ارسالها: 1095
#61
Posted: 2 Apr 2012 10:37
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« در تنبیه سخنوران »
قافیهسنجان چو در دل زنند
در به رخ تیرهدلان گل زنند
روی چو در قافیهسنجی کنند
پشت برین دیر سپنجی کنند
تن بگذارند و همه جان شوند
کوه ببرند و پی کان شوند
گوهر این کان همه یکرنگ نیست
لؤلؤ عمان همه همسنگ نیست
گوهر و لعل از دل کان میطلب!
هر چه بیابی به از آن میطلب!
هر که به خس کرد قناعت، خسی است
بهطلبی کن که به از به بسی است
ناشده از خوی بدت دل تهی
کی رسد از نظم تو بوی بهی
هر چه به دل هست ز پاک و پلید
در سخن آید اثر آن پدید
چون گره نافه گشاید نسیم
غالیه بو گردد و عنبر شمیم
شاهد پرورده به صد عز و ناز
بیش به مشاطه ندارد نیاز
بر رخش از غالیهٔ مشکسای
خوب بود خال، ولی یک دو جای
خال که از قاعده افزون فتد
بر رخ معشوق، نه موزون فتد
خال، جمالش به تباهی کشد
روی سفیدش به سیاهی کشد
این همه گفتیم ولی زین شمار
چاشنی عشق بود اصل کار
عشق که رقص فلک از نور اوست
خوان سخن را نمک از شور اوست
جامی اگر در سرت این شور نیست
خوان سخن گربنهی، دور نیست
مرد کرمپیشه کجا خوان نهد
تا نه ز آغاز نمکدان نهد؟
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ویرایش شده توسط: mohamafariborz
ارسالها: 6216
#62
Posted: 2 Apr 2012 10:39
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« در آفرینش عالم »
شاهد خلوتگه غیب از نخست
بود پی جلوه کمر کرده چست
آینهٔ غیبنما پیش داشت
جلوهنمائی همه با خویش داشت
ناظر و منظور همو بود و بس !
غیر وی این عرصه نپیمود کس
جمله یکی بود و دوئی هیچ نه
دعوی مائی و توئی هیچ نه
بود قلم رسته ز زخم تراش
لوح هم آسوده ز رنج خراش
عرش، قدم بر سر کرسی نداشت
عقل، سر نادرهپرسی نداشت
سلک فلک ناظم انجم نبود
پشت زمین حامل مردم نبود
بود درین مهد فروبسته دم
طفل موالید به خواب عدم
خواست که در آینههای دگر
بر نظر خویش شود جلوهگر
روضهٔ جانبخش جهان آفرید
باغچهٔ کون و مکان آفرید
کرد ز شاخ و ز گل و برگ و خار
جلوهٔ او حسن دگر آشکار
سرو نشان از قد رعناش داد
گل خبر از طلعت زیباش داد
سبزه به گل غالیهٔ تر سرشت
پیش گل اوصاف خط او نوشت
شد هوس طرهٔ او باد را
بست گره طرهٔ شمشاد را
نرگس جماش به آن چشم مست
زد ره مستان صبوحیپرست
فاخته با طوق تمنای سرو
زد نفس شوق ز بالای سرو
بلبل نالنده به دیدار گل
پرده گشا گشته ز اسرار گل
کبک دری پایچهها برزده
زد به سر سبزه قدم، سرزده
حسن، ز هر چاک زد القصه سر،
عشق، شد از جای دگر جلوهگر
حسن، ز هر چهره که رخ برفروخت،
عشق، از آن شعله دلی را بسوخت
حسن، به هر طره که آرام یافت،
عشق، دلی آمده در دام یافت
حسن، ز هر لب که شکرخنده کرد،
عشق، دلی را به غمش بنده کرد
قالب و جاناند به هم حسن و عشق
گوهر و کاناند به هم حسن و عشق
از ازل این هر دو به هم بودهاند
جز به هم این راه نپیمودهاند
هستی ما هست ز پیوندشان
نیست گشاد همه جز بندشان
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#63
Posted: 2 Apr 2012 10:44
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« حکایت شیخ روزبهان با بیوهای که میوهٔ دل خود را شیوهٔ مستوری میآموخت »
روز بهان فارس میدان عشق
فارسیان را شه ایوان عشق
پیش در پردهسرائی رسید
از پس آن پردهنوائی شنید
کز سر مهر و شفقت مادری
گفت به خورشید لقا دختری
کای به جمال از همه خوبان فزون!
پای منه هردم از ایوان برون!
ترسم از افزونی دیدار تو
کم شود اندوه خریدار تو
نرخ متاعی که فراوان بود
گر به مثل جان بود، ارزان بود
شیخ چو آن زمزمه راگوش کرد
سر محبت ز دلش جوش کرد
بانگ برآورد که: ای گنده پیر!
از دلت این بیخ هوس کندهگیر!
حسن نه آنست که ماند نهان
گرچه برد پردهٔ جهان در جهان
حسن که در پرده مستوری است
زخم هوس خوردهٔ منظوری است
تا ندرد چادر مستوریاش
جا نشود منظر منظوریاش
جلوه که هر لحظه تقاضا کند
بهر دلی دان که تماشا کند
تا ز غم عشق چو شیدا شود
کوکبهٔ حسن هویدا شود
جامی! اگر زندهٔ بینندهای
در صف عشاق نشینندهای،
سرمه ز خاک قدم عشق گیر!
زنده به زیر علم عشق میر!
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#64
Posted: 2 Apr 2012 10:46
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« حکایت مسافر کنعانی »
یوسف کنعان چو به مصر آرمید
صیت وی از مصر به کنعان رسید
بود در آن غمکده یک دوستش
پر شدهٔ مغز وفا پوستش
ره به سوی مهر جمالش سپرد
آینهای بهر ره آورد برد
یوسف از او کرد نهانی سؤال
کای شده محرم به حریم وصال!
در طلبم رنج سفر بردهای
زین سفرم تحفه چه آوردهای؟
گفت: «به هر سو نظر انداختم
هیچ متاعی چو تو نشناختم
آینهای بهر تو کردم به دست
پاک ز هر گونه غباری که هست
تا چو به آن دیدهٔ خود واکنی
صورت زیبات تماشا کنی
تحفهای افزون ز لقای تو چیست؟
گر روی از جای، به جای تو کیست؟
نیست جهان را به صفای تو کس
غافل از این، تیره دلاناند و بس!»
جامی، ازین تیره دلان پیش باش!
صیقلی آینهٔ خویش باش
تا چو بتابی رخ ازین تیرهجای
یوسف غیب تو شود رونمای
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#65
Posted: 2 Apr 2012 10:56
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« حکایت بیرون کشیدن تیر از پای شاه ولایت علی (ع) »
شیر خدا شاه ولایت علی
صیقلی شرک خفی و جلی
روز احد چون صف هیجا گرفت
تیر مخالف به تنش جا گرفت
غنچهٔ پیکان به گل او نهفت
صد گل راحت ز گل او شکفت
روی عبادت سوی مهراب کرد
پشت به درد سر اصحاب کرد
خنجر الماس چو بفراختند
چاک بر آن چون گلاش انداختند
غرقه به خون غنچهٔ زنگارگون
آمد از آن گلبن احسان برون
گل گل خونش به مصلا چکید
گفت: چو فارغ ز نماز آن بدید
«اینهمه گل چیست ته پای من
ساخته گلزار، مصلای من؟»
صورت حالاش چو نمودند باز
گفت که: «سوگند به دانای راز،
کز الم تیغ ندارم خبر
گرچه ز من نیست خبردار تر
طایر من سد ره نشین شد، چه باک
گر شودم تن چو قفس چاک چاک؟»
جامی، از آلایش تن پاک شو!
در قدم پاکروان خاک شو!
باشد از آن خاک به گردی رسی
گرد شکافی و به مردی رسی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#66
Posted: 2 Apr 2012 11:00
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« حکایت زنده دلی که با مردگان انس گرفته بود »
زندهدلی از صف افسردگان
رفت به همسایگی مردگان
پشت ملالت به عمارات کرد
روی ارادت به مزارات کرد
حرف فنا خواند ز هر لوح خاک
روح بقا جست ز هر روح پاک
گشتی ازین سگمنشان، تیزتگ
همچو تک آهوی وحشی ز سگ
کارشناسی پی تفتیش حال
کرد از او بر سر راهی سؤال
کاینهمه از زنده رمیدن چراست؟
رخت سوی مرده کشیدن چراست؟
گفت: «بلندان به مغاک اندرند
پاک نهادان ته خاک اندرند
مرده دلاناند به روی زمین
بهر چه با مرده شوم همنشین؟
همدمی مرده، دهد مردگی
صحبت افسردهدل، افسردگی
زیر گل آنان که پراگندهاند
گرچه به تن مرده، به جان زندهاند»
جامی، از این مردهدلان گوشهگیر!
گوش به خود دار و، ز خود توشهگیر!
هر چه درین دایره بیرون توست
گام سعایت زده در خون توست
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#67
Posted: 2 Apr 2012 11:05
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« در اشارت به خاموشی که سرمایهٔ نجات است »
ای به زبان نکته گذار آمده!
وی به سخن نادرهکار آمده
نقطهٔ نطق است تو را بر زبان
گشته از آن نقطه زبانات زیان
گر کنی آن نقطه ازین حرف حک
بر خط حکم تو نهد سر ملک
هر که درین گنبد نیلوفری
افکند آوازهٔ نیکوفری
نیکوئی فر وی از خامشیست
خامشیاش تیغ جهالتکشی ست
گفتن بسیار نه از نغزی است
ولولهٔ طبل، ز بیمغزی است
غنچه که نبود به دهانش زبان
لعل و زرش بین گره اندر میان
سوسن رعنا که زبانآور است
کیسهتهی مانده ز لعل و زرست
منطق طوطی خطر جان اوست
قفل نه کلبهٔ احزان اوست
زاغ که از گفتناش آمد فراغ
جلوهگر آمد به تماشای باغ
خست طبع است درین کهنه کاخ
حوصلهٔ تنگ و حدیث فراخ
چرخ بدین گردش و دایم خموش
چرخهٔ حلاج و هزاران خروش
رستهٔ دندانت صفی بست خوش
پیش صف آمد لب تو پرده کش
کرده زبان تیغ پی یک سخن
چند شوی پردهدر و صفشکن
گرچه سخن خاصیت زندگیست
موجب صد گونه پراکندگیست
زندگی افزای، دل زنده را!
ورد مکن قول پراگنده را!
هر نفسی از تو هیولیوش است
قابل هر نقش خوش و ناخوش است
گر ز کرم نقش جمالش دهی،
منقبت فضل و کمالش دهی،
بر ورق عمر تو عنوان شود
فاتحهٔ نامهٔ احسان شود
ور ز سفه داغ قصورش کشی،
در درکات شر و شورش کشی،
خامه کش صفحهٔ دین گرددت
میلزن چشم یقین گرددت
لب چو گشائی، گرو هوش باش!
ورنه زبان درکش و خاموش باش!
دل چو شود ز آگهیات بهرهمند
پایهٔ اقبال تو گردد بلند
بر سخن بیهده کم شو دلیر!
تا که از آن پایه نیفتی به زیر
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#68
Posted: 2 Apr 2012 11:31
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« حکایت لاکپشت و مرغابیان »
بسته به صد مهر بر اطراف شط
عقد محبت کشفی با دو بط
شد به فراغت ز غم روزگار
قاعدهٔ صحبتشان استوار
روزی از آنجا که فلک راست خوی
گشت ز بیمهریشان کینهجوی
طبع بطان از لب دریا گرفت
رای سفر در دلشان جان گرفت
کرد کشف ناله که :«ای همدمان!
وز الم فرقت من بیغمان!
خو به کرمهای شما کردهام
قوت ز غمهای شما خوردهام
گرچه مرا پشت چو سنگ است سخت
دارم ازین بار، دلی لخت لخت
نی به شما قوت همپاییام
نی ز شما طاقت تنهاییام»
بود ز بیشه به لب آبگیر
چوبکی افتاده چو یک چوبه تیر
یک بط از آن چوب یکی سرگرفت
و آن بط دیگر، سر دیگر گرفت
برد کشف نیز به آنجا دهان
سخت به دندان بگرفتش میان
میل سفر کرد به میل بطان
مرغ هوا گشت طفیل بطان
چون سوی خشکی سفر افتادشان،
بر سر جمعی گذر افتادشان
بانگ بر آمد ز همه کای شگفت!
یک کشف اینک به دو بط گشته جفت!
بانگ چو بشنید کشف لب گشاد
گفت که: «حاسد به جهان کور باد!»
زو لب خود بود گشادن همان
ز اوج هوا زیر فتادن همان
ز آن دم بیهوده که ناگاه زد
بر خود و بر دولت خود راه زد
جامی ازین گفتن بیهوده چند؟
زیرکی ای ورز و لب خود ببند!
تا که درین دایرهٔ هولناک
از سر افلاک نیفتی به خاک
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#69
Posted: 2 Apr 2012 11:53
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« در اشارت به هشیاری روز و بیداری شب »
هست یکی نیمهٔ عمر تو روز
نیمهٔ دیگر شب انجم فروز
روز و شب عمر تو با صد شتاب
میگذرد، آن به خود و این به خواب
روز پی خور سگ دیوانهای
خفته به شب مردهٔ کاشانهای
روز چنان میگذرد شب چنین
کی شوی آمادهٔ روز پسین؟
شب چو رسد، شمع شبافروز باش
همنفس گریهٔ جانسوز باش
روز و شبت گر همه یکسان شود
بر تو شب و روز تو تاوان شود
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#70
Posted: 2 Apr 2012 11:54
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« در مخاطبهٔ سلاطین »
ای به سرت افسر فرماندهی!
افسرت از گوهر احسان تهی!
زیور سر افسر از آن گوهرست
خالی از آن مایهٔ دردسرست
کرده میان تو مرصع کمر
مهره و مار آمده با یکدگر
لیک نه آن مهره که روز شمار
نفع رساند به تو ز آسیب مار
تخت زرت آتش و، گوهر در او
هست درخشنده چو اخگر در او
شعله به جان در زده آن آتشت
لیک ز بس بیخودی آید خوشت
چون به خودآیی ز شراب غرور
آورد آن سوختگی بر تو زور
هر دمت از درد دو صد قطره خون
از بن هر موی تراود برون
سود سر، ایوان تو را بر سپهر
شمسهٔ آن گشته معارض به مهر
قصر تو چون کاخ فلک سربلند
حادثه را قاصر از آنجا کمند
حارس ابواب تو بر بدسگال
بسته پی حفظ تو راه خیال
لیک نیارند به مکر و حیل
بستن آن رخنه که آرد اجل
زود بود کید اجل از کمین
شیشهٔ عمر تو زند بر زمین
نقد حیات تو به غارت برد
خصم تو را بخت، بشارت برد
کنگر کاخ تو به خاک افکند
تاق بلندت به مغاک افکند
افسرت از فرق فتد زیر پای
پایهٔ تخت تو بلغزد ز جای
روزی ازین واقعه اندیشه کن!
قاعدهٔ دادگری پیشه کن!
ظلم تو را بیخ چو محکم شود
ظلم تو ظلم همه عالم شود
خواجه به خانه چو بود دفسرای
اهل سرایش همه کوبند پای
شهری از آسیب تو غارت شود
تات یکی خانه عمارت شود
کاش کنی ترک عمارتگری
تا نکشد کار، به غارتگری
باغی از آسیب تو گردد تلف
تات در آید ته سیبی به کف
میوه و مرغ سرخوانت مقیم
از حرم بیوه و باغ یتیم
مطبخیات هیمه ز خوی درشت
میکشد از پشته هر گوژپشت
باز تو را میرشکاران به فن
طعمه ده از جوزهٔ هر پیرزن
بارگی خاص تو را هر پسین
کاه و جو از تو برهٔ خوشهچین
گوش کنیزان تو را داده بهر
از زر دریوزه، گدایان شهر
وای شبانی که کند کار گرگ
همچو سگ زرد شود یار گرگ
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm