شیخ و دمی دیگر شاب است
پستان نه و چون پستان پر شیر سفیدست
عمان نه و چون عمان پر در خوشاب است
قاآنی اگر هزل سرا گشته عجب نیست
کاورا دل از اندیشهٔ این‌ کار کباب است
گو قافیه تکرار پذیرد چه توان‌ کرد
مقصد چو فزون از حد و بیرون ز حساب است
تا شهوت پیری نه به مقدار جوانیست
تا قوت‌شیخی نه به معیار شباب است
رای تو رزین باد بدانگونه‌که شیخ است
بخت تو جوان باد بدانگونه‌که شاب است
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۶


دارد اگرچه بر همه‌کس روزگار دست
دارد به پیش دست و دل شهریار دست
شاه جهان بهادر دوران حسن شه آنک
دارد به خسروان جهان ز افتخار دست
شاهنشهی‌ که بیرون نامد ز آستین
چون دست همتش یکی از صدهزار دست
نگرفته است پیش کسی از ره سئوال
جز پیش ساقی از پس جام عقار دست
ساید ز عز وکوکبه بر نه سپهر پای
دارد ز قدر و مرتبه بر هفت و چار دست
ای داور زمانه‌ که خلق زمانه را
از جود تست پرگهر شاهوار دست
گردون خورد یمین به یسارت که در جهان
دارم من از یمین تو اندر یسار دست
هر کاو ز حضرت تو ببرد ز پویه پای
وآنکو ز خدمت تو بدارد ز کار دست
آن یک به پای خویش‌ گذارد به قید پای
وین یک به‌دست خویش نمایدفکار دست
گردون در انتظام جهان عاجزست از آن
در دامن تو بر زده بی‌اختیار دست
از روشنی تراس چوخورشد چرخ رای
وز مکرمت تراست چو ابر بهار دست
کردی ز بس به جانب هر سائلی دراز
از روی همت ای شه با اقتدار دست
دستی‌کنون دراز نگردد برت ز آز
شستند خلق یکسره از افتقار دست
مهر از در تو روی بتابد به وقت شام
زانروکند ز خون شفق پرنگار دست
گردون‌ که یافت قرب تو بسیار رنج برد
هرکس‌که چیدل شودش پر ز خار دست
تا این ثنات خواند و آن یک دعا کند
سوسن زبان‌گشاده و دارد چنار دست
باکعبتین مهر و مه اینک حریف چرخ
بالاکند اگر ز برای قمار دست
از چار پنج مهره به ششدر در افکنیش
اندر بساط آری اگر یک دو بار دست
هر گه ‌که نوک تیر تو رویین‌تنی‌ کند
از بیم جان به سر زند اسفندیار دست
چون رستم ار پیاده نهی در نبرد پای
کوته‌کند ز رزم تو سام سوار دست
اینک حبیب بهر دعا دست‌کن بلند
چون نیسث به‌مدح شه‌کامگار دست
تا هرکسی ز بهر بقا و دوام خویش
دارد به پیش حضرت پروردگار دست
پیوسته از برای دعای دوام تو
بادا بلند سوی فلک بی‌شمار دست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷


باز این تویی شهاکه جهانت مسخرست
بر تارکت ز مهر جهانتاب افسرست
باز این منم ‌که طبع روانم سخن‌سر است
شیرشن کلام من به مثل تنگ شکرست
باز ای‌ تویی شها که سزاوار تست مدح
طبعت محیط فیض و کفت‌ کان‌ گوهرست
باز این منم‌که تا ز ثنای تو دم زنم
غمگین ز فکر روشن من مهر انور ست
باز این تویی‌که مهرهٔ اقبال بدسگال
از دستخون داو جلالت به ششدرست
باز این منم‌ که تهنیت‌آور به سوی من
روح ‌امامی از هری و مجد همگرست
باز این تویی ‌که حارس‌ کریاس شوکتت
طغرلتکین و اتسزو سلجوق و سنجرست
باز این منم‌که منبع جان‌بخش فکرتم
چون چشمهٔ زلال خضر روح‌پرورست
باز این تویی ‌که عرصهٔ جاهت چنان وسیع
کاندر برش مساحت ‌گیتی محقرست
باز این منم‌که هرکه نیوشد کلام من
گویدکه نیست شاعر ماهر فسونگرست
باز این تویی‌ که از تو گه رزم در هراس
گودرز و گیو و رستم و گستهم و نوذرست
باز این منم‌که داور اقلیم دانشم
ملک سخن به تیغ خیالم مسخر‌ست
باز این تویی‌که زیر نگین تو نه سپهر
با چار رکن و شش‌ ‌جهت و هفت‌ کشورست
باز این منم که طبع روان بخشم از سخن
گنجینهٔ پر از د‌ّر و یاقوت احمرست
باز این تویی‌ که تیغ جهان سوزت از گهر
چون ذوالفقار حامی دین پیمبرست
باز این منم‌که حجله‌نشینان فکر من
چون روی نوعروسان پُر زیب و زیورست
باز این تویی که سدهٔ‌ کاخ رفیع تو
با اوج‌عرش و سدره و طوبی برابرست
باز این منم که چون که مکرر کنم سخن
اندر مذاق خلق چو قند مکررست
باز این تویی ‌که چاکر کاخ جلال تو
رای و کی و نجاشی و خاقان و قیصرست
شاه جهان بهادر دوران حسن شه آنک
خورشید از خجالت رایش مکدرست
هوشنگ ملک‌پرور و جمشید ملک‌گیر
دارای تاج بخش و خدیو مظفرست
تا چرخ را مدار بود برقرار باد
زانرو که سیر چرخ ز عزمش مقررست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸


بر دلم صدهزار نیشترست
بلکه از صدهزار بیشترست
شرح یک ماجرا ز دردسرم
موجب صدهزار درد سرست
پیکرم آنچنان شدست ضعیف
که نهان همچو روح از نظرست
زین سبب درکفم ز غایت ضعف
خشک چوبی به ‌گاه پویه درست
لاجرم ‌گاه پویه پندارند
که عصایی به سحر ره سپرست
گر هلال این‌چنین ضعیف شود
عاطل از سیر و جنبش و اثرست
کوه اگر بیند اینچنین آسیب
لرزه‌اش تا به حشر در کمرست
پیش اشک دو چشم خونبارم
قلزم اندر شمارهٔ شمرست
قامتم خم شدست همچو کمان
لیک در پیش تیر غم سپرست
تن افسرده‌ام ز غایت ضعف
چون یکی چوب خشک بی‌ثمرست
موی از تاب تب بر اندامم
بتر از نیش ناچخ و تبرست
در و بام سرایم از شیشه
راست‌گویی دکان شیشه‌گرست
همه لبریز از آن قبیل عرق
کش به چارم مزاج سرد و ترست
آه از آن شیشه‌ای‌ که چون‌ کژدم
هیأتش دل شکاف زهره درست
لاطئی هست ‌کاب شهوت آن
رافع رنج و دافع خطرست
دوستانم زنند دست به دست
که فلان ای دریغ محتضرست
آنچنان لاغرم که پنداری
پوستم زیر و استخوان زبرست
لاجرم هرکه مر مرا بیند
فاش‌ گوید که این چه جانورست
حجرهٔ من زمین یونانست
بس‌که در وی حکیم چاره‌گرست
دهنم از حرارت صفرا
از عفونت چوکام شیر نرست
لرز لرزان تنم ز شدت ضعف
چون دل خصم صدر نامورست
حاجی آقاسی آن جهان جلال
که جهانش به چشم مختصرست
آنکه رایش مدبر فلکست
وآنکه قدرش مربی قدرست
آنکه از مهر و کین او زاید
هرچه اندر زمانه خیر و شرست
جنبش خامه‌اش چو گردش چرخ
پایمرد صدور نفع و ضرست
لیک سیرش خلاف سیر سپهر
دوست را نفع‌ و خصم را ضررست
طبع او بحر و گفت او گوهر
دست او ابر و جود او مطرست
آنچه ز آثار خلق نیک در اوست
از گمان و قیاس و وهم برست
ملکی هست در لباس بشر
کاین خلایق نه لایق بشرست
اگر از خود بُدی فروغ قمر
گفتمی‌کاو برای و رو قمر‌ست
روی او نیست آفتاب سپهر
لیک چون آفتاب مشتهرست
خامهٔ او چو خام خسرو عهد
مادر فتح و دایهٔ ظفرست
با عتابش‌ که هست مایهٔ مرگ
خون و جان جهانیان هدرست
دل و دستش به‌گاه جود وکرم
غارت‌گنج و آفت‌گهرست
چون غزالی رمیده از صیاد
حزم او پیش بین و پس نگرست
لطف او روح‌بخش و روح‌افزا
قهر او جان‌ستان و جان شکرست
ای بهشت جهانیان ‌که جحیم
زاتش سطوت تو یک شررست
هر سخن ‌کز لبت برون آید
خوشتر از آب چشمهٔ خضرست
جامهٔ شوکت و جلالت را
دیبهٔ نه سپهر آسترست
نوش درکام دشمنت نیش است
زهر درکام دوستت شیرست
صاحبا بندهٔ تو قاآنی
که خداوند دانش و هنرست
گله‌ها دارد از تغافل تو
لیک دلش از زبانش بی‌خبرست
هیچ‌ گفتی‌ کهینه چاکر من
مدتی شدکه غایب از نظرست
هیچ‌گفتی‌که درکدام محل
به ‌کدامین سراچه‌اش مقرست
جد پاک تو مصطفی ‌که بقدر
ذاتش از هرچه جز خدای برست
به سرای فلان یهود شتافت
دید چون خسته‌حال و خون جگرست
زادگان را مگر نه درگیتی
شیوهٔ جد و عادت پدرست
دوش‌گفتم‌که پاکشم چندی
ز آستانت‌که از سپهر برست
بازگفتم‌که بنده در همه حال
از تولای خواجه ناگزرست
سایه جز پیروی‌گزیرش نیست
هرکجا کافتاب درگذرست
زبر و زیر زیر فرمانت
تا زمین زیر و آسمان زبرست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹


عاشق بی کفر در شرع طریقت‌کافرست
کافری بگزین گرت‌شور طریقت‌در سرست
کفر دانی چیست آزادی ز قید کفر و دین
آوخا زین قید آزادی‌که قید دیگرست
نور ایمان مضمرست ای خواجه در ظلمات کفر
آری آری چشمهٔ حیوان به ظلمات اندرست
زان سبب خوانند کافر انبیا را از نخست
وین سخن از روز روشن بی‌سخن روشنترست
زان سبب کز هر یکی دیدند چندین معجزات
از طریق عجز می گفتندکاو پیغمبرست
لاجرم هر دین که هست از کفر پیدا شد نخست
پس به معنی مومنست آنکو به صورت‌ کافرست
کفر صورت چست درد فقر و سوز عاشقی
درد آن و سوز این الحق عجب جان پرورست
منن رام‌اکامل نماید درد فقر و سوز عشق
بانگ‌کوس از ضربتست و بوی عود از آذرست
عکس‌های فکرت تست آنچه اندر عالمست
نقش‌های فکرت تست آنچه اندر دفترست
خودرسول خود شدی اسکندر رومی مدام
وانچه‌گفتی‌گفتی این فرموده اسکندرست
یک سخن سربسته‌ گو‌یم ‌کاو نداند بدسگال
مصدر اندر فعل مضمر گرچه فعل از مصدرست
فعل و مصدر را ز یکدیگر بنتوانی ‌گسیخت
کاین دو را با یکد‌گر پیوند بوی و عنبرست
هستی خورشید رخشان وان چه بینی روزنست
هست یک هستی مطلق و آنچه بینی مظهرست
می خمار آرد هم از می دفع می‌‌گردد خمار
لاجرم اندر تو ای دل درد و درمان مضمرست
تا نباشد راست مسطر نشاید ساختن
وین عجب کان راستی را باز میزان مسطرست
ترک اوصاف طبیعت‌ گو دلا کز روی طبع
هرچه خیزد ناقصست و هرچه زاید ابترست
خود زنی بدکاره کز بیگانه آبستن شود
هرچه می‌زاید حرامست ار پسر یا دخترست
خلق نیکی‌ کز طبیعت می‌بزاید مرد را
پیکری بیجان بسان صورت صورتگرست
وآدمی کاو را نباشد سوز عش و درد فقر
اسب‌چوبین است کش نی دست و نی پاوسرست
شخص بیجان دختران را بهر لعبت لایقست
اس چ‌ربین‌ک‌ردان را بهر بازی درخ‌ررست
فکر و ذکر اختیاری چیست دام مکر و شید
کانکه بی‌می مستی آرد در پی شور شرست
اژدهای نفس نگذاردکه رو آری به‌‌گنج
اژدهاکش شوگرت در سر هوای‌گوهرست
شیر حق آن اژدها را کشت اندر عهد مهد
لاجرم هر آدمی ‌کاو حیّه‌در شد حیدرست
اژدهاکش‌ هیچ می‌دانی درین‌ ایام ‌کیست
میر احمد سیر تست و صدر حیدر گوهرست
میرزا آقاسی آنکو وصف روی و رای او
زانچه آید درگمان و وصف و دانش برترست
ذ‌ات بی‌همتای او قلبست و گیتی قالبست
عدل ملک‌آرای او روحست و عالم پیکرست
فطرت او آسمانی ‌کش محامد انجمست
طینت او پادشاهی‌ کش‌ مکارم لشکرست
گر بدو خصمش تشبه ‌کرد کی ماند بدو
نیست‌ سلطان هر که چون هدهد به ‌فرقش افسرست
لاغرستش‌ کلک اگرچه فتنهٔ عالم بود
آری آری هرکجا بسیار خواری لاغرست
محضر قدر رفیع اوست ‌گردون لاجرم
ای‌اهمه‌انجم‌براو چون‌مهرهابر محضرست
گر ز گردون فرّ او افزوده‌گ ردد نی عجب
هرکجا آیینه بینی صیقلش خاکسترست
گر به‌کام شیر بنگارند نام خلق او
تا ابد چون نافه آهو کان مشک او فرست
آصفبن برخیا گر خوانمش آید به خشم
خواجه خشم آردبلی‌ گر گو بیش چون چاکرست
هرکجا ذکری ز خلقش لادن اندر لادنست
هرکجا وصفی زرایش اختر اندر اخترست
کلک او یک شبرنی باشد ولی دارم شگفت
کز چه آن یک شیر یک هندوستان نی شکرست
تا جهان ماند بماند او که بی‌او روزگار
موکبی بی‌شهریارست و سپاهی بی‌سرست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 4 از 53:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  50  51  52  53  پسین » 
شعر و ادبیات

Ghaani | اشعار قاآنی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA