انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 10 از 283:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۸۹

لب جویی‌که از عکس توپردازی‌ست آبش را
نفس در حیرت آیینه می‌بالد حبابش را

به‌صحرایی‌که‌من دریاد چشمت خانه بردوشم
به ابرو ناز شوخی می‌رسد موج سرابش را

هماغوش جنون رنگ غفلت دیده‌ای دارم
که برهم بستن مژگان چومخمل نیست خوابش را

زشبنم هم به باغ حسن چشم شوخ می‌خندد
عرق‌گر شرم دارد به‌که نفروشدگلابش را

نگاهم بی‌تو چون آیینه شد پامال حیرانی
براین سرچشمه‌رحمی‌کن که‌موجی نیست‌آبش‌را

ز هستی نبض دل چون‌موج رقص بسملی دارد
مباد آن جلوه در آیینه‌گیرد اضطرابش را

ندارد ناز لیلی شیوهٔ بی‌پرده گردیدن
مگرمجنون ز جیب خود درد طرف‌نقابش را

به هربزمی‌که لعل نوخط او حیرت انگیزد
رگ یاقوت می‌گیرد عنان دودکبابش را

به تسلیم ازکمال نسخهٔ هستی مشو غافل
سر افتاده شاید نقطه باشد انتخابش را

بلندی آنقدر بالیده است از خیمهٔ لیلی
که نتواندکشیدن نالهٔ مجنون طنابش را

در آن وادی‌که از خود رفتنم پر می‌زند بیدل
شرر عرض خرام سنگ می‌داند شتابش را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۹۰

نباشدگرکمند موج تردستی حجابش را
که می‌گیرد عنان شعلهٔ رنگ عتابش را

ز برق جلوه‌اش آگه نی‌ام لیک اینقدر دانم
که عالم چشم خفاشی‌ست نور آفتابش را

به تدبیر دگر زان جلوه نتوان‌کام دل بردن
غبار من مگر از پیش بردارد نقابش را

به جای آبله یک غنچه دل دارم درتن وادی
ندانم برکدامین خار افشانم گلابش را

درین‌گلشن مپرسید از بهار اعتبار من
چوگل آیینه‌ای دارم‌که خون‌کردند آبش را

محیط شرم اگرآید به موج ناز شوخیها
نگه خواباندن مژگان بود چشم حبابش را

گل باغ محبت ناز شبنم برنمی‌دارد
نمک‌از شوراشک خویش بس باشدکبابش را

شکار تیغ نازم اوج عزت فرش اقبالم
سر افتاده‌ای دارم‌که می‌بوسد رکابش را

خرامش مصرع شوخ رمیدن در میان دارد
نخواهم‌رفت اگراز خودکه‌می‌گوید جوابش‌را

به‌ذوق امتحان‌آتش زدم درصفحهٔ هستی
نقط ریز شراری چند دیدم انتخابش را

به‌هر مژگان زدن چشمش تغافل ساغری دارد
چه‌مخموری چه‌مستی پرده‌بسیاراست خوابش‌را

چنان‌خشکی‌ست بیدل بحرامکان‌را که‌می‌بینم
غبار افشاندنی چون دامن صحرا سحابش را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۹۱

مکش ای آفتاب از فکر زربرپشت آتش را
ز غفلت می‌پرستی چند چون زردشت‌، آتش را

به ترک ظلم‌، ظالم برنگردد از مزاج خود
همان اخگر بودگر جمع‌گردد مشت آتش را

مشو با تندخویی از عدوی ساده‌دل ایمن
که‌آخرروی نرم آب خواهدکشت آتش را

به اهل سوزکاوش داغ جانکاهی به بار آرد
چوشمع زروی نادانی مزن انگشت آتش را

شرار خردهٔ زر، خرمن‌گل راست برق آخر
چرا ای غنچه بیرون نفکنی ازمشت آتش را

خیال التفاتش از عتابم بیش می‌سوزد
به‌گرمی فرق نتوان یافت روازپشت آتش را

نه‌تنها ناله زنهاری‌ست از برق عتاب او
به قدر شعله اینجا می‌دمد انگشت آتش را

زر از دست خسان نتوان بجز سختی جداکردن
که بی‌آهن نخواهد ریخت سنگ ازمشت آتش را

به سعی ظلم‌کی رفع مظالم می‌شود بیدل
به آب خنجروشمشیرنتوان‌کشت آتش را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۹۲

