ارسالها: 6216
#91
Posted: 2 Apr 2012 18:17
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« حکایت صبر عیار »
شحنهای گفت که عیاری را
مانده در حبس گرفتاری را،
بند بر پای، برون آوردند
بر سر جمع، سیاست کردند
شد ز بس چوب، چو انگشت سیاه
لیک بر نمد از او شعلهٔ آه
رخت از آن ورطه چو آورد برون
پیش یاران ز دهان کرد برون،
درم سیم، به چندین پاره
بلکه ماهی شده چند استاره
محرمی کرد سالش کاین چیست؟
بدر کامل شده چون پروین چیست؟
گفت جا داشت در آن محفل بیم
زیر دندان من این درهم سیم
در صف جمع مهی حاضر بود
که بدو چشم دلم ناظر بود
پیش وی با همه بیباکی خویش
شرمم آمد ز جزع ناکی خویش
اندر آن واقعه خندان خندان
بس که در صبر فشردم دندان،
زیر دندان درمم جوجو شد
سکهٔ درهم صبرم نو شد
صبر اگر چند که زهر آیین است
عاقبت همچو شکر شیرین است
مکن از تلخی آن زهر خروش
کآخر کار شود چشمهٔ نوش
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#92
Posted: 2 Apr 2012 18:30
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« در رجاء که به روایح وصال زیستن است و به لوایح جمال نگریستن »
ای ز بس بار تو انبوه شده،
دل تو نقطهٔ اندوه شده!
خط ایام تو در صلح و نبرد
منتهی گشته به این نقطهٔ درد
نه برین نقطه درین دایره پای!
گرد این نقطه چو پرگار برآی!
بو که از غیب نویدی برسد
زین چمن بوی امیدی برسد
هست در ساحت این بر شده خاک
عرصهٔ روضهٔ امید، فراخ
کار بر خویش چنین تنگ مگیر!
وز دم ناخوشی آهنگ مگیر!
گر بود خاطر تو جرماندیش
عفو ایزد بود از جرم تو بیش
نامهات گر ز گنه پر رقم است
نامهشوی تو سحات کرم است
گر چو کوهیست گناه تو، عظیم
کاهش کوه دهد حلم حلیم
چون شود موج زنان قلزم جود
در کف موج خسی را چه وجود؟
هیچ بودی و کم از هیچ بسی
ساخت فضل ازل از هیچ، کسی
از عدم صورت هستی دادت
ساخت از قید فنا آزادت
گذرانید بر اطوار کمال
پرورانید به انوار جمال
در دلت تخم خدادانی کاشت
دولت معرفت ارزانی داشت
یافت تاج شرف سجده، سرت
زیور گوهر خدمت، کمرت
بر تو ابواب مطالب بگشاد
صید مقصود به دست تو نهاد
به همین گونه قوی دار امید
که چو افتی به جهان جاوید
بی سبب ساخته گردد کارت
بی درم سود کند بازارت
بردرد پرده شب نومیدی
صبح امید کند خورشیدی
ای بسا تشنهلب خشکدهان
بر لب از تشنگی افتاده زبان
مانده حیرت زده در صحرائی
چرخ طولی و زمین پهنائی
خاک تفسیده هوا آتشبار
بادش آتش زده در هر خس و خار
نه در او خیمه بجز چرخ برین
نه در او سایه بجز زیر زمین
سوسمار از تف آن در تب و تاب
همچو ماهی که فتد دور از آب
ناگهان تیره سحابی ز افق
پیش خورشید فلک، بسته تتق
بر سر تشنه شود بارانریز
گردد از بادیه توفانانگیز
رشحهٔ ابر کند سیرابش
سایهٔ آن برد از تن تابش
وی بسا گم شده ره، در شب تار
غرقه در سیل ز باران بهار
متراکم شده در وی ظلمات
منقطع گشته شبههای نجات
دام و دد کرده بر او دندان تیز
اژدها بسته بر او راه گریز
بارگی جسته و بار افکنده
دل ز امید خلاصی کنده
ناگهان ابر زهم بگشاید
نور مه روی زمین آراید
ره شود ظاهر و رهبر حاضر
راهرو خرم و روشن خاطر
آنکه زین گونه کرم آید از او،
ناامیدیت کجا شاید از او؟
روز و شب بر در امید نشین!
طالب دولت جاوید نشین!
فضل او کآمده در شیب و فراز
آشناپرور و بیگانهنواز
هر که ره برد به همخانگیاش
نسزد تهمت بیگانگیاش
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#93
Posted: 2 Apr 2012 18:37
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« حکایت ابراهیم و پیر آتش پرست »
پیری از نور هدا بیگانه
چهره پر دود، ز آتشخانه
کرد از معبد خود عزم رحیل
میهمان شد به سر خوان خلیل
چون خلیل آن خللش در دین دید
بر سر خوان خودش نپسندید
گفت: «با واهب روزی، بگرو!
یا ازین مائده برخیز و برو!»
پیر برخاست که: «ای نیکنهاد!
دین خود را به شکم نتوان داد!»
با لب خشک و دهان ناخورد
روی از آن مرحله در راه آورد
آمد از عالم بالا به خلیل
وحی کای در همه اخلاق جمیل!
گرچه آن پیر نه در دین تو بود
منعاش از طعمه نه آیین تو بود
عمر او بیشتر از هفتادست
که در آن معبد کفر افتادهست
روزیاش وانگرفتم روزی
که: نداری دل دیناندوزی!
چه شود گر تو هم از سفرهٔ خویش
دهیاش یک دو سه لقمه کم و بیش؟
از عقب داد خلیل آوازش
گشت بر خوان کرم دمسازش
پیر پرسید که: «ای لجهٔ جود!
از پی منع، عطا بهر چه بود؟»
گفت با پیر، خطابی که رسید
و آن جگر سوز عتابی که شنید
پیر گفت: « آنکه کند گاه خطاب
آشنا را پی بیگانه عتاب،
راه بیگانگیاش چون سپرم؟
ز آشناییش چرا برنخورم؟»
رو در آن قبلهٔ احسان آورد
دست بگرفتاش و ایمان آورد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#94
Posted: 2 Apr 2012 18:52
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« حکایت خوابیدن ابوتراب نسفی در میدان جنگ »
بوتراب آن گهر بحر شرف
کبرو یافت از او خاک نسف
با خود آن دم که جهادیش نماند
مرکب جهد سوی اعدا راند
چون شد از هر دو طرف صفها راست
بانگ جنگآوری از صفها خاست،
آمد از بارگی خویش به زیر
با دلی همچو دل شیر، دلیر
زیر پهلو ز ردا فرش انداخت
تیغ همخوابه، سپر بالین ساخت
شد میان دو صف آنگونه به خواب
که شنیدند نفیرش اصحاب
مدت خواب چو گشتاش سپری
از سپر جست سرش دورتری
پشتی لشکر بیداران شد
رخنهبند صف همکاران شد
سائلی گفت که: «در روز نبرد
که ز هیبت بدرد زهرهٔ مرد،
دارم از خواب تو بسیار شگفت!»
شیخ خندان شد از آن نکته و گفت:
«گر بود ایمنیات روز مصاف
کم ز شبهای عروسی و زفاف،
ز قدمگاه توکل دوری
قائمی بر قدم مغروری
مرد را کهش نه به دل زنگ شکیست
بستر خواب و صف جنگ یکیست
کار اگر مشکل اگر آسان است،
همه با فضل ازل یکسان است
چون تو را عقد یقین آمد سست
هر چه آید به تو از سستی توست»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#95
Posted: 2 Apr 2012 18:53
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« در عشق »
ای دلت شاه سراپردهٔ عشق
جان تو زخم بلاخوردهٔ عشق
عشق پروانهٔ شمع ازل است
داغ پروانگیاش لم یزل است
بیقراری سپهر از عشق است
گرم رفتاری مهر از عشق است
خاک یک جرعه از آن جام گرفت
که درین دایره آرام گرفت
دل بیعشق، تن بیجان است
جان از او زندهٔ جاویدان است
گوهر زندگی از عشق طلب!
گنج پایندگی از عشق طلب!
عشق هر جا بود اکسیر گرست
مس ز خاصیت اکسیر، زرست
عشق نه کار جهان ساختن است
بلکه نقد دو جهان باختن است
عشق نه دلق بقا دوختن است
بلکه با داغ فنا سوختن است
عاشق آن دان که ز خود بازرهد!
نغمهٔ ترک خودی سازدهد
نه ره دولت دنیا سپرد
نه سوی نعمت عقبا نگرد
قبلهٔ همت او دوست بود
هر چه جز دوست همه پوست بود
آنچه با دوست دهد پیوندش
شود از فرط محبت بندش
ترک خشنودی اغیار کند
به رضای دل او کار کند
هر دماش حیرت دیگر زاید
هر نفس شوق دگر افزاید
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#96
Posted: 2 Apr 2012 19:01
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« سؤال و جواب ذوالنون با عاشق مفتون »
والی مصر ولایت، ذوالنون
آن به اسرار حقیقت مشحون
گفت در مکه مجاور بودم
در حرم حاضر و ناظر بودم
ناگه آشفته جوانی دیدم
نه جوان، سوخته جانی دیدم
لاغر و زرد شده همچو هلال
کردم از وی ز سر مهر سؤال
که: «مگر عاشقی؟ ای شیفته مرد!
که بدین گونه شدی لاغر و زرد؟»
گفت: «آری به سرم شور کسیست
کهش چو من عاشق رنجور بسیست»
گفتمش: «یار به تو نزدیک است
یا چو شب روزت از او تاریک است؟
گفت: «در خانهٔ اویام همه عمر
خاک کاشانهٔ اویام همه عمر»
گفتمش: «یکدل و یکروست به تو
یا ستمکار و جفاجوست به تو؟»
گفت: «هستیم به هر شام و سحر
به هم آمیخته چون شیر و شکر»
لاغر و زرد شده بهر چهای؟
سر به سر درد شده بهر چهای؟»
گفت: «رو رو، که عجب بیخبری!
به کزین گونه سخن درگذری
محنت قرب ز بعد افزون است
جگر از هیبت قربام خون است
هست در قرب همه بیم زوال
نیست در بعد جز امید وصال
آتش بیم دل و جان سوزد
شمع امید روان افروزد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#97
Posted: 2 Apr 2012 19:15
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« حکایت پیر خارکش »
خارکش پیری با دلق درشت
پشتهای خار همی برد به پشت
لنگلنگان قدمی برمیداشت
هر قدم دانهٔ شکری میکاشت
کای فرازندهٔ این چرخ بلند!
وی نوازندهٔ دلهای نژند!
کنم از جیب نظر تا دامن
چه عزیزی که نکردی با من
در دولت به رخم بگشادی
تاج عزت به سرم بنهادی
حد من نیست ثنایت گفتن
گوهر شکر عطایت سفتن
نوجوانی به جوانی مغرور
رخش پندار همیراند ز دور
آمد آن شکرگزاریش به گوش
گفت کای پیر خرف گشته، خموش!
خار بر پشت، زنی زین سان گام
دولتت چیست، عزیزیت کدام؟
عمر در خارکشی باختهای
عزت از خواری نشناختهای
پیر گفتا که: «چه عزت زین به
که نیام بر در تو بالین نه؟
کای فلان! چاشت بده یا شامام
نان و آبی (که) خورم و آشامم
شکر گویم که مرا خوار نساخت
به خسی چون تو گرفتار نساخت
به ره حرص شتابنده نکرد
بر در شاه و گدا بنده نکرد
داد با اینهمه افتادگیام
عز آزادی و آزادگیام»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#98
Posted: 2 Apr 2012 19:16
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« فتوت »
ای که از طبع فرومایهٔ خویش
میزنی گام پی وایهٔ خویش!
خاطر از وایهٔ خود خالی کن!
زین هنر پایهٔ خود عالی کن!
بهر خود، گرمی جز سردی نیست
سردی آیین جوانمردی نیست
چند روزی ز قویدینان باش!
در پی حاجت مسکینان باش!
شمع شو! شمع، که خود را سوزی
تا به آن بزم کسان افروزی
با بد و نیک و نکوکاری ورز!
شیوهٔ یاری و غمخواری ورز!
ابر شو! تا که چو باران ریزی،
بر گل و خس همه یکسان ریزی
چشم بر لغزش یاران مفکن!
به ملامت دل یاران مشکن!
درگذر از گنه و از دگران!
چو ببینی گنهی، درگذران!
باش چون بحر ز آلایش پاک!
ببر آلایش از آلایشناک!
همچو دیده به سوی خویش مبین!
خویش را از دگران بیش مبین!
بس عمارت که بود خانهٔ رنج
بس خرابی که بود پردهٔ گنج
بت خود را بشکن خوار و ذلیل!
نامور شو به فتوت چو خلیل!
بت تو نفس هواپرور توست
که به صد گونه خطا رهبر توست
بسط کن بر همه کس خوان کرم!
بذل کن بر همه همیان درم!
گر براهیمی اگر زردشتی،
روی در هم مکش از همپشتی!
باز کش پای ز آزار، همه!
دست بگشای به ایثار، همه!
هر چه بدهی به کسی، باز مجوی،
دل ز اندیشهٔ آن پاک بشوی!
آنچه بخشند چه بسیار و چه کم
نیست برگشتن از آن طور کرم
طفل چون صاحب احسان گردد
زود از داده پشیمان گردد
هر چه خندان بدهد، نتواند
که دگر گریه کنان نستاند
تا توانی مگشا جیب کسان!
منگر در هنر و عیب کسان!
عیببینی هنری چندان نیست
هدف قصد جوانمردان نیست
هر چه نامش نه پسندیده کنی
بهتر آن است که نادیده کنی
دل ز اندیشهٔ آن داری دور
دیده از دیدن آن سازی کور
بو که از چون تو نکو کرداری
به دل کس نرسد آزاری
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#99
Posted: 2 Apr 2012 19:16
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« در صدق چنانکه ظاهر و باطن یکسان بود »
ای گرو کرده زبان را به دروغ!
برده بهتان ز کلام تو فروغ!
این نه شایستهٔ هر دیدهورست،
که زبانت دگر و دل دگرست
از ره صدق و صفا دوری چند؟
دل قیری، رخ کافوری چند؟
روی در قاعدهٔ احسان کن!
ظاهر و باطن خود یکسان کن!
یکدل و یک جهت و یکرو باش!
وز دورویان جهان، یک سو باش!
از کجی خیزد هر جا خللیست
«راستی، رستی! نیکو مثلیست
راست جو، راست نگر، راست گزین!
راست گو، راست شنو، راست نشین!
تیر اگر راست رود بر هدف است
ور رود کج، ز هدف بر طرف است
راست رو! راست، که سرور باشی!
در حساب از همه برتر باشی!
صدق، اکسیر مس هستی توست
پایهافراز فرودستی توست
اثر کذب بود «هیچکسی»
به «کسی» گر رسی از صدق رسی
صبح کاذب زند از کذب نفس
نور او یک دو نفس باشد و بس
صبح صادق چون بود صدقپسند
علم نورش از آن است بلند
دل اگر صدقپسندیت دهد
بر همه خلق بلندیت دهد
صدق پیش آر که صدیق شوی
گوهر لجهٔ تحقیق شوی
آنست صدیق که دلصاف شود
دعوی او همه انصاف شود
وعدهٔ او به وفا انجامد
دلش از غش به صفا آرامد
در درون تخم امانت فکند
وز برون خار خیانت بکند
برفتد بیخ نفاق از گل او
سرزند شاخ وفاق از دل او
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#100
Posted: 2 Apr 2012 19:18
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« حکایت وارد شدن میهمان بر اعرابی »
آن عرابی به شتر قانع و شیر
در یکی بادیه شد مرحلهگیر
ناگهان جمعی از ارباب قبول
شب در آن مرحله کردند نزول
خاست مردانه به مهمانیشان
شتری برد به قربانیشان
روز دیگر ره پیشینه سپرد
بهر ایشان شتری دیگر برد
عذر گفتند که: «باقیست هنوز،
چیزی از دادهٔ دوشین امروز»
گفت: «حاشا که ز پس ماندهٔ دوش
دیگ جود آیدم امروز به جوش»
روز دیگر به کرمورزی، پشت
کرد محکم، شتری دیگر کشت
بعد از آن بر شتری راکب شد
بهر کاری ز میان غایب شد
قوم چون خوان نوالش خوردند
عزم رحلت ز دیارش کردند،
دست احسان و کرم بگشادند
بدرهای زر به عیالش دادند
دور ناگشته هنوز از دیده
میهمانان کرم ورزیده،
آمد آن طرفه عرابی از راه
دید آن بدره در آن منزلگاه
گفت: که این چیست؟ زبان بگشودند
صورت حال بدو بنمودند
خاست بدره به کف و نیزه به دوش
وز پی قوم برآورد خروش
کای سفیهان خطااندیشه!
وی لئیمان خساستپیشه!
بود مهمانیام از بهر کرم
نه چو بیع از پی دینار و درم
دادهٔ خویش ز من بستانید!
پس رواحل به ره خود رانید!
ورنه تا جان برود از تنتان
در تن از نیزه کنم روزنتان
دادهٔ خویش گرفتند و گذشت
و آن عرابی ز قفاشان برگشت
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....