انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 5 از 21:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  21  پسین »

Jami | جامی


زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« ظاهر شدن عشق ابسال بر سلامان »



چون سلامان را شد اسباب جمال
از بلاغت جمع، در حد کمال،

سرو نازش نازکی از سر گرفت
باغ لطفش رونق دیگر گرفت

نارسیده میوه‌ای بود از نخست
چون رسیدن شد بر آن میوه درست،

خاطر ابسال چیدن خواست‌اش
وز پی چیدن، چشیدن خواست‌اش

لیک بود آن میوه بر شاخ بلند
بود کوتاه آرزو را ز آن، کمند

شاهدی پر عشوه بود ابسال نیز
کم نه ز اسباب جمال‌اش هیچ چیز

با سلامان عرض خوبی ساز کرد
شیوهٔ جولانگری آغاز کرد

گاه بر رسم نغوله پیش سر
بافتی زنجیره‌ای از مشک تر

تا بدان زنجیرهٔ داناپسند
ساختی پای دل شهزاده، بند

گاه مشکین موی را بشکافتی
فرق کرده، ز آن دو گیسو بافتی

گه نهادی چون بتان دلفروز
بر کمان ابروان از وسمه، توز

تا ز جان او به زنگاری کمان
صید کردی مایهٔ امن و امان

برگ گل را دادی از گلگونه زیب
تا بدان رنگش ز دل بردی شکیب

دانهٔ مشکین نهادی بر عذار
تا بدان مرغ دلش کردی شکار

گه گشادی بند از تنگ شکر
گه شکستی مهر بر درج گهر

تا چو شکر بر دلش شیرین شدی
وز لب گویاش گوهر چین شدی

گه نمودی از گریبان گوی زر
زیر آن طوق مرصع از گهر،

تا کشیدی با همه فرخندگی
گردنش را زیر طوق بندگی

گه به کاری دست سیمین‌بر زدی
ز آن بهانه آستین را برزدی

تا نگارین ساعد او آشکار
دیدی و، کردی به خون چهره، نگار

گه چو بهر خدمتی کردی قیام
سخت‌تر برداشتی از جای گام

تا ز بانگ جنبش خلخال او
تاج در فرقش، شدی پامال او

بودی القصه به صد مکر و حیل
جلوه گر در چشم او در هر محل

صبح و شام‌اش روی در خود داشتی
یک دم‌اش غافل ز خود نگذاشتی

زآنکه می‌دانست کز راه نظر
عشق دارد در دل عاشق اثر

جز به دیدار بتان دلپذیر
عشق در دلها نگردد جای گیر

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« تاثیر حیلت‌های ابسال در سلامان »



چون سلامان با همه حلم و وقار
کرد در وی عشوهٔ ابسال کار،

در دل از مژگان او، خارش خلید
وز کمند زلف او، مارش گزید

ز ابروانش طاقت او گشت طاق
وز لبش شد تلخ، شهدش در مذاق

نرگس جادوی او خوابش ببرد
حلقهٔ گیسوی او تابش ببرد

اشک او از عارضش گل‌رنگ شد
عیشش از یاد دهانش تنگ شد

دید بر رخسار او خال سیاه
گشت از آن خال سیه حالش تباه

دید جعد بیقرارش بر عذار
ز آرزوی وصل او، شد بیقرار

شوقش از پرده برون آورد، لیک
در درون اندیشه‌ای می‌کرد نیک

که مبادا گر چشم طعم وصال
طعم آن بر جان من گردد وبال

آن نماند با من و، عمر دراز
مانم از جاه و جلال خویش باز

دولتی کن مرد را جاوید نیست
بخردان را قبلهٔ امید نیست

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« تمتع یافتن سلامان و ابسال از صحبت یکدیگر »



چون سلامان مایل ابسال شد
طالع ابسال فر خفال شد

یافت آن مهر قدیم او نوی
شد بدو پیوند امیدش قوی

فرصتی می‌جست در بیگاه و گاه
یابد اندر خلوت آن ماه، راه

تا شبی سویش به خلوت راه یافت
نقد جان بر دست، پیش او شتافت

همچو سایه زیر پای او فتاد
وز تواضع رو به پای او نهاد

شه سلامان نیز با صد عز و ناز
کرد دست مرحمت سویش دراز

چون قبا تنگ اندر آغوشش گرفت
کام جان از چشمهٔ نوشش گرفت

داشت شکر آن یکی، شیر این دگر
شد به هم آمیخته شیر و شکر

روز دیگر بر همین دستور بود
چشم‌زخم دهر از ایشان دور بود

روز هفته، هفته شد مه، ماه سال
ماه و سالی خالی از رنج و ملال

همتش آن بود کن عیش و طرب
نی به روز افتد ز یکدیگر، نه شب

لیک دور چرخ می‌گفت از کمین:
نیست داب من که بگذارم چنین !

ای بسا صحبت که روز انگیختم،
چون شب آمد سلک آن بگسیختم!

وای بسا دولت که دادم وقت شام،
صبحدم را نوبت او شد تمام!

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« آگاه شدن شاه و حکیم از کار سلامان و ابسال »



چون سلامان شد حریف ابسال را
صرف وصلش کرد ماه و سال را،

باز ماند از خدمت شاه و حکیم
هر دو را شد دل ز هجر او دو نیم

چون ز حال او خبر جستند باز
محرمان کردندشان دانای راز

بهر پرسش پیش خویش‌اش خواندند
با وی از هر جا حکایت راندند

شد یقین کن قصه از وی راست بود
داستانی بی‌کم و بی‌کاست بود

هر یک اندر کار وی رایی زدند
در خلاصش دستی و پایی زدند

بر نصیحت یافت کار اول قرار
کز نصیحت نیست بهتر هیچ کار

از نصیحت تازه گردد هر دلی
وز نصیحت حل شود هر مشکلی

ناصحان پیغمبران‌اند از نخست
گشته کار عقل و دین ز ایشان درست

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« نصیحت کردن شاه و حکیم سلامان را و جواب گفتن وی »



«دیدهٔ اقبال من روشن به توست
عرصهٔ آمال من گلشن به توست

سالها چون غنچه دل خون کرده‌ام
تا گلی چون تو، به دست آورده‌ام

همچو گل از دست من دامن مکش!
خنجر خار جفا بر من مکش!

در هوای توست تاجم فرق‌سای
وز برای توست تختم زیر پای

رو به معشوقان نابخرد منه!
افسر دولت ز فرق خود منه!

دست دل در شاهد رعنا مزن!
تخت شوکت را به پشت پا مزن!

منصب تو چیست؟ چوگان باختن
رخش زیر ران به میدان تاختن

نی گرفتن زلف چون چوگان به دست
پهلوی سیمین‌بران کردن نشست

در صف مردان روی شمشیر زن،
وز تن گردان شوی گردن‌فکن،

به که از گردان مردافکن جهی
پیش شمشیر زنی گردن نهی

ترک این کردار کن! بهر خدای
ورنه خواهم زین غم افتادن ز پای

سالها بهر تو ننشستم ز پا
شرم بادت کافکنی از پا مرا»

چون سلامان آن نصیحت گوش کرد،
بحر طبع او ز گوهر جوش کرد

گفت: «شاها! بندهٔ رای توام
خاک پای تخت‌فرسای توام

هر چه فرمودی به جان کردم قبول
لیکن از بی‌صبری خویش‌ام ملول

نیست از دست دل رنجور من
صبر بر فرموده‌ات مقدور من

بارها با خویش اندیشیده‌ام
در خلاصی زین بلا پیچیده‌ام

لیک چون یادم از آن ماه آمده‌ست،
جان من در ناله و آه آمده‌ست

ور فتاده چشم من بر روی او
کرده‌ام روی از دو عالم سوی او

در تماشای رخ آن دلپسند
نه نصیحت مانده بر یادم نه پند!»

چون شه از پند سلامان شد خموش
شد حکیم اندر نصیحت سخت کوش

گفت: کای نوباوهٔ باغ کهن!
آخرین نقش بدیع کلک کن!

قدر خود بشناس و مشمر سرسری
خویش را! کز هر چه گویم برتری

آنکه دست قدرتش خاکت سرشت،
حرف حکمت بر دل پاکت سرشت

پاک کن از نقش صورت سینه را!
روی در معنی کن این آیینه را!

تا شود گنج معانی سینه‌ات
غرق نور معرفت آیینه‌ات

چشم خویش از طلعت شاهد بپوش!
بیش ازین در صحبت شاهد مکوش!

بر چنین آلوده‌ای مفتون مشو!
وز حریم عافیت بیرون مشو!

بودی از آغاز عالی‌مرتبه
برفراز چرخ بودت کوکبه

شهوت نفس‌ات به زیر انداخته
در حضیض خاک بندت ساخته

چون سلامان از حکیم اینها شنید
بوی حکمت بر مشام او وزید

گفت: «ای جان فلاطون از تو شاد
صد ارسطو زیر فرمان تو باد!

من نهاده روی در راه توام!
کمترین شاگرد در گاه توام!

هر چه گفتی عین حکمت یافتم
در قبول آن به جان بشتافتم

لیک بر رای منیرت روشن است
کاختیار کار بیرون از من است!»

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« تنگ شدن کار بر سلامان از ملامت بسیار و گریختن با ابسال »



هر کجا از عشق جانی در هم است
محنت اندر محنت و غم در غم است

خاصه عشقی که‌ش ملامت یار شد
گفت و گوی ناصحان بسیار شد

از ملامت سخت گردد کار عشق
وز ملامت شد فزون تیمار عشق

بی‌ملامت عشق ، جان‌پروردن است
چون ملامت یار شد خون خوردن است

چون سلامان آن ملامت‌ها شنید
جان شیرینش ز غم بر لب رسید

مهر ابسال از درون او نکند
لیک شوری در درون او فکند

جانش از تیر ملامت ریش گشت
در دل اندوهی که بودش بیش گشت

می‌بکاهد از ملامت جان مرد
صبر بر وی کی بود امکان مرد؟

می‌توان یک زخم خورد از تیغ تیز
چون پیاپی شد، چه چاره جز گریز؟

روزها اندیشه کاری پیشه کرد
بارها در کار خویش اندیشه کرد

با هزار اندیشه در تدبیر کار
یافت کارش بر فرار آخر قرار

کرد خاطر از وطن پرداخته
محملی از بهر رفتن ساخته

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« در دریا نشستن سلامان و ابسال و به جزیره‌ای خرم رسیدن »



چون سلامان هفته‌ای محمل براند
پندگویان را بر او دستی نماند

از ملامت ایمن و فارغ ز پند
بار خود بر ساحل بحری فکند

دید بحری همچو گردون بیکران
چشم‌های بحریان چون اختران

قاف تا قاف امتداد دور او
تا به پشت گاوماهی غور او

کوه پیکر موج‌ها در اضطراب
گشته کوهستان از آنها روی آب

چون سلامان بحر را نظاره کرد
بهر اسباب گذشتن چاره کرد

کرد پیدا زورقی چون ماه نو
برکنار بحر اخضر، تیزرو

هر دو رفتند اندر او آسوده‌حال
شد مه و خورشید را منزل هلال

شد روان، از بادبان پر ساخته
همچو بط سینه بر آب انداخته

راه را بر خود به سینه می‌شکافت
روی بر مقصد به سینه می‌شتافت

شد میان بحر پیدا بیشه‌ای
وصف آن بیرون ز هر اندیشه‌ای

هیچ مرغ اندر همه عالم نبود
کاندر آن عشرتگه خرم نبود

نو درختان شاخ در شاخ اندر او
در نوا مرغان گستاخ اندر او

میوه در پای درختان ریخته
خشک و تر بر یکدگر آمیخته

چشمهٔ آبی به زیر هر درخت
آفتاب و سایه گردش لخت لخت

شاخ بود از باد، دست رعشه‌دار
مشت پر دینار از بهر نثار

چون نبودی نیک گیرا مشت او
ریختی از فرجهٔ انگشت او

گوییا باغ ارم چون رو نهفت
غنچهٔ پیدایی‌اش آنجا شکفت

چون سلامان دید لطف بیشه را
از سفر کوتاه کرد اندیشه را

با دل فارغ ز هر امید و بیم
گشت با ابسال در بیشه مقیم

هر دو شادان همچو جان و تن به هم
هر دو خرم چون گل و سوسن به هم

صحبتی ز آویزش اغیار دور
راحتی ز آمیزش تیمار دور

نی ملامت‌پیشه با ایشان به جنگ
نی نفاق‌اندیشه با ایشان دو رنگ

گل در آغوش و، خراش خار نی
گنج در پهلو و، رنج مار نی

هر زمان در مرغزاری کرده خواب
هر نفس از چشمه‌ساری خورده آب

گاه با بلبل به گفتار آمده
گاه با طوطی شکرخوار آمده

گاه با طاووس در جولانگری
گاه در رفتار با کبک دری

قصه کوته، دل پر از عیش و طرب
هر دو می‌بردند روز خود به شب

خود چه ز آن بهتر که باشد با تو یار
در میان و عیب‌جویان بر کنار

در کنار تو به جز مقصود نی
مانع مقصود تو موجود نی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« آگاه شدن شاه از گریختن سلامان و دیدن او در آیینهٔ گیتی‌نمای »



شه چو شد آگاه بعد از چند گاه
ز آن فراق جانگداز از عمرکاه،

ناله بر گردون رسانیدن گرفت
وز دو دیده خون چکانیدن گرفت

گفت کز هر جا خبر جستند باز
کس نبود آگاه ز آن پوشیده‌راز

داشت شاه آیینه‌ای گیتی نمای
پرده ز اسرار همه گیتی گشای

چون دل عارف نبود از وی نهان
هیچ حالی از بد و نیک جهان

گفت کن آیینه را دارید پیش !
تا در آن بینم رخ مقصود خویش

چون بر آن آیینه افتادش نظر
یافت از گم گشتگان خود خبر

هر دو را عشرت کنان در بیشه دید
وز غم ایام بی‌اندیشه دید

با هم از فکر جهان بودند دور
وز همه اهل جهان یکسر نفور

هر یکی شاد از لقای دیگری
هیچشان غم نی برای دیگری

شاه چون جمعیت ایشان بدید
رحمتی آمد بر ایشانش پدید

بی‌ملامت کردن خاطر خراش
هر چه دانستی ز اسباب معاش،

یک سر مویی فرو نگذاشتی
جمله را آنجا مهیا داشتی

ای خوش آن روشندل پاکیزه‌رای
کاورد شرط مروت را به جای

هر کجا بیند دو همدم را به هم
خورده جام شادی و غم را به هم

اندر آن اقبالشان یاری کند
واندر آن دولت مددکای کند

نی که از هم بگسلد پیوندشان
وافکند بر رشتهٔ جان بندشان

هر چه بر ارباب آفات آمده‌ست
یکسر از بهر مکافات آمده‌ست

نیک کن! تا نیک پیش آید تو را
بد مکن! تا بد نفرساید تو را

شاه یونان چون سلامان را بدید
کو به ابسال و وصالش آرمید،

عمر رفت و زین خسارت بس نکرد
وز ضلالت روی خود واپس نکرد،

ماند خالی ز افسر شاهی سرش،
تا که گردد سر، بلند از افسرش،

بر سلامان قوت همت گماشت
تا ز ابسال‌اش به کلی بازداشت

لحظه لحظه جانب او می‌شتافت
لیک نتوانستی از وی بهره یافت

تشنه را زین سخت‌تر چبود عذاب
چشمه پیش چشم و لب محروم از آب؟

بر سلامان چون شد این محنت دراز
شد در راحت به روی وی فراز

شد بر او روشن که آن هست از پدر
تا مگر ز آن ورطه‌اش آرد بدر

ترس ترسان در پدر آورد روی
توبه کار و عذرخواه و عفو جوی

آری آن مرغی که باشد نیک‌بخت
آخر آرد سوی اصل خویش رخت

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« رسیدن سلامان پیش پدر و اظهار شعف کردن وی »



چون پدر روی سلامان را بدید
وز فراق عمر کاه او رهید،

بوسه‌های رحمتش بر فرق داد
دست مهر از لطف بر دوشش نهاد

کای وجودت خوان احسان را نمک!
چشم انسان را جمالت مردمک!

روضهٔ جان را نهال نوبری
آسمان را آفتاب دیگری

باغ دولت را گل نوخاسته
برج شاهی را مه ناکاسته

عرصهٔ آفاق لشکرگاه توست
سرکشان را روی در درگاه توست

پای تا سر لایق تختی و تاج
نیست تاج و تخت را بی تو رواج

تاج را مپسند بر فرق خسان!
تخت را در زیر پای ناکسان!

ملک، ملک توست، بستان ملک خویش!
ملک را بیرون مکن از سلک خویش!

دست ازین شاهد پرستی باز کش!
شاهی و شاهدپرستی نیست خوش

دور کن حنای این شاهد ز دست!
شاه باید بود یا شاهدپرست

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« تنگدل شدن سلامان از ملامت پدر و در آتش رفتن با ابسال »



کیست در عالم ز عاشق خوارتر؟
نیست کار از کار او، دشوارتر

نی غم یار از دلش زایل شود
نی تمنای دلش حاصل شود

مایهٔ آزار او بی گاه وگاه
طعنهٔ بدخواه و پند نیک‌خواه

چون سلامان آن نصیحت‌ها شنید
جامهٔ آسودگی بر خود درید

خاطرش از زندگانی تنگ شد
سوی نابود خودش آهنگ شد

چون حیات مرد، نی درخور بود
مردگی از زندگی خوشتر بود

روی با ابسال در صحرا نهاد
در فضای جان‌فشانی پا نهاد

پشته پشته هیزم از هر جا برید
جمله را یک جا فراهم آورید

جمع شد ز آن پشته‌ها کوهی بلند
آتشی در پشتهٔ کوه او فکند

هر دو از دیدار آتش خوش شدند
دست هم بگرفته در آتش شدند

شه نهانی واقف آن حال بود
همتش بر کشتن ابسال بود

بر مراد خویشتن همت گماشت
سوخت او را و سلامان را گذاشت

بود آن غش بر زر و این زر خوش
زر خوش خالص بماند و سوخت غش

چون زر مغشوش در آتش فتد
گر شکستی اوفتد بر غش فتد

کار مردان دارد از مردان نصیب
نیست این از همت مردان غریب

پیش صاحب همت، این ظاهر بود
هر که بی‌همت بود، منکر بود

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 5 از 21:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  21  پسین » 
شعر و ادبیات

Jami | جامی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA