ارسالها: 6216
#71
Posted: 2 Apr 2012 11:56
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« حکایت درازدستی وزیر »
بود یکی شاه که در ملک و مال
عهد وزیری چو رسیدی به سال
دست قلمساش جدا ساختی
چون قلم از بند برانداختی
هر که گرفتی ز هوا دست او
پایهٔ اقبال شدی پست او
دست وزارت به وی آراستی
جان حسود از حسدش کاستی
روزی ازین قاعدهٔ ناپسند
ساخت جدا دست وزیری ز بند
دست بریده به هوا برفکند
تاش بگیرند، صلا در فکند
چشم خرد کرد فراز آن وزیر
دست دگر کرد دراز آن وزیر
دست خود از بیخردی خود گرفت
بهر وزارت ره مسند گرفت
تجربه نگرفت ز دست نخست
دست خود از دست دگر نیز شست
جامی از آن پیش که دست اجل
دست تو کوتاه کند از عمل
دست امل از همه کوتاه کن
در صف کوتهاملان راه کن
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#72
Posted: 2 Apr 2012 14:09
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« حکایت زاغی که به شاگردی رفتار کبک رفت »
زاغی از آنجا که فراغی گزید
رخت خود از باغ به راغی کشید
زنگ زدود آینهٔ باغ را
خال سیه گشت رخ راغ را
دید یکی عرصه به دامان کوه
عرضهده مخزن پنهان کوه
سبزه و لاله چو لب مهوشان
داده ز فیروزه و لعلش نشان
نادره کبکی به جمال تمام
شاهد آن روضهٔ فیروزهفام
فاختهگون جامه به بر کرده تنگ
دوخته بر سدره سجاف دورنگ
تیهو و دراج بدو عشقباز
بر همه از گردن و سر سرفراز
پایچهها برزده تا ساق پای
کرده ز چستی به سر کوه جای
بر سر هر سنگ زده قهقهه
پی سپرش هم ره و هم بیرهه
تیزرو و تیزدو و تیزگام
خوشروش و خوشپرش و خوشخرام
هم حرکاتش متناسب به هم
هم خطواتش متقارب به هم
زاغ چو دید آن ره و رفتار را
و آن روش و جنبش هموار را
با دلی از دور گرفتار او
رفت به شاگردی رفتار او
باز کشید از روش خویش پای
در پی او کرد به تقلید جای
بر قدم او قدمی میکشید
وز قلم او رقمی میکشید
در پیاش القصه در آن مرغزار
رفت براین قاعده روزی سه چار
عاقبت از خامی خود سوخته
رهروی کبک نیاموخته
کرد فرامش ره و رفتار خویش
ماند غرامتزده از کار خویش
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#73
Posted: 2 Apr 2012 14:12
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« در اشارت به حسن »
نقش سراپردهٔ شاهیست حسن
لمعهٔ خورشید الهیست حسن
حسن که در پردهٔ آب و گل است
تازه کن عهد قدیم دل است
ای که چو شکل خوشت آراستند
فتنهٔ ارباب نظر خواستند
قد تو سرویست بهشتیچمن
روی تو شمعیست بهشتانجمن
صورت موزون تو نظم جمال
مطلع آن، جبههٔ فرخنده فال
جبههات از نور چو مطلع نوشت
ابرویت از نور دو مصرع نوشت
سطری از ابروی تو خوشتر نبود
لیک کج آمد چو به مسطر نبود
بهر تماشاگری روی خویش
آینه کن لیک ز زانوی خویش
نیست به تو همقدمی، حد کس
سایهٔ تو همقدم توست و بس!
صد پی اگر همقدم فکر و رای
از سرت آییم فرو تا به پای
یک به یک اعضای تو موزون بود
هر یک از آن دیگری افزون بود
جلوهٔ حسن تو در افزونی است
آینهٔ چونی و بیچونی است
قبلهٔ هر دیدهور این آینهست
منظر اهل نظر این آینهست
صورت چونی شده از وی عیان
معنی بیچون شده در وی نهان
جلوهٔ این آینهٔ نوربار
از نظر بیبصران دور دار!
چهره نهان دار! که آلودگان
جز ره بیهوده نپیمودگان،
چون به جمال تو نظر واکنند
آرزوی خویش تمنا کنند
با تو به جز راه هوا نسپرند
جز به غرض روی تو را ننگرند
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#74
Posted: 2 Apr 2012 14:15
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« در اشارت به عشق »
رونق ایام جوانیست عشق
مایهٔ کام دو جهانیست عشق
میل تحرک به فلک عشق داد
ذوق تجرد به ملک عشق داد
چون گل جان بوی تعشق گرفت
با گل تن رنگ تعلق گرفت
رابطهٔ جان و تن ما ازوست
مردن ما، زیستن ما، ازوست
مه که به شب نوردهی یافته
پرتوی از مهر بر او تافته
خاک ز گردون نشود تابناک
تا اثر مهر نیفتد به خاک
زندگی دل به غم عاشقیست
تارک جان در قدم عاشقیست
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#75
Posted: 2 Apr 2012 14:25
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« ختم خطاب و خاتمهٔ کتاب »
نقش شفانامهٔ عیسیست این
یا رقم خامهٔ مانیست این
غنچهای از گلبن ناز آمده؟
یا گلی از گلشن راز آمده؟
صبح طرب مطلع انوار اوست
جیب ادب مخزن اسرار اوست
نظم کلامش نه به غایت بلند،
تا نشود هر کس از آن بهرهمند
سر معانیش نه ز آنسان دقیق،
کهش نتوان یافت به فکر عمیق
لفظ خوش و معنی ظاهر در آن
آب زلال است و جواهر در آن
شاهد اسرار وی از صوت حرف
کرده لباسی به بر خود شگرف
بسته حروفش تتق مشکفام
حور مقصورات فیالخیام
ماشطهٔ خامه چو آراستش
از قبل من، لقبی خواستش
تحفةالاحرار لقب دادمش
تحفه به احرار فرستادمش
هر که به دل از خردش روزنیست
هر ورقی در نظرش گلشنیست
کرد مجلد سوی جلدش چو میل
داد ادیم از سر مهرش سهیل
زهره شد از چنگ خوش آوازهاش
تار بریشم ده شیرازهاش
باش خدایا به کمال کرم،
حافظ او ز آفت هر کجقلم!
ظلمت کلک وی ازین حرف نور
دار چو انگشت بداندیش دور
شکر که این رشته به پایان رسید
بخیهٔ این خرقه به دامان رسید
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#77
Posted: 2 Apr 2012 14:42
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« مناجات »
ای حیات دل هر زنده دلی
سرخ رویی ده هر جا خجلی
چاشنیبخش شکر گفتاران
کار شیرین کن شیرین کاران
بر فرازندهٔ فیروزهرواق
شمسهٔ زرکش زنگاریتاق
تاج به سر نه زرینتاجان
عقده بند کمر محتاجان
جرم بخشندهٔ بخشاینده
در بر بر همه بگشاینده
ابر سیرابی تفتیدهلبان
خوان خرسندی روزیطلبان
گنج جانسنج به ویرانهٔ جسم
حارس گنج به صد گونه طلسم
دیرپروای به خود بسته دلان
زود پیوند دل از خود گسلان
قفل حکمت نه گنجینهٔ دل
زنگ ظلمت بر آیینهٔ دل
مرهم داغ جگر سوختگان
شادی جان غم اندوختگان
نقد کان از کمر کوه گشای
صبح عیش از شب اندوه نمای
مونس خلوت تنهاشدگان
قبلهٔ وحدت یکتاشدگان
تیر باران فکن، از قوس قزح
از صفا باده ده، از لاله قدح
پردهٔ عصمت گل پیرهنان
حلهٔ رحمت خونین کفنان
خانهٔ نحل ز تو چشمهٔ نوش
دانهٔ نخل ز تو شهد فروش
لب پر از خنده ز تو غنچه به باغ
داغ بر سینه ز تو لالهٔ راغ
غنچهسان تنگدل باغ توایم
لاله سان سوختهٔ داغ توایم
هر چه غیر تو رقم کردهٔ توست
گرچه پروردهٔ تو، پردهٔ توست
چند بر طلعت خود پرده نهی؟
پرده بردار که بیپرده، بهی!
تازهرس قافلهٔ بازپسان،
به قدمگاه کهن بازرسان!
بانگ بر سلسلهٔ عالم زن!
سلک این سلسله را بر هم زن!
عرش را ساق بجنبان از جای!
در فکن پایهٔ کرسی از پای!
بر خم رنگ فلک سنگ انداز!
رخنهاش در خم نیرنگ انداز!
رنگ او تیرگی است و تنگی
به ز رنگینی او بیرنگی
هست رنگ همه زین رنگرزی
دست نیلی شده ز انگشت گزی
مهر و مه را بفکن طشت ز بام!
تا برآرند به رسوائی نام
پردهٔ پردهنشینان ندرند
وز سر پردهدری در گذرند
کمر بستهٔ جوزا بگشای!
گوهر عقد ثریا بگشای!
زهره را چنگ طربزن به زمین!
چند باشد به فلک بزمنشین؟
چار دیوار عناصر که به ماه
سرکشیدهست ازین مرحله گاه،
مهره مهره بکناش از سر هم!
شو از آن مهرهکش سلک عدم!
آب را بر سر آتش بگمار!
تا شود آگه، از او دود بر آر!
ز آتش قهر ببر تری آب!
بهر بر عدمش ساز سراب
باد را خاک سیه ریز به فرق!
خاک را کن ز نم توفان غرق!
نامزد کن به زمین زلزلهها
ساز از آن عالیهها سافلهها!
گاو را ذبح کن از خنجر بیم!
پشت ماهی ببر از اره دو نیم!
هر چه القصه بود زنگ نمای،
همه ز آئینهٔ هستی بزدای!
تا به مشتاقی افزون ز همه
بنگرم روی تو بیرون ز همه
نور پاکی تو و، عالم سایه
سایه با نور بود همسایه
حق همسایگیام دار نگاه!
سایهوارم مفکن خوار به راه!
معنی نیک سرانجامی را،
جام صورت بشکن جامی را!
باشد از سایگیان دور شود
ظلمت سایگیاش نور شود
آرد از رنگ به بیرنگی روی
یابد از گلشن بیرنگی بوی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#78
Posted: 2 Apr 2012 14:46
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« سبب نظم جوهر آبدار سبحةالابرار »
شب که زد تیرگی مهرهٔ گل
قیرگون خیمه ز مخروطی ظل
چون مشبک قفس مشکین رنگ
گشت بر مرغ دلم عالم تنگ
بر خود این تنگقفس چاک زدم
خیمه بر طارم افلاک زدم
عالمی یافتم، از عالم، پیش
هر چه اندیشه رسد، ز آن هم بیش
عقل، معزول ز گردآوریاش
وهم، عاجز ز مساحت گریاش
نور بر نور، چراغ حرمش
فیض بر فیض، سحاب کرمش
سنگ بطحاش گهروار همه
ابر صحراش گهربار همه
برسرم گوهر و در چندان ریخت
که مرا رشتهٔ طاقت بگسیخت
حیفم آمد که از آن گنج نهان
نشوم بهرهور و بهرهفشان
گوش جان را صدف در کردم
جیب دل را ز گهر پر کردم
بازگشتم به قدمگاه نخست
عزم بر نظم گهر کرده درست
هر چه ز آنجا گهر و در رفتم
همه ز الماس تفکر سفتم
بس سحرها که به شام آوردم
شامها همچو شفق خون خوردم
مرسله مرسله بر هم بستم
عقد بر عقد به هم پیوستم
سبحهای شد پی ابرار، تمام
خواندمش سبحةالابرار به نام
میرسد عقد عقودش به چهل
هر یک از دل گره جهل گسل
اربعین است که درهای فتوح
زو گشادهست به خلوتگه روح
گرت این سبحهٔ اقبال و شرف
افتد از گردش ایام به کف،
طوق گردن کن و آویزهٔ گوش!
به دو صد عقد در آن را مفروش!