به یاد آرد دل بیتاب اگر نقش میانش را
به رنگ موی چینی سرمه می‌گیرد فغانش را

ز فیض خاکساری اینقدر عزت هوس دارم
که در آغوش نقش سجده‌گیرم آستانش را

زبان حال عاشق گر دعایی دارد این دارد
که یارب مهربان‌گردان دل نامهربانش را

تحیرگلشن است اماکه دارد سیر اسرارش
خموشی بلبل است اماکه می‌فهمد زبانش را

درین غفلت‌سراگویی مقیم خانهٔ چشمم
که با خواب است یکسر رنگ الفت پاسبانش را

؟؟؟ در جستجو خاصیت موج نظر دارد
که غیراز چشم‌بستن نیست منزل‌کاروانش را

شودکم ظرف در نعمت ز شکر ایزدی غافل
که‌سیری مهرخاموشی است چون ساغردهانش را

هجوم شکوهٔ هرکس زدرد مفلسی باشد
نخیزد ناله از نی تا بود مغز استخوانش را

به رنگ‌گردباد آن طایر وحشت پر و بالم
که هم در عالم پرواز بستند آشیانش را

طلسم جسم‌گردد مانع پرواز روحانی
چو بوی‌گل‌که دیوار چمن‌گیرد عنانش را

چوبرق ازچنگ فرصت رفت بیدل دامن وصلش
ز دود خرمن هستی مگریابم نشانش را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۹۳

چه‌امکان است فردا عرض شوخی ناتوانش را
مگر حیرت شفیع جرأت ندیشد بیانش را

بهار عافیت عمری‌ست‌کز ما دور می‌تازد
به‌گردش آورم رنگی که گردانم عنانش را

مشو ایمن ز تزویر قد خم‌گشتهٔ زاهد
که پیش از تیر در پرواز می‌بینم‌کمانش را

مدارای حسود ازکینه‌خوییها بتر باشد
خطر در آب تیغ از قعرکم نبودکرانش را

ز مهماخانهٔ گردون چه‌جویی نعمت سیری
که‌نقش‌کاسه‌ای جزتنگ‌چشمی نیست‌خوانش‌را

جهان بر دستگاه خویش می‌نازد ازین غافل
که چشم بسته زیربال دارد آسمانش را

درشتی آنقدر در باغ امکان آبرو دارد
که‌جای مغزپرورده‌ست خرما استخوانش را

زندگر شمع با حسن تو لاف‌گرم بازاری
به آهی می‌توانم قفل بر درزد دکانش را

کجا یابد سر ما ناکسان بار سجود او
مگر برجبهه بنویسیم نام آستانش را

نهان از دیده‌ها تصویر عاشق گریه‌ای دارد
مبادا رنگ گیرد دامن اشک روانش را

به‌این فطرت‌که درفکر سراغ خودگمم بیدل
چه‌خواهم‌گفت اگر ‌حیرت زمن پرسد نشانش را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۹۴

جوش زخمم دادسر در صبح محشرتیغ را
کرد خون‌گرم من بال سمندرتیغ را

از گزیدنهای رشک ابروی چین‌پرورت
بر زبان پیداست دندانهای جوهر تیغ را

بسمل نازتو چون مشق تپیدن می‌کند
می‌کشد چون مدّ بسم‌الله بر سرتیغ را

جمع با زینت نگردد جوهر مردانگی
از برش عاری بود گر سازی از زرتیغ را

زینت هرکس به قدر اقتضای وضع اوست
قبضه داند بر سر خود به ز افسر تیغ را

سرخوش‌تسلیم ازتهدید دوران‌ایمن است
کس نراند برسر بسمل مکررتیغ را

در هجوم عاجزی آفت گوارا می‌شود
می‌شمارد مرغ بی‌پرواز شهر تیغ را

کوه اندوهیم از سنگینی پای طلب
نالهٔ خوابیده می‌دانیم بر سر تیغ را

طبع سرکش ناکجا تقلید همواری‌کند
سخت‌دشوار است دادن آب‌گوهر تیغ را

از هنر آیینهٔ مقدار هرکس روشن است
رشتهٔ شمع‌است بیدل موج جوهرتیغ را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۹۵

گر، دمی‌، بوس کفت‌گردد میسر تیغ را
تا ابد رگهای‌گل بالد ز جوهر تیغ را

ازکدورت برنمی‌آید مزاج کینه‌جو
بیشتر دازد همین زنگار در بر تیغ را

ای‌که داری سیرگلزار شهادت در خیال
بایدت‌از شوق زد چون سبزه برسرتیغ‌را

عیش خواهی صید آفت شوکه مانند هلال
چرخ ابرومی‌کند برچشم ساغرتیغ را

پردهٔ نیرنگ توفان بود شوق بسملم
خونم آخرکرد بازوی شناور تیغ را

تا مگر یکباره‌گردد قطع راه هستی‌ام
چون دم مقراض می‌خواهم دو پیکر تیغ را

موج توفان می‌زند جوی به‌دریامتصل
جوهر دیگر بود در دست حیدر تیغ را

هرکه را دل از غبارکینه‌جوییها تهی‌ست
می‌کشد همچون نیام آسوده در برتیغ را

دل به امید تلافی می‌تپد اماکجاست
آنقدر زخمی‌که خواباند به بسترتیغ را

بیدل از هرمصرعم موج نزاکت می‌چکد
کرده‌ام رنگین به خون صید لاغرتیغ را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۹۶

سادگی باغی‌ست طبع عافیت‌آهنگ را
وقف طاووسان رعناکن‌گل نیرنگ را

دل چوخون‌گرددبهار تازه‌رویی صیدتست
موج صهبا دام پروازست مرغ رنگ را

طبع ظالم را قوی سرمایه سازد دستگاه
سختی افزونترکند الماس‌گشتن سنگ را

ازکواکب چشم نتوان داشت‌فیض تربیت
ناتوان بینی‌ست لازم دیده‌های تنگ را

مانع جولان شوقم پای خواب‌آلود نیست
تار نتواند دهد افسردگی آهنگ را

خار شوق از پای مجنون غمت نتوان‌کشید
شیرکی خواهد جدا بیند ز ناخن چنگ را

با نسیم خندهٔ‌گل غنچه از خود می‌رود
دل صداباشد شکست‌شیشه‌های رنگ‌را

می‌کند دل را غبار درد تعلیم خروش
طوطی مینای ما آیینه داند سنگ را

گر نداری طاقت از اظهار دعوی شرم‌دار
شوخی رفتار رسوایی‌ست پای لنگ را

زندگی در بندوقید رسم‌عادت مردن است
دست‌، دست تست‌، بشکن این طلسم‌ننگ را

زآمد ورفت نفس آیینهٔ دل تیره شد
موج صیقل آبیاری‌کرد بیدل زنگ را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۹۷

عشق هرجا شوید از دلها غبار رنگ را
ریگ زیرآب خنداند شرار سنگ را

گردل ما یک جرس آهنگ بیتابی‌کند
گرد چندین‌کاروان سازد شکست رنگ را

شوخی‌مضراب‌مطرب گر به‌این کیفیت‌است
کاسهٔ طنبور مستی می‌دهد آهنگ را

می‌شود دندان ظلم ازکندگشتن تیزتر
اره بی‌دانه چون‌گردد ببرد سنگ را

درحبات و موج‌این دریاتفاوت بیش نیست
اندکی باد است در سر صاحب اورنگ را

یک شرررنگ وفا ازهیچ دل روشن نشد
شمع خاموشی‌ست این غمخانه‌های تنگ‌را

وهم‌می‌بالد در اینجا، عقل‌کو، فطرت‌کدام
مزرع ما بیشترسرسبز دارد بنگ را

برق وحشت‌کاروان بی‌نشانی منزلم
در نخستین‌گام می‌سوزم ره و فرسنگ را

عاقبت از ضعف پیری نالهٔ ما اشک شد
سرنگونی برزمین زد نغمهٔ این چنگ را

سیر باغ خودنماییها اگر منظور نیست
سبزهٔ بام و در آیینه می‌دان زنگ را

گوهرم نشناخت بیدل قدر دریا مشربی
کارها با خود فتاد آخرمن دلتنگ را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۹۸

گرکنم با این سر پرشور بالین سنگ را
از شررپرواز خواهدگشت تمکین سنگ را

من به درد نارساییها چه‌سان دزدم نفس
می‌کند بی‌دست و پایی ناله تلقین سنگ را

از جسد رنگ گداز دل توان دید آشکار
گرشود دامن به خون لعل رنگین سنگ را

چون‌صداهرکس به‌رنگی‌می‌رود زین‌کوهسار
آتشم فهمید آخر خانهٔ زین سنگ را

از شکست ما صدای شکوه نتوان یافتن
شیشه اینجامی‌گشاید لب به‌تحسین سنگ را

دیدهٔ بیدار را خواب‌گران زیبنده نیست
ای شررتا چند خواهی‌کرد بالین سنگ را

ساز این کهسار غیر از ناله آهنگی نداشت
آرمیدن اینقدرهاکرد سنگین سنگ را

صافی دل مفت عیش است از حسد پرهیزکن
هوش اگر جامت دهد برشیشه مگزین سنگ‌را

فیض سودا مشربان از بس‌که عام فتاده است
خون مجنون می‌کند دامان‌گلچین سنگ را

ظالم از ساز حسد بی‌دستگاه عیش نیست
از شرر دایم چراغان در دل است این سنگ را

تا نفس دارد تردد جسم را سرگشتگی‌ست
تا نیاساید فلاخن نیست تسکین سنگ را

گرهمه برخاک پیچید عشق حسن آرد برون
کوشش فرهاد آخرکرد شیرین سنگ را

عافیتها نیست غیر از پردهٔ ساز شکست
شیشه می‌بیند نگاه عاقبت بین سنگ را

خواب‌غفلت می‌شود پادر رکاب از موج اشک
در میان آب بیدل نیست تمکین سنگ را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 10 از 283:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA