شمارهٔ ۱۲۱حل معمای حکمتش نتواندآنکه کند حل صدهزار معمّافهم شناساییش چگونه کند کسمشت نشاید زدن به صخرهٔ صمّا ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۱۲۲درین کتاب پریشان نگر به خاطر جمعمگو چو کار جهان درهمست و آشفتههزار گنج نصیحت درون هر حرفشچون روح در دل و دانش به مغز بنهفتهولی خبر نه ازین بوالفضول نادان راازین که بر سر هر گنج اژدها خفته ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۱۲۳گلستانی که هر برگ گلش راهزاران گلشن خلدست بندهروان اهل معنی تا قیامتبه بوی روحبخش اوست زنده
شمارهٔ ۱۲۴در کمندی اوفتادستیم صعبپای تا سر حلقه حلقه چون زرههرچه میپیچیم کز آن وارهیمبیشتر گردد ز پیچیدن گره ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۱۲۵هر که را نیم جو قناعت هستاز دو عالم ندارد اندیشهیک شمر آب و یک بیابان موریک درم سنگ و یک جهان شیشه ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۱۲۶تویی چرخ و بس بد ترا فخر رفعتمنم خاک و بس بد مرا ذُلّ پستیشکستی دلم را ولی شکر گویمکه دل از شکستن پذیرد درستی
شمارهٔ ۱۲۷گر نشدی ابر تیره پردهٔ خورشیدیا به شبان آفتاب رخ ننهفتیمینشدی آشکار آیت ظلمتکس به عبث مدح آفتاب نگفتی ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۱۲۸اکنون که در رزق گشادست خداوندانصاف نباشدکه تو بر خویش ببندیبر حالت خود گریه کنی روز قیامتبر حال تهیدست گر امروز بخندی ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۱۲۹دایماً چون دو دست اهل دعاهر دو پایش بر آسمان بودیغالباً جز به گاه وجد و سماعکف پا بر زمین نمیسودی
شمارهٔ ۱۳۰ای نفس خیره ملک دو عالم از آن تستلیکن به شرط آنکه تو از خویش بگذریبا خویش هیچ چیز نبینی از آن خویشبیخویش چون شوی همه در خویش بنگری ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۱۳۱عاقلا همنشین ساده مشوکه ز گفتار ساده بر نخوریمرو ای دزد در سرای تهیکه از آن دستِ پُر برون نبری ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۱۳۲قاآنیا اگر ادب اینست و بندگیخاکت به فرق باد که با خاک همسرینینی سرشت خاک سراپا تواضعستای آسمان کبر تو از خاک کمتری
شمارهٔ ۱۳۳گر هزار آستین برافشانیندهندت زیاده از روزیآتش حرص را مزن دامنکه خود اندر میانه میسوزی ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۱۳۴دلاکنون چو نداری به عرش وکرسی راهکمال همت تو عرش هست یاکرسیولی به کرسی و عرشت اگر اجازه دهندسراغ کرسی و عرش دگر همی پرسی ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۱۳۵جوانمردی نه این باشدکه چون برقبه شب برکاروان یکدم درخشیجوانمردی بود آندم که چون ابربه کشت جان سائل آب بخشی
شمارهٔ ۱۳۶نفس با عقل آشنا نشودزاع را نفرتست از طوطیسفله راگر هزارگنج دهینشود رام جز که با لوطی ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۱۳۷چون زبان راز دل نمیداندچیستش چاره غیر دلتنگیچون نداند زبان رومی رااز حسد تنگدل شود زنگی ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۱۳۸باادب باش ای برادر خاصه با دیوانگانخود مگوکاورا نباشد بهره از فرزانگیای بسا دانای کامل کز پی روپوش خلقروز و شب بر خویش بندد حالت دیوانگی
شمارهٔ ۱۳۹چون کاسه و کیسه گشت هر دوار باده و زرّ و سیم خالیجز زهد و ورع چه چاره دارددردی کش رند لاابالی ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۱۴۰آن راکه گنج معرفت کردگار هستبیاختیار ذکر خدا سرکند همیوان راکه نیست معرفت ذکرکردگاراز روی اخـتیار مکــرّر کند همــیآن ذکر بهر حق کند اینیک برای خلقکی این دو را خدای برابر کند همی ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۱۴۱دلا از خویشتن چون درگذشتیشوی اندر وجود دوست فانیهم از غیرت ز وی کامی نجوییهم از حیرت ز وی نامی ندانی
شمارهٔ ۱۴۲داد از سپهر غدّار آه از جهان فانیکان حاسدیست مکار وین دشمنیست جانیآن دزد مردم آزار در زیّ اهل بازاراین گرک آدمیخوار در کسوت شبانیهریک چو مار قتال زیبا و خوش خط و خالما بیخبر ازین حال وز حیلت نهانیآن هردو مار خفته ما نرم نرم رفتهسرشان بهبرگرفته از روی مهربانیما بیخبرکه ناگاه نیشی زنند جانکاهکان لحظه طاقت آه نبود ز ناتوانیز انسان که یکدومه پیش آن هر دو خصم بد کیشکردند سینها ریش از نیش ناگهانیصیت بلا فکندند در ری وبا فکندندسروی ز پا فکندند چون سرو بوستانیکشتند کامران را شهزادهٔ جوان راکز داغ او جهان را مرگیست جاودانیچشم آهوی رمیده رخ میوهٔ رسیدهخط سنبل دمیده لب آب زندگانیدل گوهر شهامت کف لجهٔ کرامتفد معنی قیامت رخ صورت معانیخط یک سفینه عنبر لب یک خزینهگوهرتن رحمت مصوٌر رخ کوکب یمانیخاقان ز فرط جودش کامی لقب نمودشکاو رنگ و مهد بودش در عهد کامرانیاو رفتو مهد و اورنگ از غمنشسته دلتنگرخساره کرده گلرنگ از اشک ارغوانیچون در غمش ز هر تن برخاست شور و شیونچون وقت کوچ کردن غوغای کاروانیقاآنی از هلاکش شد سینه چاک چاکشگفتا برم به خاکش تاریخی ارمغانیزان پس که خون دل خورد این مصرع ارمغان بردشهزاده کامران مرد نومید در جوانی
شمارهٔ ۱۴۳یکی به چشم تامل نگر بدین تمثالکه تات مات شود دیدگان ز حیرانییکی درست بدین نوجوان نگر ز نخستکهراست ماه دو هفته است و یوسف ثانیبه زلفکانش چندان که چشم کار کندهمی نبیند چیزی بجز پریشانیسپید سیم سرینش چو کوه بلّورستکه میبلغزد در وی نگاه انسانیچنان عودش برپا بودکه پنداریستاده گرز به کف رستم سجستانیفکنده رخش در آن عرصهای که میبینیفشرده میخ در آن ثقبهای که میدانیزن نجیب کهنسالش از قفا نگرانچو پاسبان که کند دزد را نگهبانیچو صرفهجویی و امساک عادت نجباستنجیبوار کند شرفهای پنهانیبه شوهرش ز نجابت جماع میندهدکه از نجیب عجیبست فعل شهوانیقضیب شوی نخواهد به فرج خویش تمامکه مال شوی نسازد تلف به نادانیغرض چهگویم زن از قفا چو حلقه بهدرز پیش شوی جوان گرم حلقه جنبانیچنان کنیزک زن راگرفته است به کارکه هرکه بیند گردد ز دور شیطانیکنیزکی شهدالله ز شهد شیرینترلطیف و دلکش و موزون چو شعر قاآنیتبارکالله فرجی دو مغزه چون بادامبه شرط آنکه به بادام شکر افشانیزن نجیب وی اندر قفا یساولوارگرفته چوب و درافکنده چین به پیشانیکنیز مطبخی از خشم نیمسوز به دستستاده بر طرفی همچو دیو ظلمانیکنیزک دگر استاده گرم شکرخندزکار زانیه و فعل شوهر زانیبه شهوت و غضب طبع آدمی مانداگر تو معنی این نقشها فروخوانیچو شهوت از طرفی دست عقل برتابدسپه کشد ز دگر سو قوای روحانیتو نقش فانی دنیا ببین و عبرت گیرکه این ستوده سخن حکمتیست لقمانی
شمارهٔ ۱۴۴چو کفر و دین حجاب رهست ای رفیق راهبگذار هر دو بگذرد ازین مایی و منیشمشیر عشق برکش و از خویش برآیآن را به دوستی کش و این را به دشمنی ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۱۴۵ای آنکه گشاد کار خواهیدر حضرت دوست بستگی جویچون دوست دل شکسته خواهددر هر دو جهان شکستگی جوی ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۱۴۶شرح خاموشیت باید از زبان دل شنوکز زبان هر زبان هر دل ندارد آگهیغیر خاموشی نیارد گفتن از چیزی سخنهرکه را افتد نظر بر روی یار خرگهی ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ شمارهٔ ۱۴۷ای خواجه به نزد شحنه امروزاز عهدهٔ جرم برنیاییدر روز جزا به نزد داورتمهید خطا چسان نمایی