مسمطات شمارهٔ ۳جهان فرتوت باز جوانی از سرگرفتبه سر ز یاقوت سرخ شقایق افسر گرفتچو تیره زای سحاب بر آسمان پرگرفتز چرخ اختر ربود ز نجم زیور گرفتکه تاکند جمله را به فرق نسرین نثاربه بوستان سرخ گل چرا همی لب گزدنهان شود زیر برگ چو باد بر وی وزدچو دخت دوشیزهای که زیر چادر خزدز خوف نامحرمی که خواهدش لب مزدکناره گیرد همی ز بیم بوس و کنارصبا رخ ارغوان به شوخی از بس مکدچو دانهای عقیق ز عارضش خون چکدوزان ستم سرخ گل ز خشم چندان ژکدکه پوست در پیکرش چو نار میبترکدبخوشدش خون دل چو دانهای انارطبق طبق سیم و زر به فرق عبهر چراستبه سیمگون بنجهاش پیالهٔ زر چراستبه جام سیمابیش شراب اصفر چراستشرابش آمیخته به مشک و عنبر چراستنخورده می بهر چیست به چشمکانش خمارنشسته لاله خموش چو شاهدی پر دلالز بس که خوردست می به طرف باغ و تلالرخانش گشتست آل زبانش گشتست لالبه چهر گلنارگون نهاده از مشک خالچو عاشقی کش بود جگر ز غم داغدارسمن به باغ اندرون چو بر فلک مشتریستچنان بود تابناک که زهرهاش مشتریستچو برگشاید دهن به شکل انگشتریستبهار صنعت نما چو تاجر ششتریستکه دیبهٔ رنگ رنگ فکنده بر جویبارشکوفه طفلیست خرد تنش به نرمی حریررخش به رنگ سهیل لبش به بوی عبیرندانم از رنج دهر به کودکی گشته پیرو یا دوید از دلش به عارضش رنگ شیرچنانکه رنگ شراب به صورت بادهخوارهلا بیابان عمر چرا به غم طی کنیممیی گرانسنگ ده که اسب غم پی کنیمبیا غمان را علاج به ناله نی کنیمچو لاله برطرف باغ پیاله پر می کنیممیی که از رنگ آن رخان شود لالهزارز اصل صلصال خویش به پای او ریخت خاکاز آن میی کادمش نشاند در خلد تاکبه سالیان تافتند بر او سهیل و سماکبه ریشهاش آب داد ز جوهر جان پاککه تا سهیل و سماک به عاقبت داد بارز صنع پروردگار چو در مدور همهز قدرت کردگار چو خور منور همهچو شعر من آبدار چوگل معطر همهچو دل گهرهای چند نهفته در بر همهچو قلب شهزادهشان دل از برون آشکارعلیقلی میرزا امیر شهزادگانیمین فرماندهان امین آزادگانمجیر دلخستگان مغیث افتادگاندلیر شمشیرزن چوگیو کشوادگانبه بزم کاووس کی به رزم اسفندیارسحاب جود و سخا محیط علم و عملسپهر مجد و بها غیاث ملک و مللجهان عز و علا پناه دین و دولمدار خوف و رجا شفیع جرم و زللبه دشمنان تندخو به دوستان بردبارچو رخ نماید قمر چوکفشاید سحابچو کینه توزد سپهر چو دیو سوزد شهابچو وقعه جوید هژبر چو حمله آرد عقاببه حلم وافر نصیب به علم کامل نصابمحامدش بیشمر محاسنش بیشمارزهی ملکزادهای که زیب دنیا توییبهشت اجلال را درخت طوبی توییسپهر اقبال را سهیل و شعری توییزمانه را از نخست مهین تمنی توییرسیده از هستیت به کام خود روزگاربه وقعه ضیغم کُشی به پهنه پیل افکنیبه قوت اژدردری به حمله شیر اوژنیبه بزم دریا دلی به رزم رویین تنیزمانهٔ قاهری ستارهٔ روشنیسپهری از برتری جهانی از اقتدارنگردی از جود سیر بدین سخا ابر نیستنترسی از اژدها بدین جگر ببر نیستبه قدر یک ذرهات گه سخا صبر نیستاگرچه بر تو زکس به هیچ رو جبر نیستولی به هنگام جود نبینمت اختیارچو در مدیحت مرا زبان گفتار نیستبجز دعایت مرا ازین سپس کار نیستبلی شدن بر سپهر پلنگ را یار نیستپلنگ راگو مپوی سپهرکهسار نیستسپهر را فرقهاست به رفعت از کوهسارهماره تا خور ز حوت چمد به برج برههمیشه تا آسمان بود به شکل کرههماره تا خط راست نمیشود دایرهبه جان خصم تو باد زنار غم نایرهبه بند انده اسیر به دام محنت شکار
مسمطات شمارهٔ ۴باز برآمد به کوه رایت ابر بهارسیل فرو ریخت سنگ از زبر کوهسارباز به جوش آمدند مرغان از هر کنارفاخته و بوالملیح صلصل و کبک و هزارطوطی و طاووس و بط سیره و سرخاب و سارهست بنفشه مگر قاصد اردیبهشتکز همه گلها دمد بیشتر از طرف کشتوز نفسش جویبار گشته چو باغ بهشتگویی با غالیه بر رخش ایزد نوشتکای گل مشکین نفس مژده بر از نوبهاردیدهٔ نرگس به باغ باز پر از خواب شدطرهٔ سنبل به راغ باز پر از تاب شدآب فسرده چو سیم باز چو سیماب شدباد بهاری بجست زهرهٔ وی آب شدنیمشبان بیخبر کرد ز بستان فرارغبغب این میمکد عارض آن میمزدنرمک نرمک نسیم زیر گلان میخزدگه به چمن میچمد گه به سمن میوزدگیسوی این می کشد گردن آن می گزدگاه به شاخ درخت گه به لب جویبارلاله درآمد به باغ با رخ افروختهبهرش خیاط طبع سرخ قبا دوختهسرخقبایش بهبر یکدو سهجا سوختهباکه ز دلدادگان عاشقی آموختهکش شده دل غرق خون گشته جگر داغدارطفل چو زاید ز مام گریه کند زودسربهر تقاضای شیر وز پی قوت جگروز پس گریه کند خنده به چندی دگرطفل شکوفه چرا خندد زان پیشترکز پی تحصیل شیر گریه کند طفلوارباغ چو از ایزدی جامه مُخلّع شودظاهر از انواع گل شکل مضلع شودیکی مخمس شود یکی مربع شودیکی مسدس شود یکی مسبع شودالحق بس نادر است هندسهٔ کردگاربر سر سیمینه طشت طاسک زر بر نهادنرگسک آن طشت سیم باز به سر برنهادبر پر زرین او ژاله گهر بر نهاددر وسط طاس زر زرین پر بر نهادتا شود آن زرّ خشک از گهرش آبدارچون ز تن سرخ بید گشت عیان سرخ باداز فزعش ارغوان در خفقان اوفتادنامیه همچون طبیب دست به نبضش نهادپس بن بازوش بست ز اکحل او خون گشادساعد او چندجا ماند ز خون یادگارکنیزکی چینی است به باغ در نسترنسپید و نغز و لطیف چو خواهرش یاسمنستارگانند خرد بهم شده مقترنو یا گسسته ز مهر سپهر عقد پرننموده در نیمشب به فرق نسرین نثاردایرهٔ سرخ گل گشته مضرّس چراستبر تنش این ایزدی جامهٔ اطلس چراستدیبه او بینورد این همه املس چراستبوته صفت در میانش زرّ مکلّس چراستبهر چه تکلیس کرد این همه زرّ عیاربلبلکان زوج زوج زیر و بم انگیختهصلصلکان فوج فوج خوش بهم آمیختهپشت به غم داده خلق در نغم آویختهتیغ تعنت قهر یر الم آهیختهخورده بهم جام می با دف و طنبور و تاربلبل بر شاخ گل نغمه سراید همینغمهاش از لوح دل زنگ زداید همیشاهد گلزار را خوش بستاید همینی غلطم کاو چو من مدح نماید همیبرگل تاج کرم میوهٔ شاخ فخارفاخر فخری لقب مفخر اولاد جمعلیقلی میرزا زادهٔ شاه عجمکلیم کافی کلام کریم وافی کرمبه بزم میر اجل به رزم شیر اجمبه غرّه افراسیاب به حمله اسفندیارچون ز طبیعی سخن یا ز الهی کندآنکه به ملک هنر دعوی شاهی کندچون ز اوامر حدیث یا ز نواهی کندحلّ مسائل همه نیک کماهی کندرمز اصول و فروع شرح دهد آشکارجداول زیجها نگاشته در نظرشکل مجسطی تمام کشیده اندر بصرزاویه و جیب و ظلّ جمله بداند ز برنسبت قطر و محیط صورت قوس و وتروین همه با علم او یکیست از صدهزاربوالفرج و بوالعلا بوالحسن و نفطویهاصمعی و واقدی مازنی و سیبویهازهری و یافعی، جاحظ و بن خالویهکل یثنی علیه کل یاوی الیهکای تو به علم و ادب ما را آموزگارکه چند هستش دیار که چیستش طول و عرضبه علم جغرافیا یعنی در وصف ارضهم از نظام دول ز لشکر و باج و قرضهم از رسوم ملل هم از تکالیف فرضچندان داندکه وهم می نتواند شماربیمدد دوربین دیده درنگ و شتابیازده سیاره را گرد کرهٔ آفتابقلی و قسنی ازو نکته بَر و نکتهیابدورهٔ اقمار را نیک بداند حسابنیوتن و کپلرش حق شمر و حق گزارمسائل فلسفی ز بر بداند همیمطالب صرف و نحو ز بر بخواند همیشدن به چرخ برین میبتواند همیز علمهای غریب سخن براند همیبه رای سیّاره سیر به فکر گردون سپارار ز علا قدر تو به چرخ پهلو زدهطعنه ز خلق جمیل به باغ مینو زدهپیر خرد پیش تو چو طفل زانو زدهگاه غضب با پلنگ پنجه به نیرو زدهلیک به هنگام حلم گشته ز موری فکاردر صف ناورد تو بیژن و گودرز چیستدیو و تهمتن کدام طوس و فرامرز چیستجنبش بال پشه پیش زمین لرز چیستکشور بخشی و گنج باغ چه و مرز چیستگنج دهی بیشمر سیم دهی بیشماربه جود صد حاتمی به حلم صد احنفیبه فضل صد جعفری به علم صد آصفیجلیل چون آدمی جمیل چون یوسفیدر صف شهزادگان تو ز هنر سر صفیچون به قطار ایستند پیش ملک روز بارعقلی در زیرکی خلدی در ایمنیدهری در کینکشی چرخی در دشمنیخاکی در احتمال آبی در روشنیبادی در سرکشی ناری در توسنینیلی در وقت جود پیلی در کارزاراهل زمین فوج فوج خلق زمان خیل خیلسیم ستانند و زر از کف تو کیل کیلگوهر گیرند و لعل روز و شبان ذیل ذیلگاه سخا کوه کوه وقت عطا سیل سیللعل دهی گنج گنج سیم دهی بار بارخندهٔ تو گاه خشم خندهٔ شیر نرستهرکه نگرید از آن خنده ز شیراشیرستقافیه گو جعل باش جعل ز من درخورستحشمت من در سخن صد ره از آن برترستکز پی یک طیبتم خصم کند گیر و دارملک نژادا چو من جهان نزاید همیپس از من ای بس حکیم که میبیاید همیبه مرگ من پشت دست ز غم بخاید همیدو دست خویش از اسف بهم بساید همیکه کاش قاآنیا بدی در این روزگارتا که زمین روز و شب گردد بر گرد شمستا که بتازی زبان روز گذشته است امستا که حواس است عشر ظاهر از آن عشر خمسسامعه و باصره ناطقه و شمّ و لمسناصر جان تو باد باطن هشت و چهار
مسمطات شمارهٔ ۵بت سادهٔ رفیق بط بادهٔ رحیقمرا به ز صد حشم مرا به ز صد فریقنخواهم غذای روح به جز بادهٔ رقیقنجویم انیس دل بجز سادهٔ رفیقجو دولت یکی جوان چو دانش یکی عتیقبحمدالله از بتان مرا هست دلبریبه طلعت فرشتهای به قامت صنوبریبه رخ ماه نبخشی به قد سرو کشمریبه دل سنگ خارهای به تن کوه مرمریبه هر آفرین سزا به هر نیکویی حقیقخطش یک قبیله مور رخش یک حدیقه گلتنش یک دریچه نور لبش یک قنینه ملخطش ماه را ز مشک به گردن فکنده غللبش بر چَه ِ عدم ز یاقوت بسته پلبه سرخی لبش شفق به یاران دلش شفیقخرامندهتر زکبک سیه چشمتر زوعلدهان نیستش وزو سخنهاکنند جعلز عشق وی ابرویش در آتش فکنده نعلرخش از نژاد گل لبش از نتاج لعلیکی یک چمن شقیق یکی یک یمن عقیقنخواهم کسی گزید ازین پس به جای اوکه هرگز ندیدهام بتی با وفای اوچو جاوید زنده است دلم در هوای اوسزد گر به زندگی بمیرم برای اوکه نادر فتد ز خلق نگاری چنین خلیقچو خواهم ازو شراب دوَد گرم در وثاقصراحیّ و جام را فرود آورد ز طاقبریزد ز دست خویش می از شیشه در ایاقپس آنگاه به دست من دهد با صد اشتیاقکه بر یاد لعل من بنوش این می رحیقچو من درکشم قدح سراید که نوش بادبه قول قلندران همه جزو هوش بادهزار آفرین ترا به جان از سروش بادبه جز در ثنای تو زبانها خموش بادکه شهزاده را به صدق تویی داعی صدیقفلک فر علیقلی که جودش بود فرهبرویش ندیده کس مگر روز کین گرهز سهم خدنگ او چو بیرون جهد ز زهکند ماه آسمان چو ماهی به تن زرهبخندد همی ببرق سر تیغش از بریقدلش بیتی از کرم مکارم نجود اوفلک رفته در رکوع ز بهر سجود اونماید در جهان همه شکر جود اوتنی هست روزگار روانش وجود اوچه در هند برهمن چه در روم جاثلیقز رایش به مویه ماه ز جودش به ناله نیلهم از فضل بیمنال هم از عدل بیعدیلسخنهای او بلند سخایای او جمیلکرمهای او بزرگ عطاهای او جزیلهنرهای او شگرف نظرهای او دقیقز رخسار شاملش زمین روضهٔ ارمز انصاف کاملش جهان حوزهٔ حرمبه یکره چو آفتاب کفش پاشد از کرمبه قدر ستارگان اگر باشدش درممحیطیست جود او دو عالم درو غریقزهی بخت حاسدت شب و روز در رقودبه میزان خشم او تن دشمنان وقودکمان از تو ممتحن چنان کز محک نقودسزد عقد جو ز هر کمند ترا عقودسزد برج سنبله دواب ترا علیقپرد تا به عون پر همی طیر در هوادود تا بزورگام همی رخش در چرادمد تا به فرودین همی از زمین گیارسد تا به بندگان ز شاهان همی عطاجهد تا به زخم نیش همی خون ز باسلیقترا یسر در یسار ترا یمین در یمینبه ارزاق خاص و عام دل و دست تو ضمینملک گویدت ثنا فلک بوسدت زمینجهان با همه جلال ترا بندهٔ کمینخدا و رسول آل ترا هادی طریق
مسمطات شمارهٔ ۶الا که مژده میبرد به یار غمگسار منکه باغ چون نگار شد چه خسبی ای نگار منتوان من روان من شکیب من قرار منسرور من نشاط من بهشت من بهار منغزال من مرال من گوزن من شکار منحیات من ممات من تذرو من هزار مندهند مژده نوگلان که نوبهار میرسدبه شیر او ز بلبلان نه یک، هزار میرسدنسیم چون قراولان ز هر کنار میرسدبه گوش من ز صلصلان خروش تار میرسدبه مغز من ز سنبلان نسیم یار میرسدولی ز نوبهارها به است نوبهار منبهار را چه می کنم بتا بهار من توییز خط و زلف عنبرین بنفشهزار من توییهزار و گل چه بایدم گل و هزار من توییبه روزگار ازین خوشم که روزگار من توییهمین بس است فخر من که افتخار من توییالا به زیر آسمان کراست افتخار منمرا نگار نیکپی شراب ملک ری دهدشرابهای ملک ری مرا کفاف کی دهدبلی کفاف کی دهد شرابها که وی دهدمگر دو چشم مست وی کفایتم ز می دهدکه شور صد قرابه می به هر نظاره هی دهدهمین بس است چشم وی نبید من عقار مننگر کران راغها چه سبزها چه کشتهاز لالهها به باغها فراز خاک و خشتهاعیان نگر چراغها شکفته بین بهشتهانموده تر دماغها چه خوبها چه زشتهانموده پر ایاغها ز می نکو سرشتهاچه می که شادی آورد چو وصل روی یار مندمن شد ای پسر یمن شقیقها عقیقهانشسته مست در دمن شفیقها رفیقهاچمیده جانب چمن رفیقها شفیقهاگسارده به رطل و من عتیقها رحیقهاچو عقل ورای میر من رحیقها عتیقهاکدام میر داوری که هست مستجار منملاذ و ملجاء مهان خدیو زادهٔ مهینعطیه بخش راستان خدایگان راستینسپهرش اندر آستان محیطش اندر آستینبه صد قرون ز صد قران فلک نیاردش قرینمهین سپهر هر زمان چنان ببوسدش زمینکه آبش از دهان چکد چو شعر آبدار منسلیل خسرو عجم فرشته فر علیقلیچراغ دودمان جم به بخردی و عاقلیهمال ابر درکرم مثال ببر در ریلیهلاک جان گستهم ز پهلوی و پر دلیبه عزم پورزادشم به حزم پیر زابلیهمین بس است مدحتش به روزگار کار منبه روز کین که جایگه به پشت رخش میکندچو سنگریزه کوه را زگرز پخش می کندبه خنجری که خندها به آذرخش می کندسر و تن حسود را هزار بخش می کندزمین رزمگاه را ز خون بدخش می کندچنانکه چهرهٔ مرا ز خون دل نگار مناگر فتد ز قهر او به نه فلک شرارهایبه یک سپهر ننگری نسوخته ستارهایز روی خشم اگرکند به لشکری نظارهایگمان مبرکه جان برد پیادهای سوارهایمگرکه بردباریشکند به عفو چارهایچنانکه دفع رنج و غم روان برد بار مناگر به گاه کودکی خرد نبود مهد اوبه کسب دانش این قدر ز چیست جد و جهد اوبه خاک اگر دمی دمد عقیق پر ز شهد اوتمام نیشکر شود نباتها به عهد اوبه روز صید شیر نر شود شکار فهد اوچنانکه در سخنوری سخنوران شکار مناگر چه بهرهای مرا ز مال روزگار نیچو والیان مملکت شکوه و اقتدار نیحمال نی خیول نی بغال نی حمار نیجلال نی جیوش نی پیاده نی سوار نیفروش نی ظروف نی ضیاع نی عقار نیبس است مهر و چهر او ضیاع من عقار منهمیشه تا بود مکان به بحر آبخوست راهماره تا در آسمان نحوستست بست راتقابل است تا به هم شکسته و درست راچنانکه تند و کند را چنانکه سخت و سست راتقدمست تا همی بر انتها نخست راهماره باد مدح او شعار من دثار منهمیشه تا که نقطهای بود میان دایرهکه هرخطی که برکشی از آن به سوی چنبرهمرآن خطوط مختلف برابرند یکسرهحسود باد صید او چو صید باز قبرهعنود را ز خنجرش بریده باد حنجرهاجابت دعای من کناد کردگار من پایان
شمارهٔ ۱امروز ای غلام به از عیش کار نیستبرگیر زین ز رخش که روز شکار نیستتا می نگویی آنکه خداوند کاهلستکان کاهلی که نز پی کارست عار نیستانده مدار اگر نشدیم ای پسر سوارکانکس پیاده است که بر می سوار نیستها صید من تویی چه گرایم به سوی صیدصیدی به حضرتست که در مرغزار نیستگور و گوزن و کبک و غزالم تویی به نقدتنها تو هر چهاری اگر هر چهار نیستگر گویم ای غلام که داری سرین گورهرگز سرین گور چنین بردبار نیستباکشَی غزالی و با جلوه گوزننی نی که کمانکش و این میگسار نیستور خوانمت غزال بیابان به خط و خالهرگز غزال درخور بوس و کنار نیستخیز ای پسر به خادم خلوتسرا بگویکامروزه ره به بزم خداوندگار نیستور آسمان به حضرت ما آورد نیازخادم کند اشاره که امروز بار نیستاِنها کند که حضرت قاآنی است اینجبریل را نخوانده براین درگذار نیستاو مدح خوان شاه جهانست لاجرمکس در همه زمانه بدین اعتبار نیستشاهی که خاک از نظر پاک درکندوز نقد جود کیسهٔ آمال پرکندما ای ندیم دولت خویش آزمودهایملختی ز روزگار به سختی نبودهایمماگاه کف به سوی بط باده بردهایمما گاه لب به لعل بت ساده سودهایمبر دل گشاده مرد نگیرد زمانه تنگنهمار این سخن ز بزرگان شنوده ایمترکی که خنده بر رخ قیصر نمیکندما صدهزار بوسه ز لعلش ربودهایمشوخی که کفش بر سر خاقان نمیزندما صدهزار شب به کنارش غنودهایمماهی که شاه را به گدایی نمیبردما بارها به بوس لبش را شخوده ایمبا ابرویی که چون دم شیرست پر گرهبازی کنان شجاعت خویش آزمودهایموز طرهای که چون تن مارست پر شکنجما صدهزار چین به فراغت گشودهایماز خود چو آبگینه نداریم هیچ نقشوز طبع ساده نقش دو عالم نمودهایمدر عین سادگی همه نقشیم از آن قبلکز زنگ حرص آینهٔ دل زدودهایمدر بارگاه شه به ارادت ستادهایمو اقبال خویش را به سعادت ستودهایمفرخ شه آنکه هست خداوندگار منشکرش پس از سپاس خداوند کار منخیزید یک قرابه مرا می بیاوریدهی من خورم شراب و شما هی بیاوریدشاهانه خورد باید مهی را به های و هویطنبور و ارغنون و دف و نی بیاوریدتا با نفس پیاله شد آمد کند به کامهمچون نفس پیاله پیاپی بیاوریدزآن بارگیر روح که نارفته در گلوچون خون فرو رود برگ و پی بیاوریدزان دست پخت عقل که چون نور اولیازی رشد رهنما شود از غیّ بیاوریدزان جوهری که از نفحات نسیم اوبینفخ صوره مرده شود حی بیاوریدزان شربتی که درگلوی نحل اگر کنندبر جای نوش هوش کند قی بیاوریدزان پیبشر که طرهٔ طومار عمر منچون زلف تابدار شود طی بیاوریدطبعم ز ران شیر کباب آرزو کندهان هیزمش ز تخت جم و کی بیاوریددر قم شراب نیست حریفان خدای رابرتر نهید گامی و از ری بیاوریدمانا شراب ری ندهد مر مرا کفافیک زنده رود بادهام از جی بیاوریدور جام باده در دهن اژدها در استهمت کنید و از دهن وی بیاوریدبیخویش مدح شاه جهان خوشتر آیدمتا من روم ز خویش شما هی بیاوریدفرمانده ملوک سلیمان راستینکش جم در آستان بود و یم در آستینباز ای غلام سرکش و خونخواره بینمتوز بهر جنگ زین زبر باره بینمتبر پشت رخش شعلهٔ جوّاله خوانمتبر روی زین ستاره سیاره بینمتنایب مناب چرخ ستمکاره دانمتقایم مقام هر جفا کاره بینمتبر گرد گل دو سنبل ژولیده یابمتبر گنج رخ دو کژدم جراره بینمتپوشیده روی تافته در موی بافتهروحالقدس اسیر دو پتیاره بینمتاز غرفهای باغ جنان بچگان حورگردن برون کشیده به نظاره بینمتمانی به روزگار جوانی که از نخستگر روی چون مه و دل چون خاره بینمتآمد مه جمادی حالی مناسبستگر روی چون مه و دل چو خاره بینمتمردم بر آب و آینه بینند ماه و منبر جای آب و آینه رخساره بینمتچون خاکپای خسرو پیوسته بویمتچون فیض دست دارا همواره بینمتشاهی که از نوال ز بس مال میدهدهفتاد ساله توشهٔ آمال میدهداورنگ ملک تاج سخا افسر کرمبازوی ترک پشت عرب پهلوی عجماکسیر فضل جان هنرکیمیای علمرکن وجود رایت جود آیت کرممیقات حلم مشعر دانش مقام فیضمیزاب علم کعبهٔ دین قبلهٔ اممعرق جمال مغز جلال استخوان فرالهام نظم سحر سخن معجز قلمایوان مجد طلاق علا شمسهٔ علودریای فضل گنج عطا لجهٔ نعمشخص کمال روح سخا پیکر سخنجسم وقار چشم حیا عنصر هممباب ظفر نیای هنر دایهٔ خطرفخر پدر مطیع برادر مطاع عمفرزند بخت بچهٔ دولت نتاج تاجپیوند ملک وارث کی یادگار جمقانون عیش اصل طرب فصل انبساطدرمان درد داروی انده علاج غمآشوب ابر آتش زر مایه سوز سیمطوفان گنج دشمن کان خانهروب یمناموس عدل میر زمان مایه امانقانون جود ناهب کان واهب درمپیکان تیر نوک سنان نیش ناچخشجاسوس مرگ پیک فنا قاصد عدمهرون حیا شعیب شرافت خلیل خوییوسف لقا کلیم کرامت مسیح دمخلخال مجد یاره دولت سوار ملکبازوی عدل نیروی دین شهسوار ملکای از لهیب تیغ تو دوزخ زبانه ییوی از نهیب قهر تو محشر فسانهایاز چنبرکمند تو گردون نمونه ییوز جنبش سمند تو دوران نشانهایدر صحن فطرت تو معانی سراچهایاز لحن فکرت تو مغانی ترانهایخورشید چرخ بزم ترا آفتابهایایوان عرش کاخ ترا آستانهایهر فیضی از لقای تو عیش مخلَدیهرآنی از بقای تو عمر زمانهایدر خنصر جلال تو افلاک خاتمیدر خرمن نوال تو اجرام دانهایچهرت چو مهر نو دهد بی وسیلتیدستت چو ابر جود کند بیبهانهایملک ترا مداین دنیا خرابهایجود ترا معادن دریا خزانهایسیر سپهر عزم تو را روزنامهایگنج وجود جود ترا جامه خانهایوصف چو ذات عقل ندارد نهایتیفکرت چو بحر عشق ندارد کرانهایاز لطمهٔ عتاب تو در جنبشست چرخبا موج آسکون چکند هندوانهایجاه تو جامهای که جهانست ذیل اوجود تو خرمنی که وجودست کیل اوشاها خدایگان سپهرت غلام بادبر صدرگاه سدّهٔ جاهت مقام بادچون فکرت قویم تو از جان قوام جستبر فطرت سلیم تو از حق سلام بادازکردگار قرعهٔ بختت به نام گشتاز روزگار جرعهٔ عیشت به کام باداز تیغ روشن تو که برهان قاطعستبر منکران بخت تو حجت تمام بادچون کرم قز که رشتهٔ او هست دام اورگهای خصم بر تن خصم تو دام بادمشکین مشام کلک تو چون عسطهزن شودزان عسطه مغز هفت فلک را زکام بادبی گرمی سخای تو در دیگ آرزوهفتاد ساله پختهٔ آمال خام بادبیماه خلخی می خلر بود حرامبا ماه خلخت می خلر به جام بادنقد این زمان عروس جهان چون به عقد تستبا هرکه جز تو انس پذیرد حرام بادگرد سمند و برق پرندت به روزگارتا روز حشر مایهٔ نور و ظلام بادوز زهرهٔ کفیدهٔ خصمت به روز کینناف سما و پشت زمی سبز فام بادقاآنی ار چه سحر حلال آورد همیکوته کند سخن که ملال آورد همی
شمارهٔ ۲ای زلف تیره سایهٔ بال فرشته یییا از سواد دیدهٔ حورا سرشتهایآن رخ ستاره است و تو چرخ ستارهاییا نی فرشته است و تو بال فرشتهایبر گرد مه ز مشک سیه توده تودهایبر سرخ گل ز سنبلتر پشته پشتهایهندو به چهره لام کشد وین عجب که توهندویی و به صورت لام نوشتهایعودی نه عنبری نه عبیری نه نافهایدامی نه حلقهای نه کمندی نه رشتهایطومار عمر تیرهٔ مایی و از جفاطومار عمر زندهدلان درنوشتهایبرگشتهای چو لشکر برگشته از قتالمانا ز غارت دل ما بازگشتهایبی کلفت مضار به بس قلب خستهایبیزحمت محاربه بس خلق کشتهایدر باغ خلد خسبی از آن رو معطریدر آفتاب گردی از آن رو برشتهایاز عود نردبانی از آن پایه پایهایوز مشک بادبانی از آن رشته رشتهایدام دلیّ و در برت آن خال مشکبارمانند دانهایست که در دام هشتهاییا تخم فتنهایست که در مرغزار حسناز بهر بیقراری عشاق کشتهایچون سبز کشتهایست خط یار و تو مدامدهقان صفت مجاور آن سبزکشتهایآید چو خاک مقدم شاه از تو بوی مشکزلفا مگر به مشکفروشان گذشتهایشاه جهان فریدون سلطان راستینکشت جای دست بینی عمّان در آستیای زلف تیره هر دم دامن فرازنیتا دامنی بر آتش سوزان ما زنیخواهی مگر که گل چنی از باغ چهر یارکاویدن همی چو گلچین دامن فرازنیزنگی فروزد آتش و دامن بر او زندزنگی نیی بر آتش دامن چرا زنیهندو گر آفتاب پرستد تو ای شگفتچندین بر آفتاب چرا پشت پا زنیزآنسان که خویش را به حواصل زند عقابهرلحظه خویش را به رخ دلربا زنیبر روی یار من چو دهد جنبشت نسیممانی بزنگیی که برو می قفا زنیمعذور دارمت اگرم قصد جان کنیهندویی و به خون مسلمان صلا زنیمو کیمیای زر بود اکنون به چهر مامویا رواست گر قدری کیمیا زنیبازو زنند بهر شنا اندر آب و توبازو همی به خون دل آشنا زنیدلها ز کف ربایی و هردم به کار ظلمتحسین کنی سپاس بری مرحبا زنیکی سایه افکنی به سر ما تو کز غروربر فرق آفتاب فروزان لوا زنیهندوی آستانه ی شاهی از آن قبلهردم طپانچه بر رخ شمس الضحی زنیشاهی که هست کشور او عالمی دگردر ملک جم بود به حقیقت جمی دگرای زلف هر دلی که بود در ضمان تواز فتنهٔ زمانه بود در امان تودل جای در تو دارد و تو در دل ای عجبتو آشیان او شده او آشیان توجان چشم در تو دارد و تو چشم بر به جانتو پاسبان او شده او پاسبان توچشمم شبان تیره همی آرزو کندتا از شبان تیره بجویم نشان تودامن فرو مچین که گرم جان رود ز دستاز دامن تو دست ندارم به جان توبا ابروان به کشتن ما عهد بستهایمشکل توان کشید ازین پس کمان توحالی مرا عنان تحمّل رود ز دستهرگه که باد دست زند در عنان تودلهای ما چو بارگران می کشی به دوشچون موی از آن خمیده تن ناتوان توگویند سوی چین نرود هیچ کاروانوین رسم باژگونه بود در زمان تودلها کند به چین تو چون کاروان سفروز چین زلف تو نرود کاروان تومانا غلام درگه شاهی از آن قبلخورشید سرگذارد بر .آستان تودرج عقیق وگوهر اگر نیستی ز چیستآویزهٔ عقیق و گهر بر میان تونی نی چو من مدیح جهاندارگفتهایکانباشتست از در وگوهر دهان تومشکین چو خلق شاه جهانی از آن بودزیب عرواب مدحت من داستان توشاهی کز آب قهرش آذر بر آوردوز خاک تیره لطفش گوهر برآوردای زلف گشته پیکر من مویی از غمتاز مویه دامنم شده آمویی از غمتجایی ندانم از همه آفاق کاندروچشمان من نکرده روان جویی از غمتمحرابوار خم شودم پشت بندگیگر در رسد اشارهٔ ابرویی از غمتچوگانم احتیاج نباشدکه روز و شبسرگشتهام چو گوی بهر کویی از غمتگر صدهزارکوه گرانم نهد به دوشآسان کشم چوکاه به نیرویی از غمتجنت جهنمی شود از تفّ آه منگر بشنوم به ساحت آن بویی از غمتجان کیست تن کدام صبوری چه تاب چیستگر در رسد بشارت یرغویی از غمتتا بو که قصهٔ تو بپوشم از این و آنآرم هماره روی بهر سویی از غمتموی ازکفم برآمد و برنامدم ز دستکز کف به اختیار دهم مویی از غمتزان روکه برده باد بهر سوی بوی تورومی نهم چو باد بههر سویی از غمتمانی غبار مقدم شه را به بوی و رنگزان در جهان فتاده هیاهویی از غمتشاهی که کرده نو چو نبی دین ذوالجلالبعد از هزار و دو صد و پنجاه و اند سالای زلف همچو چنگل شهباز بینمتیالیت اگر به چنگل شه باز بینمتاز بس به گونه تیره و در حمله خیرهایپرّ غراب و چنگل شهباز بینمتچون بخت دشمن ملک آشفتهای ولیکچون خنگ شاه سرکش و طناز بینمتشاه جهان مگر به تو دستی درازکردکز فرط فرّهی همه تن ناز بینمتطرارهای به سیرت و جزارهای به شکلجادوی هند و کژدم اهواز بینمتشیرازهٔ صحیفهٔ حسنیّ و از جفاشور عراق و فتنهٔ شیراز بینمتبوی تو ره نماید ما را به سوی تومشکی شگفت نیست که غمّاز بینمتاندر قفای لشکر دلهای خستگانچون گرد خنگ شاه سبک تاز بینمتمانند سایهٔ علم شه به کوه و دشتگه بر نشیب و گاه بر فراز بینمتدر پای یار من به ارادت سرافکنیویحک چو جیش خسرو سرباز بینمتشاهی که وصف جودش چون خامه سرکندچون گنج روی نامه پر از سیم و زرکندشاهی که چون به جوشن ماهی در انجمستیا غوطهور نهنگی در بحر قلزمستگر جویی از جمال به مهرش تفاخرستور گویی از جلال به چرخش تقدّمستگیهان به بحر جودش چون قطرهٔ یمستگردون به دشت جاهش چون حلقهٔ کمستغایب نگردد از نظر خلق رحمتشماند همی به نور که در چشم مردمستبیضا فروزد از دل کاینم تفکرستپروین فشاند از لب کاینم تکلّمستبا تیغ بحر سوزش الیاس و خضر رااول عمل که فرض نماید تیمّمستدر نوک تیغ و نیش سنانش به روز رزمیک حمیر اژدها و یک اهواز کژدمستآن کوه رهنوردکه رخشش نهاده نامچرخ مدوّرش چو یکی گوی در دمستالبرزکوه با همه برز و همه شکوهچون سنگریزهایست کش آژیده در سُمستهم سیر او ز گرمی استاد صرصرستهم پشت او ز نرمی خلاق قاقمستهرگه به حمله آتشی از نعل او جهدآن آتش دمان را الوند هیزمستکوه رزین و باد بزین روز کارزارگویی گه درنگ و شتابش اَب و اُم استبا بخت حملهاش را گویی توافقستبا فتح پویهاش را مانا تلازمستیارب همیشه شاه جهان زیر رانش بادیک رانی این چنین که ظفر همعنانش باد
شمارهٔ ۳ای زلف دانمت ز چه دایم مشوّشیزآنرو مشوّشی که معلق در آتشیآن راکه هست سودا دایم مشوش استآری تُراست سودا زآنرو مشوّشیبدخوی و سرکشان را بُرّند سر ز تنزآنرو سرت بُرند که بدخوی و سرکشیسر بردهای به جام لب ماه من مگرزان جام باده خورده که زینگونه بیهشیگر می نخوردهای ز لب ما هم از چه روبی تاب و بی قرار و سیه مست و سرخوشیبیمار چشم یار و ترا میل ناردانجزع نگار مست و تو ساغر همی کشیهندو به هند طعم شکر میچشد تو نیزطعم شکر از آن لب شیرین همی چشیزان لعل شکّرین مگس خال برنخاستبا آنکه همچو مروحه دایم به جنبشیایمان و دین روان و خرد صبر و اختیاردر یکنفس بهٔک حرکت خصم هر ششیدیوانهایّ و عذر تو این بس که روز و شباندر جوار آن رخ خوب پریوشیهمچون محک سیاهی و سایی به چهر یارمانا در آزمایش آن سیم بی غشیگاهی نگون به چاه زنخدان چو بیژنیگه درگشاد تیر بلا همچو آرشیبستر ز ماه داری و بالین ز آفتابمانا غلام خسرو خورشید بالشیشاه جهان هلاکو، خاقان شرق و غربسلطان بر و بحر، جهانبان شرق و غربای لعل دلفریب مگر خاتم جمیکز یک حدیث مایه ی تسخیر عالمیتسخیر آدم و پری و دام و دیو و ددچون می کنی، نه گر به صفت خاتم جمیمعروف و ناپدید چو عنقای مغربیموجود و دیریاب چو اکسیر اعظمیمریم نه یی ولی ز سخن های روحبخشآبستن هزار مسیحا چو مریمیدر رتبه با مسیح، همین فرق بس تو راکه او روحبخش بود و تو روح مجسّمیشبنم نه وز حرارت خورشید چهر یارسر تا قدم گداخته بر سان شبنمیدزدیده در تو راز دل خلق مدغم استدزدیده همچو راز دل خلق مدغمیجندین هزار عقده گشایی ز دل مراخود همچو عقدهٔ دل ما سخت محکمینه شکّری نه شهد ولی نزد اهل ذوقچون شهد و چون شکر بهحلاوت مسلمینه نخلى و نه نحل ولى همچو نخل و نحلتولید انگبین و رطب را مصممّیچون کوثری و سینهٔ سوزان تراست جایکوثر به جنتست و تو اندر جهنمیشیرینتر از تویی نبود در جهان مگرگفتار من به مدح خدیو معظمیشاهی که ابر دستش با دوستان کندکاری که ابر نیسان با بوستان کندای ابروی نگار نه گر قامت منیچون قامت من از چه نگونیّ و منحنیباکس شنیدهای که شود قامتش عدوبا من چرا عدویی اگر قامت منیمانی به شکل نعل و در آن روی آتشینمن عاشقم تو نعل در آتش چه افکنیمیخواره بهر توبه کند رو به قبله توآن توبهای که قبلهٔ میخواره بشکنیایدون گمانم آنکه کمانی که از کمیناز غمزه هر زمان به دلم تیر میزنیای لب اگر تو معدن شهدی وکان قندبر زخم ما چگونه نمک میپراکنیای زلف اگر نه چهرهٔ جانان من بت استتاکی مقیم خدمت او چون برهمنینشگفت کاتش رخ یار است شعلهورتا تو همی به جنبش چون باد بیزنیگر خود نه صبد آن مگس خالت آرزوستبروی چو عنکبوت چرا تار میتنیبا آنکه مسکنت دل ما بود روز و شبچون شد که روز و شب دل ما را تو مسکنیبالای گنج و سرو کند مار آشیانماری به گنج و سرو از آن آشیان کنیخواهم ترا ز رشتهٔ جان ساختن طنابتا چون سیاه چادر برچیده دامنیاز خط یار قصد عذارش کنی بلیعقرب شب سیاه گراید به روشنیای صف کشیده مژگان خوابم ربودهایمانا تو در دو چشمم یک مشت سوزنیای ترک خلخای بت روم ای نگار چینکامروز در زمانه به خوبی معینیز آهن پری به طبع گریزد تو ای پریچندین چرا به سخت دلی همچو آهنیاینک به پیش روی تو اشکم رود ز چشمصبحست و ژاله میچکد از ابر بهمنیتا چاکر خدیو جهانی به جان و دلچون جان عزیز در بر و چون روح در تنیجمشید شید چهر و کیومرث گیو گرزهوشنگ هوش و هنگ و فریبرز فرّ و برزشاهی که چون سحاب کفش زرفشان شودچون بخت او بسیط زمین زرنشان شودپیدا شود چو رایت خورشید آیتشخورشید زیر پردهٔ خجلت نهان شودگردون اگر شود چو خدنگ وی ازکماناز غم خدنگ قامت گردون کمان شوداز رشک قصر و فخر قدومش عجب مدارگر آسمان زمین و زمین آسمان شوداز رای پیر و بخت جوانش شگفت نیستگر روزگار پیر ز شادی جوان شودشاها ز میغ تیغ تو در دشت کارزاراز خون هزار دجله به هر سو روان شودیا آنکه زعفران سبب خنده روی خصماز خندهٔ حسام تو چون زعفران شودبا خلق جانفزا چکنی سیر بوستانهرجا که اختیار کنی بوستان شوداز شورهزار گر گذری یاسمن دمدبر خاربن اگر نگری ارغوان شودیاقوت تو که قوّت عقلست و قوت جانآید چو در حدیث گهر رایگان شودقوت روان اهل بیانست ای شگفتیاقوت کس شنیده که قوت روان شودذکر محامد تو چو جوشن به روز رزمتعویذ دل امان تن و حرز جان شودبدخواه تو نزاید تنها ز مام از آنکتیر تو در مشیمه بدو توامان شودچون با کمان و تیر درخشان کنی کمیندر یک زمان چو کان بدخشان کنی زمینشاهی که تا به تخت خلافت مکان گزیدبدخواه پشت دست ز غم ناگهان گزیدچون شهدخورده کاو ز حلاوت بنان مزدهر کاو چشید طعم بیانش بنان مزیدچون مرغ پرفشانده که در آشیان خزددر کنج بینوایی خصمش چنان خزیدماریست رمح او که زبونتر شود ز مورهر شیر شرزه را که به نیش سنان گزیداز باد گرز او شده خصمش چو آن درختکاندر خریف بروی باد خزان وزیدپیدا نگشت دست خلافی ز آستینتا بر فراز دست خلافت مکان گزیدهرکس زکردگار سزاوار پایهایستاو را ز حق مقام به تخت کیان سزیدهل من مزید گوید هر دم جحیم از آنکخواهد ز جسم دشمن او هر زمان مزیدگو خود دوباره قافیه شود ال در جحیمبا خصم او به پایه شود توامان یزیدای خاک راه گشته عبیر از عبور تودر اهتزاز و وجد سریر از سرور توای چرخ پیش کاخ تو چون بیت عنکبوتبیتی از خداست لقب اوهنالبیوتبر سقف کاخت از چه تند تار از شعاعگر مهر سقف کاخ ترا نیست عنکبوتچون خامه گیری از پی تحریر در بنانگویی مقیم گشته عطارد به برج حوتای با حلاوت سخنت زهرانگبینوی با مرارت سخطت شهد انزروتچینی برو درافکن یک ره ز روی خشمتا خصم را برون رود این باد از بروتجودت رسیده است به جایی که خلق راشکر محامد تو بود فرض در قنوتتو یوسف زمان و زمان بر تو قعر چاهتو یونس جهان و جهان بر تو بطن حوتای قصهٔ مناقب تو احسن القصصوی قبلهٔ حواجب تو احسنالسموتدر ذوق عقل شکرّ شکر محامدتهم قلب راست قوت و هم روح راست قوتنساج مدحت توام از شعر ناپسندچون کرم قز که دیبا سازد ز برگ توتپیداست در حقیقت بیاصل دشمنتکاعدام صرف را متصور بود ثبوتگویندگان مدح ترا بر قصور طبعاز فرط شرم سکته علاجست یا سکوتدشمن کشد نفیر به میدان حرب توزآنسان که روح کافر حربی به حضر موترمحت دهد ز جسم پرستندگان لاتانواع دیو و دد را تا روز حشر لوتیارب به روزگار مبیناد هیچکسپایان دولت تو به جز حیّ لایموتشاها نشستگاه تو بر تخت بخت باداز خنجر تو جسم عدو لخت لخت بادروزی که گردد از تک اسبان رهنورددر تیره گرد پنهان گردونِ گرد گردگردد چو برق خاطف از ابر قیرگونشمشیرها درخشان هردم ز تیره گرداز تیغ هر تنی را بر سر هزار زخماز بیم هر سری را در تن هزار درداز بیمشان نهفته به لب صد هزار ورداز زخمشان شکفته به تن صدهزار وردنوک سنان ز گرد هوا گردد آشکاربرسان دود بر زبر طاق لاجوردچون کوره تفته گردد دلها ز آه گرمچون یخ فسرده آید لبها ز باد سرداز هر طرف فشافش چندین هزار تیرطفلان خردسال ز پیران سالخوردگردند از مهابت پیکار پیرتراز هرکران کشاکش چندین هزار مردگردد زمین چو قرعهٔ رمال و هر طرفدست بریده زوجش و فرق بریده فرداز آب خنجر تو که بحریست موجزندر یک نفس خموش شود آتش نبرداز باد گرز خاره شکن با سپاه خصمکاری کند که صرصر با قوم عاد کردخصمت فرشته نیست ولی چون فرشتگانبر وی شود حرام ز بیم تو خواب و خوردبیخ حسود برکنی از گرز خاره کنگوش سپهر کر کنی از بانگ دار و برداکسیر گر ز مو کند اکسیر از آن شوداز موی پرچم تو چو زر روی خصم زردتا بنگرند حرب تو گردند جمله چشمدر آسمان مه و خورد چون کعبتین نردای گشته آب تیغ تو در نای خصم خونچون آب نیل در گلوی قبطیان دونای شاه بر رخت در دولت فراز بادچون زلف یار رشتهٔ عمرت دراز بادپروانهوار هر که نگردد به گرد توکارش چو شمع گریه و سوز و گداز بادرای تو کافرینش عالم برای اوستجز بینیاز از همه کس بینیاز بادچون فرق تو کز افسر شاهیست سرفرازاز نیزهٔ تو فرق عدو سرفراز بادپایان روزگار تو محمود باد و خصمروزش ز هیبت تو چو موی ایاز بادچون صرع دارکش ز هلالست احترازاز تیغ تو عدوی ترا احتراز باداز هر جهت که دشمن جاه تو رو کندبر روی او هزار در فتنه باز باداز جلوهٔ وجود تو ظلمت سرای خاکروشنتر از جمال بتان طراز بادچون آفتاب کش ز نجومست امتیازاز خسروان ملک تو را امتیاز بادچون می گسار کآوردش می در اهتزازاز خون خصم رُمح تو در اهتزاز باداز حملهٔ تو لشکر تازی و ملک ترکآشفته و خراب ز یک ترکتاز باددر حلقهٔ کمند عدو بندت آسمانعاجزتر از حمام به چنگال باز بادایدون پس از دعای تو ختم بیان کنمختم بیان به خاتم پیغمبران کنم
شمارهٔ ۴شاهی که بر سرست ز لولاک افسرشتشریف کبریاست ز دادار در برشگیهان و هر که در وی نقشی ز قدرتشگردون و هرچه در وی حرفی ز دفترشاقبال و بخت پیر و عضبا ور فرفشخورشید و ماه خادم شبیر و شبرششام ابد جنیبهٔ موی مجعدشصبح ازل طلیعهٔ روی منورششب چهره سیاه بلال موذنشمه غرهٔ جس بمراق تکاوررشموجی بود فلک ز محیط عنایتشفوجی بود ملک ز سپاه مظفرشقلبی بود مجسم فرخنده قالبشروحی بود مصّور زیبنده پیکرشگردرن مجلهایست بر اثبات معجزشگیهان محلهایست ز اقطاع کشورشدر ژرف بحر قدرت قدرش سفینهایستکافلاک بادبان بود و خاک لنگرشکرد ار همی سلیمان تسخیر دیو و دداو گشت صدهزار سلیمان مسخّرشازردگار ملک رسالت مفوضشازکارساز تاج ولایت مقررشخاک سیاه جرده غباری ز موکبشچرخ کبود جامه دخانی ز مجمرشبا یک جهان سعادت جبریل خادمشبا یک فلک شرافت میکال چاکرشبر چرخ هرچه انجم کیلی ز خرمغشبر خاک هرچه مردم خیلی ز لشکرشبحر محیط آبی از جوی رحمتشمهر منیر تابی از روی انورشطاقیست قدر او که بود شمس شمسهاشطوقیست حکم اوکه بود چرخ چنبرشگویی سپهر از چه ز جیب جلالتشبویی بهشت از چه ز خلق معطرشصبح سپید آیت روی مبارکششام سیاه حجت موی معنبرششهروزهای به درگه سلطان انجمشفیروزهای ز خاتم گردون اخضرشخشتی ز سقف ایوان گردون عالیشمیخی ز نعل یکران خورشید خاورشانی ز دور بعثت دهر مخلدشنانی بخوان دعوت چرخ مدورشهر هشت باغ رضوان نامی ز مجلسشهرچار جوی جنت دردی ز ساغرشگر بیولای او به بهشتم صلا زنندنفرین کنم به حوری و غلمان و کوثرشور با هوای او شودم جای در جحیمبر من خلیلوار دمدگل ز آذرشتا بر خط خطایم خطّ خطا کشدسوگند میدهم به خداوند قنبرشبا اینهمه گناه نیم ناامید ازوخواهم سیاهنامهٔ خود را سپید ازو
شمارهٔ ۵خیزید و یک دو ساغر صهبا بیاوریدساغر کمست یک دو سه مینا بیاوریدمینا به کار ناید کشتی کنید پرکشتی کفاف ندهد دریا بیاوریدخوبان شهر را همه یکجا کنید جمعجایی که من نشستهام آنجا بیاوریدما را اگر به جام سفالین دهید میخاکش ز کاسهٔ سر دارا بیاوریداز ملک ری به ساحت یغما سپه کشیدهرجا پری رخیست به یغما بیاوریدوز روم هر کجا بچه ترسای مهوشستور خود بود کشیش کلیسا بیاوریددر بزم عیشم از لب و دندان مهوشانیک آسمان سهیل و ثریا بیاوریدتا من به یاد چشم نکویان خورم شرابیک جویبار نرگس شهلا بیاوریدتا من به بوی زلف بتان تر کنم دماغیک مرغزار سنبل بویا بیاوریدگیرید گوش زهره و او را کشان کشاناز آسمان به ساحت غبرا بیاوریدتابید زلف حوری و او را دوان دوانسوی من از بهشت به دنیا بیاوریدتا من کنم ثنای خداوند خود رقمکلک و مداد وکاغذ و انشا بیاوریداول به جای صفحه ز بال فرشتگانپری سه چار دلکش و زیبا بیاوریدور از دو ساق غلمان ناید قلم به دستاز ساعدین آن بت ترسا بیاوریدپس جای دو ده مردمک دیدگان حورسایید و هرسه چیز به یکجا بیاوریدتا بر پر فرشته ز آن حبر و آن قلمدر مدح اردشیرکنم چامهای رقمترکا مگر تو بچهٔ حور جنانیاکاندر جهان پیری و دایم جوانیامعجون جان و جوهر دل کس ندیده بوداینک تو جوهر دل و معجون جانیاسوگند میخورم که بهدنیا بهشت نیستور هست در زمانه بهشتی تو آنیاسیم از پی ذخیرهٔ تن مینهند خلقتو سیمتن ذخیرهٔ روح روانیاشادی دهد به دل رخ خوب تو ای عجبکز رنگ ارغوان به اثر زعفرانیاهنگام رقص چونکه به چرخ افتدت سرینپندارمت به روی زمین آسمانیادل را به نسیه گرچه دهی وعدهها ولیکجان را به نقد زندگی جاودانیاهرگه که تشنه گردم خواهم بنوشمتپندارم از لطافت آب روانیاسهرابوار خنجر عشقت دلم شکافتترکا مگر تو رستم زاولستانیاگویند جان ز فرط لطافت نهان بودجانی تو در لطافت و اینک عیانیامعلوم شد که مردم چشم منی از آنکدر چشم من نشسته و از من نهانیابنگر در آب و آینه منگر که ترسمتعاشق شوی به خویش و درانده بمانیاروزی بپرس از دهن تنگ خود که توعاشق نگشتهای ز چه رو بینشانیادر عضو عضو پیکر من نقش روی تستیک تن فزون نیی و به چندین مکانیاالله اکبر ای سر زلفین یار منخود مایه چیست کاینهمه عنبر فشانیااول ضعیف و زار نمودی به چشم منوآخر بدیدمت که عجب پهلوانیااز تار تار موی تو آید شمیم مشکگویی که خلق والی مازندرانیاشهزادهای که شاهش فرمانروای کردبازش ز مرحمت طبرستان خدای کردای زلف دانم از چه بدینسان خمیدهایعمری به دوش بار دل ما کشیده ایزینسان که بینمت مه و خورشید در بغلدارم گمان که چرخی از آنرو خمیدهایشیطان شنیدهام که برون شد ز خلد و توشیطانی و هنوز به خلد آرمیدهایمانی به زاغ خلد که عمری به باغ خلدخوش خوش به گرد کوثر و طوبی چریدهایرضوان چه کرد با تو و حورا ترا چه گفتکاشفتهای و با پر و بال شمیدهایغلمان مگر به شوخی سنگی زدت به بالکز خلد قهر کرده به دنیا پریدهاینزدیک گوش یاری و آشفتهای مگرآشفته حالی من از آنجا شنیدهایچنبر نموده پشت و به زانو نهاده سرمانند اهل حال به کنجی خزیدهاینوری از آن به دیدهٔ مردم مکرٌمیحوری از آن به باغ جنان جا گزیدهایپس دیو دل چرایی اگر حور طینتیپس تیره جان چرایی اگر نور دیدهایدامن ز پیش برزده چون مرد پهلواندر روی ماه از پی کشتی دویدهایخال نگار من مگس است و تو عنکبوتکز بهر صید تار به گردش تنیدهایوی خالک سیاه تو هم زان شکنج زلفبنمای رخ که شبروکی شوخ دیدهایمتواریک چو دانه نظر می کنی ز دامدر انتظار صید شکار رمیدهایمانند زاغ بچهٔ نارسته پرّ و بالتن گرد کرده در دل مادر طپیدهایدزدیدهای دل من و از دیده گشته دوردر زیر پرده پردهٔ مردم دریدهایدزد دل منی ز چه جان بخشمت به مزدجز خویش دزد مزدستان هیچ دیدهایتاریک و روشنست ز تو چشم من ازانکچون مردمک ز ظلمت و نور آفریدهایگر خود سواد مردم چشم منی چراپیوند الفت از نظر من بریدهاییا قطرهٔ مرکب خشکی که بر حریراز نوک کلک والی والا چکیدهایفرماندهی که مهرش نرمست وکین درشتدینار بدره بدره دهد سیم مشت مشتشد وقت آنکه رو سوی ساری کند همیفرمان شه به ساری جاری کند همیزانسان که سار نغمه سراید به شاخساربر شاخسار دولت ساری کند همیرو سوی ساریآرد و آنگه به قول ترکرخسار دشمنان را ساری کند همیساری کنون ز وجد چو سوریست سرخ رویبیچاره نام خود ز چه ساری کند همیساریست رنگ زرد بترکی و زین لغتساری شودگر آگه زاری کند همینی باز شادمان شود ار بشنودکه ترکرخشنده نام یزدان تاری کند همیباری سزدکه ساری از وجد این خبرتا حشر شکر نعمت باری کند همیوقتست کاردشیر برآید به پشت رخشبرکه نشسته طی صحاری کند همیوقتست کاردشیر به اقبال شهریاراز چرخ و ماه پیل و عماری کند همیچرخش ز پی علم کشد از خط استوامهرش ز پیش غاشیهداری کند همییزدان هوای طاعت او را به سان روحدر عضو عضو هستی ساری کند همیخورشید رایش از افق دل کند طلوعصد روز روشن از شب تاری کند همیدر هرنفس که برکشد از صدق همچو صبحباری هزار بارش یاری کند همیآدم به خلد بیند اگر فرّ و جاه اوفخر از علوّ شأن ذراری کند همیهرشب بهشرط آنکه کند یاد ازین غلامبالین ز زلف ترک تتاری کند همیهرگه که دست همت او دُرفشان شوددامان چرخ پر ز دراری کند همیگوینده را مدیحش ابکم نمایدایک تن چگونه مدح دو عالم نمایداای آسمان به طوع و ارادت زمین توگنجینهٔ یسار جهان در یمین توگردون در افق نگشاید بر آفتابتا هر سحر چو سایه نبوسد زمین توالحق بجاست گر همه اجزای روزگاریکسر زبان شود ز پی آفرین توبا صدهزار چشم به چندین هزار قرنگردون ندیده در همه گیتی قرین توعکست درآب و آینه مشکل فتدکه نیستکس در جهان به صورت و معنی قرین توزآنرو به نحل وحی فرستاد کردگارکش موم بود قابل نقش نگین توتا جمله کاینات ببینند نقش خویشحق ساختست آینهای از جبین تونزدیک آن رسیده که بینی ضمیر خلقای من فدای این نظر دوربین تونبود عجب که دعوی پیغمبری کندروزی که بدسگال تو آید به کین توکانروز خصم سایه ندارد که سایهاشپنهان شود ز هیبت چین جبین توو اعضای او متابعت او نمی کندگر دشمنی بود به مثل درکمین تواز دست تست معجز روحالله آشکاردامان مریمست مگر آستین تواهل هنر به کُنه کمالت کجا رسندخرمن تراستویندگران خوشهچین توقاآنی از برِ تو به جایی نمیرودتو انگبینی او مگس انگبین توتا آن زمان بمان که ز پی شاهدی به خلدتنگت به برکشدکه منم حورعین تومحمود باد عاقبت روزگار توصد چون ایاز و بهتر ازو میگسار تو