ارسالها: 7673
#71
Posted: 17 Jun 2012 02:18
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۰
به گوش از هاتف غیبم سحرگه این ندا آمد
کهوقت عشرت جانبخش و جشن جانفزا آمد
به سالاری سپهسالار دارای تهمتن تن
گو سهراب دل شهزاده ارغون میرزا آمد
ظفرمندیکه هندی اژدهای اژدر اوبارش
به فرق بدکنش آتشفشان چون اژدها آمد
عدوبندیکه خطی رمح او در پهنهٔ هیجا
دم آهنج اژدری بیجان و ماری جانگزا آمد
به نزد خضر دانش مؤبدان این بس شگفتی زو
که زندان سکندر منبع آب بقا آمد
شگفتی اینکه قیرآگین نیام ظلمتآیینش
به کام تیرهبختان چشمهٔ آب فنا آمد
به شکل عین از آنرو آمد از روز ازل تیغش
که عین عون و عین فعل و عین مدعا آمد
کشد در دیده خاک راه آهو از شرف ضیغم
به گیتی عدل او تا حاکم و فرمانروا آمد
سکندر خوانمش زانروکه از رای جهانآرا
نمایان مظهر آیینهٔ گیتینما آمد
وگر افراسیابش نیز خوانم بس عجب نبود
که آهنخود و آهنجوشن و آهنقبا آمد
دلش سرچشمه فیض و نوال و بخشش و احسان
کفش کان عطا و ریزش و جود و سخا آمد
عبیر خلق او را تالی مشک ختن خواندم
خرد چین بر جبین افکند کاین عین خطا آمد
تعالیالله بنام ایزد زهی ای آسمان قدری
که حکم نافذت پهلوزن امر قضا آمد
به تیر راست رو خم کرده پشت بدسگالان را
کمانت کز ازل چون پشت نهگردون دو تا آمد
نهنگی اژدها شکلست شمشر شرربارت
که هم خود بحر خون آورد و هم خود آشنا آمد
فکر سرسام جست از صدمهٔ گرزت از آن بر تن
صلیبافکن ز خط قطب و خط استوا آمد
رباید مغفر از فرق دلیران تیغ رخشانت
خهی آهن سلب اعجوبیی کاهن ربا آمد
شها خصم پدرت آن تیره بخت بدکنشکایدر
سرش بر تن گران از کید و دیوش رهنما آمد
بسیج رزم را سازد که با وی کینه آغازد
نداندکاو بت از داور خداگان خدا آمد
ز بهر دفع او اکنون بر آن تازینسب بنشین
که در دشت دغا همپویه با باد صبا آمد
دمی زن با پدرت آن شرزه شیر بیشهٔ مردی
که از گرزش تن الوند و ثهلان توتیا آمد
که هان ای شاه لختی بر به جانافشان تابین
که روز آزمون ما به میدان دغا آمد
عنان در دست ما بگذار و خود بنشین رکابی زن
یکی بر جوهر ما بین که وقت کارها آمد
نه آخر بچهٔ شیر ژیان شیر ژیانردد
نه آخر زادهٔ نر اژدها نر اژدها آمد
زبان از مدح دارای جهان بربند قاآنی
که هان وقت ثنا بگذشت و هنگام دعا آمد
الا تا از مسیر هفت نجم و سیر نه گردون
گهیعیش و طرب حاصل گهی رنج و عنا آمد
چنان پاینده بادا دولتت کاندر جهان مردم
بهم گویند این دولت مگر بی انتها آمد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#72
Posted: 17 Jun 2012 02:18
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۱
سحر بشیر ملکزاده اردشیر آمد
مرا دوباره به پستان شوق شیر آمد
نگشته بود تباشیر صبح فاش هنوز
که سوی من زره آن ماهرو بشیر آمد
سیه غلامکم از خوشدلی صفیری زد
که خواجه مژده که از ره یکی سفیر آمد
هنوز داشت دوصد گام راه تا بر من
کس از دو زلف همی نکهت عبیر آمد
گه مصافحه سرپنجگان سیمینش
درون دست من از نازکی حریر آمد
چو در برش بگرفتم دو دست من لغزید
ز طرف دوشش و در یک بقل خمیر آمد
به چشم من همه اندامش از روانی و لطف
چو شعرهای ملکزاده اردشیر آمد
دو سال پیشترک کاش نامه میآورد
چو عذر قافیه خواهم دریغ دیر آمد
اگر چه وقتی آمد که از حرارت تب
مزاج ما همه سوزانتر از سعیر آمد
ولی چو آمد رنجم برفت پنداری
که پیک رحمت از گنبد اثیر آمد
مرا ز سلسلهٔ رنج و درد کرد خلاص
گمان بری که بر روی تن زریر آمد
سپرد نامه و بگشود نامه را دیدم
که بوی مشکم در مغز جایگیر آمد
نه نامه بود یکی درج بود پر ز گهر
به چشم ارچه گهرها به رنگ قیر آمد
مگر ز مردمک چشم بود دودهٔ او
که چشم تار من از دیدنش بصیر آمد
به گاه خواندنش از فرط وجد درگوشم
چو چنگ باربد آواز بم و زیر آمد
رست نیشکرم از دوگوش بسکه درو
همی عبارت شیرین و دلپذیر آمد
فکنده بود تب از پا مرا هزاران شکر
که حرز مهر ویم باز دستگیر آمد
چه شکر جودش گویم که پیش همت او
هزار جودی همسنگ یک نقیر آمد
احاطه یافته بر هرچه هست همت او
از آنکه همت او عالم کبیر آمد
به هرچه حکم کند قادرست پنداری
که آفرینش در چنگ او اسیر آمد
به کوه روزی اوصاف عزم او خواندم
ادا نکرده سخن کوه در مسیر آمد
ملکنژادا ای کز کمال عز و شرف
چو ذات پاک خرد خاطرت خطیر آمد
به خاک پای تو تا شوکت ترا دیدم
جهان هستی در چشم من حقیر آمد
مگرکه شخص تو تمثال خود ز عقلکشید
که ذات پاک تو چون عقل بینظیر آمد
به درگه تو سماوات سبع را دیدم
همی به شکل کم از عرض یک شعیر آمد
لباس عقل که کون و مکان در او گنجد
به قد قدر تو سنجیدمش قصیر آمد
تو خود به دانش صد عالمکبیرستی
به نسبت ارچه تنت عالم صغیر آمد
شود ز فرط غنا مستجار هرچه غنیست
هر آن گدا که به جود تو مستجیر آمد
صفات خلق تو هر گه نگاشت خامهٔ من
صدای شهپر جبریلش از صریر آمد
تنور عمر عدو سرد به که نان هوس
هر آنچه پخت به کام امل فطیر آمد
ز دشمن تو نفورند خلق پنداری
ز مادر و پدرش طعم و بوی سیر آمد
ز هم معانی و الفاظ سبق میجستند
چو یاد مدح توام دوش در ضمیر آمد
قلیل جود تو دنیاست وانچه هست درو
زهی قلیلکه دارای صدکثیر آمد
چه رزمگاهان زین پیش کز سموم اجل
هوای معرکه سوزانتر از اثیر آمد
به گوش گردون گفتی که زیبق افکندند
ز بسکه نعرهٔ رویین خم و نفیر آمد
گمان نمود مخالف چو تف تیغ تو دید
که از گلوی جهنم برون زفیر آمد
چو دید رمح تورا بدسگال با خود گفت
اجل کشیده سنان باز خیرخیر آمد
چو خارپشت سخنگو بالامان برخاست
ز بسکه بر تن خصم تو چوب تیر آمد
عقاب تیر تو با بشکرد کبوتر مرگ
ز هر کرانه چو صباد در صفیر آمد
بدان رسید که قهرت جهان خراب کند
ولیک رحمت تو خلق را مجیر آمد
ز فر طالع منصور بر زمانه ببال
که ناصرالدین شه مر ترا نصیر آمد
به مرد فتنه در آن روز کاو به طالع سعد
طراز تاج شد و زینت سریر آمد
از آن به پیر و جوان واجبست طاعت او
که هم به بخت جوان هم به عقل پیر آمد
فلک چگونه تواند که دم زند ز خلاف
که نظم ملکش در عهدهٔ امیر آمد
مهین اتابک اعظم یگانه صدر جهان
که بحر باکف رادشکم از غدیر آمد
ستاره صدرا ای آنکه جرمکوهگرن
به نزد حلم تو همسنگ یک ستیر آمد
مبین به سردی طبعم که در تن از نوبه
هزار نوبتم امسال زمهریر آمد
و گرنه در همه آفاق دانی آنکه چو من
نه یک سخنور زاد و نه یک دبیر آمد
مرا به مهر تو ایزد سرشته است روان
از آن ز مدح توام طبع ناگزیر آمد
فسون چرخ مرا از تو دورکرد آری
هلاک سهراب از حیلت هجیر آمد
درین سفر همه قسم من از جهان گویی
بلا و رنج و غم و نقمت و زحیر آمد
ولی شکایتم از دست روزگار خطاست
که این مقدرم از ایزد قدیر آید
توانگرست بحمدالله از خرد مغزم
اگر چه دست من از سیم و زر فقیر آمد
به جیش نظم مسخرکنم حصار هنر
به زیر پا چه غم ار فرش من حصیر آمد
ولیک با همه دانش خجالت از تو برم
چو قطرهیی که بر لجهٔ قعیر آمد
همی بمان که شود روشن از تو شام ابد
چنانکه صبح ازل از رخت منیر آمد
به آفتاب شبیهست شعر قاآنی
عجب نباشد اگر در جهان شهیر آمد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#73
Posted: 17 Jun 2012 02:18
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۲
هست از دو کعبه امروز دین خدای خرسند
کز فر آن دو کعبه است شاخ هدی برومند
آنکعبه صدر ملت این کعبه پشت دولت
آن را به شرع پیمان ، این را به عدل پیوند
صید اندر آن حرامست در ملت پیمبر
می اندر این حلالست در مذهب خردمند
از فر آن عرب را ساید به چرخ اکلیل
از قرب این عجم را نازد به عرش آوند
این قبلهٔ ملوکست آن قبلهٔ ملایک
آن خانهٔ خدایست این خانهٔ خداوند
عباس شاه غازی کز یاری جهاندار
صیت جهانگشایی در هفتکشور افکند
کوهیست بحر پرداز بحریست کوه پیکر
مهریست ابر همت ابریست مهر مانند
با حلم او سه گوی است ثهلان و طور و جودی
با جود اوسهجویاسعمانو نیلو اروند
با جود بیکرانش چاهیست بحر قلزم
با حلم بی قیاسش کاهیست کوه الوند
خنگش چو در تکاد و غوغا و ملک ختلان
عزمش چو در روارو آشوب و مرز میمند
جیشش به گاه پیکار خنجر گذار و خونخوار
هریک به وقعه الوا هریک به حمله الوند
از قهرکینهتوزش ولوال در بخارا
از رمح فتنهسوزش زلزال در سمرقند
با دست گوهرافشان چون پا نهد به یکران
بینی سحاب نیسان بر قلهٔ دماوند
بر دیرپایگیتیکاخشکند تحکم
برگرد گرد گردون خنگش زند شکرخند
پیر خرد ندیده چون او بهینه استاد
مام جهان ندیده چون او مهینه فرزند
سامان هفت کشور عدلش به امن آراست
دامان چار مادر جودش به گوهر آکند
ثهلان به پیش حملش خجلت برد ز خردل
عمان به نزد جودش شنعت برد ز فرکند
درکاخ شوکت او گیهان بهنیه چاکر
بر خوان نعمت اوگردونکمینه آوند
کنزی ز بخش اوست دریا و گنج و معدن
رمزی ز دانش اوس استا و زند و پازند
در مرغزار عالیش هرجاکه خار ظلمی
با تیشهٔ عدالت عزمش ز ریشه برکند
دی در سرخ دیدی از حملهٔ سپاهش
یکشهر بنده آزاد یک ملک خواجه دربند
یک جیش را غنیمت از مرو تا به سقلاب
یک فوج را هزیمت از طوس تا به دربند
فردا بود که بینی اندر دیار خوارزم
فوجی اسیر شادان جوقی امیر دربند
آخر مگر نه سنجر بهر هلاک اتسز
شدکینهجو بهخوارزمدر سال سیصد و اند
از بهرکشور وگنج خود را فکند در رنج
تاگنج و مال آورد بر سرکشان پراکند
خسرو نه کم ز سنجر از زور و هور و لشکر
خصمش نه بر ز اتسز از زر و زور و پیوند
فرداست کز خراسان لشکر کشد به توران
با دست گوهرافشان با تیغ گوهر کند
از بسکه کشته پشته حیران شود محاسب
از بسکه خسته بسته نادان شود خردمند
خوارزمشهگریزان از دیده اشکریزان
بر رخ ز مویه صد چین بر دل ز نال صد بند
توران خراب گشته جیحون سراب گشته
میمند و مرو ویران گرگانج و کات فرکند
تا باغ و راغگردد در موسم بهاران
از ژالهکان الماس از لالهکوه یاکند
در رزم و بزم بادا آثار مهر و قهرش
در جام دشمنان زهر درکام دوستان قند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#74
Posted: 17 Jun 2012 02:19
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۳
ازینسان کابر نیسانی دمادم گوهر افشاند
اگر ترک ادب نبود به دست خواجه میماند
درختان را چه شد کامروز میرقصند از شادی
مگر بر شاخگل بلبل مدیح خواجه میخواند
جناب حاجی آقاسی کهریزد طرحصد گردون
اگر شخص جلالش گردی از دامن برافشاند
اگر باد عتاب او زند یک لطمه بر هستی
چه جای هفتگردون کافرینش را بجنباند
وگر برق خلاف اوکشد یک شعله درگیتی
چه جای خار صحرا کاب دریا را بسوزاند
خداوندا بدان ذات خداوندی که گر خواهد
به قدرت چرخ را در دیدهٔ موری بگنجاند
به قهاریکه قهرش پشهیی راگر دهد فرمان
به زخم نیش او خرطوم پیلان را بپیچاند
که تا امروز جز مدحت زبانم حرفی ارگفته
مر آن را چون زبان لاله ایزد لال گرداند
بلای بد بود حاسد به جان هر که در عالم
دعاکنکاین بلا را ایزد از عالم بگرداند
حریفخویش چونپرمایه بیند خصم بیمایه
به بهتانی ازو طبع بزرگان را برنجاند
چوصبحار صادقم در اینسخن روزم بود روشن
وگر چون گل دورویم باد غم برگم بریزاند
کسان گویند ببریدست مرسوم مرا خواجه
بهٔزدانکاینسخنراگوش من افسانه میداند
برین دعوی دلیلی گویمت از روز روشنتر
تو خورشیدی و قطع فیض خود خورشید نتواند
چو مرسم مرا ز اول تو خود دادی یقین دارم
که شخصیت با همه حکمت چنین حکمی نمیراند
خدا تاندگرفتن آنچه بخشد از ازل لیکن
نگیرد آنچه داد اول نمیگویم نمیتاند
خدا تاند که رنگ از لاله گیرد بوی از عنبر
ولی از فرط رحمت دادهٔ خود بازنستاند
چو بر حکم مجدد میرود تعلیق این مطلب
مگر تعلیقهٔ نو جان من زین بند برهاند
چه باشد ابرکلکتگر همیگرید به حال من
وزان یک گریهام تا حشر همچون گل بخنداند
ز فیض تست اینهمکز طریق عجز مینالم
که یزدان هم ز بهر شیر کودک را بگریاند
کدامینیک بود زیبنده از جود تو میپرسم
که بر چرخم رساند یا به خاک تیره بنشاند
خدا هرچند قهارست لیکن از پی روزی
عنان فیض خود از مومن و کافر نتاباند
تو مهری مهر نور خود به نیک و بد بیندازد
تو ابری ابر فیض خود بخار و گل بباراند
ازان بخت ترا بیدار دارد سال و مه یزدان
که خلق خویش را در مهد آسایش بخواباند
روا نبود که مداح تو با این منطق شیرین
نیارد چون مگس لختی ز سختی سر بخاراند
الا تا سال و مه آید الا تا عمر فرساید
بپایی تا فلک پاید بمانی تا جهان ماند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#75
Posted: 17 Jun 2012 02:20
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۴
سرین دلبر من سیم ناب را ماند
ز بسکه نرم و لطیفست آب را ماند
هنوز نامده در چشم من روز از هوش
بهخاصیت همه گوییکه خواب را ماند
درست نقطهٔ سرخی که در میان ویست
به جام سیمینگلگون شراب را ماند
کنار او همه رخشان میان او همه چین
بدندو وصفیکیشیخ و شاب را ماند
به ماه ماند و در وی نشان بوسهٔ من
گمان بریکلف ماهتاب را ماند
شعاع او همه چشم مرا کند خیره
اگر غلط نکنم آفتاب را ماند
به روی یکدیگر افتد از دو سو گویی
که جمله دفتر اهل حساب را ماند
چو در ازار قصب یار سازدش پنهان
سهیل رفته به زیر سحاب را ماند
به روی او ز قفا طرهٔ نگارینم
غلالههای خطا بر ثواب را ماند
فراز تحسین یا نی نویشته نفرین
به روی غفران یا نی عذاب را ماند
و یا به خرمن نسرین ز بر به شکل کمند
همی نگون شده شاخهٔ سداب را ماند
و یا به قرص قمر برهمی به هیات مار
به خویش حلقه زده مشک ناب را ماند
و یا به خیمهٔ سیماب رنگ سیمین لون
همی ز عنبر سارا طناب را ماند
و یا به پرّ حواصل که برزده خرمن
پراکنیدهٔ پر غراب را ماند
و یا به برزو برو کتف پور کیکاووس
کمند پر خم افراسیاب را ماند
و یا به پهلوی بدخواه شه فراز رکاب
دوال خسرو مالک رقاب را ماند
خدیو راد محمدشه آفتاب ملوک
که برق او به وغا التهاب را ماند
بسان شیر دژ آگه بود پیادهٔ شاه
بهروز جنگ و عدویشکلاب را ماند
به هرکجاکه فرازد خیام دولت و فر
بلندگردون بر آن قباب را ماند
سپهر توسنگویی بودکمیت ملک
که ماه یکشبه به روی رکاب را ماند
نهیب تیغملک چیست بوم و جان عدو
که جای ا و بر و بوم خراب را ماند
بلارکش بود الماس رنگ و آتش فعل
ولی به واقعه لعل مذاب را ماند
به شیر ماند در خوردن و فشاندن خون
چنانکه دشمن خسرو دواب را ماند
ز بسکهشادیخیزبتعهد دولت شاه
همی معاینه عهد شباب را ماند
ثنا و منقبت من به چهر دولت شه
بر آفتاب درخشان نقاب را ماند
دوام دولت او تا گهیکه حاجب او
بگوید ایدون یومالحساب را ماند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#76
Posted: 17 Jun 2012 02:21
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۵
غم و شادیستکه با یکدگر آمیختهاند
یا مه روزه به نوروز درآمیختهاند
درکفی رشتهٔ تسبیح و کفی ساغر می
راست با عقد ثریا قمر آمیختهاند
تردماغ از می شب خشکلب از روزهٔ روز
ورع خشک به دامان تر آمیختهاند
در کف شیخ عصا در کف میخواره قدح
اژدها با ید بیضا اثر آمیختهاند
همه را چهره چو صندل شده از رهزه ولی
صندلی هست که با دردسر آمیختهاند
مطرب و ناله نی واعظ و آوازه وعظ
لحن داود به صوت بقر آمیختهاند
تا چرا روزه به نوره,ز درآمیخته است
خلق با وی ز سرکینه درآمیختهاند
همه با روزه بجنگند و علاجش نکنند
روبهانندکه با شیر نر آمیختهاند
باز نوروز شود چیره هم آخرکهکنون
نیمی از خلق بدو بیخبر آمیختهاند
رورزهکس را ندهد چیز و کند منع ز خور
ابله آنانکه بدو بیثمر آمیختهاند
گرچه بر روزه به شورند هم آخر که سپاه
با ملوک از پی تحصیل خور آمیختهاند
خوان نوروز پر از نعمت الوان با او
زین سبب مردم صاحب هنر آمیختهاند
منع می هم ند زانرو با اه سپهی
همچو رندان جهان معتبر آمیختهاند
زاهدان را اگر از سبحهکرامت اینست
که یکی رشته به صد عقده بر آمیختهاند
ساقیان راست ازین معجزه کز ساغر می
آب و آتش را با یکدگر آمیختهاند
کرده در جام بلورین می چون لعل روان
نی نی الماس به یاقوت تر آمیختهاند
آتش طور عجین با ید بیضاکردند
نار نمرود به آب خضر آمیختهاند
باده درکام فروریخته از زرّین جام
خاوران گویی با باختر آمیختهاند
سرخ مرجان تر آمیخته با لؤلؤ خشک
تا به ساغر می مرجان گهر آمیختهاند
رنگ و بو داده بهمی لالهرخان از لب و زلف
یا شفق را به نسیم سحر آمیختهاند
کرده در جام هلالی می خورشید مثال
یا هلالیستکه با قرص خور آمیختهاند
قطرهیی آب بهم بسته که هیچش نم نیست
با روان آتش نمناک درآمیخته اند
آب بینم نگر و آتش پر نم که به طبع
هر نمش را به هزاران شرر آمیختهاند
اشک می پاککند خون جگر را گرچه
رنگ آن اشک به خون جگر آمیختهاند
نی خبر میدهد از عشق و خبردار مباد
گوش و هوشی که نه با آن خبر آمیختهاند
شکل ماریست که باده دهش نیست زبان
طبع زهرش به مزاج شکر آمیختهاند
چنگ در چنگ خوشآهنگی کز آهنگش
هوش شنوایی با گوش کر آمیختهاند
شاهدان بسته کمر کوهکشی را به میان
زان سرینهاکه به مویکمر آمیختهاند
هنت سین کز پی تحویل گذارند به خوان
گلرخان رنگی از آن تازهتر آمیختهاند
ساعد و سینه و سیما و سر و ساق و سرین
هفت سینآسا با سیم بر آمیختهاند
گویی از لخلخهٔ عود و سراییدن رود
بوی گل با دم مرغ سحر آمیختهاند
مهوشان قرص تباشیر ز اندام سفید
از پی راحت قلبکدر آمیختهاند
تا همی از زر و یاقوت مفرح سازند
می یاقوتی با جام زر آمیختهاند
گلعذاران شکرلب به علاج دل خلق
هر زمان از رخ و لب گلشکر آمیختهاند
همهمشکینخط وشیرینلبو سیمین عارض
نوبه و هند عجب با خزر آمیختهاند
نقشبندان قضا بر ز بر دیبهٔ خاک
نقشها تازهتر از شوشتر آمیختهاند
جعد سنبل جو زره عارض نسرین چو سپر
از پی کینه زره با سپر آمیختهاند
مقدم اهل خرد غالیهبو بسکه به باغ
عطرگل در قدم پی سپر آمیختهاند
شجر باغ چمان از چه ز تحریک صبا
گرنه روح حیوان با شجر آمیختهاند
حجر از فرط لطافت ز چه ناید به نظر
گرنه جان ملکی با حجر آمیختهاند
چشم نرگس ز چه بر طرف چمن حادثهبین
گرنه چشمش به خواص نظر آمیختهاند
از مطر زنده چرا پیکر بیجان نبات
دم عیسی نه اگر با مطر آمیختهاند
شاهد گل شده بازاری و از مقدم آن
نکهت نافه به هر رهگذر آمیختهاند
آب همرنگ زمرّد شده از بسکه به باغ
حشر سبزه بهر جوی و جر آمیختهاند
بسکه در نشو و نمایند ریاحینگویی
طبعشان زاب و گل بوالشر آمیختهاند
سوسن و عبهر و گل لاله و ریحان و سمن
رسته در رسته حشر در حشر آمیختهاند
گویی از خیل خدیوان معظم گه بار
نقش بزم ملک دادگر آمیختهاند
خسرو راد حسنشاه که از غایت لطف
روح پاکانش با خاک درآمیختهاند
جرأتانگیز ز بس موقف رزمشگویی
خاکش از زهرهٔ شیران نر آمیختهاند
یک الف ترهٔ خشکیست به خوانکرمش
هر تر و خشک که در بحر و بر آمیختهاند
اجر یکروزهٔ سگبان جلالش نبود
هرچه در خوان بقا ماحضر آمیختهاند
ابر و دریا نه ز خود اینهمهگوهر دارند
باکف داور فرخندهفر آمیختهاند
دوست سازست و عدو سوز همانا زنخست
طینتش را ز بهشت و سقر آمیختهاند
خاک راه تو شد اکسیر ز بس شاهانش
با بصر از پی کحل بصر آمیختهاند
روزی از گلشن خُلقت اثری گشت پدید
هشت جنت را زان یک اثر آمیختهاند
رقتی ار آتش قهرت شرری شد روشن
هفت دوزخ را زان یک شرر آمیختهاند
ظفر از جیش تو هرگز نشود دور مگر
طینت جیش ترا از ظفر آمیختهاند
پاس ایوان ترا شب همه شب انجم چرخ
دیده تا وقت سحر با سهر آمیختهاند
صارمت صاعقهٔ خرمن عمرست مگر
جوهرش با اجل جانشکر آمیختهاند
نیزه از بسکهگشاید رگ جان پنداری
با سنانش اثر نیشتر آمیختهاند
یابد آمیزش جان جسم یلان با جوشن
گویی ارواح بود با صور آمیختهاند
بسکه در خود یلان نیفکند جاگویی
خود ابطال به تیغ و تبر آمیختهاند
تیرها بسکه نشیند به زره پنداری
عاشقان با صنمی سیمبر آمیختهاند
پدران خنجر خونریز ز مغلوبی جنگ
روستموار به خون پسر آمیختهاند
پسران دشنهٔ فولاد ز سرگرمیکین
همچو شیرویه به خون پدر آمیختهاند
تیغت آنگاهکه بر فرق عدوگیرد جای
ماه نو گویی با باختر آمیختهاند
گاو سرگرز به دریایکفت پنداری
کوه البرز به بحر خزر آمیختهاند
گوهر نظم دلارای ترا قاآنی
راستیگرچه به سلکگهر آمیختهاند
خازنان ملک از بهر خریداری آن
هر دو سطرش به دو مثقال زر آمیختهاند
کم شود قیمتکالا چو فراوانگردد
با فراوانی کالا ضرر آمیختهاند
به دل و دست ملک بینکه دُرّ و گوهر را
بسکه بخشیده چسان با مدر آمیختهاند
تاکه همواره ز همواری و ناهمواری
که به نیک و بد دور قمر آمیختهاند
تلخی کام بود لازم شیرینی عیش
شهد با زهر و صفا با کدر آمیختهاند
تلخی کام تو دشنام تو بادا به عدو
گرچه دشنام تو هم با شکر آمیختهاند
وانچنان عیش تو شیرین که خود اقرار کنی
که ازو شربت جان بشر آمیختهاند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#77
Posted: 17 Jun 2012 02:21
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۶
دلی که هر چه کند بر مراد یار کند
نخست ترک مراد خود اختیارکند
گرچه ترک مراد خود اختیاری نیست
که عاشق آنچه نماید به اضطرارکند
غریب را که به غربت اسیر یاری شد
که گفته بود اقامت در آن دیارکند
به اضطرار کمندش برد به جانب شهر
غزال را که به صحرا کسی شکار کند
ولی غزال از آن پس که شد اسیرکمند
جز آنکه گردن طاعت نهد چکار کند
ز قید صورت و معنی کسی تواند رست
که در هوای یکی ترک صدهزار کند
نخست آیت فرقان عاشقی حمدست
که حمد پیشه کند هرکه رو به یار کند
نه با ارادت او نام مال و جاه برد
نه با محبت او فکر ننگ و عارکند
بلاست یکهسواری ستاده در صف عشق
کسیست مرد که آهنگ آن سوار کند
محیط دایره آنکس بهسر تواند برد
که پای جهد چو پرگار استوار کند
نه عاشقستکسیکز ملامت اندیشد
که هرکه میطلبد صبر بر خمارکند
نه رستمستکسیکز مصاف رویینتن
سپر بیفکند و ترک کارزار کند
نه عاشقست چو بلبل کسی به صورت گل
که احتراز ز گلچین و زخم خار کند
به کیش عشق کمانوار گوشمالش ده
چو تیر هرکه ز قربان شدن فرارکند
به اتفاق بزرگان کسیست طالبگنج
که مشت تا به کتف در دهان مار کند
کسیست طالب یوسف به اعتقاد درست
که صد رهش چو زلیخا عزیز خوار کند
روان فدای خلیلی نما چو اسماعیل
ورت زمانه چو ابلیس سنگسار کند
چنانکه من ز رخ ماه خود نتابم مهر
به صد بلا اگرم عشق او دچارکند
هزارگونه جفا دیدم از جهان و هنوز
دلم متابعت مهر آن نگارکند
نگار نام بتست و بتی بود مه من
که ماه سجده بر او صد هزار بارکند
دمیده مشک خطش گویی آن دو آهوی چشم
بر آن سرستکه مشک خود آشکارکند
رخش سیه شده اندک ز همنشینی زلف
سیاهکار نکو را سیاهکار کند
به ملک روم اگر چین زلف بگشاید
فضای مملکت روم زنگبار کند
به وقت ناز چو کاکل به روی بپریشد
چو شعر من همه آفاق مشکبار کند
چو شام تیره حصاری کشد ز چنبر زلف
چو ماه چارده جا اندران حصار کند
به وصل عکس رخ او به هجر خون دلم
به هر دو وقت مرا دیده لالهزار کند
به حیله کس نتواند برو چشاند زهر
که زهر را لب او شه خوشگوار کند
مرا بهار و خزان هر دو پیش یکسان است
که او به چهره خزان مرا بهارکند
وگر بهشت دهندم کناره میگیرم
در آن زمانکه مرا -ای درکنارند
هرآنکه هست خریدار ماه صورت او
فلک ز مهر بر او مشتری نثارند
چگونهدر شب تاریک خوانمش بر خویش
که جلوهٔ رخ او لیل را نهار کند
دکان مشک فرو شست گویی آن سر زلف
که طبله طبله برو مشک چین قطار کند
خلیفهٔ شب و روزست زانکهگیتی را
به چهره روشن سازد به طره تار کند
به جبر بوسه زند بر لب و دهان کسی
که مدح و منقبت صاحب اختیار کند
کهینه بندهٔ خسرو مهینه خواجهٔ عصر
که روزگار به ذات وی افتخارکند
فضای مملکت عصر را مساعی او
بدان رسیده که آزرم قندهار کند
به روز همتش ار دانه بر زمین پاشند
هنوز ناشده در خاک، برگ و بار کند
کس ار به باع برد نام او عجب نبوذ
که مرغ مدحش از اوج شاخسار کند
ز شرم همت او بحرها عرق ریزند
اگر به عزم سفر رو سوی بحار کند
وگر زبانهکشد تیغ او به بحر محیط
هرآنچه آب بود اندرو بخارکند
همین نه مدحت خسرو کند به بیداری
که چون به خواب رود مدح شهریار کند
به حزم توسن اجرام را نماید زین
به بخت بُختی افلاک را مهار کند
به تیغ روز وغا ملک را سمین سازد
بهکلکگاه سخاگنج را نزارکند
چنان بود کف او زرفشان ز فرط کرم
که نامه را گه تحریر زرنگار کند
عدو ز فکرت شمشیر او به روز نبرد
اگر به خلد برندش خیال نارند
به روز رزم که گردون سیاهپوش شود
ز بسکه گرد سپه بر فلکگذار کند
بر آفتاب شود شاهراه منطقه گم
همی ز هر طرف آسیمهسر مدار کند
ز بسکه حادثه بارد ز آسمان به زمین
زمین چو منهزمان بانگ زینهار کند
امل به روز بقا خنده قاهقاه زند
اجل ز بیم فنا گریه زار زار کند
بهگرد معرکهگردهن ستاده سرگردان
که در میانه اگر گم شود چه کار کند
سپهر پشت نماید زمین شکم دزدد
دمی که دست بر آن گرز گاوسار کند
سنان نیزهٔ او را زمانه از سر خصم
گمان شاخ درختان میوهدار کند
زهی سخای تو چندان که حرص همت تو
گهر ز سنگ و زر از خاک شوره زار کند
مخالفت چوشود کشته سرفرازترست
از آنکه جا ز زمین بر فراز دار کند
به چشم فتنهکه در خواب باد تا محشر
بلارکت اثر برگ کو کنار کند
کند ز عدل تو گرگ آنچنان حراست میش
که دایه تربیت طفل شیرخوار کند
ز اهتمام تو ملک آنچنان بود ایمن
که عنکبوت نیارد مگس شکار کند
به ضرب آهن تیغش برآری از دل سنگ
به سنگ خصمت اگر جای چون شرار کند
حساب نیک و بد خلق را به روز جزا
به نیم لحظه تواندکه کردگار کند
ولیک روز جزا زان دراز شد کایزد
عطا و جود تو را یک به یک شمار کند
بزرگوارا این خادمت ز بیجایی
بدان رسیده که از مملکت فرار کند
نه آتشستکه بالا رود به چرخ اثیر
نه صرصرست که در بحر و بر گذار کند
نه شیر شرزه که در بیشه معتکف گردد
نه مارگرزهکه آرامگه به غارکند
نه قمری است که بر شاخ سرو گیرد جای
نه مرغزارکه مأوا به مرغزار کند
نهنگ نیست که ساکن شود به لجهٔ بحر
پلنگ نیست که مسکن به کوهسار کند
فرشته نیستکه بر آسمانگشاید بال
ستاره نیست که گرد فلک مدار کند
نه خاک تاری تا رو نهد به مرکز خویش
نه آب جاری تا جا به جویبار کند
نه عقل صرفکه در لامکان مکانگیرد
نه جان پاک که بیجایی اختیار کند
نهنگ لجهٔ فضلست و دست او دریا
از آن عزیمت دریا نهنگوار کند
گرفتم آنکه بود در شاهوار سخن
نه جایگه به صدف دُرّ شاهوار کند
گرفتم آنکه بود مهر نوربار هنر
نه جایگه به فلک مهر نور بار کند
ز التفات تو دارد طمعکه چون خورشید
به خانهیی چو چهارم فلک مدارکند
حکیم گوید کاینده را همی زیبد
که حال خود را از رفته اعتبارکند
هزار خانه وکشور بدانکسی دادی
که مرگشان به دو قرن دگر شکار کند
همان نه خانه بجا ماند و نه خانه خدای
که انقلاب جهان هر دو را غبارکند
مگر مدایح من در زمانه ماند و بس
کش از محامد تو چرخ یادگار کند
سپهر از آن همه دلکش قصور محمودی
به مدح عنصری امروز افتخار کند
جهان از آن همه آواز سنج سنجرشاه
به شعر انوری امروز اختصارکند
بسی ز بخت خود اندر زمانه نومیدم
مگر که لطف تو بازم امیدوار کند
به هرکه تاکه بود نام از یسار و یمین
قضا یمین ترا مایهٔ یسار کند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#78
Posted: 17 Jun 2012 02:22
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۷
هر کرا ایزد اختیار کند
در دوگیتیش بختیارکند
وانکه را کردگار کرد عزیز
نتواند زمانه خوارکند
بس نماید مدار چرخکهن
تا یکی را جهان مدار کند
صه چون شاه خاوران ملک
که بدو ملک افتخار کند
قهرمان میرزاکه از سخطش
ملک الموت زینهارکند
آنکه چون پا به کارزار نهد
بر بداندیش کارزار کند
خنگش از گرد در بسیط زمین
هرچه دشتاست کوهسار کند
تبرش از سهم در دیار عدو
هرچه چشمستاشکبار کند
تیغش ار نیست نو بهار چرا
دامن خاک لالهزارکند
باش تا بوم روم را ز غبار
تیره چون اهل زنگبارکند
باش تا عزم مملکتگیرش
فتح کشمیر و قندهار کند
باش تا موکب جهانگردش
عزم فرغانه و حصارکند
جیشش از مور تیغ و مار سنان
پهنه را پر ز مور و مار کند
قتل و تاراج و اخذ مال و منال
به یکی حمله هر چهارکند
در مذاق عدو مهابت او
شهد را زهر ناگوارکند
دشمن از ملک او برون نرود
مگر از این جهان فرارکند
نفس باد عنبرین گردد
چون به خاک درش گذار کند
با تن دشمنان کند قهرش
آنچه با پرنیان شرارکند
با دل دوستان کند مهرش
آنچه با بوستان بهارکند
کس نیارد که تا به روز شمار
جود یکروزهاش شمارکند
آفتابیست بر فراز سپهر
جا چو بر خنگ راهوار کند
ای امیریکه یک پیادهٔ تو
کار یکم مملکت سوارکند
در جهان هیچ راز پنهان نیست
کش نه رای تو آشکارکند
نبرد جان عدو ز سطوت تو
گر ز پولاد صد حصار کند
فلک سفله را قضا نه عجب
گر به کاخ تو پردهدار کند
لاجرم عنکبوت پرده زند
چون نبی جایگاه به غار کند
بس عجب نیست کز رعایت تو
پشه سیمرغ را شکار کند
در صف کینه خنجرت کاری
با تن خصم نابکار کند
کافریدون به خیره سر ضحاک
همی ازگرزگاو سارکند
گوش آفاق را مشاطهٔ صنع
از عطای تو گوشوار کند
شهریارا سزدکه دولت تو
فخر از صدر روزگار کند
دولت تست چرخ و او اختر
چرخ از اختر افتخارکند
آن امیریکهکوه را سخطش
همچو سیماب بیقرارکند
آنکه در چشم فتنه انصافش
اثر برگ کوکنار کند
خرد پیر راکیاست او
سخرهٔ طفل شیرخوار کند
بحر عمانکهین عطیهٔ اوست
که به هنگام اضطرار کند
ورنهدر یک نفس دو عالم را
خود به یک سایلی نثارکند
حزم او آبگینه را به مثل
همچو البرز استوار کند
نکند تکیه برکسی الاک
تکیه بر عونکردگارکند
به دو انگشت نی سرانگشتش
کار صد تیغ آبدارکند
هست یکتن ولی بهجودت رای
روز کین کار صدهزار کند
ابر دستش به دشت اگر بارد
دشت را بحر بیکنار کند
خسروا بهکه در محامد تو
فکر قاآنی اختصارکند
تا همی خاک را عبیرآگین
نفس باد نوبهارکند
ابر اردیبهشت بستان را
مخزن در شاهوار کند
دولتت را چو حزم آصف عهد
ملک العرش پایدارکند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#79
Posted: 17 Jun 2012 02:32
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۸
قضا چو مسند اقبال در جهان افکند
به عزم داوری شاهکامران افکند
ابو الشجاع حسن شه که شیر گردون را
مهابتش تب و لرز اندر استخوان افکند
تهمتنی که به یک چین چهره سطوت او
هزار لرزه بر اندام آسمان افکند
دلاوریکه ز یک خم خام پر خم و تاب
هزار سلسله بر بالکهکشان افکند
به نیمکاوش فکرت ز رای مویشکاف
هزار رخنه در ابداع کنفکان افکند
ز قطرهای که چکد ز ابر دست او بر خاک
توان بنای دوصد بحر بیکران افکند
فتد زکاخ وی ار سنگریزهیی به زمین
ازو اساس جهان دگر توان افکند
تنی که کرد خیال خلاف او به ضمیر
اجل به دودهٔ او مرگ ناگهان افکند
ز بس که دهرهٔ او بحر بهرمان آورد
به دهر طنطنه در کان بهرمان افکند
گره گشود ز کار زمانه شمشیرش
گره چو در خم ابروی جانستان افکند
فلک ز بهر زمینبوس آستانهٔ او
به لابه خود را در پای پاسبان افکند
بر آستان ز فرومایگی چو بار نیافت
به عذر فعل خطا خاک در دهان افکند
تویی که ابر کفت دودهٔ دنائت را
ز یک افاضهٔ فیضی ز خانمان افکند
توییکه نسخهٔ دیباچهٔ جلادت تو
حدیث رستم دستان ز داستان افکند
اساس فتنه برافتاد آن زمان ز جهان
که جوش جیش تو آشوب در جهان افکند
سنان قهر تو در خرق و التیام فلک
حکیم فلسفه را باز درگمان افکند
نبود خون عدو آنچه روزکین بر خاک
پرند قهر تو چون نقش پرنیان افکند
حسامت از تب لازم چو گشت لاغر و زرد
پی علاج خود از چهره ناردان افکند
فضای درگهت از نه فلک وسیعترست
عجب که وقعه درین تیره خاکدان افکند
نیام تیغ تو آن برغمان تیره دلست
کهگاهکینهوری دوزخ از دهان افکند
بلارک تو اگر نیست خیرهسر بهمن
گذر ز بهر چه در کام برغمان افکند
زمانه عرض غلامان درگهت میداد
سپهر خود را دزدیده در میان افکند
شها ز قهر پرندوشت آتشین آهم
شرار در دل ابنای انس و جان افکند
روا مدار که خلقی زنند شکرخند
که ذره را ز نظر شاه خاوران افکند
کسیکه معدن چندین هزار فضل بود
نشایدش به چنین رنج بیکران افکند
ز من جهانی در خنده زانکه سطوت تو
به سرخ چهرهٔ من رنگ زعفران افکند
ز یک شکنج به روی مهابت تو به من
دو قوم را بهگمان عقل نکتهدان افکند
یکی بر آنکه به ظاهر ز بهر سود نهان
بهنام او ملک این قرعهٔ زیان افکند
برای برتری پایه سایه بر سر او
همای تربیت شاهکامران افکند
یکی بر آنکه به باطن شه از ظهور خطا
مرا ز چشم مقیمان آستان افکند
ز قهر بارخدایی بسان بارخدای
چو پست پایه عزازیلش از جنان افکند
بهراستیکه خود اندر تحیرمکه ملک
به من ز بهر چه این خشم ناگهان افکند
خلاصه کز پی تشکیک خلق از در لطف
به ناتوان تن من خلعتی توان افکند
به دهر تاکه سرایند انس و جانکه رسول
صلای دین شریعت در انس و جان افکند
ز امن عدل تو افکنده باد رسم ستم
چنانکه معدلتکسری از جهان افکند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#80
Posted: 17 Jun 2012 02:33
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۹
آدمی باید بهگیتی عمر جاویدان کند
تا یکی از صد تواند مدح آقاخان کند
محکمران خطهٔکرمانکه ابر دست او
خاک را بیجاده سازد سنگ را مرجان کند
در بر اوکمترست از پیر زالی پور زال
او زکینگر بهر هیجا جای بر یکرانکند
خصم را گو پیش تیغش جوشن و خفتان مپرس
مرگ را کی چاره هرگز جوشن و خفتان کند
خنجر آتشفشانش از لباس زندگی
خصمراعریانکند چونخویش راعریانکند
صیت اه بگرفتمیتی را چو ور مهر و ماه
نور مهر و ماه را حاسد چسان پنهانکند
خاک ره را مهر او همسان کند با آسمان
واسمان را قهر او با خاک ره یکسان کند
گردش چشمش به یک ایمای ابروگاه خشم
موی مژگان را به چشم بدکنش سوهان کند
خود به سیر لاله و ریحان ندارد احتیاج
کز نگاهی خاک وگل را لاله و ریحان کند
آب تیغش ملک ویران را ز نو آباد کرد
هرکجا ویرانه آری آبش آبادان کند
نسبتجودش بهعمانکی دهمکاو هر زمان
جیب سائل را ز گوهر غیرت عمان کند
اوجردوندر حضیض جا او مشکل رسد
بر فلک بیچاره خود را چند سرگردان کند
نرم گردد خصمشوماز ضرب گرز او چو موم
گر براز آهن دل از رو پیکر از سندانکند
چرخ با وی چون ستیزد کانکه خاید پتک را
ز ابلهی بیچاره باید چارهٔ دندان کند
صاحبا قاآنی از شوق تو در اقلیم فارس
روز و شب در دل خیال خطهٔ کرمان کند
یاد آن شب کز خیالت چشم من پر نور بود
تیره چشمم را ز سیل قطره چون قطران کند
عیش آنشب را اگر با صد زبان خواهد بیان
نیستش پایان و گر خود عمر بیپایان کند
دارد از جود دو دستتآرزو یکدست فرش
تا طراز بزمگاه و زینت ایوانکند
هم ز بهر گلرخی کز وی و ثاقم گلشنست
تحفهیی بایدکه او را همچوگل خندانکند
تحفهاش شالیست تا سالی ببندد بر میان
برتری زامثال جوید فخر بر اقرانکند
خود تو دانی گر دلی باشد مرا در پیش اوست
اختیار او راست گر آباد و گر ویران کند
من به قدر همت خودکردم استدعا و تو
همتت دیگر ندانم تا چه حد احسان کند
باد دور دولتت ایمن زکید روزگار
تا به گرد خاک ساکن آسمان جولان کند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن