انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 13 از 283:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۱۱۹

به‌تازگی نکشد عافیت دماغ مرا
مگر شکستن دل پرکند ایاغ مرا

شبی‌که دیده‌کنم روشن از تماشایت
فتیله مدتحیربو‌د چراغ مرا

ز برق یأس جگرسوز باده‌ای دارم
که شعله نیزنبوسد لب ایاغ مرا

نشاط باده به مینای غنچگیها بود
شکفتگی همه خمیازه‌کرد باغ مرا

خمار شیشهٔ چرخ از نگونی‌اش پداست
چسان علا‌ج‌کندکلفت دماغ مرا

در ابروی تو شکن‌پرورد تغافل چند
مقام فتنه مکن‌گوشهٔ فراغ مرا

هزاررنگ ز بخت سیاه من‌گل‌کرد
زمانه شوخی طاووس داد زاغ مرا

چوموج سرمه نهانم به‌چشم خوش نگهان
زحلقهٔ رم آهوطلب سراغ مرا

فسردگی مطلب از دلم‌که در ایجاد
به تیغ شعله بریدند ناف داغ مرا

مگر ز ناله تهی‌گشت سینهٔ بیدل
که خامشی است سبق عندلیب باغ مرا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۲۰

بس که دارد ناتوانی نبض احوال مرا
بازگشتن نیست از آیینه تمثال مرا

خاک نم‌گل می‌کندسامان خشکی از غبار
سیرکن هنگامهٔ ادبار و اقبال مرا

بسکه درمیزان هستی سنگ قدرم بیش بود
در عدم باکوه می‌سنجند اعمال مرا

تخم امّیدی به سودای حضوری‌کشته‌ام
سبزکن یارب سر در جیب پامال مرا

انتظار وعدة دیدار آخر واخرید
از غم ماضی شدن مستقبل حال مرا

رشتهٔ سازم چه امکانست‌گیردکوتهی
سایهٔ آن زلف پرورده‌ست آمال مرا

سبحه‌داران از هجوم دردسر نشناختند
آن برهمن زاد صندل بر جبین مال مرا

درتب شوق آرزوها زیرلب خون‌کرده‌ام
ناله جوشدگر بیفشارند تبخال مرا

جزعرق چون موج ازین‌دریاچه بایدبردپیش
شرم پرواز آب کرد افشاندن بال مرا

گر همه‌گردون شوم زین خرمن بیحاصلی
غیر خاک آخر چه باید بیخت غربال مرا

می‌کشم بار دل اما نقش می‌بندم به خاک
عجز، خوش نقاش عبرت‌کرد جمال مرا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۲۱

بی‌سخن باید شنیدن چون نگین نام مرا
زخم دل چندین زبان داده‌ست پیغام مرا

بی‌نشانی مقصدم اما سراغ ما و من
جامه‌ای دارد که پوشیده‌ست احرام مرا

عمرها شد در فضای بی‌نشان پر می‌زنم
آشیان در عالم عنقاست اوهام مرا

در غبارگردش رنگم خرام نازکیست‌؟
اندکی از خویش رو تا بشمری گام مرا

پردهٔ‌چشمم‌به‌برق حسرت‌دیدارسوخت
انتظار آخر مقشرکرد بادام مرا

قدردان فرصت ساز تماشایم چو شمع
جز غم آغاز داغی نیست انجام مرا

اوج‌اقبالم حضوپک‌نفس راحت‌بس است
سایهٔ دیوار دارد در بغل بام مرا

از سواد فقرگرد سرمه رنگ آورده‌ام
چشم اگر داری چراغ خانه‌کن شام مرا

نشکند رنگی‌که‌گلزاری نپردازد ز من
کلک نقاش است ساقی‌گردش جام مرا

حلقهٔ چشمی به راه انتظار افکنده‌ام
پر میفشان ای مژه تا نگسلی دام مرا

قاصد حسرت نصیبان وفا پیداست‌کیست
بخت برگرددکه خواند بر تو پیغام مرا

چارهٔ سودای من بیدل ز چشم یار پرس
عشق در مغز جنون پرورده بادام مرا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۲۲

قاصد به حیرت‌کن ادا تمهید پیغام مرا
کز من نمی‌ماند نشان گر می‌بری نام مرا

حرفی‌ست نیرنگ بقا، نشنیده‌گیر این ماجرا
می نیست جز رنگ صداگر بشکنی جام‌مرا

دارم ز سامان الست اول‌گداز آخر شکست
یک شیشه باید نقش بست آغاز وانجام مرا

هرچند تا عنقا رسی براوج همت نارسی
از خود برآتا وارسی‌کیفیت بام مرا

چون شمع‌گر وامانده‌م صد اشک محمل رانده‌ام
رو سبحه‌گیر از آبله تا بشمری گام مرا

برق حقیقت شعله زن آنگه دماغ ما ومن
ناپخته باید سوختن اندیشهٔ خام مرا

گردون‌که داغش باد مه‌، تا نشکند صبحم‌کله
در پردهٔ روز سیه می‌پرورد شام مرا

بر بوی صید رحمتی دارم سجود خجلتی
یک دانه نتون یافتن غیر ز عرق دام مرا

چشمی‌که شد حیران او برگل نمی‌آید فرو
آن سوی باغ رنگ و بو نخلی‌ست بادام مرا

بیدل زکلکم می‌چکد آب حیات نیک و بد
خضر است اگرکس می‌خورد امروز دشنام مرا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۲۳

بسکه چون‌گل پرده‌ها بر پرده شد سامان مرا
پیرهن در جلوه آبم‌گرکنی عریان مرا

تا به پستی‌ها عروج اعتبارم‌گل‌کند
خامشی چون آتش یاقوت زد دامان مرا

از پی اصلاح ناهمواری طبع درشت
آمد ورفت نفسها بس بود سوهان مرا

کاروان اشکم از عاجز متاعی‌ها مپرس
آبله محمل‌کش است از دیده تا دامان مرا

شوق دیدارم‌، چه‌سود ازخویش بیرون رفتنم
دیدهٔ یعقوبم و جا نیست درکنعان مرا

ای طلب دروصل هم مشکن غبارجستجو
آتشم‌گر زنده می‌خوهی ز پا منشان مرا

در شکست من بنای ناامیدی محکم است
فکر تعمیری ندارم تاکند ویران مرا

در غم‌آباد فلک چون خانهٔ وهم حباب
نیست جزیک عقدهٔ تار نفس‌، سامان مرا

زین سبکساری‌که در هرصفحه نقشم زایل است
عشق ترسم محو سازد از دل یاران مرا

همچو شبنم نیست در آشوبگاه این چمن
گوشهٔ امنی به غیر از دیدهٔ حیران مرا

می رسد دلدار رومن‌عمریست‌ازخودرفته‌ام
بک نگاه واپسین ای شوق برگردان مرا

در رهش چون خامه‌کار پستی‌ام بالاگرفت
آنچه بیدل‌، ناخن پا بود، شد مژگان مرا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۲۴

رخصت نظاره‌ای‌گر می‌دهد جانان مرا
می‌کشد خاکستر خود در ته دامان مرا

از اثرپردازی ناموس الفتها مپرس
شانهٔ زلف تحیر می‌شود مژگان مرا

بسکه گرد تیره‌بخیهاست فرش خانه‌ام
هرکه شد آیینهٔ او می‌کند حیران مرا

بر امید ابر رحمت دامنی آلوده‌ام
سیل پوشدرخت ماتم‌گرشود مهمان مرا

کشتزار حسرتم‌کز تیر باران غمت
می‌کند آب از حیا بی‌برگی عصیان مرا

از ثبات من چه می‌پرسی بنای حیرتم
ریشه در دل می‌دواند دانهٔ پیکان مرا

هر رگ‌گل شوخی چین جبین‌دیگراست
سیل می‌گردد هوای جنبش مژگان مرا

در غمت آخر هجوم ناتوانیهای دل
بی‌رخت‌سیر چمن‌کم‌نیست اززندان مرا

معنی برجستهٔ شوقم‌،نمی‌گنجم به لفظ
می‌کند چون‌ناله در جیب نفس پنهان مرا

سرخوش این باغم و اندیشهٔ بیحاصلی
همچو بوی‌گل نگردد پیرهن عریان مرا

از دل خون بسته گفتم عقده‌واری واکنم
می‌دهد ساغر به طاق ابروی نسیان مرا

گوی‌سرگردنم‌و درعرصهٔ موهوم‌حرص
دانه‌های نار جوشید از بن دندان مرا

درد الفت بودم و با بیخودی می‌ساختم
قامت خم‌گشته شد آخر خم چوگان مرا

گرشوم بیدل چوآتش فارغ ازدود جگر
اضطراب‌دل چو اشک آورد بر مژگان مرا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۲۵

سوار برق عمرم‌، نیست برگشتن عنانم را
مگر نام توگیرم تا بگرداند زبانم را

عدم کیفیتم خاصیت نقش قدم دارم
خرامی تا به زیرپای خود یابی نشانم را

به رنگ شمع‌گر شوقت عیار طاقتم‌گیرد
کند پرواز رنگ از مغز خالی استخوانم را

به‌مردن نیز از وصف خرامت لب نمی‌بندم
نگیرد سکته طرف دامن اشعار روانم را

غباری می‌فروشم در سر بازار موهومی
مبادا چشم بستن تخته‌گرداند دکانم را

به تدبیر دگر نتوان نشان مدعا جستن
شکست‌دل مگرچون موج زه‌بنددکمانم‌را

مخواه ای مفلسی ذلت‌کش تسلیم دونانم
زمین تا چند زیرپا نشاند آسمانم را

ز شرم‌عافیت محرومی‌جهدم چه‌می‌پرسی
عرق بیرون این دریا نمی‌خواهدکرانم را

ز درد دل درتن صحرا نبستم بار امیدی
جرس نالید و آتش زد متاع‌کاروانم را

نمی‌دانم ز بیداد دل سنگین کجا نالم
شنیدن نیست آن دوشی‌که بردارد فغانم را

تراوشهای آثارکرم هم موقعی دارد
مباد اسراف سازد منفعل روزی رسانم را

شبی چون شمع حرفی ازگداز عشق سرکردم
مکیدن ازلب هر عضو بوسی زد دهانم را

نفس بودم‌جنون پیمای‌دشت بی‌نشان‌تازی
دل از آیینه گردیدن‌گرفت آخر عنانم را

ز اسرار دهانی حرف چندی‌کرده‌ام انشا
به‌جز شخص عدم‌بیدل‌که‌می‌فهمد زبانم‌را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۲۶

گدازگوهر دل باده ناب است شبنم را
نم چشم تحیرعالم آب است شبنم را

نگردد جمع نوراگهی با ظلمت غفلت
صفای دل نمک در دیدهٔ خواب است شبنم را

جهان آیینهٔ دلدار و حیرانی حجاب من
چمن صد جلوه و نظاره نایاب است شبنم را

به هرجا می‌روم در اشک نومیدی وطن دارم
ز چشم خود جهان یک دشت سیلاب است شبنم را

نگردی غافل ای اشک نیاز از ترک خودداری
که بر دوش چکیدن سیر مهتاب است شبنم را

تماشا نیست کم، چشم هوس گر شرمناک افتد
حیا آیینهٔ گلهای سیراب است شبنم را

گل اشکم اگر منظور جانان شد عجب نبود
گذر در چشم خورشید جهانتاب است شبنم را

خط خوبان‌کمند غفلت اهل نظر باشد
رگ‌گلهای این‌گلشن رگ خواب است شبنم را

فضولی می‌کنم در انتظار مهر تابانش
گرفتم پرده بردارد،‌کجا تاب است شبنم را

به وصل گلرخان نتوان کنار عافیت جستن
که درآغوش‌گل‌، خون جگرآب است شبنم را

ضعیفی تهمت چندین تعلق بست بر حالم
ز پا افتادگی یک عالم اسباب است شبنم را

حیا بال هوس را مانع پرواز می‌گردد
نگه در دیده بیدل موجهٔ آب است شبنم را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۲۷

وهم راحت صید الفت‌کرد مجنون مرا
مشق تمکین لفظ‌گردانید مضمون مرا

گریه توفان‌کرد چندانی‌که دل هم آب شد
موج سیل آخر به دریا برد هامون مرا

داده‌ام ازکف عنان و سخت حیرانم‌که باز
ناکجا راند محبت اشک‌گلگون مرا

زین عبارتهاکه حیرت صفحهٔ تحریر اوست
گر نفهمی می‌توان فهمید مضمون مرا

ناخن تدبیر را بر عقدگوهر دست نیست
موج می مشکل‌گشاید طبع محزون مرا

چون‌شرر روزو شبم‌کرد رم کم‌فرضیی‌است
گردشی در عالم رنگ است گردون مرا

دل هم از مضمون اسرارم عبارت‌ساز ماند
آینه ننمود الا نقش بیرون مرا

یکقدم‌وارم‌چواشک‌ازخودروانی‌مشکل‌است
ای تپیدن‌گر توانی آب کن خون مرا

زیردست التفات چتر شاهی نیستم
موی سر در سایه پرورده است مجنون مرا

تا فلک یک مدّ آهم نارسا آهنگ نیست
سکته معدوم‌است مصرعهای‌موزون مرا

تارگیسو نیست بیدل رشتهٔ تسخیر من
از زبان‌ مار باید جست فسون مرا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۲۸

بسکه‌وحشت کرده‌است آزاد، مجنون‌مرا
لفظ نتواندکند زنجیر،مضمون مرا

در سر از شوخی نمی‌گنجدگل سودای من
خم حبابی می‌کند شور فلاطون مرا

داغ هم در سینه‌ام بی‌حسرت دیدار نیست
چشم مجنون نقش پا بوده‌ست هامون مرا

کودم تیغی‌که در عشرتگه انشای ناز
مصرع رنگین نویسد موجهٔ خون مرا

ساز من آزادگی‌، آهنگ من آوارگی
از تعلق تار نتوان بست قانون مرا

از لب خاموش‌توفان جنون را ساحلم
این حباب بی‌نفس پل بست جیحون مرا

عمر رفت ودامن نومیدی از دستم نرفت
ناز بسیارست برمن بخت واژون مرا

داغ یأسم ناله را درحلقهٔ حیرت نشاند
طوق قمری دام ره شد سرو موزون مرا

عشق می‌بازد سراپایم به‌نقش عجز خویش
خاکساریهاست لازم بید مجنون مرا

غافلم بیدل زگرد ترکتازیهای حسن
می‌دمد خط تاکند فکر شبیخون مرا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 13 از 283:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA