غزل شمارهٔ ۵۰ز بس که هجر تو لاغر میان بکاست تنمقسم به جان تو کزین تهیست پیرهنممرا که پیش زبان دم نمیزند شمشیربیا تو با دم شمشیر زن که دم نزنمز خویشتن به جهان هرکسی خبر داردخلاف من که نباشد خبر ز خویشتنمحدیث لعل تو تا بر زبان من جاریستزنند خلق شب و روز بوسه بر دهنماگر نظر بکنم بیتو بر شمایل غیردو چشم خویش به انگشت خویشتن بکنماگرچه زار و ضعیفم ولی به قوت عشقبه جز تو گر همه شیرست پنجه درفکنمپس از هلاک تنم گر به دجله غرق کنندز سوز آتش دل دود خیزد از کفنمحدیث زلف بتان سر کنم چو قاآنیگمان برند خلایق که نافهٔ ختنم
غزل شمارهٔ ۵۱دی من و محمود در وثاق نشستیملب بگشادیم و در به روی ببستیمگفتم برخاست باید از سر عالمگفت بلی تا به مهر دوست نشستیمگفتمش ایثار راه میر چه بایدگفت دل و جان نهاده بر کف دستیمگفتم شیر از کمند میر نجسته استگفت که ما نیز از آن کمند نجستیمگفتم ما را نموده حزمش هشیارگفت ولیکن ز جام عشقش مستیمگفتم ما را بلند ساخته جاهشگفت ولیکن به خاک راهش پستیمگفتم قرینست تا که مادح اویمگفت مفرمای بودهایم که هستیمگفتم ازین بیشتر دلم را مشکنگفت مگر عهد میر بد که شکستیمگفتم او خواجهٔ فقیر پرستستگفت که ما بندهٔ امیر پرستیم
غزل شمارهٔ ۵۲بس رنج در آماجگه عشق تو بردیممردیم و خدنگی ز کمان تو نخوردیمبا سوز دلی گرمتر از آتش بهمنچون آب دی از سردی مهر تو فسردیمبیماه رخت همچو حکیمان رصد بندشب تا به سحر ثابت و سیاره شمردیمدر بزم صفا صافخوران صدر نشینندما زیرنشینان صف آلودهٔ دردیمالمنهٔ لله که ز آیینهٔ هستیزنگ دویی از صیقل توحید ستردیمتا نفس نکُشتیم نگشتیم مسلمانتا لطمه نخوردیم چو گو گوی نبردیم
غزل شمارهٔ ۵۳واجب نبود دل به بتی بیهده بستنکاو را نبود شیوه بجز عهد شکستنهر دوست که با دوست ندارد سر پیمانمیباید از او رشتهٔ پیوند گسستنچون یار ندارد خبر از یار چه حاصلنالیدن و خون خوردن و بر خاک نشستنیاری که وفا بیند و با غیر شود یارشرطست برو از سر عبرت نگرستنچون باد خزان آمد و گل رفت به تاراجای ابر بهاری چه برآید ز گرستنهر بنده که بگریخت ز احسان خداوندآزاد کنش کاو نشود رام به بستنبر زشت نکویی نتوان بست به زنجیراز مشک سیاهی نتوان برد به شستنبا یار بگویید که از تیر ملامتانصاف نباشد دل ما این همه خستنزین پیش همه کام تو میجستم و اکنونامید ندارم به جز از دام تو جستنجان دادم و افسوس که جان نیست گیاهیکاو زنده شود سال دگر باز برستنقاآنی ازین پس ز خیال تو صبورستبا آنکه محالست صبوری ز تو جستن
غزل شمارهٔ ۵۴نکو نبود به یکبار ترک ما گفتنز ما بریدن و صد شکوه برملا گفتننظر نکردن و از خشم روی تابیدنغضب نمودن و بیوجه ناسزا گفتنعبارتی که به بیگانه کس نمی گویدادب نکردن و در حق آشنا گفتننشان حالت شب یک به یک ادا کردنحدیث مستی ما را بدان ادا گفتنهزار عشوه نه یک روز روزها کردنهزار شکوه نه یکبار بارها گفتنبه سهو زلف تو گفتم شبی که مشک ختاستهنوز خجلتم آید از آن خطا گفتنتو گفتهایی که چه گفته است قاآنیبه جان تو که ملولم از آن چها گفتن
غزل شمارهٔ ۵۵آن سنگدل که شیشهٔ جانهاست جای اوآتش زند در آب و گل ما هوای اوسوگند خوردهام که ببوسم هزار بارهرجا رسیده است به یکبار پای اوجز کاندر آب و آیینه دیدم جمال ویبر هیچ کس نظر نگشودم به جای اوعاشق که آرزو نکند جز رضای دوستاین عجز او بتر بود ازکبریای اوگر مدعی نبود ز خود خواهشی نداشتاو را چه کار تا طلبد مدعای اوگر زیرکی بهل که همین عین آرزوستکز دوست آرزو بکند جز رضای اوقاآنی ار ز پای فتادست عیب نیستنیکو قویست دست توانا خدای او
غزل شمارهٔ ۵۶ای آفتاب بندهٔ تابنده رای توگردنده چرخ گرد سُم بادپای توتو سایهٔ خدایی از آن روی چشم عقلنه دیده ابتدای تو نه انتهای توزرین شود ز جود تو از شرق تا به غربخورشید تعبیه است مگر در سخای توگر صیت همتت شنود نطفه در رحمبیدست و پای رقص کند از عطای تودر ملک آفرینش از فرش تا به عرشیک آفریده دم نزند بیرضای توهر روز کافتاب ز مشرق کند طلوعتا شب چو ذره رقص کند در هوای تواندر مشیمه نطفه زبان خواهد از خدایپیش از حلول روح که گوید ثنای تونارسته برگ و بار درختان ز گل هنوزاندر درون دانه نماید دعای تونظارهٔ جمال جمیل تو کرد عقلدیوانه شد ز دهشت نور لقای توچندین هزار بار خرد جست و مینیافتراهی که در دلست ترا با خدای توعمرت چنان دراز کز آن سوی شام حشرطالع شود سفیدهٔ صبح بقای توقاآنی از گنه چه هراسد که روز حشربی پرسشش بخلد برند از ولای توهلاک ازین غمم که جان نمیشود فدای توکه خورد آب زندگی ز لعل جانفزای تواگر رضا شوی بسر، سرم فدایت ای پسررضای من مجو ز سر سر من و رضای تومگر به چشم ما نهی و گرنه برکجا نهیکه هرجا که پا نهی سریست زیر پای توشدی بهنیم چشم زد ز چشم فتنهٔ خردکه دور باد چشم بد ز چشم فتنه زای تووجودت از چه آب وگل سر شتهای مه چگلکه میدود هزار دل همیشه در قفای توتراست بر بکف کمان که تاکنی مرا نشانمراست کف بر آسمان که تا کنم دعای تومرا زنی به تیغ و من نیم به فکر جان و تنزبان گشوده در سخن به فکر مرحبای تودلم ز خلق بیگمان به کنج سینه شد نهاننیافت عاقبت امان ز خال دلربای تو
غزل شمارهٔ ۵۷قاصدی کو تا فرستم سوی توغیرتم آید که بیند روی تومرده بودم زنده گشتم بامدادکامد از باد سحرگه بوی توکاش میمردم نمیدیدم به چشماین دل افتد دور از پهلوی تودل شده از جفت ابروی تو طاقزان پریشان گشته چون گیسوی توعاقبت کردی به یک زخمم هلاکآفرین بر قوت بازوی تومی کشد پیوسته بر روی تو تیغسخت بیشرمست این ابروی توقبللهٔ جان منی پس کافرمگر نمایم روی دل جز سوی توعهدکردم تا برون خسبم ز بندمیکشد بازم کمند موی تومن اگر ترسم ز چشمت باک نیستشیر نر میترسد از آهوی توگر بدانم در بهشتم میبرندکافرم گر پا کشم از کوی تومن چه حد دارم که غلمان را ز خلدمیفریبد نرگس جادوی توپای قاآنی رسد بر ساق عرشگر نهد سر بر سر زانوی تو
غزل شمارهٔ ۵۸یارکی هست مرا به لطافت ملکوبه حلاوت شکر و به ملاحت نمکودی مرا گفت به طیش غم برانگیخته جیشاز پی موکب عیش ساخت باید یزکوخیز و آن باده بنوش که روی پاک ز هوشرودت جوش و خروش بسماک از سمکوپشه زو پیل شود قطره زو نیل شودزو ابابیل شود باز سیمین پر کوجرعهٔ می هاتوا که جم و کی ماتواجملگی قد فاتوا همگی قد هلکوشیخنا بهر عوام ساخته دانه و دامدانهاش سبحهٔ خام دام تحتالحنکوبهر دیبای طراز تا کیت جان بگدازشادمان باش و بساز با قبای قدکوهله قاآنی هان نقد خود دار نهانکه شد از غیب عیان نقدها را محکوشمع شیراز منم نکتهپرداز منمهمه تن ناز منم تو چه گویی کلکوفعلاتن فعلن فعلاتن فعلنهست تقطیع سخن دک دکادک دککو
غزل شمارهٔ ۵۹دلم به زلف تو عهدی که بسته بود شکستیمیان ما و تو مویی علاقه بود گسستیز شکل آن لب و دندان توان شناخت که یزدانز تنگنای عدم آفرید گوهر هستیحدیث طول امل را نمود زلف تو کوتهکه هرکه جست بلندی در اوفتاد به پستیشراب شوق ز لعلت چنان کشیدهام امشبکه صبح روز قیامت مراست اول مستینخست روز قیامت به عاشقان نظری کنکه پشت پای به دوزخ زنند از سر مستیز وصل طوبی و جنت جز این مراد ندارمکه قد و روی تو بینم به راستی و درستیچگونه وصف جمالت توان نمود کز اولدهان خلق گشودیّ و روی خویش ببستیحدیث نکتهٔ توحید از زبان نگارینهزار بار شنیدی دلا و هیچ نجستیبیار باده که گبر و یهود و مومن و ترساز عشق بهره ندارند جز خیال پرستیاگر سجود کند بر رخ تو زلف تو شایدکه نیست مذهب هندو جز آفتاب پرستیندیدهایم که شاهین به کبک حمله نمایدچنان که زلف تو بر دل به چابکی و به چستیز سخت جانی قاآنیم بسی عجب آیدکه بار عشق تو بر دل کشد بدین همه سستی