شمارهٔ ۱۹چو زنی در دام شهوت شد اسیرخر به چشمش به ز طاوس نرستهمچنان در چشم شهوت مرد رادیو با حور بهشتی همبرست ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۲۰عاقل از دیدار معنی غافلستزانکه هر حجت که گوید آفلستلااحب الآفلین فرمود حقاین سخن آساننمای و مشکلستدر گذر از خویش و واصل شو به دوستکانکه واصل شد مرادش حاصلست ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۲۱ظلم ظالم ذخیرهایست نکوکه در آخر نصیب مظلومستظالم خیره عاقبت چو بخیلخویشتن زان ذخیره محرومست
شمارهٔ ۲۲درینکتاب پریشان نبینی از تربیتتعجب مدار که چون حال من پریشانستهزار شکر که با یک جهان پریشانیچو تار طرهٔ دلدار عنبرافشانست ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۲۳رنج بیوقت و مرگ بیهنگامپیشکار وبا و طاعون استچون کسی بیمحل به خشم آیدزود بگریز ازو که مجنون استسادهرویی که میل باده کندغالبا خارشیش در کون است ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۲۴منافق آنچنان داند ز تلبیسکه افعال بدش با خلق نیکوستنمیداندکه چشم اهل معنیصفای مغز را میبیند از پوست
شمارهٔ ۲۵خازن میر معظم راوی اشعار منآنکه می گوید بلا مفتون بالای منستراوی شعر منست اما چو نیکو بنگریراوی اشعار نبود دزد کالای منستطبع موزون مرا دزدید و چون پرسم سببگویدم کاین قامت موزون زیبای منستشعر شیرین مرا بر دست و چون جویم دلیلگویدم کاین خنده لعل شکرخای منستحالت بخت مرا در چشم خود دادست جایگویدم کاین خواب چشم نرگسآسای منستهر پریشانی که من یک عمر در دل داشتمدرکله جا داده کان زلف چلیپای منسترای رخشان مرا دزدیده اندر زیر زلففاش میگویدکه این روی دلارای منستدزد کالای امیرست او نه تنها دزد منمیر را آگه کنم زیرا که مولای منستتیرها دزدیده است از ترکش میر جهانگوید اینمژگان خونریز جگرخای منستدر میان سینه خود میر را دادست جایگوید این سنگین دل چون کوهخارای منستنرم نرمک هشته درع میر را زیر کلاهواشکارا گوید این زلف سمن سای منستکرده اندر جامه پنهان رایت منصور میرنیک میبالد به خودکاین قد رعنای منستگوش تا گوش او کشد هر دم کمان میر راگوید این ابروی خونریز کمانسای منستبسته است اندر ازار خویش شوشهٔ سیم میرگوید این ساق سپید روحبخشای منستلیک او با اینهمه دزدی امین حضرتستبندهٔ میر و امیر حکمفرمای منست
شمارهٔ ۲۶نفس امارهٔ تو دشمن تستچون شود کشته دوست گردد دوستتن تو پوست هست و مغز تو جانمغزت ار آرزوست بفکن پوست ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۲۷پیرکی لال سحرگاه به طفلی الکنمیشنیدم که بدین نوع همی راند سخنکای ز زلفت صصصبحم شاشاشام تارکوی ز چهرت شاشاشامم صصصبح روشنتتتریاکیم و بی شششهد للبتصصبر و تاتاتابم رررفت از تتتنطفل گفتا مَمَمَن را تُتُو تقلید مکنگگگم شو ز برم ای کککمتر از زنمممیخواهی ممشتی به ککلت بزنمکهبیفتد مممغزت ممیان ددهنپیرگفتا وووالله که معلومست اینکه که زادم من بیچاره ز مادر الکنهههفتاد و ههشتاد و سه سالست فزونگگگنگ ر لالالالم بهخخلاق ز منطفل گفتا خخدا را صصدبار ششکرکه برستم به جهان از مملال و ممحنمممن هم گگگنگم مممثل تتتوتتتو هم گگگنکی مممثل مممن ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۲۸ز عهد مهد تا پایان پیریترا هر آنی ای فرزند حالیستمنت سربسته گویم تا بدانیبهحد خویش هر نقصی کمالیست
شمارهٔ ۲۹ای دل از جویی که جز احمد کسش میراب نیستچون شوی سیراب چون میراب خود سیراب نیستجو چه باشد بحر بیپایان که هر یکقطرهاشصدهزاران لجهٔ ژرفست کش پایاب نیست ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۳۰زینگونه که امروز کند خواجه تغافلگویی خبرش نیست ز فردای قیامتامروز مگر توبه کند چاره و گرنهفردا نپذیرند ازو عذر ندامت ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۳۱ای کعبه به ما از ما نزدیکتری امّادر چشم شترداران دورست بیابانتما زخم مغیلانت مرهم شمریم امّابس کس که نهد مرهم بر زخم مغیلانت
شمارهٔ ۳۲ذکر خیری که پیش ازین بودتاز تو و رفتگان ملعونتبه دو فتحه فزون و یک یا کمباد تا روز حشر در کونت ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۳۳چو از نعمت حق شود بنده غافلخداوند بر وی بلایی فرستدتو گویی بلا نعمتی هست دیگرکه غافل ز بیمش خدا را پرستد ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۳۴آه مظلوم تیر دلدوزیستکه ز شست قضا رهاگرددگر رسد بر نشان عجب نبودتیر از آن شست کی رها گردد
شمارهٔ ۳۵ای وزیری که به دهر آنچه بود دلخواهتهمه از فضل خداوند میسر گرددگر چکد نقطهای از کلک تو در بحر محیطچون سخنهای تو موجش همه گوهر گرددپشه در سایهٔ اقبال تو سیمرغ شودباز از هیبت قهر تو کبوتر گرددقطره از تربیتت لؤلؤ رخشنده شودذرّه از مهر تو خورشید منوّر گرددگر به بال پشهای صورت حزم توکشندبال او سختتر از سدّ سکندر گرددمیر ملک جم از آنجا که تو را دارد دوستزیبد ار قدر تو با عرش برابرگرددچند محروم ز لطف تو شود قاآنیدل چون آینهاش از چه مکدرگردددر علاج غمش امروز بکن تدبیریکانچه تدبیر نمایی تو مقدر گرددحالی او تشنهٔ آبست و تویی رود رواناز لب رود روان تشنه چسان برگرددگرچه صد ره چو قلم تو بریش بند از بندهمچنان در ره اخلاص تو با سر گردد
شمارهٔ ۳۶بخیل چون زر قلبست و پند چون آتشنه زرّ قلب ز آتش سیاهترگرددز حرص مال بخیلا مگو به ترک مآلاز آن بترس که روزیت بخت برگردد ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۳۷نفس کافر زنی است زانیّهکه به بیگانه رام می گرددبسته از روزی حلال نظرپی رزق حرام می گردد ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۳۸آنکه تیز از لطیفه نشناسدچه خبر از اصول دین داردنیست جرمش ز بانگ بیهنگامچکند بینوا همین دارد
شمارهٔ ۳۹مست کز بول خود وضو گیرداز چه آن را طهارت انگاردحال احمق به دوستیست چنانکبدکند با تو نیک پندارد ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۴۰بیا به خویش به گوهر نصیحتی داریچو خویشتن نپذیری مگوکه نپذیردبسا طبیب که دردی نکو علاج کندولیک خود به همان درد عاقبت میرد ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۴۱ای داورگیتی که بود شهرهٔ آفاقچون مهر فلک هرکه به حان مهر تو ورزددارد رخم از خون جگر رنگ طبرخونبا آنکه بود شعر مرا طعم طبر زداین پارسیان راکه به صد بیت ستودممسکین تنم از همت این طایفه لرزدصد بیت که هر بیتش ارزد به دوصد ملکگویا بر ایشان به یکی ملک نیرزد
شمارهٔ ۴۲کار خود را به کردگار گذارتا ترا مصلحت بیاموزدلطف او بیسبب سبب سازدقهر او با سبب سبب سوزد ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۴۳ای پسر نیست حرص را پایانزانکه با هر تنی درآویزدپیش هر منعمی که بنشیندبه تمنای سود برخیزدآبروی کسان ز آتش آزهر زمان بر زمین فرو ریزدلاجرم عاقل آن بود به جهانکه به جهد از حریص بگریزد ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۴۴گر تو جانی دهی به بوسهٔ منبوسهٔ من هزار جان بخشدبهر یک نیم جان کجا عاقلبه کسی عمر جاودان بخشد