انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 11 از 283:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۹۹

اگرحیرت به‌این رنگست دست وتیغ قاتل را
رگ باقوت می‌گردد روانی خون بسمل را

به این توفان ندانم در تمنای‌که می‌گریم
که سیل اشک من در قعر دریا راند ساحل را

مپرس از شوخی نشو و نمای تخم حرمانم
شراری دشتم پیش ازدمیدن سوخت حاصل را

خیال جذبهٔ افتادگان دست سودایت
به رنگ جاده دارد درکمند عجز منزل را

زکلفت‌گر دلت‌شد غنچه‌، گلزارش تصورکن
که خرسندی به آسانی رساندکار مشکل را

لب اهل زبان نتوان به مهر خامشی بستن
قلم از سرمه خوردن‌کم نسازد نالهٔ دل را

عبارت محرمی بی‌حاصل از معنی نمی‌باشد
به لیلی چشم واکن‌گر توانی دید محمل را

درآن محفل که‌حاجت می‌شود مضراب بیتابی
نواها درشکست رنگ استغناست سایل را

کف خونی‌که دارم تا چکیدن خاک می‌گردد
چه‌سان گیرم به این بی‌مایگی دامان قاتل را

بساط نیستی‌گرم است‌کو شمع و چه پروانه
کف خاکستری در خود فرو برده‌ست محفل را

به بی‌ارامی است آسایش ذوق طلب بیدل
خوش‌آن رهروکه‌خار پای خود فهمید منزل را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۰۰

به تردستی بزن ساقی غنیمت‌دار قلقل را
مبادا خشکی افشاردگلوی شیشهٔ مل را

ز دلها تا جنون جوشد نگاهی را پرافشان‌کن
جهان تا گرد دل‌گیرد پریشان سازکاکل را

چسان رازت‌نگهدارم که‌این سررشتهٔ غیرت
چو بالیدن به روی عقده می‌آرد تأمل را

سرشک‌از دیده بیرون ریختم‌مینا به‌جوش آمد
چکیدنهای این خم آبیاری‌کرد قلقل را

درین محفل‌که جوشدگرد تشویش از تماشایش
به خواب امن می‌باشد نگه چشم تغافل را

زبحث شورش دریا نبازد رنگ تمکینت
چوگوهرگر بفهمی معنی درس تأمل را

دچار هرکه شد آیینه‌رنگ جلوه‌اش‌گیرد
صفای د‌ل برون از خویش نپسندد تقابل را

جنون ناتوانان را خموشی می‌دهد شهرت
به غیر‌از بو صدایی نیست زنجیر رگ‌گل را

نیاز و ناز باهم بسکه یک رنگند درگلشن
زبوی غنچه نتوان فرق‌کرد آواز بلبل را

به می رفع‌کجی مشکل بود ازطبع‌کج طینت
به زور سیل نتوان راست‌کردن قامت پل را

شکنج جسم و عرض دستگاه ای بیخبر شرمی
غبارانگیز ازین خاک و تماشاکن تجمل را

فسردن‌گر همه‌گوهر بود بی‌آبرو باشد
بکن جهد آن قدرکز خاک برداری توکل را

به پستی نیز معراجی است‌گر آزاده‌ای بیدل
صدای آب شو ساز ترقی‌کن تنزل را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۰۱

به گلشن گر برافشاند ز روی ناز کاکل را
هجوم ناله‌ام آشفته سازد زلف سنبل را

چرا عاشق نگیرد ازخطش درس ز خود رفتن
که‌بلبل موج جام‌باده می‌خواند رگ‌گل‌را

نفس دزدیدنم توفان خون در آستین دارد
گلوی شیشه‌ام بامی فروبرده‌ست قلقل را

ز جیب‌ریشه اسرار چمن‌گل می‌کند آخر
کمال جزو دارد دستگاه معنی‌کل را

چراغ پیری‌ام آخربه‌اشک یأس شد روشن
زگردسیل دادم سرمه‌چشم حلقهٔ پل را

درین‌گلشن اگر از ساز یکرنگی خبر داری
ز بوی‌گل توانی درکشید آوز بلبل را

فنا مشکل‌کند منع تپش از طینت عاشق
به‌ساحل نیز درد موج‌این دریا تسلسل‌را

ز فرق قرب و بعد نازمشتاقان چه‌می‌پرسی
توان ازگردش چشمی نگه‌کردن تغافل‌را

به‌فکر خودگره‌گشتیم‌وبیرون ریخت‌اسرارش
فشار طرفه‌ای بوده‌ست آغوش تأمل را

ز دل در هر تپیدن عالم دیگر تماشا کن
مکررنیست گرصدبار گویدشیشه‌قلقل‌را

تمنا حسرت الفت خمارچشم میگونت
سراغ‌کوچهٔ ناسور داند شیشهٔ مل را

علاج زخم‌دل ازگریه‌کی ممکن‌بود بیدل
به شبنم بخیه نتوان‌کرد چاک‌دامن‌گل را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۰۲

بهار اندیشهٔ صدرنگ عشرت‌کرد بسمل را
کف خونی‌که برگ‌گل‌کند دامان قاتل را

زتأثیر شکستن غنچه آغوش چمن دارد
تو هم مگذار دامان شکست شیشهٔ دل را

نم راحت ازین دریا مجو کز درد بی‌آبی
لب افسوس تبخال حباب آورد ساحل را

درین وادی حضور عافیت واماندگی دارد
مده ازکف به‌صد دست‌تصرف پای درگل را

تفاوت در نقاب و حسن جز نامی نمی‌باشد
خوشا آیینهٔ صافی‌که لیلی دید محمل را

چه‌احسان داشت‌یارب جوهرشمشیر بید
که‌درهرقطرة‌خون‌سجدة‌شکری‌ست‌بسرال را

نفس در قطع راه عمر عذر لنگ می‌
نصیحت پیشرو باشد به وقت‌کارکاهل را

چو ماه نو مکن‌گردن‌کشی‌گر نیستی ن
که اینجا جپ سعرداری‌کمالی نیست‌کاملرا

عروج چرخ را عنوان عزت خواندهٔ لیکن
چنین بر باد نتوان داد الا فرد باطل را

دل آسوده از جوش هوسها ناله‌فرسا شد
خیال هرزه تازی جاده گردانید منزل را

سرااغ سایه از خورشید نتوان یافتن بیدل
من و آیینهٔ نازی‌که می‌سوزد مقابل را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۰۳

بر طاق نه تبخیر جاه و جلال را
چینی سلام‌کرد به یک مو سفال را

عالم ز دستگاه بقا طعمهٔ فناست
چون شمع‌، ریشه می‌خورد اینجا نهال را

پرگشتن و تهی‌شدن از خوابش عالمی‌است
آیینه‌کن عروج ونزول هلال را

بر شیشه‌های ساعت اگر وارسیده‌ای
دریاب‌گرد قافلهٔ ماه و سال را

محکوم حرص‌و پاس‌مراتب چه‌ممکن‌است
با شرم‌کار نیست زبان سؤال را

تصویر حسن و قبح جهان تاکشیده‌اند
بر رنگ دیده‌اند مقدم زگال را

یاران درین چمن به تکلف طرب‌کنید
اینجا خضاب هم شب عیدی‌ست زال را

طاووس ما اگر نه پرافشان ناز اوست
رنگ پریدة‌که چمن‌کرد بال را

در درسگاه صنع ز تعطیل ما مپرس
با شغل خانه نسبت خشکی‌ست نال را

مه شد هزار بار هلال و هلال بدر
دیدیم وضع عالم نقص وکمال را

خارا حریف سعی ضعیفان نمی‌شود
صدکوچه است در بن دندان خلال را

شاید خطی به نم رسد ازلوح سرنوشت
جهدی‌ست با جبین عرق انفعال را

بیدل به‌سرهه نسبت‌هرکس درست نیست
مژگان شمردن است زبانهای لال را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۰۴

ای چشم تو مهمیز جنون وحشی رم را
ابروی تو معراج دگر پایهٔ خم را

گیسوی تو دامی‌ست که تحریر خیالش
از نال به زنجیرکشیده‌ست قلم را

با این قد و عارض به چمن‌گر بخرامی
گل‌، تاج به خاک افکند و سروعلم را

اسرار دهانت به تأمل نتوان یافت
از فکر،‌کسی پی نبرد راه عدم را

عمری‌ست‌که در عالم سودای محبت
از نالهٔ من نرخ بلندست الم را

چندن نرمیدم ز تعلق که پس از مرگ
خاکم به بر خویش‌کشد نقش قدم را

از آه اثر باخته‌ام باک مدارید
تیغم عوض خون همه‌جا ریخته دم را

مینای من و الفت سودای شکستن
حیف است به یاقوت دهم سنگ ستم را

تا چند زنی بال هوس در طلب عیش
هشدارکه ازکف ندهی دامن غم را

بک معنی فردیم‌که در وهم نگنجد
هرگه به تأمل نگری صورت هم را

خورشید ز ظلمتکدة سایه برون است
تاکی ز حدوث آینه سازید قدم را

بیدل چوخزف سهل بودگوهر بی‌آب
از دیدة تر قطع مکن نسبت نم را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۰۵

خیال قرب غفلت دوری ازانس است محرم را
تبسم‌های‌گندم چین دامن گشث آدم را

حوادث‌کج سرشتان را نبخشد وضع همواری
بود مشکل‌کشاکش ازکمان بیرون برد خم را

ز جرأت قطع‌کن‌گر مرد میدانگاه تسلیمی
که تیغ اینجا برشها می‌شمارد ریزش دم را

سراغ از هرچه‌گیری بی‌نشانی جلوه‌ها دارد
غبار وحشتی از بال عنقاگیر عالم را

ز تحریک مژه بر پرده‌های دیده می‌لرزم
که‌نوک خامه ازهم می‌شکافد صفحهٔ نم را

اگر ازگرد راهت چشم آهو سرمه بردارد
تحیر همچوتار شمع سوزد جوهر رم را

درین محفل ندارد عافیت وضع ملایم هم
اگربستروگربالین همان زخم است مرهم را

به چشم شوخ تاکی عیب‌جوی یکدگربودن
مژه برهم زنید وبشکنید آیینهٔ هم را

درین‌گلشن نقابی نیست غیر از شرم پیدایی
به عریانی همان جوش عرق پوشید شبنم را

کج‌اندیشان ندارند آگهی از راستان بیدل
ز انگشت است یک‌سر میل کوری چشم خاتم را
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۰۶

گریک نفس آیینه‌کنی نقش قدم را
بر خاک نشانی هوس ساغر جم را

معنی نظران سبق هستی موهوم
بیرون شق خامه ندیدند رقم را

بیهوده در اندیشهٔ هستی نگدازی
تاگل نکنی راه صفا خیز عدم را

آشفتگی آیینهٔ تجرید جنون کن
پرچم‌گل شهرت اثریهاست علم را

بر نقد بزرگان جهان چشم ندوزی
کاین طایفه درکیسه شمردند درم را

آن راکه نفس مایهٔ جمعیت روزی‌ست
چون مار نباید همه پاکرد شکم را

تا چاشنی فقر فراموش نگردد
از مایدهٔ خلق گزیدیم قسم را

آنجاکه به‌تحریررسد صفحهٔ حسنت
از نیزهٔ خورشید تراشند قلم را

تشریف ادب سنجی تعظیم نگاهت
برپیکر ابروی بتان دوخته خم را

بی‌پا و سر از بسکه دویدیم به راهت
در آبله چون اشک شکستیم قدم را

تا خجلت عصیان شود اظهار ندامت
جای مژه بر دیده نهم دامن نم را

بیدل چه اثر واکشد از درد برهمن
نیشی نگشوده‌ست رگ سنگ صنم را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۰۷

نباشد بی‌عصا امداد طاقت پیکر خم را
مدارکار فرمایی برانگشت است خاتم را

به ارباب تلون صافدل کی مختلط‌گردد
به‌رنگ لاله وگل امتزاجی نیست شبنم را

کرم درگشت استغنا پرکاهی نمی‌ارزد
گداگر نیستی تا چندگیری نام حاتم را

به تقلید آشنای نشئهٔ تحقیق نتوان شد
چه‌امکان است سازدلربایی زلف‌پرچم‌را

ز وصل مدعاسعی طلب‌مایوس می‌گردد
به بیکاری نشاند التیام زخم مرهم را

به پاس عصمتند از بس هواخواهان رنگ گل
چو بو از حجره‌های غنچه می‌رانند شبنم را

نمایان است حال رفتگان از خاک این وادی
زنقش پا توان‌کردن سراغ ساغر جم را

هجوم پیچ و تابی زین‌گلستان دسته می‌بندم
به‌دامن جای‌گل‌چون زلف‌خوبان چیده‌ام خم‌را

نشاط زندگی خواهی نم چشمی مهیاکن
همین‌، اشک است اگرهست آبیاری نخل ماتم را

گر از زنار وارستیم فکر سبحه پیش آمد
نفس مصروف چندین پشه دارد تخم‌آدم را

شرار وحشی‌ام اما درین حیرتسرا بیدل
ز نومیدی به‌دوش سنگ دارم محمل رم را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۰۸

بوی وصلت‌گر ببالاند دل ناکام را
صحن این‌کاشانه زیر سایه‌گیرد بام را

طایر آزاد ماگر بال وحشت واکند
گردباد آیینه سازد حلقه‌های دام را

دیدن هنگامهٔ هستی شنیدن بیش نیست
وهم ما تا کی وصال اندیشد این پیغام را

منعم از نقش نگین جوی خیالی می‌کند
مفت حسرتها اگر سیراب سازد نام را

ساقیا امشب چو موج می پریشان دفتریم
رشتهٔ شیرازة ما ساز خط جام را

بختگی خواهی به درد بی‌نوایی صبرکن
آسمان سرسبز دارد میوه‌های خام را

نیره‌بختی نیز مفت اعتبار زندگی‌ست
شمع صبح عالم اقبال داند شام را

موج دریا را به‌ساحل‌همنشینی تهمت‌است
بیقراران نذر منزل کرده‌اند آرام را

شعلهٔ ما دورگرد الفت خاکستر است
دوش وحشت برنتابد جامهٔ احرام را

شوق می‌بالد به قدر رم نگاهیهای حسن
ورنه دام دلبری‌کو آهوان رام را

درچمن هم ازگزند چشم بد ایمن مباش
پرده زنبوری‌ست آنجا دیدة بادام را

چون خط پرگار بیدل منزل ما جاده است
جستجوهای هوس آغازکرد انجام را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 11 از 283:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA