مثنویالا ای نیوشندهٔ هوشیاریکی نغز گفت آرمت گوش داربه گیتی بسی رفت گفت و شنیدکه تا آفرینش چسان شد پدیدبه اندازهٔ وهم خود هر کسیسخنهای بیهوده راند بسیچو مرد از خرد ره نداند برونخرد را شمارد همی رهنمونگرش از خرد راه بیرون بدیشناساییش لختی افزون بدینبینی مگرکودک شیرخوارکه بادام و جوزش نهی در کنارابا پوست بگذاردش در دهاننداندکه مغزش بود در میانهمی خاید آن جوز و بادام رابه ناکام رنجه کندکام راولیکن پس از یک دو سال دگرکه لختی شود دانشش بیشترچو بادام و جوزش نهی در کنارشود مغز را زان میان خواستاربیندازد آن پوست را از برونکه تا مغز پیدا شود از درونتو آن طفلی و وهم تو کام توزمین و زمان جوز و بادام تونبینی در آن بودنیهای نغزهمی پوست خایی ابر جای مغزمگر فیض عشقت شود رهنمونکه تا مغز از پوست آری برونکس این مغز را باز داند ز پوستکه با خویش دشمن شود بهر دوستکسی پا گذارد درین دایرهکش از عشق در جان فتد نایرهکسی راز این پرده داند درستکه بیپرده جان برفشاند نخستتنی گردد آگه ز سرّ خدایکه از جان و دل سر نماید فداینیندیشد از تیغ و تیر و کماننپرهیزد از زخم گرز و سنانننالد گر از زخم تیر درشتشود تنش بر گونهٔ خارپشتنپرسد گرش تیر و خنجر زنندنترسد گرش پتک بر سر زنندو گر خیمه سوزندش و بارگاهنگردد ز سوز درون دادخواهپسر را اگرکشته بیند به پیشغم دل نهان دارد از جان خویشوگر خسته بیند برادر به تیغببندد زبان از فسوس و دریغو گر دختران بسته بیند به بندو یا خواهران را سر اندر کمندنگوید به جز شکر پروردگارنموید بر آن بستگان زار زارو گر تیر بارند بر پیکرشهمان شور یزدان بود بر سرشو گر اسب تازند بر پیکرشبجنبد ز شادی دل اندر برشچنین درد در خورد هر مرد نیستکسی حز حسین اهل این درد نیستندیدی که در عرصهٔ کربلاچسان بود صابر به چندین بلالب تشنه جان داد نزد فراتچو اسکندر از شوق آب حیاتز یکسو تنش گشته آماج تیرز یکسو زن و خواهرانش اسیرزنان سیهپوش از خیمه گاهسیه کرده آفاق از دود آهز یکسو بهشتی رخان دستگیردرون دوزخ و آهشان زمهریرسکینه به زنجیر و زینب به بندرقیه بُغلّ عابدین در کمندچو برک گل از غم خراشیده رویچو اوراق سنبل پریشیده مویرخ از خون چو تاج خروسان شدهنگارین چو کفّ عروسان شدهیکی را رخ از زخم سیلی فکاریکی را کف از خون دل پرنگاریکی را دو رخ نیلی از ضرب مشتیکی را سر نیزه بالای پشتیکی ژاله پاشید بر لاله برگیکی خسته عناب را از تگرگیکی بر رخ از زلف بگشوده تابچو دود پراکنده بر آفتابولی این همه زجر بیاجر نیستکه زخمی که جانان زند زجر نیستمگر دیده باشی به عشق مجازکه معشوق با عاشق آید به رازبخندد همی عاشق از زخم یارکزین زخم زخمی قویتر بیاروگر جز به عاشق نماید ستمدو چشمش شود خیره و دل دژمبه معشوق زیبا درشتی کندبدان خوبرو ساز زشتی کندپس ایدون ز آیین عشق مجازز عشق حقیقی توان جست رازکه مشتاق یزدان بلاجو بودخوشست از بلا چون بلازو بودبلا هست تخم و ولا هست بربه اندازهٔ تخم خیزد ثمرهر آنکس که افزون بلاکش بودفزونتر دلش در بلا خوش بودبلاکش زرست و بلا آتشستزر پاک بیغش در آتش خوشستحیات روان در هلاک تنستاز آن رو که جان را بدن دشمنستنفرساید ار دانه در زیر خاکنیارد در آخر ثمرهای پاکهمان روشنست این سخن نزد جمعکه از سوز دل سرفرازست شمعهمان آهنست آنکه انجام کاربه چنگال حیدر شود ذوالفقارولیکن از آن پس که آهنگرانزنندشا به سر بتکهای گراناگر خون نگردد غذا در جگرز ادراک در مغز نبود اثرنه آن نطفه است آدمی را نخستکه باید ز رجس تن خویش شستکز اول شود خون به زهدان ماماز آن پس بنه ماه ماهی تمامنه سنگست کاخر به چندین گدازشود روشن آیینهٔ دلنوازولی نیست او را بلا سودمندکه طینت بود زشت و نادلپسندنه هر دانهای میوهٔ تر دهدنه هر نی به بنگاله شکّر دهدنه هر قطرهای در صدف دُر شودنه هرگز ریاحی بود حر شودنه هر زن بود در سعادت بتولنه هر مردی اندر شرافت رسولنه هر کس که شد کشته در کربلابود در قیامت ز اهل ولابسی بد حسین نام در کوفیانکه شد کشته و شد به دوزخ رواننه هرکس که او را بود نام نیکبود در قیامت سرانجام نیکبانوی شه قبلهٔ اهل حرمگلبن رضوان گل باغ ارممهرفلک شیفتهٔ چهر اوزهره و مه مشتری مهر اوزلفش گردون و رخش آفتابموی همه چین و به چین مشک نابراهزن زهره دو هاروت اولعل جگر خون ز دو یاقوت اوآینهٔ حسن عروسان بکرپردهنشینتر ز عروسان فکرپردگیان فلکی بردهاشپردهنشینان همه پروردهاشلعلش در پرده ره جان زدهپردهٔ یاقوت به مرجان زدهدر طرب قدش در بوستانپردهٔ قمری زده سرو روانخواجهٔ خاتون ختنی روی اوترک فلک خال دو هندوی اوتابستان چون به شمیران چمیددرکنف خسرو ایران خزیدروزی از بس که هواگم شدروهینا موم صفت نرم شدخاطرش از گرما بیتاب گشتزآتش خورشید گلش آب گشتاز پی راحت سوی سرداب شدآهوی چشمش به شکر خواب شدمطبخی از بهر طعام سِرِهداشت قضا را برهای نادرهآهوی چین شیفتهٔ چشم اونرمتر از موی بتان پشم اودنبهٔ او چون کفل گور نربلکه به نسبت قدری چربترتالی مشک ختنی پشک اومغز جهان عطسه زن از مشک اوبیخبر از مطبخی آن شیر مسترسته شد از بند و به سرداب جستبره به خلوتگه خورشید شدثور به سر منزل ناهید شدخورشید آرد به سوی برهرویلیک ندیدم بره خورشید جویلاجرم آن برّهٔ آهو خرامکرد چو در بنگه آهو مقامچون بره کز گرگ فتد در گریزهر طرفی آمد در جست و خیزآهوی بزم ملک شیرگیرآنکه کند شیران ز آهو اسیرکرد بدو رو که دلیرت که کردراست بگو ای بره شیرت که کردتا که ترا گفت که شیدا شویدر برگی گرگ زلیخا شویعادت گرگان بهل ای شیر مستتا نرسد بر تو ز شیران شکستغفلت خرگوشیت از سر بهلهمچو پلنگان چه شوی شیر دلشیر نیی بگذر ازین فکر خامکاهوی وامانده در آری به دامشیر شود صید دو آهوی منروبهکا خیره میا سوی منشیر زنم ای برهٔ شیر مستشیرزنان را که کند زیر دستآن برهٔ نازک نغز سرهمات شد از آن سخنان یکسرهبار دگر از دو لب نوشخندخواست که سازد بره را گرگ بندگفت که ای انسی وحشی خرامچشم تو آورده ددان را به دامچند در این خانه چرا میکنیجلوه درین طرفه سرا میکنیبهر من این خانه خریدست شاهتا نبرد کس سوی این خانه راهفارغ از اندوه شد آمد شومروز و شب آسوده درا و بغنومخانه گر از تست من اینجا کهامخفته به سرداب ز بهر چهامور ز من این خانه تو پس کیستیجلوهکنان هر طرف از چیستیبره کش از هوش تهی بود مغزگوش فرا ده بدان گفت نغزآن سخنان را چو ز خاتون شنودیک دو سه عسطه زد و برجست زودهمچو کسی کز پی تقلید کسبجهد و خنبک زند از پیش و پسجُست ز هر سوی و همی زد عطاسمهره در افکند تو گفتی به طاسبانوی شه آهوک سیمبرخیره شدش چشم پلنگی به سرگفتش کای برّه ز بس ریمنیمانا کز تخمهٔ اهریمنیروبهکا بس کن ازین مکر و بندشیر ژیان را چه کنی ریشخندخرس نیی خرسک بازی چراخصم نیی دوست گدازی چرااین همه تقلید چو عنتر چه بودعطسهئی مغز مکرّر چه بودتا که ترا گفت که موذی نییبره نیی لاشک بوزینهایعطسهزنان چند ز جا میجهیگه به زمین گه به هوا میجهیبس کن ازین گرگ دلی ای برهچند به خورشید کنی مسخرهتا کی چون موش نمایی دغلگربهٔ حیلت بفکن از بغلبار خدایی که ترا برّه کردگرگ صفت از چه ترا غرّه کردالغرض از شومیات ای شوم بختمن کشم این لحظه ازین خانه رختاین تو و این خانه و این جایگاهاین من و از کید تو جستن پناهسگ بسرایی چو نماید قرارنیست در آن خانه ملک را گذارطوطی همدم نشود با غرابشب چو درآید برود آفتابگیرم این خانه بهشتی بودچون تو کنی جای کنشتی بودگر تو درین خانه نمایی مقرگرچه بهشتست نماید سقرجنت از آن گشته مهذّب بسیزانکه در او نیست معذّب کسیهرکه به مردم برساند گزندگرگش دان گرچه بود گوسفندای دل از معنی هر قصهایکوش که باری ببری حصهایقصدم ازین قصه نبد یکسرهصحبت بانو و سرا و برهبانو روحست و سرا روزگاربره همان سیرت ناسازگارجا چو کند سیرت بد در بدنروح گریزد به ضرورت ز تنکوش که از سیرت بد وارهیتا به سرای ابدی پا نهیهرکه به جان سیرت بد ترک کردصحبت نیکان جهان درک کرد پایان
شمارهٔ ۱بارد چه؟ خون! که؟ دیده! چسان؟ روز و شب! چرا؟از غم! کدام غم؟ غم سلطان اولیانامش که بد؟ حسین! ز نژاد که؟ از علیمامش که بود؟ فاطمه جدش که؟ مصطفی!چون شد؟ شهید شد! به کجا؟ دشت ماریهکی؟ عاشر محرم، پنهان؟ نه برملاشب کشته شد؟ نه روز چه هنگام؟ وقت ظهرشد از گلو بریده سرش؟ نی نی از قفاسیراب کشته شد؟ نه! کس آبش نداد؟ داد!که شمر از چه چشمه؟ ز سرچشمهٔ فنامظلوم شد شهید؟ بلی جرم داشت؟ نهکارش چه بد؟ هدایت، یارش که بد؟ خدااین ظلم را که کرد؟ یزید! این یزید کیست؟زاولاد هند ، از چه کس؟ از نطفهٔ زنا!خود کرد این عمل؟ نه! فرستاد نامهاینزد که؟ نزد زادهٔ مرجانهٔ دغاابن زیاد زادهٔ مرجانه بد؟ نعم!از گفتهٔ یزید تخلف نکرد؟ لااین نابکار کشت حسین را به دست خویش؟نه او روانه کرد سپه سوی کربلامیر سپه که بد؟عمرسعد! او برید؟حلق عزیز فاطمه نه شمر بیحیاخنجر برید حنجر او را نکرد شرمکرد از چه پس برید؟ نپذرفت ازو قضابهر چه؟ بهر آن که شود خلق را شفیعشرط شفاعتش چه بود؟ نوحه و بکا!کس کشته شد هم از پسرانش؟ بلی دو تندیگر که نه برادر دیگر که اقربادیگر پسر نداشت؟ چرا داشت آن که بودسجاد چون بد او به غم و رنج مبتلاماند او به کربلای پدر؟ نی !به شام رفتبا عز و احتشام؟ نه ! با ذلت و عناتنها؟ نه ! با زنان حرم؛ نامشان چه بود؟زینب سکینه فاطمه کلثوم بینوابر تن لباس داشت؟ بلی! گرد رهگذاربر سر عمامه داشت؟ بلی !چوب اشقیابیمار بد؟ بلی چه دوا داشت؟ اشک چشمبعد از دوا غذاش چه بد؟ خون دل غذاکس بود همرهش؟ بلی اطفال بیپدردیگر که بود؟ تب !که نمی گشت ازو جدااز زینب و زنان چه به جا مانده بد؟ دو چیزطوق ستم به گردن و خلخال غم به پاگبر این ستم کند؟ نه! یهود و مجوس؟ نه!هندو؟ نه! بتپرست؟ نه! فریاد ازین جفاقاآنی است قایل این شعرها بلیخواهد چه؟ رحمت! ازکه؟ ز حق! کی؟ صف جزا!
شمارهٔ ۲ای ترک من ای بهار جانافزابرقع بکش از رخ بهشت آساکز باغ بهشت نوبهار اینکهموار فرو چمید زی دنیاعید عجمی به فرّ فروردیندر سبزه گرفت ساحت غبرابست ابر سپید کله بر گردونزد لالهٔ سرخ خیمه بر صحرادامان چمن از آن پُر از لؤلؤسامان زمین ازین پر از دیبااز لولو آن چمن یکی مخزناز دیبهٔ این زمین بتی زیباآن داده نشان ز مخزن قاروناین برده سبق ز دفتر مانااندر دمن از شقیق و آذریونو ندر چمن از بنفشه و میناآورده برون بهار لعبتگراز پرده هزار لعبت زیبانوشاد و حصار گشت پنداریباغ از گل و سرو و سنبل بویایانی ز بدیع نقش دیگرگونبگرفت طراز خلخ و یغمااز کشی ایدون چو ترک یغماییهوش از سر بخردان کند یغماهر صبح آرد صبا به پنهانیبس نغز صور ز هر کران پیدایا نی گویی که صحف انگلیوندر باغ همی پراکند عمدابازار ختن شدست پنداریدشت و دمن از شواهد رعنابس نزهت و خرّمی به لالستانماندست شگفت خاطر دانااز جنبش باد طرهٔ سنبلچون زلف تو حلقهزا و چین آراوز گریهٔ ابر سبزه تو بر توچون خط تو خوش دمیده در پیدااز خواب گران چو چشم بیمارتبیدار شدست نرگس شهلااز بس که نشید مرغ گردون پویاز بس که نسیم باغ عنبرسانک غلغلهزا بود هوا یکسرهان لخلخهسا بود زمین یکجاای ترک من ای بهار مشتاقانبردار نقاب از رخ رخشاتو عید منی و نوبهار منکز وصل تو پیرم و شوم برناپیش آی و درین بهار و فروردینپروردهٔ خم بریز در مینااز بلبله سرخ می بکش بکشدبلبل چو به شاخ سرخ گل آوایاقوت روان بریز در ساغرها قوت روان بگیر از صهباچون کشتی ابر دُرفشان آیدبر ساحل این کبودگون دریاکشتی کشتی گسارد باید میاینست حکیم وقت را فتویخاصه که به فصلی اینچنین خرّمویژه که ز دست چون تو مهسیماگل شادی آر و فصل اندوه برمی عشرتبخش و تو روانبخشاچند از غمت ای بت بهشتی رودر تاب بود دلم جحیمآسازان سلسلهات که هست پر حلقهچون زلزلهام همیشه پر غوغاپیش آی و به عنف بوسه میدر دهپاکوب و به جهد باده میپیمااز بوسه و باده میمکن ضنّتکاین هر دو من و تراست مستیزابستان و بده مر این دو را چندانبیچون و چرا ولیکن و امّاکز نشوه و سکر باده و بوسهبیخود افتیم هر دو تن از پاما فتنهٔ کشوریم و خفته بهفتنه در عهد خسرو والاتو فتنه به روی دلفریبستیمن فتنه به نظم دلکش شیواامروز به چاره کوش کار ارنهدر نزد ملک تبه شود فردافرمانده ملک جم فریدون شهکافریدون و جمش کمین لالاشاهی که به فر و فال داراییدر هر دو جهان نیابیش همتابر پاکی طینتش هنر والهبر پرچم رایتش ظفر شیدابرقیست حسام او مخالفسوزبادیست سمند او جهانپیماچون از بر رخش فتنهٔ گیتیچون در صف بار رحمت دنیادستش ابرست دُر گه ریزشتیغش مرگست در صف هیجاتارست سهیل و رای او روشندونست سپهر و قدر او بالاحزمش ببرد ز نیشتر حدتعزمش بدر آرد آتش از خاراسر هشته روان به طاعتش گردونبربسته میان به خدمتش جوزابر راحت هرکه دردهد فرماندر ذلت هرکه برکشد طغرانه در ید اوست چرخ را قدرتنه در رد اوست دهر را یارافوجش موجی بود مخالف کشخیلش سیلی بود عدوفرساقدرش بدری که شوکتش پرتوچهرش مهری که دولتش حرباتیرش شیری که ناخنش فتنهتیغش میغی که قطرهاش غوغامیتی مصرس و دشمنش فرعوناو موسی وقت و رمحش اژدرهاای شاه فلک فخیم که قاآنیدر پای تو سوده فرق فرقدساآری به ره تو هرکه ساید سربر تارک نه فلک گذارد پاعید آمد و شد جهان فرسودهدر پیری همچو دولتت برنابر جای سخن کنون نثارت راپروین و سهیل دارم و شعراارجو که ز پرتو قبول توچون مهر فلک شودجهانآراتا جِرم قمر همی ستاند نوراز هور فراز گنبد مینادر سایهٔ ظل حق بود فرتتابنده به بر و بحر چون بیضا
شمارهٔ ۳سحرگه ترک فلک تنگ بست خفتان راز خیل زنگی خال نمود میدان رادو چشم من به ره مهر آسمان که ز راهنمود ماه زمین چهرهٔ درخشان رابتم درآمد و چون یک چمن بنفشهٔ ترفشانده از دو طرف زلف عنبرافشان راخطی به گرد لبش دیدم ارچه در همه عمرندیده بودم در شورهزار ریحان راعرق نشسته به رویش چنانکه گفتی ابرفشانده بر رخ گل قطرهای باران رانموده چهره و تاراج کرده طاقت راگشوده طرهّ و بر باد داده ایمان رادرست خاطر مجموع من پریشان شداز آنکه دیدم آن زلفک پریشان رادو زلف او چو دو زنگی غلام گشتی گیرکه بهر کُشتی بالا زنند دامان راهمی معاینه دیدم ز زلف و چهرهٔ اوکه جبرئیل همآغوش گشته شیطان رابه مغزم اندر از بوی زلف و کاکل اوگشوده گفتی عطار مشک دکان رادو چشم او به زبانی که عشق داند و بسسرود با دل من رازهای پنهان رادرون دیدهٔ من عکس روی و قامت اوبه سحر تعبیه کردند باغ و بستان رادو مژهاش همه بارید بر دو چشمم تیرندیده بودم اینگونه تیرباران رازمان زمان به دلم مار شوق میزد نیشکه یک دهن بمکم آن دو لعل خندان رانفس نفس ز جنون نفسم آرزو می کردکه یکدو بوسه زنم آن دو چشم فتان رامن ایستاده در اندیشه تا چه چاره کنمدل غریب و تن زار و چشم حیران رانه حالتی که کنم منع بیقراری دلنه حیلتی که کشم درکنار جانان رابه چاک پیرهنش نرم نرم بردم دستکه رفته رفته به چنگ آورم زنخدان راز بهر آنکه مگر سینهاش نظاره کنمبه نوک ناخن کاویدم آن گریبان رابه زیر چشم سرین سپید او دیدمچنانکه بیند درویش گنج سلطان راسخن صریح بگویم دلم همی میخواستکه جان فداکنم و بوسم آن دو مرجان راولی دریغ که سیمینرخان غلام زرندرواج نیست به بازار حسنشان جان راغرض غلام من آمد بشیروار ز راهپی اشاره بهم زد ز دور مژگان راچه گفت گفت که قاآنیا بشارت دهکه روزگار وفاکرد عهد و پیمان رابگفمتش چه بشارت چه روی داده چه شدمگر مدار دگرگونه گشت دوران رابگفت آری برخیز روز تهنیت استبه شوق شعر برانگیز طبع کسلان رابه انتظار چنین روز شد سه سال که توبه جان خریدی چندین هزار خسران راامیر دیوان شد مرزبان خطهٔ فارسبه مدحش ازگهر آکنده ساز دیوان راچو این شنیدم از شوق و وجد برجستمچنانکه تارک من سود سقف ایوان راهمی چه گفتم گفتم سپاس یزدان راکه داد فر ایالت امیر دیوان رابه حکم شاه برانگیخت بر ایالت فارسجناب میر اجل میرزا نبی خان رابزرگوار امیری که باکفایت اوبه آبگینه توان خردکرد سندان راهژبر زهره دلیری که با حمایت اوبه دشت بشکرد آهو پلنگ غژمان راقضاست حکمش از آن نظم داده گیتی رافناست تیغش از آن تیزکرده دندان راسنان او همه ماران فتنه خورد مگرخلیفه است عصای کلیم عمران رابه بادپا چو نشیند به رزم پنداریعنان باد به چنگست مر سلیمان رابدان رسیده که با رای گیتی افروزشبه مهر و مه نبود احتیاج گیهان راز بسکه درّ و گهر ریخت جود او بر خاکز خاک ره نشناسد در عمان راکند چو با کف زربخش جا به کوههٔ رخشبه کوه جودی بینند ابر نیسان رازهی وجود توکادراک آدمی زین بیششناخت مینتواند عطای یزدان راز بهر آنکه شود چون تو طینتی موجودخدای از دو جهان برگزید انسان راببوی آنکه شود میخ نعل توسن توفلک چو تاج به سر برنهاد کیوان رانخست جود ترا آفرید بارخدایقوای غاذیه زان پس بداد حیوان رابه عون لنگر حزم تو ناخدا در بحرفرو نشاند در روز باد طوفان راکجا سحاب سخای تو ژاله انگیزدمحیطوار به موج آورد بیابان راچو روزنامهٔ خلقت نگاشت کلک قضابهنام نیک تو زینت فزود عنوان راخدیو را چو تو فرمانبری بود زانروغلام خویش نماید خطاب خاقان راسپهرگردان در چنبر اطاعت تستچنانکه گوی مطیعست خمّ چوگان رابزرگوار امیرا رسیده وقت که منغلام خود شمرم آفتاب تابان راز همت تو چنان نام من بلند شودکه برفشانم بر نُه سپهر دامان رابه موکب تو جنیبت کشان به فارس روملجام زر فکنم بر به فرق یکران راز گلرخان پریچهره محفلی سازمکه کس نبیند ازین پس بهشت رضوان راگهی بچینم از روی این شقایق راگهی ببویم از بوی آن ضمیران راگهی ببینم صد ره به یک نظر این راگهی ببوسم صد جا به یک نفس آن راز وصل خوبان در هر چهار فصل جهانشبان و روزان بستان کنم شبستان راچنان به مدح تو هر دم نوایی آغازمکه غیرت آید بر من هزاردستان رازگوهری که به مدح تو پرورد خِرَدمگواژه رانم پروردهای عمان راهماره تا ز بت ساده و بط بادهسماع و وجد بود خاطر سخندان رابقای عمر تو تا آن زمان که بارخدایبهم نوردد طومار دور دوران را
شمارهٔ ۴ای پسر درکار دنیا تا توانی دل مبندکز پی هر سود او چندین زیان آید تو راچند گویی شب بهل کز می دماغی تر کنمصبحدم ترسم خماری ناگهان آید تو را ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۵باش تا از ابلهی دستی بدارد پیش شمعآنکه گوید مینسوزد شمع جز یروانه راشمعراجز پرتوی کزعشقآن ٻروانهسوختپرتوی دیگر بود کآتش زند بیگانه را ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۶چون به عشق مجاز نیست نیازبه دوگیتی هواپرستان راظلم باشد که سر فرود آیدبه دوگیتی خداپرستان را
شمارهٔ ۷حکایتیست مرا از که از کسی که بود اوچه کار داری برگو بکن سوال بفرماز اسم گویمش آری ز رسم نیز بدیدهکه باشد او علی عسکر کنون ز شغلش بسراحجابم آید غربیله خوب نیست بیان کنبرد لحاف برای که هرکه زر دهد او را ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۸داورا ای که خاک پای تراشاه انجم به دیدگان رفتههفتهای میرودکه شاهد بخترخ به جلباب غصه بنهفتهزانکه مداح خود به مثقب فکردر مدیح تو گوهری سفتهکس بدان پایه مدح نشنیدهکس بدان مایه شعر ناگفتهلیک از آن کاخ مدیح دلکش راداور روزگار نشنفتهفکرتش ازکلال پژمردهخاطرش از ملال آشفتهچه شودگر شود ز رحمت تومستفیض این روان آلفتهباد از یمن طالع بیداربدسگالت به خاک و خون خفته ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۹در سخن گفتن چو ماه و آفتابرهنمای خلق هر صبح و مسامدح او در گوش نادان ناگوارچون شمیم گل به مغز خنفسا
شمارهٔ ۱۰در شب تاریک شمع ما بود پروانهسوزلیک چون شد روز سوزد پا و سر بیگانه راشمع را هم نور و هم نارست سوزد لاجرمنار او بیگانه را و نور او پروانه را ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۱۱گر بداند لذت جان باختن در راه عشقهیچ عاقل زنده نگذارد به عالم خویش راعشق داند تا چه آسایش بود در ترک جانذوق این معنی نباشد عقل دوراندیش را ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۱۲مانندگربهای که خورد بچگان خویشخوردند دایگان بچهٔ شیرخوار راعاشق به لذت لب نانی فروختههفتاد سال لذت بوس وکنار را
شمارهٔ ۱۳بسکه سرگرم حجت خویشندغافلند از خدا اولوالالبابای خوشا حال عارفی که ز شوقهمچو دیوانه بر درد جلباب ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۱۴مردکز عیب خویش بیخبرستهنر دیگران شمارد عیبجام بیچارگان چرا شکندآنکه مینای می نهد در جیب ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۱۵استرم را اگر فرستادینکنم جز به مردمی یادتمعنی آن فلان تحیاتستوان فلان روح پاک اجدادتورنهگویم که آن فلان ذکرستوان فلان مقعد پر از بادت
شمارهٔ ۱۶مر آن خدای که پیمانه را نگهداردبه زیر خاک چو پیمان اهل عشق درستز روی صدق دگر به کام شیر رویبه رهروان طریقت قسم که حافظ تو ست ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۱۷ای که از عشق و عقل میلافیهست نیمی دروع و نیمی راستعقل داری ولی نداری عشقزان وجودت اسیر خوف و رجاستعشق را با امید و بیم چکاربیم و امید اهل عشق خداست ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۱۸کلام عاقل و جاهل به گوش یکدیگرچو نیک بنگری از روی تجربت بادستهمین به باغ ننالند بلبلان از زاغکه زاغ نیز هم از بلبلان به فریادست