غزل شمارهٔ ۶۰ای تیره زلف درهم ای نافهٔ تتاریکار من از تو درهم روز من از تو تاریگر نیستی تن من تا چند گوژپشتیور نیستی دل من تا چند بیقراریکردی سیاهکارم تا کی سفیدچشمیکردی سفید چشمم تا کی سیاهکاریتا رسم روزگارت شد آفتابپوشیرسم منست تا روز هرشب ستاره باریجز توکدام هندو بر دل زند شبیخونجز تو کدام جادو بر مه کند سواریمار ار نیی بگنجت از چیست پاسبانیابر ار نیی به مهرت از چیست پردهداریآزر نیی چگونه لعبت همی تراشیمانی نیی چگونه صورت همی نگاریداود گر نیی تو با جوشنت چه بازیهاروت گر نیی تو با زهرهات چه یاریکلک موید دین گر نیستی پس از چههمواره عنبر تر بر سیم ساده باریحاجی که هست هر فرد از جزو مدحت اوبر دفتر سعادت سرلوح کامگاریآن نور و چشم بینش وان رحمت خداییآن فر آفرینش وان فیض کردگاری
غزل شمارهٔ ۶۱بتا ز دست ببردی دلم به طراریولی دریغ که ننمودیش پرستاریبه دلربایی و شوخی و صیدکردن خلقمسلمیّ و نداری همی وفاداریبه گاه عرض ادب همچنان ادیب ترابه یاد داده همین چابکی و طراریچنین صنم که تویی گر همی نپوشی روینهان شود ز خجلت بتان فر خاریبه عنقریب سلامت تنی نخواهد ماندچنین که چشم تو مایل بود به خونخواریمرا ز حسرت لعل دُرر نثار تو چشمز شام تا به سحر میکند دُرر باریدو چشم مست تو خوابم به سِحر بسته به چشمشگفت نیست ز جادوی مست سحّاریچنین که نرگس بیمار تو ربوده دلمسلامتم همه زین پس بود به بیماریبلای مردم آزادهای و فتنهٔ خلقسلامت از تو میسر شود به دشواریهمیشه طبع تو مایل بود به ریزش خونمگر به کیش تو طاعت بود گنهکاریشمن ز طاعت بت بر میان نهد زنّارخلاف تو که بتی بنگرمت زناریگمان مبر که ازین پس رود به چشمی خوابچنین که فتنهٔ مردم شدی به بیداریکسی که مشرب آن لعل می پرست گرفتشگفت نیست که دشمن شود به هشیاریشبان و روز به آزار خلق سعی کنیعجبتر آنکه ندارد کس از تو بیزاریمیفکن این همه آشوب در ممالک شاهمباد آنکه بری کیفر از ستمکاریبه پای دوست روان سر بباز قاآنیکه در طریقت ما به بُوَد سبکباری
غزل شمارهٔ ۶۲مگر دریچهٔ نوری تو یا نتیجهٔ حوریکه فرق تا به قدم غرق در لطافت و نوریمرا تو مردم چشمی چه غم که غایبی از منحضور عین چه حاجت بود که عین حضوریگمان برند خلایق که حور بچه نزایدخلاف من که یقین دانمت که بچهٔ حوریچو عکس ماه که افتد درون چشمهٔ روشنبه چشم من همه نزدیکی و ز من همه دوریبه لطف آب حیاتی به طیب باد بهاریبه بوی خاک بهشتی به نور آتش طوریچو عشق رهزن عقلی چو عقل زینت روحیچو روح زیور عمری چو عمر مایهٔ سوریبتی نه لعبت چینی تنی نه باد بهاریگلی نه باغ بهشتی مهی نه حور قصوریز شرم روی تو شاید که آفتاب بگیردکنون که عنبر سارا دمیدت از گل سوریبه عشق دوست کنم ناز بر ملالت دشمنکه عشق را نتوان کرد چارهای به صبوریبه یک دو جام که قاآنیا ز دوست گرفتیچو جام باده سراپا همه نشاط و سروریبر آستان ولیعهد این جلال ترا بسکه روز و شب چو سعادت ز واقفان حضوری
غزل شمارهٔ ۶۳گر به تیغم بکشی زار و به خونم بکشیمن نه انکار کنم چون تو بدان کار خوشیپیش روی تو دو زلف تو سرافکنده به زیرچون بر خواجهٔ رومی دو غلام حبشیخوی خوش به بود از روی خوش ای ترک تتارورنه من باک ندارم که به خونم بکشیبنشین تند و بگو تلخ بکش خنجر تیزشور بختی بود از لعبت شیرین ترشی
غزل شمارهٔ ۶۴به رنگ و بوی جهانی نه بلکه بهتر از آنیبه حکم آنکه جهان پیر گشته و تو جوانیستارهای نه مهی نه فرشتهای نه گلی نهکه هرچه گویمت آنی چو بنگرم به از آنیکه گفت راحت روحی نه راحتی که بلاییکه گفت جوشن جانی نه جوشنی که سنانیز خط و خال تو بردم گمان که آهوی چینیچو پنجه با تو زدم دیدمت که شیر ژیانیفتد که آیی و بنشینی و می آرم و نوشیبه پای خیزی و بوسی دهّی و جان بستانیجهان بهروی تو تازه است و جان به بوی تو زندهجهان جان تویی امروز از آنکه جان جهانیهمین نه آفت شهری که آفت دل و دینیهمی نه فتنهٔ ملکی که فتنهٔ تن و جانیترا ذخیرهٔ راحت شمردم از همه عالمچو نیکدیدمت آخر نیی ذخیره زیانیامان خلق نیی از برای خلق عذابیبهار عیش نیی در فنای عیش خزانیبه نام ماه زمینی به بام مهر سپریز روی باغ جنانی به خوی داغ جهانیبه قهر گفتمش آخر صبور بیتو نشینمبه خنده گفت صبوری ز چون منی نتوانیخلاف شرط ادب هست ورنه همچو اسیرانبه سوی خود کشمت با کمند جذب نهانیمنم حجاب ره تو چه باشد ار ز عنایتمرا ز من برهانی به خویشتن برسانیتو ای ستارهٔ خاکی ز چهر پرده برافکنکه پردهٔ مه و خورشید و اختران بدرانیچگونه در سخن آید حدیث روی نکویتکه حدّ حسن تو برتر بود ز درک معانیز بیخودی شبی آخر دو طرهٔ تو بگیرمبخایمت لب و دندان چنانچه دیده و دانیکتاب شعر تو قاآنی ار بجوی نهد کسز آب یک دو قدم بیشر رود ز روانی
غزل شمارهٔ ۶۵دلا بیا بشنو از حکیم قاآنیز مشکلات جهان درگذر به آسانیوگرنه بالله مشکل شود هر آسانتتو تا ز دغدغهٔ نفس خود هراسانیهر آنچه جز سخت حق بگو ندانستمکه عین معنی دانایی است نادانینعیم ملک دو عالم بدان نمیارزدکه جان سوختهای را ز خود برنجانیمن و دل من و زلف بتان بهم مانیمبدین دلیل که جمعیم در پریشانی
غزل شمارهٔ ۶۶گرم ز لطف بخوانی ورم به قهر برانیتو قهرمانی و قادر بکن هر آنچه توانیگرم به دیده زنی تیر اگر به سینه ننالمکه گرچه آفت جسمی و لیک راحت جانینیم سپند که لختی برآتشت ننشینمهزار سال فزون گر بر آتشم بنشانیمن از جمال تو مستغنیم ز هرکه به عالمبه حکم آنکه تو تنها نکوتر از دو جهانینظر به غیر تو بر هیچ آفریده نکردمگناه من نبود گر ندانمت به چه مانیدر انگبین نه چنان پا فروشدست مگس راکز آستان برود گر صد آستین بفشانیاگر چه عمر عزیزست و جان نکوست ولیکنتو هم عزیزتر از این و هم نکوتر از آنیبه حال خستهٔ قاآنی از وفا نظری کنبدار حرمت پیران به شکر آنکه جوانی
غزل شمارهٔ ۶۷دوست دارم که مرا در بر خود بنشانیشیشه را آن طرف دیگر خود بنشانیهرکه نزدیکتر از من بتو زو رشک برمشیشه را باید آنسوتر خود بنشانیزینطرف جام دهی زانطرفم بوس و لبمدر میان لب جانپرور خود بنشانیچهره گلگون کنی از جام و ز رشک آتش رازار و افسرده به خاکستر خود بنشانیچون نسیم سحرم ده شبکی اذن دخولچند چون حلقه مرا بر در خود بنشانیتا به کی اسب به میدان وصالت تازدمدعی را چه شود بر خر خود بنشانیماه گردون سزدت تاج کله را چه محلکه ز اکرام به فرق سر خود بنشانیکعبتین چشمی و من مهره چو نراد مرامیزنی مهره که در ششدر خود بنشانیمادرت حور بود غیرتم آید که به خلدصالحان را ببر مادر خود بنشانیدامن پاک وی آلوده شود قاآنیترسم او را تو به چشم تر خود بنشانی
غزل شمارهٔ ۶۸ای شوخ نازپرور آشوب عقل و دینیطیب بهار خلدی زیب نگار چینیکم مهر و زود خشمی گلچهر و شوخ چشمطرار و دلفریبی طناز و نازنینیعیدی از آن شریفی روحی از آن لطیفیحوری از آن جمیلی نوری از آن مبینیسروی ولی روانی جانی ولی عیانیماهی ولی تمامی مایی ولی معینیدر حلق تشنه کامان یک جرعه سلسبیلیدرکام تلخ عیشان یک کوزه انگبینیآهوی مشک مویی طاووس بذله گوییشمشاد سروقدی خورشید مه جبینیپروردهٔ بهشتی همشیرهٔ سهیلینوباوهٔ بهاری فرزند فرودینییک جویبار سروی یک بوشان تذروییک باغ لاله برگی یک دسته یاسمینییک مشرق آفتابی یک خانه ماهتابییک عرش روح قدسی یک خلد حور عینیچون طعنهٔ رقیبان در هجر جانگدازیچون نکتهٔ ادیبان در وصل دلنشینیهمزاد روح پاکی گرچه زآب و خاکیعم زاد حور عینی گرچه ز ماء و طینیاز حلقهای گیسو داود درع سازیوز لعل روحپرور عیسای جم نگینیتشویر نار نمرود از چهر پرفروغیتصویر مار ضحاک از زلف پر ز چینیباک از خزان نداری گویی گل بهشیارزان به کف نیایی مانا دُر ثمینیبوسیدن لب تو فرضست برخلایقتا شاه راستان را مداح راستینیفرمانده سلاطین جمجاه ناصرالدینآن کش سپهر گوید تو پور آتبینیای کز سنان سر پخش آجال را ضمانیوی کز بنان زر بخش آمال را ضمینیشاهنشه جهانی فرمانده مهانیآسایش زمانی آرایش زمینیدر رزم بیمثالی در بزم بیهمالیدر عزم بینظیری در حزم بیقرینیمسجود شرق و غربی محسود روم و روسیبنیان عقل و شرعی برهان داد و دینیدارای تاج و گنجی داروی درد و رنجیمنشور دین و دادی منشار کفر و کینیکوهی چو بر سمندی شیری چو با کمندیچرخی چو باکمانی دهری چو درکمینیدر حمله روز ناورد چابکتر ازگمانیدر وقعه پیش دشمن ثابتتر از یقینیتندر چگونه غرّد تو گاه کین چنانیخنجر چگونه برّد در نظم دین چنینیچون حزم زودیابی چون حلم دیر خشمیچون فکر دورسنجی چون عقل پیشبینیبا قدرت قبادی بافرهٔ فرودیبا شوکت ینالی با مکنت تکینیبا صولت کیانی با دولت جوانیبا همت بلندی با فکرت متینیشاه ملک شعاری شیر فلک شکاریایام را یساری اسلام را یمینیهم عقل را قوامی هم عدل را نظامیهم شرع را امانی هم ملک را امینیهم مکرمت شعاری هم مملکت طرازیهم مسألت پذیری هم معدلت گزینیبحر سحاب خیزی چون از بر سریریبدر شهاب تیری چون بر فراز زینیملک ترا هماره حق ناصر و معین بادزانسان که دین حق را تو ناصر و معینیپیوسته بر سراپات از عرش آفرین بادزآنروکه پای تا سر یک عرش آفرینی
غزل شمارهٔ ۶۹ای روی تو فرخندهترین صنع الهیدر مملکت حسن ترا دعوی شاهیخورشید بود زیرکلاه تو عجب نیستگر زانکه کنی دعوی خورشیدکلاهیخال و خط و زلف و رخ و چشم و مژهٔ توبر دعوی حسن رخ تو داده گواهیخالیست به رخسار تو چون مردمک چشمروشن کن چشم همه در عین سیاهیتو ماهی و دلها عزیزست که هرسوبر خاک طپد از غم عشق تو چو ماهیجز دولت وصلت که تباهی نپذیردهرچیز پذیرد به جهان رنگ تباهیجز خال تو هندوی سیاهی نشنیدمخون ریز و ستمپیشه چو ترکان سپاهیهمنام ذبیحی و چو هاروت اسیرستدر چاه زنخدان تو صد یوسف چاهیصد خرمن جان را به یکی جلوه بسوزیصدکوه گران را به یکی غمزه بکاهیاز قامت افراخته خجلت ده سرویوز طلعت افروخته رسواکن ماهیما پیرو حکمیم و قضا تا تو چه گوییما تابع میلیم و رضا تا تو چه خواهیمهر ار بتو جرمست من و مهر جرایممیل ار بتو نهیست من و میل مناهیهرچیزکه جویند بجز وصل تو باطلهر حرف که گویند بجز وصف تو واهیقاآنیت آن به که کند مدح مکررکای روی تو فرخندهترین صنع الهی