شمارهٔ ۶زاهدا چندی بیا با ما بهخلوت یار باشصحبت احرار بشنو محرم اسرار باشتا به کی زاری کنی تا صید بازاری کنیترک زاری کن وزین بازاریان بیزار باشنه حدیث عاقلان بشنو نه پند ناقلانگفتگو سودی ندارد طالب دیدار باشکفر انکار آورد عارف برآن انکار شوزهد پندار آورد واقف ازین پندار باشبینظرکن جستجوی و بیزبان کن گفتگویطالب گنجند طرّاران تو هم طرّار باشچشم خوبان خواب غفلت آورد بیدار شولاف مستی *رد پرشی بردهد هوشیار بامننسبتی با زلف و چشم یار اگر باید تراهمچو زلف و چشم او آشفته و بیمار باشطالبسالوس هرشب مصطفی بیند بهخوابهم بهجان مصطفی کز خواب او بیدار باشچند می گیی فلان زندی و بهمان فاسقستقادری غفار باش و عاجزی ستار باشچون ترا بینی که دکاندار پندارند خلقمصلحت در تهمت خلقست دکاندار باشاز سگ چوپان ره و رسم امانت یادگیرپیرو احرار اندر جامهٔ اشرار باشهرچه پیش آید رضا ده وز غم وشادی مترسبر غم و شادی قلم درکش قلندروار باشنفسابتر عنتر است از حملهٔ اورو متابذوالفقار عشق برکش حیدرکرار باشبندگی کن مرتضی را چون شهنشاه جهانور قبولت کرد اندر بندگی سالار باشخسرو غازی محمّد شه خداوند اُممروی دولت پشت دین چشم حیا دست کرمسیم را از جان شیرین دوستر دارد لئیممن سرین شاهدانرا دوستر دارم ز سیمگر سرین و سیم را در مجلسی حاضر کنندآن نخواهم این بخواهم این ز من آن از لئیمسیم ومال وگنج وجاهم آرزونبودکههستگنج رنج و جاه چاه و مال مار و سیم ریمبیپدر طفلی به چنگ آوردهام کز روی اوصدهزاران بوسه گر خواهی دهد بی ترس و بیمنفس او در باده خوردن تاهمی بینی عجولطبعاو در بوسهدادن تا همی خواهی حلیماو ز موزونی چو طبع من قدی دارد بلندمن ز محنت چون سرین او دلی دارم دو نیمپرشکن گردد دلم چون حلقهای زلف اوبر شکنج زلف او هرگه که میغلتد نسیمراستی را منکرم تا دیدم آن گیسوی کجعافیت را دشمنم تا دیدم آن چشم سقیمگنج بادآورد دارد ماه من در زیر پایلاجرم عیبش مکن گر خصلتی دارد کریمدی به شوخیگفت قاآنی مراکمتر ببوسرحم کن آخر که عاشق را دلی باید رحیمگفتمش بر نفس سرکش گرچه نبود اعتمادظن بد باری مبر دربارهٔ یار قدیمآن یکی از مستحباتست در شرع رسولکآدمی از مهر بوسد صورت طفل یتیماین سخن از ساده لوحی باورش افتاد وگفتبیسبب نبودکه شاهنشه ترا خواند حکیمخسروی کز خشم او دوزخ شراری بیش نیستنُه فلک بردامن جاهش غباری بیش نیستعاقبت ترکی مرا محمود نام آمد به دستعاقبت محمود باشد عاشقان را هرکه هستجای آن داردکه بر دنیا فشانم آستینزانکه در دنیا کم افتد اینچنین دولت به دستبر رخ خوبش کنم نظاره چون مفلس به سیمدر خم زلفش برم انگشت چون ماهی به شستگه بناگوشش ببویم چون کند از بوسه منعگه در آغوشش بگیرم چون شود از باده مستدر قمار عشق او هرکس دل و جان باخت برددر کمند زلف او هرکس به بند افتاد رستباجمال روشن اوقرص خورشیدست تاربا سرین فربه او کوه البرزست پستچشم من با سوزن مژگان بروی خویش دوختپای من با رشهٔ گیسو به کوی خویش بستنرم نرمک بوسهای داد و دلم از دست برداندک اندک عشوه یی کرد و تنم از جور خستغیر من با هرکسی یار است زانرو خوانمشآفتاب مشتری جو دلبر عاشقپرستگنج وصل خویش را ازکس نمیدارد دریغفاشمیگوید دل خلق خدا نتوان شکستهرچه زو خواهی بلیگوید بنازم حفظ اوکان بلی گفتن فراموشش نگشتست از الستگوی سیمابست پنداری سربنش کز نشاطیکنفس آسوده بریک جای نتواند نشستمدتی کردم کمین تا ساقش آوردم به چنگلیکچون ماهی بهچنگم دیرآمد زود جستدوش گفتم بوسهای ده لب به شیرینی گشودکز پی یک بوسه نتوان لب ز مدح شاه بستداورگیتی که میلاد کرم در مشت اوستهفت دریای جهان جویی ز پنج انگشت اوستچند بارت گفتم ای محمود چشم خود بپوشورنه از شیراز غوغا خیزد ازمردم خروشپند نشنیدیّ و شهریرا که بیآشوب بودزآتش سودای خود چون دیگ آوردی به جوشتا چه گوید شه چو بیند شهری از جورت خرابمصلحت را از وفا چندی در آبادی بکوشترسمت سلطان بگیرد کاینهمه غوغا ز تستیا سفرکن زین ولایت یا دو چشم خود بپوشدوش با یاد لبت هرگه که جامی میزدممیشنیدم هاتفی از آسمان می گفت نوشمستی دوشین و یاد آن لب نوشین چه شدای بدا احوال امروز ای خوشا احوال دوشاز لبو چشمتدلم پیوسته در خوفو رجاستکاین زند از غمزه نیش و آن دهد از بوسه نوشروز و شب از شوق دیدار تو و گفتار توچون زره بکمشت چشمم چون سپر بک لخت گوشتا دو زلف پست دیدم شادم از افتادگیتا دوچشمت مستدیدم دشمنم باعقل و هوشبا لبت محمود مردم را به می حاجت نماندخیز و لب بگشای تا دکان ببندد میفروشخواهم از مستی که چون سجاده بر دوشم نهندرغم عهدی کز ریا سجاده میبردم به دوشیاد دارم کز شبستان دی چو در بستان شدممرغکان باغ را آمد ندایی از سروشگفت کای مرغان بستان خاصهای مشتاق گلای که بلبل نام داری پندی از من مینیوشدر ثنای شاه قاآنی اگرگویا شودمصلحت را بهتر آن باشدکه بنشینی خموششاه دینپرور که شرع مصطفی منهاج اوستهمت عالی یراق و قرب حق معراج اوستبارهاگفتم که گویم ترک یار و ترک میممکنم باری نشد نه ترک می نه ترک ویای بت شیرین کلام ای شاهد محمود نامای لبت در رنگ و بو همسنگ گل همرنگ میچشم از رویت ندارم گر مرا دوزند چشمپای ازکویت نبرم گر مرا برند پینبشکرقسمت بهرخسار من و لعل توکردبرلب تو طعم شکر بر رخ من رنگ نیشام زلفت بس که در چشممجهان تاریک کرددر دو چشمم غیر تاریکی نیاید هیچ شیقدر ابروی تو زان خال سیه بشناختمآری آری قبله را مردم شناسند از جدیچندگویی کایمت وقتی که کام دل دهمخون شد از حسرت دلم آن کام کو آن وقت کیخرّمست اینک جهان جام ار کشی بشتاب هانخلوتست اینک سرا کام ار دهی وقتست هیچند در قاقُم خزی و انگُشت از سرما گزیبه که جام می مزی کامد بهار و رفت دیای بت رازی مشو راضی که از دنبال توهمچو گرد افتان و خیزان رو نهم تا ملک رییاد آن روزی که دور از چشمزخم آسمانبا تو بودم در کنار زندهرود ملک جیبارهاگفتی به شوخی جامکی ده یا ابامن تو را گفتم به زاری بوسکی ده یا بنییاد آن مدت چه سود اکنون که بر کام حسودمهر کم شد عیش غم شد شهد سم شد رشد غیای دریغا قدر قاآنی نداند هیچ کسجز خدیو ملک ایران جانشین تخت کیداور گیتی که تاج آفرینش نام اوستوین همه ادوار گردون آنی از ایام اوستتاج دولت رکن دین غیث زمین غوث زمانشاه عادل خسرو باذل شهنشاه جهانمرگ را در مشت گیرد اینک این تیغش دلیلمار در انگشت گیرد اینک آن رمحش نشانخشم او یارد زهم بگسستن اعضای سپهرحزم او تاند بهم پیوستن اجزای زمانچون نماید یاد تیغش آتشین گردد خیالچون سراید وصف گرزش آهنین گردد زبانبس که اسرار نهان از نور رایش روشنستآرزو از دل پدیدارست و معنی از بیانمُلک مُلکِ اوست تا هرجا که تابد آفتابدور دور اوست تا هرگه که گردد آسمانناخدا تا داستان حزم و عزم او شنیدگفت زین پس مر مرا این لنگرست آن بادبانحقهباز ساحرم خوانند مردم زانکه مندر مدیح شه کنم هردم شگفتیها عیانیاد تیغ او کنم دوزخ فشانم از ضمیرنام خشم او برم آتش برآرم از دهانرعد غٌرد گر بگویم کوس او هست اینچنینکوه پرّد گر بگویم رخش او هست آنچناننام خلق او برم خیزد ز خاک تیره گلوصف جود اوکنم بخشم به سنگ خاره جاننام حزمش بر زبان آرم فلک ماند ز سیرذکر عزمش در میان آرم زمین گردد روانشرح رزم او دهم گردد جوان از غصه پیریاد بزم او کنم پیر از طرب گردد جوانای سنین عمر تو چو سیر اختر بیشماروی رسوم عدل تو چون صنع داور بیکرانبس که در عهد تو شایع گشته رسم راستیشاید ار مردکمانگر سخت نتواندکمانای خدا چون ملک خود ملکت مخلد ساختهجوهر ذات ترا از نور سرمد ساختهخسروا عالم اسیر حکمعالمگیر تستهرچه درهستی بود درحیطهٔ تسخیر تستشرق تا غرب جهان گیرد به یک دم آفتابغالباً نایب مناب تیغ عالمگیر تستهیچ تقدیری خلاف رای و تدبیر تو نیستراستگویی جنبش تقدیر در تدبیر تستخلق تصویر تو میبینند در یک شبر جایغافلند از یک جهان معنی که در تصویر تستاز پس یزدان جهان را علت اولی توییعرض وطول آفرینش جمله از تقدیر تستراست پنداری قضایی کز تو زاید خیر و شروین بلند و پست گیتی جمله در تأثیر تستجای آن داردکه دانا دهر را خواند قدیمتا نظام روزگار از حکم بیتغییر تستدر ظهور آفرینش علت غایی توییلاجرم تقدیر ذاتی موجب تاخیر تستزین سپس شاید که هر پیری جوان گردد ز شوقتاکه این بخت جوال همدست عقل پیر تستهر که گوید مرگ را چنگال و ناخن نیست هستچنگل او تیغ توست و ناخن او تیر توستمهر و مه گویی، اسیر حکم و فرمان تواندو آسمان زندان و انجم حلقهٔ زنجیر توستخسروا تا چند تحقیرم نماید روزگاردفع تحقیر جهان در عهدهٔ توقیر توستخلعت امساله از شه خواهم و انعام پاروین دو رحمت رشحهای از فیض یک تقریر توستتا جهان باقیست یارب طالعت مسعود بادطلعت بختت چو نام ترک من محمود باد
شمارهٔ ۷اکنون که گل افروخته آتش به گلستانافروخت نباید دگر آتش به شبستانرو رخت خزان در گرو دخت رزان نهبستان می و پس با صنمی رو سوی بسناندر فکرم تا لعبت بکری به کف آرمبازی کنمش هرشب با نار دو پستانگر نار دو پستان ویم خون ننشاندهیچم ندهد فایده عناب و سپستانمستان همه گر خضر دهد آب حیاتتبستان می باقی ز کف ساقی مستانبشنو سخن راست ز مَستان و بخور میگر فصل بهاران بود از فصل زمستانای ترک سحر به که سوی باغ خرامیموز باده گلستان را سازیم ملستانای هر دو لبت سرختر از پهلوی سهرابآندم که برو خنجر زد رستم دستانگویی روم امشب که کنم دست نگارینسهلست نگارا بهل این حیلت و دستانخواهی که حنا بندی بر کف قدحی گیرتا سرخ کند عکس میت پنجه و دستانتو طفل دبستانی و من پیر معلمبرخوان سبق خود ز بر اِی طفل دبستاندانی سبق درس تو امروزکدامستمدح شه دریا دل جمشید غلامستای زلف همانا ز نژاد حبشی تووز خیل حبش زنگی بیغلّ و غشی تومانا که رسول قرشی هست رخ یارکاستاده به پیشش چو بلال حبشی توبریال بتم سرکشی از کفر شب و روزپیداست که از نسل ینال و تکشی توچون زنگیک عور که در آب نشاننددر آب نشستستی از آن مرتعشی تواز شدت سودا جگر اندر طپش افتدسودا به جگر داری از آن در طپشی تودر قید دل ما نیی و عذر تو پیداستکاشفته و دیوانه و شوریده وشی تودربر کشی آن روی چو خورشید نگارینالحق که عجب سایهٔ خورشید کشی توتا چند کشی سر که سرت را بزند یارزان سرکشی اندر خور این سرزنشی توزلفا همه دم تشنه به خون دل ماییمانا که چنین سوخته دل از عطشی توهر حلقهٔ تو سلسلهٔ گردن شیریستگویی که کمند ملک شیر کشی توفرخنده ملک ناصر دین شاه یگانهخورشید جهان ماه زمین شاه زمانهنبود عجب ار وقت جوانیّ جهانستکاقبال جوان ملک جوان شاه جوانستمملوک وی ست آنچه فرازست و نشیبستمقهور ویست آنچه مکینست و مکانستدی گفت حکیمی که زمین از چه نجنبدبا آنکه درو حکم شهنشاه روانستگفتم که زمین تن بود و حکم ملک روحتن ساکن و چیزی که روانست روانستشاها ملکا فرّ تو جمشید زمینستوان چهر درخشان تو خورشید زمانستهرچشمه و هر سبزه که از خاک برآیددیدار تو و شکر ترا چشم و زبانستنگرفته به کف گرز بکوبی دهن خصمبا خصم تو این لقمه عجب دست و دهانستاز سبزهٔ تیغ تو خورد طعمه بداندیشآری چکند سبز غذای حیوانستآن چیزکه با این همه همت زکف توبیرون نتوان کرد عنانست و سنانستشاها تو مهین وارث اورنگ کیانیجمشید جوانی نه که خورشید جهانیای تاج تو ازگوهر و، ای تخت تو از عاجهر تاجور تخت نشینی به تو محتاجدندان خود از بیخ کند پیل به خرطومتا پایهٔ تخت تو مهیا کند از عاجبر مقدمت از بهر شرف بوسه زند بختبر تارکت از فرط شعف سجده برد تاجآن روزکه بیواسطهٔ کورهٔ آتشدرکان ز تف تیغ گران آب شود زاجچشمک زند از گرد سپه نوک سنانهاچون بر زبر چرخ کواکب به شب داجهر کاو ز بر زین نگرد شخص تو داندکان شب به همین جسم نبی رفت به معراجچون جوش زند جیش تو بر گرد تو گوییدریای محیطی تو و افواج تو امواجزانسان که طپد نقره به کان از تف تیغتدر بوته بر آتش نتپد زیبق رجراجدر نزد خلاف تو ببازد سر و جان رابدخواه لجوج تو بدانگونه که حلاجسوزنده تف تیغ تو جان را بگدازدخود جان چو بود هردو جهان را بگدازدشاها ظفرت بنده و اقبال قرین باداین روی زمینت همه در زیر نگین باداوّل نفس خصم تو در روز ولادتآخر نفس مرگ و دم بازپسین بادچون گنج تو لاغر شود از کفّ جوادتاز مال بداندیش دگرباره سمین بادهر حامله کاو را به درون کین تو باشدیکباره شرارش به رحم جای جنین بادور نطفهٔ خصمت شود از خلق جنینیخون گردد آن نطفه و تا هست چنین بادبی مهر تو هر صبح که خورشید بتابدچون سایه همه رنج کسوفش به کمین بادبا بغض تو هرجا ملک شاه نشانیستآن شاه نشان همچو گدا راهنشین باددر روی زمین هرکه بود خصم تو بر ویاین روی زمین تنگتر از زیر زمین بادیزدانت دو صد قرن دهد عمر ولیکنهرساعت ازو ماهی و هر ماه سنین بادتا طرّهٔ ترکان تتاری به کف آریاول سفرت سال دگر تبت و چین بادای کاش تو قاآنی جاوید بمانیتا هر نفسی مدح شهنشاه بخوانی
شمارهٔ ۸سحر دیر مغان را در گشودنددری از خلد برکشورگشودنددری زانده به روی خلق بستندز شادی صد در دیگرگشودنداز آن یک فتح باب ابواب رحمتبروی مسلم وکافرگشودندبروز نشوهٔ می لشکر عیشدو صدکشور به یک ساغرگشودندپی تقلیل خون مینای می رارگ اندر جام بینشتر گشودندسحرگه پرده دلالان افلاکز چهر شاهد خاور گشودندبه صحن باغ اطفال ریاحینزهر سو طبلهٔ عنبرگشودندوشاقان از بیاض صفحهٔ رویبه قتل عاشقان محضر گشودندبهشتی ز آتش نمرود رخساربر ابراهیم بن آزرگشودندگره کردند باز از زلف مشکینگره از کارها یکسر گشودندبه نقش طاس نرادان عشرتز شش جانب در ششدرگشودندخطیبان طرب منبر نهادنددبیران فرح دفترگشودندپس آنگه هریکی از خطبهٔ فتحزبان در مدحت داور گشودندشجاعالسطنه دارای اعظمبهادر خان حسن شاه معظمدگر باد صبا عنبرفشان شدغم از ملک جهان دامن کشان شدزمین زیب نگارستان چین گشتجهان رشک بهشت جاودان شدجمن با تازهرویی هم قسم گشتصبا با خوش رکابی همعنان شدسبک در خواب چشم نرگس مستز آشامیدن رطل گرن شدمسلسل زلف سنبل عنبرین بویز مشک افشانی باد وزان شدنگون بید موله بر لب جویچه مجنون واله آب روان شدو یا بر فرق عکس خویش در آبز راه خودپرستی سایهبان شدبه شاخ سرو قمری داستان زنز طور و جور دور مهرگان شدز اوج چرخ و فوج موج یارانزمین چون قطره در دریا نهان شدسحر جانانهام پیمانه در دستتماشا را به طرف بوستان شدز شکر ریز لعل نوشخندشچمن بنگالهٔ هندوستان شدز شورانگیز سرو سربلندشقیام فتنهٔ آخر زمان شدز هر جانب خرامان نغمهپردازبه مدح خسرو صاحبقران شدکه احسنت ای خداوند ظفرمندپس از داور خداگیهان خداوندمغنی ساز عشرت ساز میکنبسوز این ساز را دمساز میکنرهاوی را به راه راست میزنپس ازکوچک حجاز آغاز میکنبه شهر آشوبی از زابل دراندازز خارا تکیه بر شهناز میکننشابور و عراق و اصفهان راپر از آوازه آن آواز میکنمهاری در دماغ بختی بختز آهنگ حدی پرواز میکنمخالف را مولف ساز با اوجنوا را با رها و انباز میکنسحر ساقی سر از شادیچه برداربنای جشن سنگانداز میکنز مستی شور بازار قیامتعیان از قامت طناز میکنهویدا فتنهٔ آخر زمان راز رعنا نرگس غمّاز میکنبه تیرانداز ترکان ترکتازیازین ترکان تیرانداز میکنبیا قاآنیا خاقانی آسادر دُرج معانی باز میکنگر او بر گلخن شروان کند فخرتو فخر از گلشن شیراز میکنگر او نازد به دور اخستان شاهتو بر دوران دارا ناز می کنسلیمان مان منوچهر جوان بختغضنفر فر فریدون فلک تختشه غازی خدیو مملکت گیرسکندر رای رسطالیس تدبیرجهانداری که حکم نافذ اوکشد خط خطا برحکم تقدیرطمع را داده جا، جودش به زندانستم را بسته پا عدلش به زنجیربه معنی ذات او موصوف تقدیمبه صورت شخص او منعوت تأخیرمطهر دامنش ز الایش کفرچو ذیل کبریا از لوث تزویرنه بر دامان ذاتش گرد عصیاننه بر مرآت رایش زنگ تقصیرنیاید پایهٔ جاهش به مقیاسنگنجد صورت قدرش به تصویرجلالش مهر و مه را داده فرمانشکوهش انس و جان را کرده تسخیرهر آنکو خنجرش را دید در خواببهجز تعجیل مرگش نیست تعبیرز امن عدل او گیتی چنان شدکه خسبد در کنار شیر نخجیرمعاند را بود مرگی مجسمهمان کش خوانده شه جانسوز شمشیربه جز امر قضا کامد مسلمبه هر امری تواند داد تغییرپس از داور خداگیهان خدا اوستبه جزو و کل اشیا پادشا اوستزهی آفاق سرتاسرگرفتهسلیمانوار بحر و بر گرفتهبه نیروی جهانداور خداوندجهان از قبضهٔ خنجرگرفتهز مشرق تا به مغرب قاف تا قافبه نغز آیین اسکندرگرفتهجلالت باج بر خاقان نهادهشکوهت ساو از قیصر گرفتهنفیر نایت اندر دشت پیکارخراج از نعره ی تندرگرفتهبه میدان وغا پوینده رخشتسبق از پویهٔ صر صر گرفتهبه یک تکبیر نصرت حیدرآساهزاران قلعه چون خیبر گرفتهبه عزمی ملک قسطنطین گشودهبه رزمی حصن کالنجر گرفتهبه یک فتراک صد ضحاک بستهبه یک قلاده صد نوذر گرفتهبه یک پیچان کمند پیچ در پیچدو صد چون رای پیچانگر گرفتهبه یک ایمای ابروی بلارکدل از گردان کندآور گرفتهز یک چینی که بر آبرو فکندهز صد خاقان چین افسر گرفتهبه یک نیروی بازوی جهانگیرز ملک طوس تا کشمر گرفتهزهر در فرّهات فرّ فریبرزز گرزت لرزه اندر برز البرزبه روز رزم کز خون روی مکمنبپوشد ارغوانی جامه بر تنبه عزم رزم آهن دل دلیراننهان گردند چون آتش در آهنز چار آیینهٔ گردان شود مرگچو عکس روی از آیینه روشنسنانها بگذرد نو کتش ز خفتانکمانها بگذرد تیرش ز جوشنیکی چون غمزهٔ دلدار دلدوزیکی چون ابروی جانانه پر فنیکی تابندهتر از برق نیسانیکی بارندهتر از ابر بهمنتو چون بیرون خرامی ازکمینگاهدوان فتحت ز ایسر بخت ز ایمننه در جان باست از ناورد بدخواهنه در دل باکت از انبوه دشمنبه دستت تیغ رخشان جام بادهبه چشمت طرف میدان صحن گلشنبه گوشت بانگ کوس و نالهٔ ناینوای بربط و آوای ارغنبری چون شست بر تیر سبکروحزنی چون دست برگرزگران تنبه خاک از بیم رخ پوشد فرامرزبه گور از سهم تن دزدد تهمتنز برق تیغ خونریزت درافتدعدوی ملک را آتش به خرمنکنون قاآنیا ختم ثنا بهبه دارای جان داور دعا بهالهی شاه ما گیتی ستان بادبه گیتی تا قیامت مرزبان بادبهین گیهان خدیو عدل گسترمیهن کشور خدای کامران بادبر افرنگ ریاست حکم فرمایبر اورنگ ریاست حکمران بادسلیمانوار در زیر نگینشز ملک باختر تا خاوران بادظفر با لشکرش هم تازیانهاجل با خنجرش همداستان بادبه هر رزمی که عزمش آورد رویسعادت با رکابش همعنان بادرواقش فتنه را دارالسیاسهحریمش چرخ را دارالامان بادنتاجی کاو نزاید با وفاقشاگر عیسی است ننگ دودمان بادمقیمان حریم حرمتش راخس اندر زیر پهلو پرنیان بادبه عهدش هرکه همچون لاله نشکفتدلش چون غنچه در فصل خزان بادچو او صاحبقرانی بیقرینستز سعد و نحس گردون بیقران بادبجز بختش جهان و هرچه در اوستبه مهد امن در خواب امان بادبه کامش هر چه خواهد باد یا ربچهگویم کاینچنین یا آنچنان بادچه باشد کاین دعا از بیریاییفتد مقبول کاخ کبریایی
شمارهٔ ۹خلق موتی را همین تنها نه احیا ساختندهر گیاهی را ز شادی خضر گویا ساختنددر هوای مهرگان هنگامه را کردند گرمنوشدارویی برای دفع سرما ساختندتا شود صادر به هر ملکی مسرت قدسیانز آفتاب و آسمان توقیع و طغرا ساختنددر ترازو از پی سنجیدن وزن نشاطکفهٔ جان را پر از کیل تمنا ساختندای عجبتر آنکه بیتأثیر نفس ناطقهآنچه در خورد بهار از صنع والا ساختنداز پی تفریح جانها ساقیان سیمساقبدر ساغر را پر از خورشید صهبا ساختندیا ید بیضای موسای کلیمالله رامشرق اشراق نور طور سینا ساختندبهر دفع ساحران غصه و غم گلرخاناز سر زلف سیه ثعبان موسی ساختنددر خط و قد و خد و زلف پریرویان شهرسنبل و سرو و گل و ریحان بویا ساختندهمچو مریخ از هلال تیغ دژخیمان شاهخصم جوزن را به میزان شکل جوزا ساختندشرزه شیر بیشهٔ مردی شجاعالسلطنهکز هراسش خون خورد ارغنده شیر ارژنهبوالعجب هنگامه ای خلق جهان آراستندطرفه جشنی جانفزا پیر و جوان آراستندگر نشد بیتالشرف بیتالهبوط آفتابجشن نوروزی چرا در مهرگان آراستندتا ز تنشان روح نگریزد ز شادی در عروقرشتهها هر یک ز بهر حبس جان آراستندجان به تنشان تازه شد از تنگ ظرفی لاجرمجای اول روح را در استخوان آراستندتا حَمَل را باز نشناسد ز جدی آهوی چرخجشن نوروزی دو مه پیش از کمان آراستندگر نه افریدون فری بر بیوراسبی، چیره شدمهرگان جشن از چه رو در هر کران آراستندیا فکند آرش کمانی تیری از آمل به مروکز طرف فرخنده جشنی تیرگان آراستندیا نه امطار مطر شد بعد چندین سال قحطجشن شایانی به روز مهرگان آراستندیا مقید ساخت خصم نامقید را ملککز فرح جشنی فره در جاودان آراستندابن همان خصمی که مغلوبش ملک زین پیش کردپس خلاصش از پی اظهار عفو خویش کردعافیت اکنون چو تیغ شاه عالمگیر شدکان دَدِ پتیارهٔ دیوانه در زنجیر شدتیغ خونریز ملک از کشتن او عار داشتتا نپنداری که در پاداش او تأخیر شدگفتهبود اختر شناسش تاج ورخواهی شدنحکم ازین بهتر که تاج تارکش شمشیر شدخوشهٔ عمرش از آنرو احتراق تیر سوختکاو به برج خوشه زاد و کوکب او تیر شدنوجوانتر گشت بخت شه به عالم ای شگفتکز مدار مدت او چرخ گردان پیر شددید خم خام شه بر یال خود در خواب خصمخم خام اکنون به بند آهنین تعبیر شدقهر شاه آمد چو یزدان دیر گیر و سخت گیرسخت بگرفتش چهغم گر چند روزی دیر شدخصم در دل صورت قهر ملک تصویر کردصورتی بیجان بسان صورت تصویر شدتا ابد تیغ ملک بر فرق اعدا تندباددر ثنای تیغ او تیغ زبانها کند بادای پس از داور خداگیهان خدای راستینشاه گردون آستان دارای دریا آستینقابض ارواح را تیغت بود بئسالبدلواهب نصرت سپاهت را بود نعمالمعینلفظ شمشیرت نگارند ار به فرق بدسگالارّه بر فرقش نهد دندانهای حرف شیندر رحم گر نام تیغ جانستانت بشنوداز هراس جان به سوی نطفه برگردد جنینای که اندر نسبت کاخ رفیعت آمدستپایمال گاو و ماهی پیکر عرش برینگر شتابد از پی اخبار ماضی توسنتداستان نوح و آدم را نگارد بر سرینتا بنای آستانت بر زمین شد آسماندر توهّم کز چه ساکن عرش اعظم بر زمینگر مدد از شاهباز همتت یابد ذنابافکند درکاسهٔ گردون طناطن از طنینگر به دوزخ جاکند لطف گنهکاران زنندطعنها بر آنکه اندر روضهٔ رضوان مکینباد یارب بدسگالت اندرین دار سپنجششدر اندر نرد درد و مات در شطرنج رنجبخل را تنها به به ذلت معن باذل ساختهفتنه را عدالت انوشروان عادل ساختهتا بخوابد فتنه در عهدت بهخواب نیستیدایهٔ گردون ز مهر و مه جلاجل ساختهحلقهای نجم را درهم کشیدست آسماناز برای گردن خصمت سلاسل ساختهبس که از رشک ضمیرت گریه کردست آفتاباشک چشمش رهگذار چرخ را گل ساختهطعنه بر رایت مگر زد کز مدار آفتابسایر سیاره را قهر تو مایل ساختهبدسگال اکنون به قانون عرب رفعش رواستکش به فعل بغض تو آفاق فاعل ساختهلطفت از زهر هلاهل نوش نحل آرد ولیکقهرت از قند مکرر سمّ قاتل ساختهوانگهی چون تیر رانی درکمان گویند خلقنک عطارد بین به برج قوس منزل ساختهچون سپر بر سرکشی هنگام کین گویند بدرخویش را بر پیکر خورشید حایل ساختهرفعت کاخت اگر میدید چرخ چنبریاز ازل در دل نمیآورد فکر برتریچون زری شبدیز راندی زی خراسان ای ملکگشت ز آهنگت دوتاری دل هراسان ای ملکهردو را بر تیره دل اندیشهٔ رزمت گذشتنز پی گردنکشی ز اندیشهٔ جان ای ملکچهرهٔ اقبالشان در ششدر خواری فتادزانکه بودندی حریف آبدندان ای ملکزان سپس هر یک فرستادند زی خوارزم شاههدیهای وافر و پیک فراوان ای ملکآن دد ناپاک زاد از هیبتت جان داد از آنکبود در گوشش هنوز افغان افغان ای ملکزان سپس با چارگرد از خاوران راندی بهقهرزی دز با خزر و مرز زاوه یکران ای ملکقومی از افغان دون یاری ده خصم زبونبسته با هم از پی کین تو پیمان ای ملکقصه کوته کشتی از آن ناکسان چندانکه گشتتا دو صد فرسنگ سنگ مرج مرجان ای ملکلاجرم زآن هردو تاری دل یکی را کرد چرخچون برهمن بستهٔ زنجیر رُهبان ای ملکبس کن ای قاآنی آخر از ثنای شهریاراز ثنا چون عاجزی برگو دعای شهریارتا ابد یارب ملک در ملک گیتی شاه بادبر رعیت شاه و بر هر شاه شاهنشاه بادتا نگردد چار مادر بر عدویش حاملهشوی نه افلاک را زین پس عنن درباه بادتا قیامت بر لبش از فرط بخشش حرف لانگذرد ور بگذرد با لفظ الاالله بادگر نیندازد به گردن ماه طوق بندگیشرنج سرطانی ز سرطانش به باد افراه بادخدمتش را گر عطارد بندد از جوزا کمرخوشهچین خرمنش مهر ار نباشد ماه بادور به میزان سعادت زهره سنجد طالعشتا قیامت گاوش اندر خرمن بدخواه بادگر به خاک آستانش رخ نساید آسمانتا ابد اندام شیرش طعمهٔ روباه بادبهر خوانش برّه را مریخ اگر بریان کندنیش عقرب درمذاقش نوش خاطرخواه بادگر کمان خویش را پیشش نیارد مشتریجسمحوتش صید قلاب ستم ناگاه بادور زحل در چرخ دولایی ز بهر مطبخشجدی را بریان نسازد دلوش اندر چاه بادتا قیامت شه مکان برتخت عرش آیین کنادبیریاکردم دعا روحالامین آمین کناد
شمارهٔ ۱۰ای زلف نگار من از بس که پریشانیسرتا به قدم مانا سامان مرا مانیچون زنگیکی عریان زانو به زنخ بردهدر تابش مهر اندر بنشسته و عریانیهندو چو سپارد جان در آذرش اندازندتو بهآتشسوزاندر چونهندوی بیجانیافعیزده را مانی از بس که بهخود پیچیبا آنکه تو خود از شکل چون افعی پیچانیافعی به بهار اندر از خاک برآرد سرزآن چهر بهار آیین زین روی گرایانیبسیار به شب کژدم از لانه برون آیدتو کژدمی و پیوست در روز نمایانیآن چهره بدین خوبی آشوب جهانستیگویند بهشتیهست گر هست همانستیزی کوی مغان ما راگاهی دو سه میبایدوز چنگ مغان ما را جامی دوسه میبایددیوانه و ژولیده آشفته و شوریدهمشتاق نکویان را نامی دو سه میبایدزهاد ریایی را انکار بود از میبر گردن این خامان خامی دو سه میبایدچشم بد بدخواهان از هرطرفی بازستبر چهر نگار از نیل لامی دو سه میبایددر جان و دل و دیده جاکرده خیال دوستآن طایر قدسی را با می دو سه میبایداز تاک به خم و زخم در شیشه از آن در جامدوشیزهٔ صهبا را مامی دو سه میبایدزلف و خط وگیسو را زیب رخ جانان بینوان صبح همایون را شامی دو سه میبایدخواهی شودت ای دل کام دو جهان حاصلزی بارگه خسروگامی دو سه میبایدشاهی که بر او ختمست آیات جهانداریو آمد به صفت رایش مرآت جهانداریمن بندهٔ خاقانم از دهر نیندیشمتریاق به کف دارم از زهر نیندیشمگر چرخ زند ناچخ ور دهرکشد خنجراز چرخ نپرهیزم وز دهر نیندیشمدوشیزهٔ صهبا را من عقد بخواهم بستمهرش همه گر جانست از مهر نیندیشمگر تیغ کشد خورشید ور قهرکند بهرامزان تیغ نتابم رو زان قهر نیندیشمشهری بهخلاف من گر تبغ کشدچون بیدبا حرز ولای آن زان شهر نیندیشمچون نی ز فلک باکم بادیست کرهٔ خاکمدر بحر زنم غوطه از نهر نیندیشمشاهی که ولای او داروی غمانستیدست گهر انگیزش آشوب عمانستی
شمارهٔ ۱۱برشد سپیدهدم چو ازین دشت لاجوردمانندگردباد یکی طشت گردگردمانند عنکبوتی زرّین که بر تندبرگنبدی بنفش همه تارهای زردیا نقشبندی از زر محلول برکشدجنبنده خار پشتی بر لوح لاجوردبرجستم و دوگانه کردم یگانه رابا آنکه جفت نیست سزاوار ذات فردمی خواستم ز ساقی زد بانگ کای حکیمدر روز آفتاب ننوشد شراب مردگفتم تو آفتابی و هرجا تو با منیروزست پس نباید اصلاً شراب خوردگفتا گلی بباید و ابری به روز میگفنم سرشک بنده سحاب و رخ تو وردخندید نرم نرمک و گفتا به زیر لبکاین رند پارسی را نتوان مجاب کردالقصههمچو لعل خودا-ن طفل خردسالآورد لاله رنگ میی پیر و سالخوردبنشست و داد و خوردم و بهرکنار و بوسبا آن صنم فتادم درکشتی و نبردمن میربودم از لب او بوسهای گرماو می کشید در رخ من آههای سردمیرفت و همچو مینا مستانه میگریستچون جام باده با دل یرخون ز روی دردکای عضو عضو پیکرت از فرق تا قدمبگشوده چشم شهوت چون کعبتین نردتاکی هوای عشرت مدح ملک سرایپیری بساط صحبت اطفال در نوردبرخیز و مدحتی به سزا گوی شاه راتا آوری به وجد و طرب مهر و ماه راتاکی غم بهار و غم دی خوریم مایک چند جای غم به اگر می خوریم مانز تخمهٔ بهار و نه از دودهٔ دییماز چه غم بهار و غم دی خوریم مادانیم رفته ناید وز سادگی هنوزهرچیز میرود غمش از پی خوریم مادر پای خم بیا بنشانیم گلرخیکاو هی پیاله پر کند و هی خوریم مابوسیم پستهٔ لب و بادام چشم اوتا نقل و می زچشم و لب وی خوریم مارنجیده شیخ ازینکه نهان باده میخوریمرنجش چرا به بانگ دف و نی خوریم ماگویند عمر طی شود از می حذر کنیداز وجد آنکه عمر شود طی خوریم مامی چونکه یادگار جم وکی بود بیارجامی که تا به یاد جم و کی خوریم مادرکام بر نفس ره آمد شدن نمانداز بس که جام باده پیاپی خوریم ماساغر هنوز بر لب ما هم ز شوق میگوییم لحظه لحظه که می کی خوریم مازاینده رود آبش اگر میشود کمستیک روز اگر صبوحی در جی خوریم ماما را خیال خدمت شه مست می کندنه این دو من شراب که در ری خوریم ماشاه جهان محمد شه آسمان جوداکسیر عقل جوهر دانش جهان جودای زلف سنبلی تو که برگل شکفتهاییا اژدری سیاه که برگنج خفتهایبر شاخ گل بنفشه ندیدم که بشکفداینک بنفشهای تو که بر گل شکفتهایبر نار تفته دستهٔ سنبل کسی نکشتیک دسته سنبلی تو که برنار تفتهایبر نار کفته حقهٔ عنبر کسی نبستیک حقه عنبری تو که بر نار کفتهایدیدم ز دور در رخ تو آتشین دو شبپنداشتم که جنگل آتش گرفتهایبازی و پرده بر رخ خورشید بستهایزاغی و شاهباز به شهپر نهفتهاینمرودی ازجفا نه که ریحان خط گواستبر اینکه تو خلیلی و در نار رفتهایچون دود و چون شبه سیهی و دل مراچون نار تفتهای و چو الماس سفتهایچیزی ندانمت به جز از سایه بر زمیناز بهر آنکه کاسف ماه دو هفتهایپر فرشتهای ز چه آلودهای به گردمانا که خاک راه شهنشاه رُفتهای
شمارهٔ ۱۲بالای تو سروست نه یک باغ نهالستابروی تو طاقست نه یک جفت هلالستزلف تو شبست آن نه شبستان فراقستروی تو گلست آن نه گلستان وصالستیک زوج غزالست دو چشم تو نه حاشایک زوج کدامست که یک فوج غزالستآن خلعت دیباست نه بل طلعت زیباستآن دام خیالست نه بل دانهٔ خالستمویست میان تو نه مو محض گمانستهیچست دهان تو بلی صرف خیالستگلگونه نخواهد رخ گلگون تو زنهارگلگونه روا نیست برآن گونه که آلسترخسار تو تشنه است به دل بردن ما نهدلهاست بر او تشنه که او آب زلالستحسن تو به سرحد کمالست نه حاشاگامی دو سه بالا ترگ از حد کمالستسرخط جداییست خط سبز تو زنهارسرخط خداییست که این حد جمالستگویی که خوری باده بلی این چه حدیثستپرسی که دهم بوسه نعم این چه سوالستتا روی تو پیرامن موی تو ندیدماقرار نکردم که ملک را پر و بالستغمگین مشو ار وصف جمال تو نکردمکز وصف تو میر جهان ناطقه لالستمیری که بود حافظ زندان سکندروز حکم مَلک مُلک سلیمانش مسخرروی تو بهارست نگارا نه بهشتستهمشیرهٔ حورست نه فرزند فرشته استدر طینت تو کرده خدا دل عوض گلوانگه به دل آب به مهتاب سرشته اسزلف تو عبیرست نه عودست نه دودستجعد تو کمندست نهبندست نهرشته استروی تو رسیدست به سرحد نکویینی نی کهاز آنحد قدمی چندگذشته استبیناست خرد لیکن در عشق توکورستزیباست بهشت اما با حس تو زشتستزلفین توگر تیره نماید عجبی نیستکز تابش خورشید جمال تو برشته استباید که ز خط حسن تو بیرون ننهد پایمن خواندهام آن خط که به روی تو نوشته استدر عهد تو خورشید کس از سایه نداندکاو نیز شب و روز به دنبال تو گشته استدر بزم تو ره نیست ز بس خسته که بستستدر کوی تو جانیست ز بس کشته که پشته استگویی که خدا چون دل بدخواه خداونددر طینت تو تخم وفا هیچ نکشته استآن کس که به دل مهر خداوند نداردبالله که علاجی به جز از بند ندارد
شمارهٔ ۱۳ای کرده سیه چشم تو تاراج دل و جاناز فتنهٔ ترک تو جهانی شده ویرانکی با تن سهراب کند خنجر رستمکاری که کند با دلم آن خنجر مژگانآشفته مکن چون دل من کار جهانیبر باد مده یعنی آن زلف پریشاناز گوی زنخدانت و چوگان سر زلفآسیمه سرم دایم چون گوی ز چوگاناز گریهٔ من نرم نگردد دل سختتهرگز نکند باران تاثیر به سندانچون نقطه و چون موی شد از غم تن و جانمدر فهم میان و دهنت ای بت خندانبر وهم میان تو نهادستی تهمتبر هیچ دهان تو ببستستی بهتانبر و هم کسی هیچ ندیدم که کمر بستوز هیچ بیفشانده کسی گوهر غلطانسروی تو و غیر از تو از آن چهرهٔ رنگینبر سرو ندیدم که کسی بست گلستانزلف تو کمندست و دو صد یوسف دل راآویخته دارد ز بر چاه زنخدانبر یاد لب لعل تو ای گفت تو لؤلؤتا کی همی از جزع فرو ریزم مرجاندر خوبی تو نقصان یک موی نبینماینست که با مهر کست روی نبینمبی روی تو در شام فراق ای بت ارمنآهم ز فلک بگذرد و اشک ز دامنپیش نظرم نقش جمال تو مصورهرجا نگرم بام و در و خانه و برزنای فتنهٔ عالم چه بلایی تو که شهریگشت از تو ندیم ندم و همدم شیوناز جوشن جان درگذرد تیر نگاهتهرگه به رخ آرایی آن زلف چو جوشناز دوستیت آنچه به من آمده هرگزنامد به فرامرز یل ازکینهٔ بهمنپیدا ز عذار تو بود لاله به خروارپنهان ز بازار تو بود نقره به خرمناز لالهٔ تو رفته مرا خاری در پااز نقرهٔ تو مانده مرا باری بر تنزین بار مرا کاسته چون که تن چون کوهزان خار مرا آمده دل روزن روزنباریکتر از رشتهٔ سوزن بود آن لبسودای توام پیشه بود عشق توام فنبا اینهمهام دیدن روی تو پریشانبا اینهمهام جستن وصل تو پریونچون مینگرم بستن با دست به چنبرچون میشمرم سودن آبست به هاونهیهات که از وصل تو من طرف نبندماز دیده به رخ گر همه شنگرف ببندمای زلف تو پر حلقهتر از جوشن داودای روی تو تابندهتر از آتش نمرودبا جام و قدح زین سپسم عمر شود صرفبگزیدم چون مشرب آن لعل میآلودای سیمبر از جای فزا خیز و فروریزدر ساغر زرین یکی آن آتش بیدودپیش آر می و جام به رغم غم دیرینبیداروی می درد مرا نبود بهبودز آن می که از آن هر دل غمگین شد خرمزآن می که از آن خاطر پژمان شد خشنودمی سیرت و هنجار حکیمست و تو دانیبیهوده حکیم این همه اصرار نفرمودبا دختر زر تا نبود کس را سوداهیهات که برگیرد ازکار جهان سودز آن باده که تابندهتر از چهر ایازستدرده که شود عاقبت کارم محمودمقصود من از باده تویی بو که به مستیآورد توان بوسه زنم بر رخ مقصوداز بوسه تو با من ز چهرو بخل بورزیاز اشک چون من با تو نورزم بمگر جودبردی به فسون دل زکف عشقپرستاندستان تو ای بس که بگویند به دستانای تنگتر از سینهٔ عشاق دهانتباریکتر از فکر خردمند میانتهمسنگ قلل شد غمم از فکر سرینتهمراز عدم شد تنم از عشق دهانتصد خار جفا در دلم از حسرت بشکستآن باغ که شد تعبیه بر سرو روانتقد تو بود تیر و کمان آسا ابروتمن جفته قد از حسرت آن تیر و کمانتبگرفته سنان ترک نگاه تو مژگانمی بگذرد از جوشن جان نوک سنانتبا آنکه خورد خون جهان خاتم لعلتدر زیر نگین آمده ملک دو جهانتدیگر به پشیزی نخرم سرو چمن راگردد سوی ما مایل اگر سرو چمانتحسنی نه که آن را تو دل آزار نداریصد حیف که پروای دل زار نداری پایان
شمارهٔ ۱۴غُرّهٔ شوال شد طرّهٔ دلدار کوتهنیت عید را ساغر سرشار کوآن می باقی چه شد آن بت ساقی چه شدرطل عراقی چه شد خانهٔ خمّار کوبادهٔ صهبا کجاست سادهٔ زیبا کجاستآن بط و مینا کجاست آن بت و زنّار کومعنی طامات چیست زهد و کرامات چیستاین همه اثبات چیست آن همه انکار کوعهدِ خَلَق شد بعید بهر شگون را بعیدز آیت بخت سعید مدح جهاندار کوماه منوچهر چهر شاه فریدون نژادخسرو پاکیزه مهرداور با عدل و دادساقیکا می بیار مطربکا نی بزنهی تو دمادم بده هی تو پیاپی بزنساغر می میبنوش نالهٔ نی مینیوشچند نشینی خموش هی بخور و هی بزندور زمستان رسید عهد شبستان رسیدنوبت مستان رسید می بخور و نی بزنفصل دی است ای نگار بادهٔ گلگون بیاریک تنه چون نوبهار بر سپه دی بزنحضرت دارا بجو مدحت دارا بگوطعنه هم از بخت او بر جم و بر کیّ بزنفصل ادب اصل جود صدر هدی روی دینخازن گنج وجود خواجهٔ چرخ برینای صنم سرخ لب روزه ترا زرد کردجفت بدی با طرب روزه ترا فرد کردبود دلت گرم عیش روزه برانگیخت جیشگرم در آمد به طیش عیش ترا سرد کردروزه به صد توش و تاب کرد به گیتی شتابیک تنه چون آفتاب با همه ناورد کرداز تن جانها به درد روزه برانگیخت گردآنچه به نامرد و مرد مینتوان کرد کردخیز و به شادی گرای مدحت خسرو سرایمدحت او را خدای داروی هر درد کردآنکه به هنگام رزم سخره کند پیل رادست جوادش به بزم طعنه زند نیل راآنکه بود روزگار ریزهخور خوان اوهرکه به جز کردگار شاکر احسان اوبحر ز جودش نمی دهر ز عمرش دمیوز دل و جان عالمی تابع فرمان اوساحت کویش حرم خلق نکویش ارمخازن گنج کرم دست دُر افشان اوتیغ وی اندر وغا هست یکی اژدهاخفته مرگ فجا در بن دندان اوهوش هژبران برم زهرهٔ شیران درمجون به زبان آورم وقعهٔ گرگان اوچون به وغا داد دست لشکر منصور راپای تهور شکست دشمن مقهور راای ملک مُلک بخش ملک تو معمور باددر غمرات خطر خصم تو مغمور بادتا که چمد مهر و ماه تا گذرد سال و ماهدر ره دین اله سعی تو مشکور بادهرکه ز مهرت بعید جانش مبادا سعیدوز المش صبح عید چون شب دیجور بادنیک بود حال تو سعد بود فال تووز تو و اقبال تو چشم بدان دور بادمکنت تو پایدار دولت تو برقراروز کرم کردگار سعی تو موفور بادتاکه چمد آسمان ملک به کام تو بادملک زمین و زمان جمله به نام تو باد پایان
ترجیع بند جشن محمودیست ساقی خیز تا ساغر زنیمساغری ننهاده از کف ساغر دیگر زنیمچیست ساغر خم چه تاب آرد به کشتی ده شرابتا به طوفان پشتپا چون نوح پیغمبر زنیمنینی از کشتی چه خیزد ظرف می دریا خوشستتا در آن دریا سراپا غوطه چون لنگر زنیمساقیان برکف میی چون جوهر دانش لطیفدانشی مَردیم ما باید دم از جوهر زنیمگنج بادآور ز هرسو بسته رقاصان به پشتما تهیدستان بیا بر گنج بادآور زنیمناصرالدین شاه را محمود شد نایب منابوقت آن آمد که آتش در بت و بتگر زنیمناصر دینست شه برخیز تا محمود وارسومنات کفر را آتش به بوم و بر زنیمتا به بزم شه ز بهر تهنیت یابیم بارخرگه از هشتم فلک باید که بالاتر زنیمبزم شه عرشست آنگه ما در او جوییم بارکز جلالت پشت پا بر چرخ پر اختر زنیمعاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه راکز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه راجشن سلطانیست ما امروز می خواهیم خوردعیش هی خواهیم کرد و باده هی خواهیم خوردمژده داد از جشن شاهنشه چو پیک نیک پیمی به فرخ روی پیک نیک پی خواهیم خوردچون بود شاهنشه ما یادگار جمّ و کیمی به جشن یادگار جم و کی خواهیم خوردتا درین نیلی خم از مستی دراندازیم شورسر به سر خمخانهای ملک ری خواهیم خوردساغر و چنگ و دف و کف دمبدم خواهیم زدشیر و شهد و شکر و می پی به پی خواهیم خوردما نهتنها می به یاد جشن سلطان میخوریمکآب کوثر هم به یاد روی وی خواهیم خورددی بود اکنون و می نوشیم تا آید بهارچون بهار آید علی اللّه تا به دی خواهیم خوردجانشین محمود غازی کی نشین بالای تختگر نباید خورد می امروز کی خواهیم خوردگر به یاد آن ملک محمود می خوردی ایازما به یاد این ملک محمود می خواهیم خوردعاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه راکز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه راملک ری را باز از آیینه آیین بستهاندیا ملایک عرش را از نور آذین بستهاندطاق تو پرتوی رنگارنگ چون قوس قزحخلق بر هر منظری با اطلس چین بستهاندهرشب از سیمین رسن آویخته قندیلهابر مجرهٔ چرخ گویی ماه و پروین بستهاندزلف مشکین از دو سوی افکنده رقاصان به دوشاز بر یک آفرین گویی دو نفرین بستهاندیا دو مشکین مار بر یک شاخ گل پیچیدهاندیا دو حرز از کفر بر بازوی یک دین بستهاندخاطبان عالم بالا عروس ملک راعقد جاویدان برای ناصرالدین بستهاندهشت باغ خلد را با هفت اقلیم جهاندر قبالهٔ نوعروسش شرط کابین بستهاندشه چو بخت خویش دارد کودکی محمود نامکآفتاب آسایش اندر مهد زرّین بستهاندجانشین شه شود امروز اندر تهنیتطبع و کلکم بین چسان این شعر شیرین بستهاندعاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه راکز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه راساقیا می ده که می در جسم جان میپروردقالب خاکی چه باشد کاسمان میپروردباده گویی از دم روحالقدس دارد نژادزانکه در تن دم به دم روح روان میپروردناشده از لب فرو پیدا شود رنگش ز چشملالهای بین کاو به نرگس ارغوان میپروردمی شفیع ماست پنداری که با چندین گناهدر دل و جانمان بهشت جاودان میپروردهمچو خم صاحبدلی باید که داند این سخنکانکه گل را گل کند دل را همان میپروردراست گویم بر خم می سجده میبایست کردزانکه در یکمشت گل یک مُلک جان میپروردوصف می زین به نیارم کرد کاندر مدح شاهدر زبان چون منی نطق و بیان میپروردناصرالدین شه که دایه رأفتش در مهد ملککودکی شیراوژن و ملکتستان میپروردیک جهان جانست جود شه ز بهر خاص و عامحبذا جودی که جان یک جهان میپروردعاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه راکز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه راتوپهای خسروانی اینک آوا می کنندرعد و برق و ابر خیزد چون دهان وا میکنندبر زمین از آسمان آید مدام آواز رعدتوپها نک برخلاف رعد آوا میکننداز زمین هرّایشان هردم رود زی آسمانگوش گردون کر شود هر دم که هرّا میکننددرگلوشان مار سرخ و در شکم مور سیاهطرفه مار و مور بین کاهنگ اعدا می کنندبنگر آن زنبورهها کز برق آتش هر زمانهمچو زنبوران خونآلوده غوغا می کنندهرطرف جشنیست برپا چیست باعث خلق راکاین همه رقص و طرب در باغ و صحرا می کنندسیم و زر هرسو به دامن میبرند از گنج شاهجود شه فرموده با خود خلق یغما کنندآن چه کوه است این که رقاصان مجلس گاه رقصچون مدار اخترانش زیر و بالا می کنندجشن محمود است زان رو چون سر زلف ایازمشک میپاشند و صحن بزم بویا می کنندعاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه راکز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه راتاج مینازدکه نیکو تاجداری یافتمملک میبالدکه فرخ شهریاری یافتمنصرت از وجد و طرب در رقص کز بازوی شاهکاخ دولت را ستون استواری یافتمنخل ملکت در نماکز برگ ریز حادثاتخشکبودم تازه گشتم خوش بهاری یافتمخاک ابران در طرب کز موج طوفان فتنبس تلاطم داشتم اکنون قراری یافتمملک شهنازان که بودم در بلا و اضطرابایمنم تا چون اتابک پیشکاری یافتمشاهباز همت شه هفت کشورکرد صیدباز میگوید که بس کوچک شکاری یافتمتیغ خسرو خنده زن کز خون بدخواهان ملکاز پی مستی شراب بیخماری یافتملعل خندان کز تف خورشد عمری سوختمتا ز فر افسر شه اعتباری یافتمرخش شاهنشه ز وجد و شوق هردم شیهه زنکز نژاد شاه نیکو شهسواری یافتمعاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه راکز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه رابر فراز تخت شاهنشه مکان دارد همیمهر را ماند که جا بر آسمان دارد همیاز نشاط آن که شه بنشست بر بالای آنبس که بالد تخت گویی تخت جان دارد همیتهنیت گویند از بس شاه را از هرکرانخاک و خشت ملک ری گویی زبان دارد همیبس که می رقصد زمین از خوشدلی در زیر پایجمله اجزای زمین گویی روان دارد همیشاه عمر جاودانست از برای شخص ملکملک از آن نازد که عمر جاودان دارد همیکودک مهد ار ولیعهد شهنشه شد چه باکبخت شه طفلست و فرمان بر جهان دارد همیبچهٔ شیرست پنداری ملک محمود از آنکشیرخوارست و دل شیر ژیان دارد همیدر کمانهٔ مهد هر ساعت کند انگشت خویشبس که عزم بازی تیر و کمان دارد همیابر و مژگان خود را دست مالد هر زمانبس که در دل شوق شمشیر و سنان دارد همیعاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه راکز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه راشاه ما را بخت سعد و اختر مسعود باداختر مسعود او را فرّ نامعدود بادآرزوهایی که هریک هست افزون از دو کونبر زبان ناورده پیشش حاضر و موجود باداز وجودش جان بود خرسند و از جودش جهانیک جهان جان خاک راه این وجود و جود بادبر در معبود چون شاهان به طاعت صف کشندسر صف شاهان عادل در بر معبود بادچون همه قصدش به سوی حرمت دینست و بسحفظ یزدان قاصد و جان و تنش مقصود بادهرزمان کارد ملک محمود برتختش سجودجان یک عالم فدای ساجد و مسجود بادزین همه مولود و والد کز نتاج آدمندآن نکوتر والد و این بهترین مولود بادچون بود روز ولادت با ولیعهدی یکیمر ملک محمود را کش ملک نامحدود باداز پی تاریخ سال هردو قاآنی نگاشتناصرالدین را نشاط جسم و جان محمود بادعاقبت محمود بادا ناصرالدین شاه راکز ملک محمود زیب افزود تاج و گاه را پایان