بو که چون سبحه در آئی به شمار
رسدت دست به سر رشتهٔ کار
چرخ کحلی سلب ازرقپوش
همچو ابنای زمان زرقفروش
سبحهٔ عقد ثریا در دست
خواست بر گوهر این سبحه، شکست
گفتم این رشتهٔ گوهر به کفت
که بود نقد بلورین صدفت،
گرچه بس لامع و نورافشان است،
نور این سبحه دو صد چندان است
نور آن روی زمین را بگرفت
نور این کشور دین را بگرفت
نور آن چشم جهان روشن کرد
نور این دیدهٔ جان روشن کرد
گرچه آن گوهر بحر کهن است،
این نور آیین در درج سخن است
گرچه در سلک زمان آن پیش است،
چون درآری به شمار این بیش است
گرچه آن را نرسد دست کسی،
بهرهور گردد ازین دست بسی
گرچه آن هموطن ماه و خورست
این به خورشید ازل راهبرست
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#79
Posted: 2 Apr 2012 14:51
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« در شرح سخن »
ای قوی ربقهٔ اخلاص به تو
خلعت لطف سخن خاص به تو
بحر معنی ز سخن پرگهرست
هر یک آویزهٔ گوش دگرست
در بلورین صدف چرخ کهن
نیست والا گهری به ز سخن
سخن آواز پر جبریل است
روحبخش دم اسرافیل است
سخن از عرش برین آمده است
بهر پاکان به زمین آمده است
نیست در کان گهری بهتر از این
یا در امکان هنری بهتر از این
نامهٔ کون به وی طی شده است
آدمی، آدمی از وی شده است
فضل کلک و شرف نامه به اوست
عقل را گرمی هنگامه به اوست
گر نبودی سخن تازهرقم
نشدی لوح و قلم، لوح و قلم
قلم و لوح به کار سخناند
روز و شب نقش نگار سخناند
به سخن زنده شود نام همه
به سخن پخته شود خام همه
طبع ما خرم از اندیشهٔ اوست
خرم آن کس که سخن پیشهٔ اوست
شب که از فکر سخن پشت خمایم
فرق را کرده رفیق قدمایم
حلقهٔ خاتم صدقایم و یقین
دل نگین، حرف سخن نقش نگین
زیر این دایرهٔ بی سر و بن
نتوان مدح سخن جز به سخن
مدحگویان که فلک معراجاند،
گاه مدحت به سخن محتاجاند
حامل سر ودیعت، سخن است
رهبر راه شریعت، سخن است
جلوهٔ حسن ز وصافی اوست
سکهٔ عشق ز صرافی اوست
سخن از چشمهٔ جان گیرد آب
زر رخشان ز شرر یابد تاب
آب آن، روضهٔ دین افروزد
تاب این، خرمن ایمان سوزد
ای بسا قفل درین کاخ دو در
که کلیدش نتوان ساخت ز زر
لب به افسون سخن آلایند
آن گره در نفسی بگشایند
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#80
Posted: 2 Apr 2012 15:06
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« حکایت شیخ مصلحالدین سعدی شیرازی »
سعدی آن بلبل «شیراز سخن»
در گلستان سخن دستان زن
شد شبی بر شجر حمد خدای
از نوای سحری سحرنمای
بست بیتی ز دو مصراع به هم
هر یکی مطلع انوار قدم
جان از آن مژدهٔ جانان مییافت
بر خرد پرتو عرفان میتافت
عارفی زندهدلی بیداری
که نهان داشت بر او انکاری
دید در خواب که درهای فلک
باز کردند گروهی ز ملک
رو نمودند ز هر در زده صف
هر یک از نور نثاری بر کف
پشت بر گنبد خضرا کردند
رو درین معبد غبرا کردند
با دلی دستخوش خوف و رجا
گفت کای گرم روان! تا به کجا؟
مژده دادند که: «سعدی به سحر
سفت در حمد، یکی تازه گهر
نقد ما کان نه به مقدار وی است
بهر آن نکته ز اسرار وی است»
خواببین عقدهٔ انکار گشاد
رو بدان قبلهٔ احرار نهاد
به در صومعهٔ شیخ رسید
از درون زمزمهٔ شیخ شنید
که رخ از خون جگر تر میکرد
با خود آن بیت مکرر میکرد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....