انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 9 از 21:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  20  21  پسین »

Jami | جامی


زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« در استدلال بر وجود آفریدگار »



ای درین کارگه هوش‌ربای
روز و شب چشم نه و گوش‌گشای!

نه به چشم تو ز دیدن اثری
نه به گوش‌ات ز شنیدن خبری،

چند گاهی ره آگاهان گیر!
ترک همراهی بیراهان گیر!

پرده از چشم جهان بین کن باز!
بنگر پیش و پس و شیب و فراز!

بین که این دایرهٔ گردان چیست!
دور او گرد تو جاویدان چیست!

بر سرت چتر مرصع که فراشت!
بر وی این نقش ملمع که نگاشت!

مهر را نورده روز که کرد!
ماه را شمع شب‌افروز که کرد!

کیست میزان نه دکان سپهر!
کفه سازندهٔ آن از مه و مهر!

عین ممکن به براهین خرد
نتواند که شود هست به خود

چون ز هستی‌ش نباشد اثری،
چون به هستی رسد از وی دگری؟

ذات نایافته از هستی، بخش
چون تواند که بود هستی‌بخش؟

نقش، بی‌خامهٔ نقاش که دید؟
نغمه، بی‌زخمهٔ مطرب که شنید؟

ناید از ممکن تنها چون کار
حاجت افتاد به واجب ناچار

او به خود هست و جهان هست بدو
نیست دان هر چه نپیوست بدو!

جنبش از وی رسد این سلسله را
روی در وی بود این قافله را

همه را جنبش و آرام ازوست
همه را دانه ازو دام ازوست

او برد تشنگی تشنه، نه آب
او دهد شادی مستان، نه شراب

غنچه در باغ نخندد بی او
میوه بر شاخ نبندد بی او

از همه ساده کن آیینهٔ خویش!
وز همه پاک بشو سینهٔ خویش!

تا شود گنج بقا سینهٔ تو
غرق نور ازل آیینهٔ تو

طی شو وادی برهان و قیاس
تو بمانی و دل دوست‌شناس

دوست آنجا که بود جلوه‌نمای
حجت عقل بود تفرقه‌زای

چون نماید به تو این دولت روی،
رو در آن آر و، به کس هیچ مگوی!

زآنکه از گوهر عرفان خالی
به بود کیسهٔ استدلالی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« حکایت آن ماهیان که تا به خشکی نیفتادند دریا را نشناختند »



داشت غوکی به لب بحر وطن
دایم از بحر همی راند سخن

روز و شب قصه دریا گفتی
گوهر مدحت دریا سفتی

گفتی: «از بحر پدید آمده‌ایم
زو درین گفت و شنید آمده‌ایم

دل ازو گوهر دانایی یافت
تن از او دست توانایی یافت

هر کجا می‌گذرم، اوست همه
هر طرف می‌نگرم، اوست همه»

ماهی‌ای چند رسیدند آنجا
وز وی این قصه شنیدند آنجا

عشق بحر از دلشان سر برزد
آتش شوق به جان‌شان در زد

پای تا سر همگی پای شدند
در طلب مرحله پیمای شدند

برگرفتند تک و پوی نیاز
بحرجویان به نشیب و به فراز

گاه در تک چو صدف جا کردند
گه چو خس رو به کنار آوردند

نه نشان یافت شد از بحر نه نام
می‌نهادند به نومیدی گام

از قضا صیدگری دام نهاد
راهشان بر گذر دام فتاد

یکسر آن جمع به دام افتادند
تن به جان دادن خود دردادند

صیدگر برد سوی ساحلشان
ساخت بر خشک‌زمین منزلشان

چند تن کوشش و جنبش کردند
خزخزان روی به بحر آوردند

نیم مرده چو رسیدند به بحر
جام مقصود کشیدند به بحر

دانش و بینششان روی نمود
کنچه می‌داد نشان غوک چه بود

زنده در بحر شهود آسودند
غرقه بودند در آن تا بودند

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« مناجات در طلب وصول به شهود »



ای پر از فیض وجود تو جهان!
غرق نور تو چه پیدا چه نهان!

مایهٔ صورت و معنی همه تو
با همه، بی‌همه، تو، ای همه تو!

بی‌نصیب از تو نه چندست و نه چون
خالی از تو نه درون و نه برون

متحد اولی و آخری‌ات
متفق باطنی و ظاهری‌ات

کرده‌ای در همه اضداد ظهور
هیچ ضد نیست ز نزدیک تو دور

جامی از هستی خود پاک شده
در ره فقر و فنا خاک شده

در بقای تو فنا می‌خواهد
وز فنا در تو بقا می‌خواهد

از خود و کار خودش فانی دار!
و آن فنا را به وی ارزانی دار!

چون فنا شد به بقایش برسان!
بر سر صدر صفایش بنشان!

کن به صافی صفتان رهبری‌اش!
متصف ساز به صوفی گری‌اش!

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« حکایت مناظرهٔ کلیم با ابلیس سیه گلیم »



پور عمران به دلی غرقهٔ نور
می‌شد از بهر مناجات به طور

دید در راه سر دوران را
قائد لشکر مهجوران را

گفت کز سجدهٔ آدم ز چه روی
تافتی روی رضا؟ راست بگوی!

گفت: «عاشق که بود کامل‌سیر
پیش جانان نبرد سجده به غیر»

گفت موسی که: «به فرمودهٔ دوست
سرنهد، هر که به جان بندهٔ اوست»

گفت: «مقصود از آن گفت و شنود
امتحان بود محب را، نه سجود!»

گفت موسی که: «اگر حال این است،
لعن و طعن تو چراش آیین است؟

بر تو چون از غضب سلطانی
شد لباس ملکی، شیطانی؟»

گفت کاین هر دو صفت عاریت‌اند
مانده از ذات ملک ناحیت‌اند

گر بیاید صد ازین یا برود،
حال ذاتم متغیر نشود

ذات من بر صفت خویشتن است
عشق او لازمهٔ ذات من است

تاکنون عشق من آمیخته بود
در غرض‌های من آویخته بود

داشت بخت سیه و روز سفید،
هر دم‌ام دستخوش بیم و امید

این دم از کشمکش آن رستم
پس زانوی وفا بنشستم

لطف و قهرم همه یکرنگ شده‌ست
کوه و کاهم همه همسنگ شده‌ست

عشق شست از دل من نقش هوس
عشق با عشق همی بازم و بس!

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« در بیان ارادت »



ای درین دامگه وهم و خیال
مانده در ربقهٔ عادت مه و سال

حق که منشور سعات داده‌ست
در خلاف آمد عادت داده‌ست

چند سر در ره عادت باشی؟
تارک تاج سعادت باشی؟

کرده‌ای عادت و خو، پردهٔ خویش
باز کن خوی ز خو کردهٔ خویش!

لب و دندان و زبانت دادند
قوت نطق و بیانت دادند

تا شوی بر نهج صدق و صواب
متکلم به اسالیب خطاب

نه که بیهود سخن سنج شوی
خلق را مایهٔ صد رنج شوی

ای خوش آن وقت که بی‌فکر و نظر
برزند خواستی از جان تو سر

کوه اگر بر تو کشد تیغ به جنگ
با مرصع کمر از دم پلنگ،

دست خود در کمر آری با کوه
در دلت ناید از او هیچ شکوه

خون لعل از جگرش بگشایی
نقد کان از کمرش بربایی

ور بگیرد ره تو دریایی
قلهٔ موج به گردون سایی

جرم سیاره چو گوهر در وی
ماهی چرخ شناور در وی

ز آن کنی همچو صبا زود گذار
نکنی لب‌تر از آن کشتی‌وار

هر چه القصه شود بند رهت
روی برتابد از آن قبله گه‌ات،

یک به یک را ز میان برداری
قدم صدق به جان برداری

پا نهی نرم به خلوتگه راز
چنگ وحدت ز نوای تو، بساز

ور بود تا ارادت ز تو سست
سازش اندر قدم پیر، درست!

باش پیش رخش آیینهٔ صاف!
برتراش از دل خود رنگ خلاف!

شو سمندر چو فروزد آتش!
باش در آتش او خرم و خوش!

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« حکایت آن مرید گرم رو و پیر »



صادقی را غم شبگیر گرفت
صبحدم دست یکی پیر گرفت

کمر خدمت او ساخت کمند
بهر معراج مقامات بلند

پیر روزی دم عرفان می‌زد
گوی اسرار به چوگان می‌زد

سامعان جمله سرافکنده به پیش
از ره گوش، برون رفته ز خویش

آمد آن طالب صادق به حضور
که به فرموده‌ات ای چشمهٔ نور

خشک و تر هیمه همه سوخته شد
تا تنوری عجب افروخته شد

بعد ازین کار چه و فرمان چیست؟
آنچه مکنون ضمیرست آن چیست؟

پیر مشغول سخن بود بسی
در جوابش نزد اصلا نفسی

کرد آن نکته مکرر دو سه بار
پیر زد بانگ که: «این نکته گزار

چند با ما کنی الحاح چنین؟
رو در آن آتش سوزان بنشین!»

باز، دریای صفا، پیر کهن
موج زن گشت به تحقیق سخن

موج آن بحر به پایان چون رسید
یادش آمد ز مقالات مرید

گفت: «خیزید! که آن نادره فن
کرده در آتش سوزنده وطن

زآنکه عقد دل او نیست گزاف
با من آن سان، که کند قصد خلاف»

یافتندش چو زر پاک عیار
کرده در آتش سوزنده قرار

آتش‌اش شعله‌زنان از همه سوی
بر تنش کج نشده یک سر موی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« مناجات »



ای دل اهل ارادت به تو شاد!
به تو نازم! که مریدی و مراد

خواهش از جانب ما نیست درست
هر چه هست از طرف توست نخست

تا به ناخواست دهی کاهش ما
هیچ سودی ندهد خواهش ما

گر به ما خواهش تو راست شود
مو به مو بر تن ما خواست شود

دولت نیک سرانجامی را
گرم کن ز آتش خود جامی را

در دلش از تف آن شعله‌فروز،
هر چه غیر تو بود جمله بسوز!

بود که بی‌دردسر خامی چند
پا ز سر کرده رود گامی چند

ره به سر منزل مقصود برد
پی به بیغولهٔ نابود برد

درزند آتش هستی تابی
ریزد از توبه بر آتش، آبی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« در مقام توبه »



ای رقم کردهٔ تو حرف گناه!
نامهٔ عمرت ازین حرف سیاه!

وای اگر عهد بقا پشت دهد
مرگ بر حرف تو انگشت نهد

گسترد دست اجل مهد فراق
وز فزع ساق تو پیچد بر ساق

دوستان نغمهٔ غم ساز کنند
دشمنان خرمی آغاز کنند

وارثان حلقه به گرد سر تو
حلقه‌کوبان ز طمع بر در تو

از برون سو به تو گریان نگرند
وز درون خرم وخندان نگرند

هیچ تن را سر سودای تو نه!
هیچ کس را غم فردای تو نه!

پیش از آن کیدت این واقعه پیش
به که از توبه کنی چارهٔ خویش

دامن از نفس و هوا در چینی
پس زانوی وفا بنشینی

هر چه بد باشد از آن بازآیی
عقد اصرار ز دل بگشایی

ز آنچه بگذشت پشیمان باشی
اشک اندوه ز مژگان پاشی

ره به سر حد خطا کم سپری
سوی اقلیم جفا کم گذری

چند باشی ز معاصی مزه کش؟
توبه هم بی‌مزه‌ای نیست، بچش!

ملک، از عصمت عصیان پاک است
دیو، کافرمنش و بی‌باک است

نکند طبع ملک میل گناه
ناید از توبه گری دیو به راه

چهره پر گرد کن از خاک نیاز!
مژه از خون جگر رنگین ساز!

جامهٔ خود چو فلک‌زن در نیل!
به درون شعله فکن چون قندیل!

ز آتش دل شده‌ام گرم نفس
در گنه‌سوزی‌ام این آتش بس!

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« حکایت آن وزیر که دل پندپذیر داشت »



می‌شد اندر حشم حشمت و جاه
پادشاوار وزیری بر راه

گرد او حلقه، مرصع کمران
موکبش ناظم عالی گهران

دیدن حشمت او باده اثر
چشم نظارگیان مست نظر

هر که آن دولت و شوکت نگریست
بانگ برداشت که: «این کیست؟ این کیست؟»

بود چابک‌زنی آنجا حاضر
گفت: «تا چند که این کیست؟» آخر؟

رانده‌ای از حرم قرب خدای
کرده در کوکبهٔ دوران جای

خورده از شعبدهٔ دهر فریب
مبتلا گشته به این زینت و زیب

زیر این دایرهٔ پر خم و پیچ
مانده‌ای از همه محروم به هیچ

آمد آن زمزمه در گوش وزیر
داشت در سینه دلی پندپذیر

بر هدف کارگر آمد تیرش
صید شد کوه‌سپر نخجیرش

همه اسباب وزارت بگذاشت
به حرم راه زیارت برداشت

بود تا بود در آن پاک حریم
همچو پاکان به دل پاک مقیم

ای خوش آن جذبه که ناگاه رسد
ذوق آن بر دل آگاه رسد

صاحب جذبه ز خود بازرهد
وز بد و نیک خرد باز رهد

جای در کعبهٔ امید کند
روی در قبلهٔ جاوید کند

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« حکایت شیرزن موصلی »



بود مردانه‌زنی در موصل
سر جانش به حقیقت واصل

همچو خورشید، منث در نام
لیک در نور یقین، مرد تمام

رو به مهراب عبادت کرده
چاک در پردهٔ عادت کرده

نه ره خورد به خود داده نه خفت
خاطرش فرد ز همخوابی و جفت

مالداری ز بزرگان دیار
در بزرگی و نسب، پاک‌عیار

کس فرستاد به وی کای سره‌زن!
در ره صدق و صفا نادره‌فن!

ز آدمی فرد نشستن نه سزاست
آنکه از جفت مبراست خداست

سر نخوت مکش از همسری‌ام
تن فروده به زنا شوهری‌ام

مهرت ای رابعهٔ مصر جمال
هر چه خواهی دهم از مال و منال

شیر زن عشوهٔ روبه نخرید
داد پیغام چون آن قصه شنید

که: «مرا گر به مثل بنده شوی،
همچو خاک‌ام به ره افکنده شوی،

همگی ملک شود مال توام،
دست در هم دهد آمال توام،

لیک ازینها چو غباری خیزد
وقت صافم به غبار آمیزد

حاش لله که به اینها نگرم
راه اقبال به اینها سپرم

پایهٔ فقر بود وایهٔ من
کی فتد بر دو جهان سایهٔ من؟

مهر هر سفله کجا گیرم خوی
سوی هر قبله کجا آرم روی؟»

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 9 از 21:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  20  21  پسین » 
شعر و ادبیات

Jami | جامی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA