شمارهٔ ۹۷ای داور زمانه که از وصف رای توخاطر شدست مطلع خورشید انورماز وصف خلق و رای تو تا گفتهام حدیثمجلس منور آمد و مشکو معطّرمعرضیست مر مرا که زداید ز دل ملاللیکن به شرط آنکه دهدگوش داورماکنون دو هفته است که دار ملک فارسبی آفتاب عون تو از ذره کمترمنه والی ولایت و نه عامل عملنه خازن خزینه نه سردار لشکرمنه میر و نه وزیر و نه سالار و نه سپاهنه ایلخان نه ایلبگی نه کلانترمنه میر بهبهان و نه خان برازجاننه قاید زیاره و نه شیخ بندرمنه ضابط کوار و نه بگلربگیّ لارنه دزدگیر معبر و نه دزد معبرمنه کدخدا نه شحنه نه پاکار و نه عسسنه محتسب نه شیخ نه مفتی نه داورمنه صاحب ضیاعم و نه مالک عقارنه برزگر نه راعی گوساله و خرمنواب نیستم که دهندم به صدر جایبوّاب هم نیم که نشانند بر درمنه مردهشو نه گورکنم نه کفننویسنه ذکرخوان مرده نه دزد کفن برمنه تاجر خسیسم و نه فاجر خبیثنه غرچهٔ لئیم و نه قوّاد منکرمبقّال نیستم که نمایم ز بقل سودنقال هم نیم که از آن نقل برخورمنه شعرباف شهر نه صباغ مملکتنه موزهدوز ملک نه دباغ کشورمنه کاسه گر نه کاسهفروشم نه کاسهلیسنه کیسهبر نه راهنشین نه قلندرمنه مرد تیغسازم و نه گُرد تیغبازنه مهتر قبیله و نه میر عسکرمنه شانهبین نه ماسهکشم من نه فالگیرنه سیمیانگارم و نه کیمیاگرمرمال نیستم که به قانون ابجدیاز نوک خامه نقطهٔ اعداد بشمرمنه قاضیم که درگه تقسیم ارث شویبینی مساهم پسر و دخت و همسرمنه واعظم که بینی به هر فریب خلقتحت الحنک فکنده به بالای منبرمنه مفتیم که همچو حروف قسم ز کبریابی به صدر بزم بزرگان مصدرمهم روضهخوان نیم که پی کسب سیم و زرفتح یزید و شمر روان بینی از برممنت خدای را که ز یمن قبول توبا هیچ فن به صاحب هر فن برابرمقناد نیستم ولی اندر مذاق خلقشیرینسخن به است ز قند مکرّرمعطار نیستم ولی اندر مشام روحمشکین مداد به بود از مشک اذفرمفصّاد نیستم ولی ای ششتری قلمدر سفک خون خصم تو ماند به نشترمضراب نیستم ولی از پاکی عیارنقد سخن گواژهزن زر جعفرمنساج نیستم ولی آمد هزار بارخوشتر نسیج نظم ز دیباب ششترممعمار نیستم که گذارم زگِل اساسکز قدر خود مؤسس افلاک دیگرمسلاخ نه ولیک عدو را چو گوسفنددر مسلح ستیزه به تن پوست بردرمصباغ نه ولی چو ثیاب از خم خیالهردم هزار معنی رنگین برآورماستاد شعرباف مخوان مر مراکه مناستاد شعرباف شعور مصوّرمبا این همه صناعت و با این همه کمالدر پارس بینشان چو به شب مهر انورمگر در دیار فارس غریبم عجب مدارکاندر درون رشتهٔ خرمهره گوهرمای داور زمانه ز رفتار اهل فارسچون بدسگال جاه تو دایم در آذرمیک تن مرا نگفت که چونی درین دیارتا بر رخش به دیدهٔ امید بنگرمیک تن مرا نخواند شبی بر بخوان خویشاز بیم آن گمان که ز خوان لقمهای خورمجز چند تن که بر سر این ملک افسرندگر شیخ و شاب را نکنم قدح کافرمزان چند تن هم ارچه بود خاطرم ملوللیکن به آنکه راه مکافات نسپرمحاشاکه سرکشم ز خط حکمشان برونور جای تاج تیغ گذارند بر سرمفردا بر آستان شهنشه ز دستشاندست هجا ز جیب شکایت برآورمزین چند تن گذشته کشم خنجر زبانوآتش کشد زبانه چون دوزخ ز خنجرمبا حنجری چنان که کشد شعله بر سپهرپروا نبینی از زره و خود و مغفرمآخر نه من به دیدهٔ این ملک مردممآخر نه من به تارک این شهر افسرمیارب چه روی داده که اینک به چشمشاناز خار خوارتر شده از خاک کمترماینان تمام قطره و من بحر قلزمماینان تمام ذرّه و من مهر خاورماینان ز تیرگی ظلماتند و من کنونچون چشمهٔ حیات به ظلمات اندرمقرن دگر نماند از ایشان نشان و مننام و نشان بماند تا روز محشرمبودی دو هفت سال به کرمان و خاورانصیت جلال برشده از چرخ اخضرماکون دو هفته نیست که در دار ملک فارسپنهان ز چشم خلق چوگوگرد احمرماین شهر قوم لوط و من ایدون چو جبرئیلزیر و زبر همی کنم آن را به شهپرمبوجهلوار دشمن جان منند ازآنکمدحتگر پیمبر و آل پیمبرمبا رأفت تو باک ندارم زکینشانکاینان تمام مار سیه من فسونگرمشاهین اگر شوند نیارند از هراسکردن نظر به سایهٔ بال کبوترمور شیر نر شوند نیارند از نهیبکردن گذر به جانب روباه لاغرمایران به شعر من کند امروز افتخاردر پارس چون گدا بر مشتی توانگرمآنان که گرد اشقرمنشان به فرق تاجدرگردشان نمیرسد امروز اشقرممعروف برّ و بحر جهانم به نظم و نثراینک گواه من سخن روحپرورمکشتی فضلمی به محیط سخنوریاز عزم بادبانم و از حزم لنگرمگر فیالمثل ز من به تو آرند داوریحالی مرا طلب که نپایند در برمآری تویی به جاه سلیمان روزگاراینان چو پشهاند و من آن تند صرصرمایدون دو مدعاست مرا از جناب توکز شوق آن دو رقص کند جان به پیکرمیا خدمتی خجسته بفرمای مر مراکز رشک خون خورند حسودان ابترمیا همتی که با دل مجموع و جان شادبگذارم این عیال و ازین شهر بگذرمپویم پی تظلم این ظالمان بریتا داد دل دهد ملک دادگسترمباده ستور چون کنم و چارده عیالکآرد هجوم هر شب و هر روز بر سرمبا خرج بینهایت و با دخل بینشانمطعون هر کسانم و مردود هر درماکنون کنم دعای تو تا در دعای توخرم مگر شود دل بیمار در برمعمرت چنان دراز که گوید سپهر پیرخود نامه درنوشت خداوند اکبرم
شمارهٔ ۹۸هرچه بر من زمانه گیرد تنگمن ترا تنگتر به بر گیرمگر به سر آیدم زمان بقااز لقایت بقا ز سر گیرم ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۹۹توان گریخت به جایی ز دشمنان لیکنچو خود عدوی خودستم چگونه بگریزمز خویش لاجرمم چون گریز ممکن نیستجز این چه چاره که با خود همیشه بستیزم ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۱۰۰ای که جویی جمال شاهد جانجان نهانست زیر پردهٔ جسماین جهان و آنچه در جهان بینیعدمی خودنماست همچو طلسمیک معمّاست آنچه خوانی لفظیک مسمّاست آنچه دانی اسم
شمارهٔ ۱۰۱درویش قناعت گر و سلطان توانگرپیوند نیابند به صدکاسه سریشمهرکس که تند تار طمع پیش و پس خویشخود دشمن خویش آید چون کرم بریشم ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۱۰۲کمخور ای نادان و بر این گفته کمجو اعتراضزانکه بر این قول گفتار حکیمستم حکمآنکه را صرف شکم شد حاصل عمر عزیزقیمتش کمتر بود زان چیزکاید از شکم ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۱۰۳هزار سال که ضحاک پادشاهی کردازو نماند بجز نام زشت در عالماگرچه دولت کسری بسی نماند ولیبه عدل و داد شدش نام در زمانه علم
شمارهٔ ۱۰۴قاآنیا زگفتهٔ بیهوده لب ببندکاینقیلوقالمحضخیالستوصرف وهمآن بینشان که ملک دو عالم ازآن اوستبیرون بود ز حیز فکر و جهان فهم ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۱۰۵دوستی گفت عیب من با غیرمن خود از عیب خود ابا نکنمچون وی آهسته عیب من میگفتمن همش عیب برملا نکنمگویدم گر هزار عیب دگرطبع بر عیب او رضا نکنمآفریدش خدا به صورت هجوهمجو او بنده چون خدا نکنمندهم شرح مختصرگویممن هجا را دگر هجا نکنم ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۱۰۶امید عیش مدار از جهان بوقلمونکه هر دمش چو مخنث طبیعتان رنگیستولی تو سخت ازین غافلی که از هر رنگبسان مرد مخنث به دامنت ننگیست
شمارهٔ ۱۰۷گل عزیزست هرکجا رویدخواه در راغ و خواه درگلشنخار خوارست هرکجا باشدخواه در باغ و خواه درگلخن ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۱۰۸جنبش مژگان دلیل جنبش جانستجنبش جان چیست پیک قدرت یزدانکی بودش آگهی ز جذبهٔ قدرتآنکه ندارد خبر ز جنبش مژگان ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۱۰۹دل و جان مرد عاشق دوست داردولی با این دو مهرش هست چندانکه دل بگذارد اندر دست دلبرکه جان بسپارد اندر پای جانان
شمارهٔ ۱۱۰وزیر عصر و مجیر جهان مشیرالملکدبیر دولت و صدر مهین و بل جهانمحیط جود محمّدعلی که همّت اوچو فیض هستی و صنع قضا نداشت کرانچو نور در بصر و جان به جسم و دل در بربزرگتر ز جهان بود در میان جهانچنان دقیق که کلکش دقایق شب و روزحساب کردی از ابتدای خلق زمانعجب نباشد اگر در حسابگاه نشورحساب خلق سپارد به کلک او یزدانندیده بودم الا پس از وفات مشیرکه زیر خاک رود بحر و جان سپاردکانبمرد و مرد به همراه او سخا و کرمبرفت و رفت به دنبال او قرار و توانبرفت و زو دو گهر یادگار ماند بلیبجزگهر چه بود یادگار از عمّانچو او بمرد وگهرهای او یتیم شدندگهرشناس خرد گوهر یتیم به جانپس از هلاک وی این نکته گشت معلوممکه آفتاب توان کرد زیرگل پنهانقدش کمان بد وکلکش بهراستی چون تیربه حیرتم که چرا ماند تیر و جست کمانبه کیش من سر آن تیر را بریدن بهبه جرم آنکه کمان را چرا نشد قربانحکیم گوید چرخ از زمین بزرگترستولی منت بنمایم خلاف این برهاناز آنکه من به سر تربت مشیر شدمسپهر دیدم در خاک تیره کرده کمانز بسکه عالم امکان به شخص او بد تنگنموده جانش بدرود عالم امکانبزرگتر ز جهانی شد از جهان بیرونجهان به خلق جهان تنگ گشته اینت نشان
شمارهٔ ۱۱۱ای دزد ز کوی اهل توحیدچیزی نبری به زرق و دستانترسم که به جای پا نهی سردر خانقه خداپرستان ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۱۱۲یک جهان تسلیم در یک پیرهنیک فلک توحید در یک طیلسانخلق او مستغنی از اوصاف خلقخنجر خورشیدکی خواهد فسانپردهپوشم بهروی از اوصاف خویشتا نهان ماند ز چشم ناکسانورنه خاموشی بسی اولیترستزانکه کار قلب ناید از لسان ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۱۱۳بسا مزور و صوفینمای ازرقپوشکه اقتباس کند گفتگوی درویشانبه ذکر و فکر همی خلق را فریب دهدکه پرکند شکم از خوان نعمت ایشانکجا شبانی ارباب دل بود لایقکسی که سیرت گرگست و صورت میشان
شمارهٔ ۱۱۴ای برادر جامهٔ عوری طلبکز دریدن وارهی وز دوختنهم بیفشان آبی از بحرین چشمتا امان یابی به حشر از سوختن ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۱۱۵به سوی بحر خدا بگذر ای نسیم صبازمین ببوس و ز روی ادب سلامش کنبرای آنکه دلش را ز من نرنجانیفزون از آنکه توان گفت احترامش کنپس از سلام و زمینبوس و احترام تمامز من به گوش به آهستگی پیامش کنکه اسبکی که به من وعده کردهای بفرستوگر چو گردون سرکش بود لجامش کن ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۱۱۶ای دل ار عشق یار میطلبینیستی جوی و ترک هستی کنمست شو از شراب عشق الستترک هستی و درک مستی کن
شمارهٔ ۱۱۷دو سال تلخ نشاند شراب را در خمکه عیش دلشدهای زود میشود شیرینچه گنجها که نهد زیر خاک تا روزیبه التفات وی از مسکنت رهد مسکین ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۱۱۸میر زمانهای که نگردد مرا زباندر کام جز برای ثنا و دعای توای کاش وعدههایتو درصدق و راستیبودی چو شعرهای من اندر ثنای تواکنون مرا رسیده به خاطر لطیفهایاز وعدهٔ دروغ کلاه و قبای توجاوید تاکه هست به دیوان روزگارنام و نشان مدح من و مرحبای تووارونهٔ کلاه که گفتی برای منوارونهٔ قباکه ندادی برای توبگذشتم از کلاه و قبا چون شد آن کتابکش وصف کرد فکرت معجزنمای تواعدات از جفای تو یارب چه میکشندگر این بود وفای تو با اولیای تو ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۱۱۹صاحبا ای که در مدایح توگوی سبقت ربودم از اشباهدل نمودم به خدمت تو یکیپشت کردم به حضرت تو دو تاهتا برآلاییم ز جود به سیمتا برافرازیم ز مهر به ماههفتهای می رودکه چشم امیداز توام مانده همچنان در راهباد عمرت دراز گر ز کرمچون زبان قصهام کنی کوتاه
شمارهٔ ۱۲۰ای امید ناامیدان ای پناه بیکسانناامید و بیکسم دست من و دامان توای تو آن دریای بیپایان که در هم بشکندنه سفینهٔ آسمان را موج یک طوفان توجون شوی در طی اسرار دو عالم گرمسیرخیره گردد طولو عرضهستیاز جولان توآسمان آسیمهسر گردد به گرد خود هنوزغالبا روزی قفایی خورده از دربان تونوبهار رحمتی زانرو که در وقت سخاپر شود روی زمین از نعمت الوان تونعمت خاص خدایی بر خلایق از خدایکیفر از یزدان برد هرکاو کند کفران توشرح حال بنده را بشنوکه باطل را ز حقنیک یابد در حقیقت گوش معنیدان توحق همی داندکه تا این دم که می گویم سخنبودهام دایم ز روی صدق مدحتخوان توحاسدی گر از جسد بر من گناهی بسته استاین من واین حاسد و این هم صف دیوان توورکسی گوید به شانت ناسزایی گفتهامراست گوید مدح من نبود سزای شان توگرگناهم مدح تست از آن نخواهم توبه کردباگناهی اینچنین رضوان بود زندان تونی گرفتم هر چه درگیتی گنه من کردهامیا ببخشا یا بکش این قهر وآن غفران توهر چه میخواهد دلت آن کن چرا مانی ملولمن نخواهم جان خودکاسوده گردد جان توهمچو اسماعیل قربانم کن از قتلم مرنجتو خلیلالله وقتی ما همه قربان توگر به چرخم برفرازی یا به خاکم افکنیشاکرم کاننیز ملک تست و این سامان تواین همه گفتم ولیکن با تو دارم یک عتابزان نمی گویم که بس میترسم از طغیان تونی چرا ترسم علیالله بازگویم آشکارواثقم بر لطف عام و عفو بیپایان توبر وظیفهٔ من شنیدم حکم نقصان راندهایچون پسندد این عمل را فیض بینقصان توغیرت طبع کریمت ترسم ار آگه شودهمچو دریا در خروش آید ازین فرمان توروزی سی تن عیال بینوا نتوان بریدزین عمل گویا ندارد آگهی احببان توگو شریرم دان چو مار وگه حقیرم دان چو مورهم نه مار و مور قست میبرند از خوان تومیزبان مهماننوازست آخر ای نفس کریممیزبان عالمستی ما همه مهمان توهم مگر جود تو باز این ماجرا را طی کندتا به شیراز آید از وی خلعت و فرمان توخود گرفتم شورهزارم ای سحاب مکرمتگو نصیب من شود هم رشحی از باران تویا نه گفتم کلبهای ویرانم ای خورشید فیضگو به ویران هم بتابد چشمهٔ رخشان توجان قاآنی به دور دولتت آسودهبادزانکه آسوده است جان گیتی از دوران تو