انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 9 از 53:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  52  53  پسین »

Ghaani | اشعار قاآنی


مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۰


ن‌هرچون‌نیرگ‌سازد چرخ‌چون‌دستان‌کند
مغز را آشفته سازد عقل را حی‌ران‌م‌ند
آن‌ کلاه نامرادی بر سر دانا نهد
این قبای کامرانی در بر نادان‌ کند
گاه آن بر خواری دانا دوصد بهتان زند
گاه این بر یاری نادان دو‌صد برهان ‌کند
در بر دانا اگر بیند لباس عبقری
تارتارش را به سختی اره و سوهان کند
بر تن نادان اگر یابد پلاس دیلمی
موی مویش را به نرمی توزی و کتان‌ کند
گه به ‌کین ناصر خسرو فروبندد کمر
تا مر او را در بدخشان محبس‌ از یُمگان کند
گه سعایتها کند دربارهٔ مسعود سعد
تا مر او را در لهاور سکنه در زندان‌ کند
گه نماید انوری را سخرهٔ اوباش بلخ
تیره‌رای روشنش را چون شب تاران ‌کند
گه‌کند فردوسی فردوس فکرت را غمین
تا مر آن میمندی ناپاک را شادان‌کند
گاه در بزم امیری لولوی همچون مرا
همچو لالا زیر دست لولی‌ کرمان ‌کند
تا نپنداری‌ کنون ‌کفران نعمت می‌کنم
نعمتی ناچار باید تاکسی ‌کفران کند
چون‌کند کفران‌نعمت ‌آنکه در ده سال و اند
مدح بی‌انعام‌ گوید شکر بی‌احسان‌ کند
گر سگی یک‌ هفته بر خوانی نیابد استخوان
از پی تحصیل ستخوان ترک آن سامان ‌کند
آدمی آخر کم از سگ نیست چون ناچار شد
رو به درگاه فلان از خدمت بهمان‌ کند
چون سگان راضی بدم بالله به‌جای نان خشک
میر دیرینم غذا از پارهٔ ستخوان‌کند
تا نگوید جاهلی در حق من ‌کاین ناسپاس
از چه ترک میر دیرین از در عصیان‌کند
کس شنیدستی ‌چو من هر بامداد ازفرط‌ جوع
قرصهٔ خورشید تابان را خیال نان‌ کند
کس ‌شنیدستی‌چو م‌ن بی‌خرگه و بی‌سایبان
در صحاری جایگه ایام تابستان کند
کس‌شنیدستی‌چو من‌در سردفصل مهرگان
بر شواهق خواجگه با پیکر عریان‌ کند
کس تواند صد هزاران نامه آراید چو من
در مدیح‌خواجه‌هریک‌را دوصدعنوان‌کند
دوش ‌گفتم با خرد کای آفتاب همتت
خاک را بیجاده سازد سنگ را مرجان‌ کند
تا یکی برق سحابی ‌گر همی بینم ز دور
جان عطشانم ‌گمان چشمهٔ حیوان‌ کند
با چنین شعری‌ که گر بر خاره برخواند کسی
لب‌گشاید وافرین بر قدرت یزدان‌ کند
کیست تا درد درون و زخم بیرون مرا
ازکرم مرهم‌ گذارد وز وفا درمان‌ کند
کیست‌ کز نیشم نماید نوش و از خارم رطب
محنتم را چاره سازد مشکلم آسان‌ کند
صاحبی کو تا ز بهر دفع ماران عجم
نطق را سازد کلیم و خامه را ثعبان‌ کند
عقل گفتا حل این مشکل نیارد کرد کس
هم مگر بوالفضل راد از فضل بی‌پایان‌ کند
آسمان فضل و دانش آنکه از باران فضل
ذره را خورشید سازد قطره را عمان ‌کند
آ‌نکه رایش در اصابت خنده بر بیضا زند
آنکه‌ظقث‌در فصاحت‌م‌ء‌یه بر سحبان‌کند
آنکه نَبّال خلافش بر تن اهل نفاق
صد هزاران تیر توزی از رگ شریان‌ کند
آنکه معمار رضایش از پی اهل وفاق
صد هزاران باغ سوری از تف نیران ‌کند
د‌ست‌ جودش در سخاوت ‌طعنه ‌بر حاتم زند
طبع رادش در کرامت فخر بر قاآن‌ کند
گفت او برهان‌ گفت عیسی مریم بود
رای او اثبات دست موسی عمران ‌کند
خلق‌و خویش ‌را نظرکن تا بدانی ‌کاسمان
هم ز خاک ری تواند بوذر و سلمان‌ کند
جهدها دارد جهان تا درگه عالیش را
قبلهٔ احرار سازد کعبهٔ ایمان‌ کند
آسمان قدرا روا باد فریدی همچو من
خنده بر کار جهان و گریه بر سامان‌ کند
.چون پسندی ‌کاسمان در دولت صاحبقران
بی‌قرینی چون مرا دست‌افکن اقران‌ کند
.آنکه‌قهر و خشمش ‌‌اندرچشم‌وجسم‌بدسگال
روح را سندان نماید مژه را پیکان‌کند
باش تاختلی سمندش از غبار کارزار
طرح‌ گردونی دگر در ساحت ختلان‌ کند
باش تا بینی ز لاش شیر مردان ختن
دیو و دد را تا قیامت ناچخش مهمان‌ کند
باش تا از بانگ شیپورش به مرز قندهار
هر نفس افغان خدا از بیم جان‌افغان‌کند
باش تا شیران تبت را کشد در پالهنگ
واهوان تبتی را شیر در پستان‌کند
سعیها دارد فلک‌ کز همت صاحبقران
بر جهانش از قیروان تا قیروان سلطان‌کند
تا همی‌ گوی زمین زیر فلک ساکن بود
تا همی خنگ فلک‌ گرد زمین جولان ‌کند
از امیران باج‌ گیرد جان ستاند بر خورد
بر دلیران ملک بخشد زر دهد فرمان‌کند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۱


آنچه با برگ درختان ابر نوروزی‌کند
با تهیدستان کف فیاض فیروزی‌ کند
زان سبب فیروز شد نامش‌ که از آیات او
بخت هر روز آشکار آیات فیروزی‌ کند
هست چهرش گنج فیروزی و گردد آشکار
هرکرا آن‌گنج ‌روزی خدا روزی‌کند
آفتاب روی جانبخش به‌ هر مجلس ‌که تافت
شمع نتواند که دیگر مجلس‌ افروزی کند
بر بسوزان خنجر او امر فرماید خدای
قهر جباریش اگر عزم جهانسوزی ‌کند
سنگلاخ‌ کوهساران را تواند زیر پای
باد رفقش نرمتر از قاقم و توزی‌ کند
ای که هر کس یاد جودت کرد یزدان تا به حشر
بی‌نیازش زاکتساب رنج هر روزی‌کند
گر بخواهد پیر عقلت‌ دانش آموزد خطاست
طفل نتواند به لقمان حکمت آموزی کند
چنگ عزراییل گویی در دم شمشیر توست
زان بمیراند جهانی را چو کین ‌توزی ‌کند
گر به شکل گوژ خواهد به سطح کاخ تو
گنبد پیروزه‌گون اظهار پیروزی کند
عقل داند عین نقص‌است از فضولی نطفه‌‌یی
از شکم بر پشت آید بچه را قوزی‌کند
یا چو خیاطست تیغت ‌کز حریر سرخ خون
حصم را بی‌رشته و سوزن کفن‌دوزی کند
سرو ر‌ا سرسبزی بخت سرافراز تو نیست
ذره چون‌ شمسی نماید سبزه‌کی توزی‌کند
شهدگفتار توزهرکژدم اهواز را
در حلاوت قند مصر و شکر خوزی‌ کند
گنج ‌هر رو‌زیست ‌جودت‌ وانکه ‌را روزی‌ شود
رحمت حق بی‌نیاز از رنج هر روزی‌کند
شیر چرخ‌از مهر و مه قلاده سازد ماه و سال
بویه در نخجیرگه روزی ترا یوزی‌کند
هر که روزی پوز جنباندکه بدگوید ترا
چون سگ آلوده‌دهان از باد بد پوزی‌کند
از پی خاموشی جاوید فرماید خدای
تا بر اطراف دهانش مرگ بتفوزی‌کند
عزم بازی‌ گرکنی ساعات روز و شب بهم
جمع‌‌مردد ناه نردی وه دوزی‌کند
قافیه تنگست و من دلتنگ‌تر زانرو که طبع
خواهد استیفای وصفت بهر بهروزی‌کند
می‌تواند وضع لفظ خوش ز بهر قافیه
هم بود ازکودنی‌گر قافیه بوزی ‌کند
مرچه برخی از قوافی نیز زشت افتاد لیک
با قبولت چون رخ زیبا دل‌افروزی‌کند
تا دهان غنچه پرگردد ز مروارید تر
چون به زیر لب ثنای ابر نوروزی ‌کند
غنچه‌سان خندان و کامش پر ز مروارید باد
چون‌صدف‌هر کاوبه‌مدحت‌گو‌هراندوزی‌کند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۲


هر دل اسیر زلف تو بیدادگر بود
کارش ز تار زلف تو آشفته‌تر بود
آشوب ملک شاهی و بیدادکار تست
ترکی و ترک لابد بیدادگر بود
در ملک حسن شاهی زان شور و شرکنی
شک نیست حس چونین با شور و شر بود
شمشاد مهرچهری و خورشید مه‌جبین
مانات مهر مادر و ماهت پدر بود
باور نیفتدم ‌که بدین حسن و دلبری
نقشی به چین و سروی در غاتفر بود
در چین و کاشغر ز پی چون تو دلفریب
همواره پای اهل نظر رهسپر بود
ورنه چو بست صورت با چون تویی وصال
خواهم نه چین بماند و نه‌کاشغر بود
هرجاکه جلوه سازکنی‌گشت قندهار
هر جا خرام ناز کنی‌ کاشمر بود
هرگه به زلف شانه زنی تبتست ‌کوی
ور برکشی نقاب سرا شوشتر بود
رویت به نور با مه‌ گردون برابرست
زلفت به رنگ دایهٔ مشک تتر بود
ماه فلک نه حاشاکی مشک پرورد
مشک تتر نه‌ کلاکی با قمر بود
ر‌وی تو ماه باشد و طرفه بود که ماه
برجرم روشنش زره از مشک تر بود
چندان ‌که وصف خوبی یوسف نموده‌اند
ستوار نایدم‌که ز تو خوبتر بود
یوسف اگر به چاهی وقتی نهفت چهر
چاهی ترا به‌گرد زنخ مستتر بود
یاقوت را به‌ گونه همی ماند آن دو لب
الّا که در میانش دو رشته‌ گهر بود
پر حلقه طرهٔ تو کتاب مجسطی است
سر داده بسکه دایره یک با دگر بود
کژدم سپر به سالی یک مه شد آفتاب
دایم بر آفتاب تو کژدم سپر بود
(:‌ر حیرتم‌که چشم تو ماند از چه رو سقیم
با اینهمه‌که در لب تو نیشکر بود
داند دل جریح ‌که ‌گاه نگه ترا
درنوک مژه تعبیه صد نیشتر بود
د‌ر زیر دام زلف تو از خال دانه‌ایست
کاین دانه دام مردم صاحبنظر بود
قدت صنوبرست و ندیدم صنوبری
کوهیش بر به زیر و مهی بر زبر بود
باشد به حکم عادت سیم و کمر به‌کوه
چونست‌کوه سیم ترا درکمر بود
پیمای نیست‌کوه سرین تو در خرم
لرزان مدام از چه سبب اینقدر بود
بلور ساده است‌ که چونین ز عکس او
روشن سر او بام و در و بوم و بر بود
اندر ازار سرخ بجای سرین تو
نسرین به بار و سیم به خروار در بود
مسکین دلم‌که در طلب سیم تو مدام
همچون گدای گرسنه دل دربه‌در بود
بی‌زر به‌کف نیاید سیم تو مر مرا
اشکی بسان سیم و رخی همچو زر بود
با زر چهر و سیم سرشکم بود محال
کم بر مراد خاطر هرگز ظفر بود
من آن زمان‌ که دادم تن در بلای عشق
گشتم یقین‌ که جان و تنم در خطر بود
چون نیست درکنارم سروقدت چسود
گر بی‌تو از سرشک‌کنارم شمر بود
ای غیرت ستاره ز هجر تو تا به‌ کی
شب تا به صبح چشمم اختر شمر بود
یک ره در آ به‌کلبه مسکین اگرچه تو
قدت بزرگ وکلبهٔ ما مختصر بود
چندین متاز توسن و دل را مکن خراب
زین فتنه ترسمت‌که در آخر ضرر بود
آخر نه خانهٔ دل ما ملک پادشاست
دانی‌که شاه از همه جا باخبر بود
شاهنشه زمانه محمد شه آنکه مهر
هر صبح از سجود درش مفتخر بود
گیهان خدای آنکش در حل و عقد ملک
دستی قضا به قدرت و دستی قدر بود
ظل خدا خدیو بشر کز طریق حق
دارای ملک و ملت خیرالبشر بود
د‌ر روزکین به نهب روان‌ گفتئی اجل
تیغ خمیده قامت او را پسر بود
گردون به‌کاخ‌دولت او چیست قبه‌ایست
گیتی ز ملک شوکت او یک اثر بود
جوییست از محیط عطایش هرآنچه یم
خشک و ترش به خوان کرم ماحضر بود
از مهر او بهشت برینست یک ورق
وز قهر او لهیب سقر یک شرر بود
صدره به چرخ نازد خاک از برای آنک
رامش در او گزیده چنین تاجور بود
د‌ر روز رزم و بزم ز شمشیر و جام می
دستش هماره حامله خیر و شر بود
وقتی‌که جام جوید گوهرفشان شود
وقتی‌ که تیغ‌ گیرد دشمن شکر بود
هرجا به عودسوزی رامش طلب ‌کند
هرجا به‌کینه‌توزی پرخاشخر بود
جامش‌ موالیان را کوثر شود به طعم
تیغش مخالفان را سوزان سقر بود
تا از پس شکوفه شجر بارور شود
یارب نهال دولت او بارور بود
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۳


هرکرا دل سپیدکار بود
با سیه طرگانش یار بود
شود از قیدکفر و دین آزاد
بسته هر دل به زلف یار بود
به کمند بتان گرفتارست
زی من آن‌کس ‌که رستگار بود
چون به کاری نهاد باید دل
خود ازین خوبتر چکار بود
زنده‌یی را که میل خوبان نیست
مرده است ارچه زنده‌وار بود
تجربت رفت و جز به عشق بتان
مرد را فوت روزگار بود
خاصه چون یار من که از رخ و زلف
رشک‌کشمیر و قندهار بود
چین زلفش حصار ماه و به حسن
شور چین فتنهٔ حصار بود
گرد رخ زلفکانش پنداری
روم محصور زنگبار بود
یا همی صف‌ کشیده بر در چین
از دو سو لشکر بهار بود
قامتش یک بهشت سرو و به سرو
کی شقیق و بنفشه یار بود
عارضش یک سپهر ماه و به ماه
کی زره زلف مشکبار بود
لبش اهواز نیست لیک در او
شکر و قند بار بار بود
چشمش آهوست در نگاه اگر
دیدی آهو که جان‌شکار بود
زلفش افعی بود گر افعی را
هیچگه لاله درکنار بود
چشم او کافر آمدست و چسانش
تکیه بر تیغ ذوالفقار بود
ور همی نرگسست از مژه چون
گرد نرگس دمیده خار بود
لب او لعل و لعل کس نشنید
صدف در شاهوار بود
غبغبش چاه‌گفتم ار به مثل
چاه را ماه در جوار بود
رخ او لاله است و این عجبست
کز رخش لاله داغدار بود
تخم فتنه است خال و در ره دل
رخ رنگینش فتنه‌زار بود
دیدم آن چهر و زلف و دانستم
صبح را پرده شام تار بود
بجز از چشم او ندیده‌کسی
ترک بی‌باده در خمار بود
وصف چهرش نگفته دفتر من
همچو ارژنگ پرنگار بود
به لب لعل او اشارت‌کرد
کلک من زان شکرنثار بود
وصف چشمش نموده‌ام زانرو
سخنم سحر آشکار بود
دیده روی ستاره کردارش
چشمم از آن ستاره بار بود
به خیال دو زلف و سبز خطش
خاطرم پر ز مور و مار بود
فکر مژگانش در دلم بگذشت
سینه‌ام زان سبب فکار بود
دیدم آن روی‌ کاو مرا دیگر
نه‌ گلستان نه نوبهار بود
کز بهار و چمن فراغت نه
هرکرا چشم پرنگار بود
کی چمیدن‌کند چو قامت یار
سرو گیرم به جویبار بود
کی دمیدن‌ کند چو طلعت دوست
لاله ‌گیرم‌ که در ایار بود
کی بود همچو ترک من خندان
کبک‌ گیرم به ‌کوهسار بود
کی خرام آورد چو دلبر من
گیرم آهو به هر دیار بود
‌گفتم از چشم همچو اوست گوزن
کی قدح‌گیر و میگسار بود
در خرامست‌گر تذرو چو دوست
کی زره‌پوش و کین‌گذار بود
ترک من نوش جان و نوش لبست
خاصه وقتی‌که باده‌خوار بود
وقتی ار شورشی‌کند سهلست
کانهم از تلخی عقار بود
کبک‌وگور وگوزن‌و نیک تذرو
یار خوشتر ز هر چهار بود
گلشنی نوشکفته است و لیک
هرکنارش دو صد هزار بود
سر نهد در کف ارادت او
هر کرا در کف اختیار بود
دلفریبست گاه بردن دل
حیله‌پرداز و سحرکار بود
زره رستمست زلفش و دل
همچو خود سفندیار بود
سنگ در سنگ سنگ در دل کوه
واو بر این هر سه کامگار بود
لیک سنگش به زیر سیم نهان
کوه سیمینش در ازار بود
کشد این‌کوه را به هر طرفی
با میانی ‌که موی‌وار بود
تن ما نیست آن میان نحیف
اینقدر از چه بردبار بود
وین عجب‌کش‌گه خرام آن‌کوه
همچو سیماب بیقرار بود
راست پنداری از نهیب ملک
پیکر خصم نابکار بود
دادگر آفتاب ملک و ملک
کش فلک خنگ راهوار بود
شاه فیروز فر فریدون شه
کافریدونش پرده‌دار بود
آنکه در پیش شیر شادروانش
بی‌روان شیر مرغزار بود
روز کین از سنان نیزهٔ او
جرم‌ گردون به زینهار بود
هرکجا تافت رای روشن او
قرص خورشید سخت تار بود
بخت او را اگر کنند لبوس
فر و اقبالش پود و تار بود
عدل او دهر را شدست پناه
تیغ او ملک را حصار بود
چون ز آهن‌کند حصارکسی
لاجرم سخت استوار بود
منصب خود به تیغ او سپرد
اجل آنجاکه‌کارزار بود
جان کش از دست تیغ او نبرد
خصم اگر یک اگر هزار بود
کوه بینی درون بحر چو او
درکفش گرزگاوسار بود
آفتابیست بر سپهر برین
چون به خنگ فلک سوار بود
با کف درفشان بود چو سحاب
چون که بر تخت روزبار بود
عالمی را یسار داده یمینش
که یمینش جهان یسار بود
جام بلور در کفش ‌گویی
آفتابی ستاره‌بار بود
ابر جوشنده‌ایست ناشرگنج
گر به رامش درونش یار بود
ببر کوشنده‌ایست ناهب جان
چون خداوند گیرودار بود
بحر آنجا همی‌کند افغان
چرخ اینجا به زینهار بود
معدن آن‌جا فقیر و مفلس گشت
دشمن اینجا ضعیف و زار بود
اندرین ‌‌هر دو وقت ‌دشمن ‌و دوست
لاجرم صاحب اقتدار بود
دوستان بر به تخت دارایی
دشمنان بر فراز دار بود
زر به هر جا بود عزیز آید
جز که در دست شاه خوار بود
عدل او را درون چشم فتن
اثر برگ کوکنار بود
دشمن‌ گوهرست و سیم‌ کفش
چون‌ که بر تخت زرنگار بود
عالم خلق را چو درنگری
از وجود وی افتخار بود
وصف او کس یکی ز صد نکند
وقتش ار تا صف شمار بود
لیک قصد من آنکه داند خلق
کز مدیح ویم دثار بود
نه فلگ را به‌گرد مرکز خاک
تا روان روز و شب مدار بود
بر سر خلق و حکم جاویدان
حکم‌فرما و تاجدار بود
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۴


هرجاکه پارسی بت من جلوه‌گر شود
بس شیخ پارسا که به رندی سمر شود
گر در طراز شاهد من بگذرد به ناز
از طلعتش‌ طراز طراز دگر شود
و‌ر بگذرد به عزم سیاحت به روم و چین
هرجا بتی است سنگدل و سیمبر شود
ور بنگرد به باغ‌ گل از بهر دیدنش
با آنکه جمله روست سراپا بصر شود
زان‌رو به چشم من مژگان نیشتر شده
تا خون‌فشانیم ز غمش بیشتر شود
یزدان‌که آفریده مژه بهر پاس چشم
پس چون همی به چشم مرا نیشتر شود
زان نیش تر چو شیشهٔ حجام هر دمم
لبریز خون دو دیدهٔ حسرت‌نگر شود
در موج خون دو دیدهٔ من ماندی بدان
کوه عقیق سایه‌فکن در شمر شود
ای لعبت حصار ز رخ پرده برفکن
زان پیش‌کاب دیدهٔ من پرده‌در شود
بنیاد صبر و طاقتم از روی و موی تو
تاکی چو روی و موی تو زیر و زبر شود
زیر و زبر همی ‌چکنی ‌روی ‌و موی ‌خویش
مگذار ابر تیره حجاب قمر شود
حالم تبه نخواهی خال سیه بپوش
کان دانه دام مردم صاحب‌ظ‌ر شود
ر‌خسار آبدار تو در زلف تابدار
ماند به ‌گرد ماه ‌که ‌کژدم سپر شود
.کژدم سپر شود مه‌گردون وای شگفت
در پیش‌گرد ماه توکژدم سپر شود
بیداد گرچه عادت ترکان بود
ترکی ندیده‌ام چو تو بیدادگر شود
هر جا که قدفرازی جانها هبا بود
هرجاکه رخ‌فروزی خونها هدر شه‌رد
با آنکه از غم تو به عالم شدم عَلَم
هر روز حال من علم‌الله بتر شود
د‌ل ‌رند و لاابالی و شیدا شد از غمت
خرم غمی‌که مایهٔ چندین هنر شود
تو دل بری و رو‌زی ما خون دل بود
تو می خوری و قسمت ما دردسر شود
گویی دو چشم من شمری پر کواکبست
هر شب‌که بی‌رخ توکواکب‌شمر شود
آیی شبی به دامنم ای‌کاش مر مرا
تا دامنم ز سروقدت‌کاشمر شود
زی مرز غاتفر به ساحت چرا رویم
هرجا تو پرده برفکنی غاتفر شود
و‌ر نسخه‌ یی برند ز رو‌یت به زنگبار
یغما شود حصار شود کاشغر شود
چونان‌که سیم اشک من از رنگ لعل تو
مرجان شود عقیق شود معصفر شود
ای ترک جز لبت شَهِدالله نیافتم
شهدی که پرده‌دار سی و دو گهر شود
جز زلف تیرهٔ تو ندیدم‌که زاغ را
ماه دو هفته تعبیه در زیر پر شود
آهو کند ز خون جگر مشک و مشک را
زاهوی مشکبار تو خون در جگر شود
خالت به زیر زلف‌ گرید به رخ چنانک
هندویی از حبش به سوی شوشتر شود
ترکا توبی‌ که از دل سختت بر آب جوی
افسونی ار دمند به سختی حجر شود
یا حسرتا بدین دل سختی‌که مر مراست
مشکل‌که تیر نالهٔ ماکارگر شود
ازعشق ‌روی‌ و موی ‌تو بی‌خواب‌وخور شدم
وین‌ عیش ‌عاشقست ‌که بی خواب و خور شود
برخیز و می بیاور و بنشین و بوسه ده
تا جیب و آستین و لبم پر شکر شود
یک ره میان بزم به عشرت کمر گشای
تا بویه دست من به میانت‌کمر شود
از فر بخت تخت سلیمان دهم به باد
گر دل مرا به مور خطت راهبر شود
طوبی لک ای نگار بهشتی‌که قامتت
طوبی‌صفت هماره به خوبی سمر شود
برجه بیا بگو بشنو می بده بنوش
مگذار عمر بر سر بوک و مگر شود
وز بهر آنکه رنج جهانت رود ز یاد
چندان بخوان مدیح ملک کت ز بر شود
تا تنگ شکرت‌که در آن جای بوسه نیست
باشد که بوسه جای شه نامور شود
شاه جهان فریدون‌کاندر صف نبرد
گردون چوگرد خنگ ورا بر اثر شود
آن بوالمظفری ‌که غبار سمند او
هنگام وقعه سرمهٔ چشم ظفر شود
نه‌ وهم با رکایب او همعنان رود
نه چرخ با عزایم او همسفر شود
هر آهویی ‌که در کنف حفظ او گریخت
نشگفت اگر معاینه چون شیر نر شود
جایی نبیند از جهت جاه او برون
تا هر کجا که پیک نظر پی‌سپر شود
تا گه بود بر ایمن و گاهی بر ایسرش
گه ماه تیغ ‌گردد و گاهی سپر شود
ماند همی به ‌گرز تو در دست راد تو
گرکوه بوقبیس به بحر خزر شود
صیت عطای تست‌ که چون نور آفتاب
یک چشم زد ز خاور تا باختر شود
تا پشت بوالبشر بگریزد ز بیم تو
گر نطفهٔ عدو ز سنانت خبر شود
کمتر نتیجه‌یی بود از لطف و عنف تو
هر خیر و شر که حاملهٔ نفع و ضر شود
کمتر وسیله‌یی بود از مهر وکین تو
هر نفع و ضر که رابطهٔ خیر و شر شود
هرخشک ‌و هر تری‌که‌به‌هر بحر و هر بریست
گاه نوال جود ترا ماحضر شود
حزم تو اختراع وجود و عدم‌ کند
رای تو پیشکار قضا و قدر شود
لله درّک ای ملکی‌ کز هراس تو
در چشم مور شیر ژیان مستتر شود
نبود عجب‌ که نطفهٔ خصمت ز بطن مام
از بیم باژگونه به صلب پدر شود
تنها نه جانور شود از هیبتت‌ گیا
کز رحمت تو نیزگیا جانور ش‌رد
هر نطفه‌یی زکلک تو تخم عنایتیست
کز آن هزار شاخ امل بارور شود
بر نیل مصر تابد اگر برق تیغ تو
آبش شرار گردد و موجش شرر شود
در بزم مادح تو فلک پهن‌ کرده‌ گوش
تا از مدایحت چو صدف پر درر شود
بر درگهت نماز برد از در نیاز
هر صبح ‌کافتاب ز مشرق بدر شود
از بیم برق تیغ تو در دودمان خصم
مشکل‌که هیچ ظفه ازین پس پسر شود
زان ساده شد چو اطلس رومی مهین سپهر
تا جامهٔ جلال ترا آستر شود
آتش ‌کشد نفیر و ز دل برکشد زفیر
خصم ترا به حشر مقر گر سقر شود
خصم ترا به جنت اگر جا دهد خدای
جنت سقر شود چو مر او را مقر شود
روزی‌که از هزاهز ترکان فتنه‌جوی
اقطاع روزگار پر از شور و شر شود
مغز ستاره از شرر تیغ بردمد
گوش زمانه از فزع‌ کوس‌ کر شود
گردون شود چو بیشهٔ شیران مردمال
از تیر چوبهاکه به عیوق بر شود
ای بس صلیبها که شود در هوا پدید
چون تیرها برنده با یکدگر شود
احجار پهنه جوشن و خود و زره شود
اشجار عرصه ناوک و تیغ و تبر شود
نوک سنانت از جگر خصم نابکار
خون آن قدر خورد که به رنگ جگر شود
از آب هفت دریا تف سنان تو
نگذارد آن قدر که پی مور تر شود
دیبای سرخ‌ گسترد از بس پرند تو
دشت وغا معاینه چون شوشتر شود
تا بنگرد نبرد تو در دشت‌ کارزار
خود یلان چو درع سراپا بصر شود
در دست دشمن تو زبانی شود سنان
تا سر کند فغان و بر او نوحه‌گر شود
شاهاگر این قصیده شود مر ترا پسند
چون صیت همتت به جهان مشتهر شود
چون سیم و زر عزیز بود لیک خود مباد
کاو نزد شاه خوارتر از سیم و زر شود
او چون‌گهر یتیم بود شه یتیم‌دوست
شایدگر از قبول ملک مفتخر شود
گو شاهم اعتبار کند گرچه‌ گفته‌اند
«‌یارب مباد آنکه ‌گدا معتبر شود»‌
گرچه ز طول مدح تو کس را ملال نیست
لیکن به ار ثنا به دعا مختص شود
چون جیب قوس سینهٔ خصمت دریده‌ باد
چندان‌که خط سهم عمود وتر شود
جاری چو آب امر تو درکوه و دشت باد
ساری چو باد حکم تو در بحر و بر شود
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۵


تمام‌ گشت مه روزه و هلال دمید
هلال عید به ماهی تمام باید دید
بنوش جام هلالی به یاد ابروی یار
که همچو ابروی یار از افق هلال دمید
لب سوال ببند و دهان خم بگشای
که روزه رفت و ندارم مجال‌ گفت و شنید
ز زاهدان چه سرایی به شاهدان بگرای
بس است نقل و روایت بیار نغل و نبید
رسید عید و گذشت آن مهی‌ که در کف ما
مدام در عوض جام سبحه می‌گردید
بریز خون صراحی‌ که قهرمان سپهر
به خنجر مه نو حنجر صیام برید
جراحتی به دل از روزه داشت شیشهٔ می
چو پنبه از سر زخمش فتاد خون بچکید
مگر هلال درین ماه روزه داشت چو من
که‌ گونه زرد شدش از ملال و پشت خمید
نشان داغ ولیعهد اگر نداشت هلال
چرا ز دیدن او رنگ آفتاب پرید
هنوز در دل من هست ذوق حالت دوش
که ترک نوش لب من ز راه مست رسید
اگرچه قافیه یابد خِلل ولی به مثل
چو‌گل نباشد در باغ هم خوشست خوید
دو زلف‌داشت‌مهم‌چون دو شب برابر روز
و یا دو هندوی عریان مقابل خورشید
چو نقطهٔ دهنش تنگ و در وی از تنگی
سخن چو دایره برگرد خویش می‌گردید
سواد مردمک چشم من به عارض او
چو گوی ساج به‌میدان عاج می‌غلطید
غرض بیامد بنشست و با هزار ادب
به رسم عادت احباب حال‌ من پرسید
.چه‌گفت‌گفت‌که ماه صیام شد سپری
وز آسمان پی قتلش هلال تیغ کشید
یار باده‌ که از عمر تا دمی باقیست
به عیش و شادی باید همی چمید و چرید
رفیق تازه بجوی و رحیق‌ کهنه بخواه
که بحر رنج و فنا را کناره نیست پدید
بدادمبش قدحی می که همچو جوهر عقل
نرفته در لبش از جام در دماغ دوید
مئی چوکاهربا زرد وکف نشسته بر او
چو در حدیقهٔ بیجاده شاخ مروارید
و یا تو گفتی در بوستان به قوت طبع
همی شکوفه بر اطراف سندروس دمید
چو مست‌گشت ولیعهد را ثنایی‌گفت
که چرخ در عوض ‌کام ‌گام او بوسید
روان نصرت و بازوی فتح ناصر دین
که هرچه تیغش بگرفت خامه‌اش بخشید
هنوز مهر رخش بود در حجاب عدم
که ‌همچو صبح ز شوقش ‌وجود جامه درید
شها تویی‌ که‌ گه حشر مست برخیزد
ز جام تیغ تو هر کاو شراب مرگ چشید
تویی ‌که‌ کان هنر راست خامهٔ تو گهر
تویی‌که قفل ظفر راست خنجر تو کلید
سر سنان تو ضرغام مرگ را ناخن
زه‌ کمان تو بازوی فتح را تعوید
کلف‌ گرفت چو رخسار ماه پنجهٔ مهر
ز رشک روی ‌تو از بسکه پشت دست‌‌ گزید
وجود حاصل چندین هزار ساله فروخت
بهای آن مه یک روزه طاعت تو خرید
مگرکه‌گیتی غارست و تو رسول‌ که چرخ
به ‌گرد گیتی چون عنکبوت تار تنید
مگر شرارهٔ تیغ تو دید روز مصاف
که آتش از فزع او به صلب خاره خزید
مشام غالیه و مغز مشک یافت ز کام
نسیم خلق تو تا بر دماغ دهر وزید
ز ننگ آنکه ‌کمانت نمود پشت به خصم
خم کمند تو بر خود چو مار می‌پیچید
چو دید منتقم قهرت آن‌ کژی ز کمان
فکند زه به‌ گلوی و دو گوش او مالید
چه وقت طایر تیر تو پر گشاد ز هم
که نسر چرخ چو بسمل میان خون نطپید
به مهد عهد تو آن لحظه خفت کودک امن
که شیر فتح ز پستان ناوک تو مکید
هماره تاکه در آفاق هست پست و بلد
همیشه تا که در ایام هست زشت و پلید
چو دهر درکنف دولتت بیارامد
هر آن‌ کسی‌ که چو دولت ز دشن تو رمید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۶


بهار آمدکه ازگلبن همی بانگ هزار آید
به هر ساعت خروش مرغ زار از مرغزار آید
تو گویی ارغنون بستند بر هر شاخ و هر برگی
ز بس بانگ تذرو و صلصل و دراج و سار آید
بجو‌شد مغز جان ‌چون ‌بوی ‌گل ‌از گلستان خیزد
بپرد مرغ دل چون بانگ مرغ از شاخسار آید
خروش عندلیب و صوت سار و ناله ی قمری
گهی ازگل گهی از سروبن گه از چنار آید
تو گویی ساحت بستان بهشت عدن را ماند
ز بس غلمان و حور آنجا قطار اندر قطار آید
یکی‌گیرد به‌کف لاله‌که ترکیب قدح دارد
یکی برگل ‌کند تحسین ‌کزو بوی نگار آ‌ید
کی با دلبر ساده به طرف بوستان ‌گردد
یکی با ساغر باده به طرف جویبار آید
یکی بیند چمن را بی‌تأمل مرحبا گوید
یکی بوید سمن را مات صنع‌کردگار آید
یکی بر لاله پاکوبد که هی‌هی رنگ می‌دارد
یکی از گل به وجد آید که بخ‌بخ بوی یار آید
یکی بر سبزه می‌غلطد یکی بر لاله می‌رقصد
یکی ‌گاهی رود از هش یکی‌ گه هوشیار آید
ز هر سوتی نواش، ارغنون و چگ و نی آید
ز هرکویی صدای بربط و طنبور و تار آید
کی آنجا نوازد نی یکی آنجاگسارد می
صدای های و هوی و هی ز هر سو صدهزار آید
به هر جا جشنی و جوشی به هر گامی قدح نوشی
نماند غالبا هوشی چو فصل نوبهار آید
مگر در سنبلستان ماه من ژولیده‌گیسو را
که از سنبل به مغزم بوی جان بی‌اختیار آید
الا یا ساقیا می ده به جان من پیاپی ده
دمادم هی خور و هی ده که می‌ترسم خمار آید
سیه شد از ریا روزم بده آب ریا سوزم
به جانت گر دوصد خرمن ریا یک جو به کار آید
نمی‌دانی‌کنار سبزه چون لذت دهد باده
خصوص آن دم‌ که از گلزار باد مشکبار آید
به حق باده‌ خوارانی‌ که می نوشد با خوبان
که بی‌خوبان به‌کامم آب‌کوثر ناگوار آید
شراب تلخ می‌خواهم به شیرینی‌که از شورش
خرد دیوانه‌ گردد کوه و صحرا بی‌قرار آید
دلم بر دشت شوخی شاهدی شنگی که همچو او
نه ماهی از ختن خیزد نه ترکی از حصار آید
چو باد آن زلف تاریکش به رخسارش بشوراند
پی تاراج چین‌گویی سپاه زنگبار آید
دمی‌ کز هم‌گشایم حلقهای زلف مشکینش
به مغزم‌ کاروان در کاروان مشک تتار آید
به جان اوکه هرگه‌کاکل وگیسوی او بینم
جهان ‌گویی به چشم من پر از افعیّ و مار آید
چو بو‌سم لعل شیرینش لبم هندوستان‌ گردد
چو بینم روی رنگینش دو چشمم قندهار آید
نظر از بوستان بندم اگر او چهره بگشاید
کنار از دوستان‌گیرم‌گرم او درکنار آید
کنار خویش را پر عقرب جراره می‌بینم
دمی ‌کاندر کنارم با دو زلف تا بدار آید
نگاهم چون همی‌غلطد ز روی او به‌موی او
به چشمم عالم هستی پر از دود و شرار آید
و خط و زلف و مژه و ابرو وگیسویش
جهان‌تاریک‌در چشمم‌چو یک‌مشت‌غبار آید
چه‌رمزست ‌این نمید‌‌انم‌ که چون ‌زلف و رخش بینم
به چشمم هر دوگیتی ‌گاه روشن‌گاه تار آید
رخش اهواز را ماند کزو کژدم همی خیزد
دمی‌کان زلف پر چینش به روی آبدار آید
کشد موی میانش روز و شب‌کوه‌گران‌گویی
مرا ماند که با این لاغری بس بردبار آید
لب قاآنی از وصف لبش بنگاله را ماند
کزو هردم نبات و قند و شکر باربار آید
الا یا سرو سیمینا ببین آن باده و مینا
که گویی از کُهِ سینا تجلی آشکار آید
مرا گویی که تحسین‌ کن چو سرتاپای من بینی
تو سر تا پای تحسینی تو را تحسین چه کار آید
بجو‌شد مغز من‌ هرگه ‌که ‌گویی فخر خوبانم
تو خلاق نکویانی ترا زین فخر عار آید
‌گلت‌خوانم‌ مهت دانم نه هیچت وصف نتوانم
که حیرانم نمی‌دانم چه وصفت سازگار آید
تو چون ‌در خانه ‌آیی خانه رشک بوستان ‌گردد
اگر فصل خزان در بوستان آیی بهار آید
غریبی‌کز تو برگردد به شهر خویش می‌نالد
که پندارد به غربت از بر خویش‌ و تبار آید
چرا باید کشیدن منت نقاش و صورتگر
تو در هر خانه‌کآیی خانه پر نقش‌ا و نگار آید
نگارا صبح نوروزست‌ و روز بوسه‌ات امروز
که در اسلام این سنت به هر عیدی شعار آید
به یادت‌هست ‌در مستی ‌دو مه ‌زین‌ پیش‌ می‌گفتم
که چون نوروز آید نوبت بوس وکنار آید
تو شکر خنده‌ می‌کردی‌ و نیک‌ آهسته می‌گفتی
بود نوروز من روزی که صاحب‌اختیار آید
حسین‌خان‌ میر ملک‌جم‌ که ‌چون در بزم بنشیند
نصیب اهل‌گیتی از یمین او یسار آید
به‌گاه‌کینه‌گر تنها نشیند از بر توسن
بد اندیشش چنان داند که یک دنیا سوار آید
به‌گاه خشم مژگانهای او در چشم بدخواهان
چو تیر تهمتن در دیدهٔ اسفندیار آید
چو از دست زرافشانش نگارد خامه‌ام وصفی
ورق اندر در و دیوان شعرم زرنگار آید
حکیمی ‌گفته هر کس خون خورد لاغر شود اکنون
یقینم ‌شد که ‌شمشیرش ‌ز خون‌خو‌ردن ‌نزار آید
به روز رزم او در گوش اهل مشرق و مغرب
به هر جانب که رو آرند بانگ زینهار آید
ز شوق آنکه بر مردم‌ کف رادش ببخشاید
زر از کان سیم از معدن دُر از قعر بحار آید
به‌روز واقعه‌زالماس ‌تیغش‌بسکه خون جوشد
توگویی پهنهٔ‌گیتی همه یاقوت زار آید
محاسب گفت ‌روزی ‌بشمرم‌ جودش‌ ولی ترسم
ز خجلت برنیارد سر اگر روز شمار آید
گه ‌کین با کف زربخش چون بر رخش بنشیند
بدان ماند که ابری بر فراز کوهسار آید
حصاری نیست ملک آفرینش را مگر حزمش
چه غم جیش فا راکاندران محکم حصار آید
فلک قد را ملک صد را بهار آید به هر سالی
به بوی آنکه از خلقت به‌گیتی یادگار آید
به‌عیدت‌تهنیت‌گویند ومن‌گویم‌توخود عیدی
به عیدت تهنیت هر کاو نماید شرمسار آید
مرا نوروز بد روزی که دیدم چهر فیروزت
دگر نوروزها در پیش من بی‌اعتبار آید
الا تا نسبت صد را اگر با چارصد سنجی
چنان چون نسبت ده با چهل‌یک با چهار آید
حساب ‌دولتت ‌افزون‌از آن‌کاندر حساب افتد
شمار مدتت بیرون ازان ‌کاندر شمار آید
تو پنداری دهانت بحر عمانست قاآنی
که از وی رشته اندر رشته در شاهوار آید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۷


دوش برگردون بسی تابان شهاب آمد پدید
بس درخشان موج زین دریای آب آمد پدید
تخت شاهنشاه ایرانست گفتی آسمان
بسکه از انجم درو در خوشاب آمد پدید
سبز دریای فلک از هر کران شد موج‌زن
بر سر از موجش‌بسی سیمین‌حباب آمد پدید
نسر طایر بیضهٔ شهباز و شب همچون غراب
بیضهٔ شهباز بنگر کز غراب آمد پدید
تا شب زنگی سلب خرگاه مشکین برفراشت
کهکشان‌ همچون‌ یکی سمین‌ طناب آمد پدید
من نشسته با نگاری کز لب میگون او
در دو چشم من همی رشک شراب آمد پدید
خانه ‌گلشن شد چو مهرش از نقاب آمد برون
حجره‌ روشن‌ شد چو رویش‌ بی‌نقاب‌ آمد پدید
ل‌ب‌گشود از ناز و هستی از عدم‌گشت آشکار
رخ‌نمود از زلف و رحمت از عذاب آمد پدید
با سرانگشتان خود زلفین خود را تاب داد
صد زره بر عارضش‌از مشک‌ناب‌آمد پدید
چین زلفش را گشودم همچو کار روزگار
زیر هر تارش هزاران ‌گیرودار آمد پدید
زیر آن گیرنده مژگان چشم خواب‌آلود او
چون غزالی خفته در چنگ عقاب آمد پدید
برکفم جام می یاقوت‌گون‌ کز عکس آن
در سرانگشتان من رنگ خضاب آمد پدید
بر کنارم مطربی کز نالهٔ دلسوز او
ناله ی طنبور و آواز رباب آمد پدید
برق‌سان آمد بشیری رعدسان آواز داد
گفت‌کز ابر عنایت فتح باب آمد پدید
دست‌افشان پایکوبان دف زنید و صف زنید
زانکه عیشی خوشتر از عیش شباب آمد پدید
د‌اده امشب شاه را یزدان یکی فرخ‌پسر
ها شگفتی بین ‌که در شب آافتاب آمد پدید
الله الله لب نیالوده هنوز از شیر مام
در تن شیران ز سهمش‌ اضطراب آمد پدید
لله الله ناشده یک قطره آبش در جگر
هفت دریا را ز بیمش انقلاب آمد پدید
لیلهٔ‌البدرین اگر خوانند امشب را رواست
کز زمین و آسمان دو ماهتاب آمد پدید
عالمی دیگر فزود امشب درین عالم خدای
این به بیداریست یارب یا به ‌خواب آمد پدید
جود را بخشنده دستی زآستین آمد برون
فخر را رخشنده تیغی از قراب آمد پدید
فیض قدسی از دم روح‌القدس گشت آشکار
نقش فال رحمت از ام‌الکتاب آمد پدید
سنجری از دودهٔ الب‌ارسلان شد حکمران
شیده‌یی از تخمهٔ افراسیاب آمد پدید
یوسفی دیگر ز گلزار خلیل افروخت چهر
شبّری دیگر ز صلب بوتراب آمد پدید
د‌ادگر هوشنگ را قائم‌ مقام آمد عیان
نامور جمشید را نایب مناب آمد پدید
طبع گیتی تازه شد کز مل طرب گشت آشکار
مغز دوران عطسه زد کز گل‌ گلاب آمد پدید
ابر می‌بالد که فیض ابر رحمت شد عیان
ملک می‌رقصد که شِبل شیر غاب آمد پدید
د‌فع جور دهر را نوشیروان گشت آشکار
رجم دیو ملک را سوزان شهاب آمد پدید
شهریارا تا چنین فرخ پسر دادت خدای
هرچه بد در غیب پنهان بی‌حجاب آمد پدید
تو سحاب فیض بودی منت ایزد را کنون
کانچان باران رحمت زین سحاب آمد پدید
خلد پاداش ثوابست و ز بس ‌کردی ثواب
این بهشی‌رو به پاداش ثواب آمد پدید
چون سلیمان خواستی ملکی ز حق بی‌منتها
زین‌کرامت زان دعای مستجاب آمد پدید
تا ازین پس خود چه کامی خواست خواهی از خدای
کاینچنین پوریت میر و کامیاب آمد پدید
باد یارب در پناه دولتت فیروز روز
تا نگوید کس‌ که در شب آفتاب آمد پدید
سال عمرت باد تا روزی که گوید روزگار
اینک اینک شورش یوم‌الحساب آمد پدید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۸


مقتدای انس و جان آمد پدید
پیشوای این و آن آمد پدید
فیض فیاضی ز دیوان ازل
بر که بر پیر و جوان آمد پدید
نور اشراقی ز خلاق زمن
بر چه بر اهل زمان آمد پدید
حامل اسرار وحی ایزدی
بر زمین از آسمان آمد پدید
مفخر آیات غیب سرمدی
با ضمیر غیب‌دان آمد پدید
واصل‌ کوی فنا شد جلوه‌ گر
حاصل ‌کون و مکان آمد پدید
یک جهان تسلیم و یک عالم رضا
از بر یک طیلسان آمد پدید
یک فلک تحقیق و یک ‌گیتی هنر
درد و مشت استخوان آمد پدید
از رخش‌کازرم باغ جنتست
یک‌گلستان ارغوان آمد پدید
قاف تا قاف جهان شد پر ز جان
تاکه آن جان جان آمد پدید
قیروان تا قیروان از خلق او
مشک و عود و ضیمران آمد پدید
ملک دین را حکمران شد جلوه گر
سرّ حق را ترجمان آمد پدید
راز دل را رازدان شد آشکار
ملک جان را قهرمان آمد پدید
زد بسی بیرنگ نقاش قضا
تا چنین نقش از میان آمد پدید
نقش مقصود اوست وین بیرنگها
بر سبیل امتحان آمد پدید
صورت فیض ازل شد جلوه‌گر
معنی سرّ نهان آمد پدید
وصف آن جان را که جویا بود جان
با تنی خوشتر ز جان آمد پدید
آنچه را در آسمان می‌جست دل
بر زمین خوش ناگهان آمد پدید
گو نهان ‌شو از نظر باغ جنان
غیرت باغ جنان آمد پدید
گو برون رو از بدن روح روان
حسرت روح روان آمد پدید
کی نماید جلوه در هفت آسمان
آن چه در این خاکدان آمد پدید
تهنیت را یک به یک‌ گویند خلق
عارف آن بی‌نشان آمد پدید
آنچه بر زاندیشه آمد آشکار
آنچه بیرون ازگمان آمد پدید
آنکه می‌گفتیم وصف حضرتش
می‌نیاید در بیان آمد پدید
آنکه می‌گفتیم حرف مدحتش‌
می‌نگنجد در زبان آمد پدید
آب شد از رشک سر تا پا محیط
کان محیط بیکران آمد پدید
عطسه‌زن شد خلق جان‌افروز او
زان بهشت جاودان آمد پدید
شعله‌ور شد خشم عالم‌سوز او
زان جحیم جان‌ستان آمد پدید
از دل و دستش‌ که جود مطلقند
خواری دریا و کان آمد پدید
با دو چشم حق‌نگر شد آشکار
با دو دست دُر فشان آمد پدید
جاودان آباد باد آن سرزمین
کاین سپهر جود از آن آمد پدید
در مدیحش بیش از این گفتن خطاست
کاینچنین یا آنچنان آمد پدید
مختصر گویم هرآن رحمت ‌که بود
در حجاب سرّ همان آمد پدید
تا به فصل دی همی‌گویند خلق
وقت سیر گلستان آمد پدید
عمر او چندان‌ که‌ گوید روزگار
مهدی آخر زمان آمد پدید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۹


از شب نرفته دوش پاسی دو بیشتر
من‌ پاسدار آنک آن مه ‌کند گذر
هردم به خویشتن‌گویان به زیر لب
کایدون شب مرا طالع شود سحر
بربوی آنکه ‌کی خورشید سر زند
می‌رفت وقت من با بوک و با مگر
بسته روان دو چشم بر چرخ تیره جرم
وز روشنان چرخ در چشم من سهر
بس فکرها که‌ کرد اندر دلم‌ گذار
بر طمع اینکه یار بر من‌ کند گذر
گردون باژگون بر من نمود عِرض
از سیر دم به دم بس‌اگونگو صور
تمثالهای نغز بارو‌ی تابناک
آورد نو به نو از پشت یکدگر
گفتی نشسته‌اند در آبگون غراب
خوبان قندهار ترکان غاتفر
کیوان نموده چهر چون پیر منحنی
بهرام تفته رخ چون ترک کینه‌ور
ناهید و مشتری چون اهل زهد و لهو
آن ارغنون به ‌کف این طیلسان بسر
ماهی و گاو را جایی شده مقام
خرچنگ و شیر را سویی شده مقر
هم خوشه هم بره بی‌دانه و سُروی
هم‌کژدم و کمان بی‌چشم و بی وتر
نسر و سماک او بد جفت و بر خلاف
آن رامح این به‌عزل آن ساکن این‌ بپر
گردان بنات نعش ‌گر‌د جدی چنانک
افلاک را مدار پیرامن مدر
گفتی‌که آسمان‌گردیده آسکون
زو ماهیان سیم آورده سر به‌در
یا نی یکی ارم آکنده از سمن
یا نی یکی صدف آموده از دُرر
من بر مدار چرخ بردوخته دو چشم
تاکی زمان هجر آید همی به‌سر
تاگاه آنکه ماه بنشست بر زمین
ناگاه بر فلک برخاست بانگ در
زان سهمگین صدا جستم فرا ز جا
آسیمه سر دوان رفتمش ‌بر اثر
هم برگمان غیر اندر دلم هراس
هم با خیال یار اندر سرم بط‌ر
با خوف و با رجا گفتم‌ کیی هلا
کاین ‌وقت ‌شب ‌گذشت ‌نتوان به بوم و بر
دزدی و یا قرین در صلح یا به‌ کین
باری‌ که‌یی چه‌یی بنمای و برشمر
با خشم‌ گفت هی هوش حکیم بین
کا-‌ه‌از آشنا نشناسد از دگر
بگش‌ای در مایست تا بنگری‌که‌کیست
ای دلت منتظر ای جانت محتضر
در باز کردمش حیران و تن زده
تا بنگرم‌ که‌ کیست آن دزد خانه‌بر
چون بنگریستم دزدیده زیر چشم
دیدم ‌که بود یار آن ترک سیمبر
از شو‌ق مقدمش چرخی زدم سه چار
می‌خواست از تنم ‌کردن روان سفر
گفتم به چشم من بخ‌بخ درآ درآ
ای شمع کاشغر ای سرو کاشمر
بردمش در وثاق‌ گفتمش از وفاق
هان برفکن‌کله هین برگشاکمر
بنشست و برفکند از روی دلبری
زان چهر دلستان آن زلف دل‌شکر
گفتی طلوع‌کرد در آن فضای تنگ
یک چرخ مشتری یک آسمان قمر
خالش به تیرگی آزرم زنگبار
چهرش به روشنی آشوب‌ کاشغر
قد یک بهشت سرو رخ یک سپهر ماه
این ماه سرو چرخ آن سرو ماه‌بر
از زلف خم به‌خم یک شهربند ه دام
از چشم باسقم یک دهر شور و شر
سنگیش در بغل باغیش در رخان
کوهیش در ازار موییش در کمر
لب یک ‌بدخش لعل خط یک تتار مشک
لعلی‌ گهرفشان مشکی قمر سپر
رخسار و زلف او جبریل و اهرمن
گفتار و لعل او یاقوت و نیشکر
یاقوت را بود گر نیشکر بدل
جبریل را بودگر اهرمن به بر
چشمش‌ گه نگه‌ گفتی‌ که بسته است
در هر سر مژه صد جعبه نیشتر
مطبوع و دلربا از فرق تا قدم
منظور و دلنشین از پای تا به سر
شاید که تاجری از شرم پیکرش
در پارس‌ ناورد دیبای شوشتر
باری نگار من ننشسته بر بساط
گفتا شراب سرخ آور به جام زر
داری به چهر من تاکی نظر هلا
برخیز و برفکن درکار می نظر
بی‌نقل و بی‌نبید دل را رسد حزن
بی‌جام و بی‌قدح جان را بود خط‌ر
گرچه بودگنه مندیش‌ و می بده
با فضل‌ کردگار جرمست مُغتفر
برجسته در زمان آوردمش به پیش
زان جوهر خرد زان پایهٔ ظفر
زان می‌که مور ازو گر قطره‌یی خورد
در حمله برکند چنگال شیر نر
زان می ‌که گر فروغش‌ افتد به شوره‌زار
خاکش شود سمن سنگش شود گهر
زان می ‌که جسم ازو یکسر خرد شود
نارفته در گلو نگذشته در جگر
وان رشک حور عین از شیشه ی بلور
در جام زر فکند آن لعل معصفر
چون خورد ساغری پر کرد دیگری
بر من بداد و گفت ای مرد هوشور
از می شدن خراب آید نکوترم
چون منقلب بود اوضاع دهر در
بگذشته زان ‌که مرد اندر طریق فقر
مقبول‌تر بود چندان‌که بی‌خبر
مظور چون یکیست از این همه برون
با این رمه چری تاکی به جوی و جر
تن خانه فناست ویران شدنش به
جان آیت بقاست آباد خوبتر
در پیش عاشقان هستی بود و بال
درکیش بیدلان مستی بود هنر
تن کوی خواهشست دل کاخ آرزو
زین کوی شو برون زین کاخ رو بدر
در عالم بقا بس عیشها کنی
بتوانی ارگذشت زین عیش مختصر
از خویش درگذرگر یار بایدت
تا هستی تو هست یارست مستتر
در جلوه‌‌گاه دوست بود توشد حجاب
این پرده برفکن آن جلوه درنگر
از هٔد هست و نیست وارسته شو هلا
گر در حریم دوست بایدت مستقر
وارستگی بهست از قید کفر و دین
وارستگی خوشست از فکر نفع و ضر
زین چار مادرت باید گریختن
خواهی‌مسیح‌وش‌ گر رفت زی پدر
هرکس طلب‌ کند با یار خرگهی
وصل مدام را در شام و در سحر
سودای عم و خال دارد همی وبال
برخیز و از جهان بگریز و از پسر
وارستگان نهند بر فرق چرخ پای
آزادگان زنند با آفتاب بر
وارسته در جهان دانی‌کنون ‌کی است
مولای نامدار دستور نامور
گردون هنگ و هش دریای عز و مجد
گیهان داد و دین دنیای فال و فر
آقاسی آنکه هست شخصش درین جهان
چون روح در بدن چون نور در بصر
جودش چو فیض ‌ابر نازل به ‌خار و گل
فیضش‌چو نور مهر شامل‌به خشک و تر
ازکاخ قدر او طاقیست نه رواق
از ملک جاه او شبریست بحر و بر
نفس شریف اوست گر هیچ جلوه‌کرد
تأیید آسمان در کسوت بشر
هرچند بوالبشر نسرایمش ولیک
امروز خلق را باشد همی پدر
بر یاد قهر او سم زاید از عسل
وز باد مهر او گل روید از حجر
با ابر دست او ابرست چون دخان
با بحر طبع‌ او بحرست چون شمر
در حفظ مملکت ‌کلکش قو‌یترست
از رمح سام یل از تیر زال زر
او قطب وقت و دهر گردان به‌گرد او
چونان‌ نه فلک پیراهن مدر
دل در هوای او نیندیشد از جنان
جان با ولای او نهراسد از سفر
بر هرچه امر اوست اجرا دهد قضا
بر هرچه حکم اوست اذعان‌کند قدر
آنجا که قدر اوست‌ گردون بود زمین
آنجاکه قهر اوست دوزخ بود شرر
با عزم ثاقبش‌ صرصر بود گران
با رای روشنش‌ انجم بود کدر
در حفظ تن بود نامش به روز کین
بهتر ز صد سپاه افزون ز صد سپر
آنجاکه تیغ اوست از امن نی نشان
آنجاکه‌کلک اوست از ظلم نی خبر
در عهد عدل او اندر تمام ملک
جایی نمانده است از ظلم وکین اثر
کلب ه‌گ‌ثث‌ «- است تا روز وایسیا
میزان داد و دین رزّاق رزق بر
ای صدر راستین ای بدر راستان
کز وصف ذات تو عاجز بود فکر
ایدون‌که درکف یزدان ودیعه هشت
آمال انس و جان ارزاق جانور
دورست‌ چون منی‌ ،‌ هشیار نکته‌ دان
در عهد چون تویی بردن چنین خطر
با آن‌که در سخن همواره ‌کلک من
ریزد به یک نفس یک آسکون غرر
گاه حساب مال صفرست دست من
بر عیش سالیان زان نبودم ظفر
ارجو که جود تو آسوده داردم
از فکر آب و نان از یاد خواب و خور
تا در جهان رود از مهر و مه سخن
تا در زمین بود از آب و گل ثمر
جان عدوی تو از اشک دیده‌ گل
جاه حبیب تو از اوج ماه بر
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 9 از 53:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  52  53  پسین » 
شعر و ادبیات

Ghaani | اشعار قاآنی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA