انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 14 از 283:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۱۲۹

دام یک عالم تعلق‌گشت حیرانی مرا
عاقبت‌کرد این در واکرده زندانی مرا

محو شوقم بوی صبح انتظاری برده‌ام
سرده‌ای حیرت همان در چشم قربانی مرا

جوش زخم سینه‌ام‌،‌کیفیت چاک دلم
خرمی مفت تو ای‌گل‌گر بخندانی مرا

ای ادب‌، سازخموشی نیز بی‌آهنگ نیست
همچو مژگان ساخت موسیقار حیرانی مرا

مدّعمرم‌یک‌قلم‌چون شمع‌دروحشت‌گذشت
آشیان هم برنیاورد از پرافشانی مرا

عجز هم‌چون‌سایه اوج‌اعتباری داشته‌ست
کرد فرش آستانت سعی پیشانی مرا

پرده ساز جنونم خامشی آهنگ نیست
ناله می‌گردم به هر رنگی‌که‌گردانی مرا

ناله‌واری سر ز جیب دل برون آورده‌ام
شعلهٔ شوقم‌، مباد ای یأس بنشانی مرا

احتیاج خودشناسی جوهر آیینه نیست
من اگر خود را نمی‌دانم تو می‌دانی مرا

بیدل افسون جنون شد صیقل آیینه‌ام
آب داد آخر به رنگ اشک عریانی مرا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۳۰

داغ عشقم‌، نیست الفت با تن‌آسانی مرا
پیچ وتاب شعله باشد نقش پیشانی مرا

بی‌سبب در پردهٔ اوهام لافی داشتم
شد نفس آخربه لب انگشت حیرانی مرا

از نفس بر خویش می‌لرزد بنای غنچه‌ام
نیست غیر از لب‌گشودن سیل ویرانی مرا

خلعت خونین‌دلان تشریف دردی بیش نیست
بس بود چون غنچه زخم دل‌گریبانی مرا

رازداریها به معنی‌کوس شهرت بوده است
چون حیا ازپوشش عیب است عریانی مرا

پر سبکروحم زفکر سخت جانی فارغم
چون شرر در سنگ نتوان‌کرد زندانی مرا

گرد بیتاب از طواف دامنی محروم نیست
زد به صحرای جنون آخرپریشانی مرا

همچو موجم سودن دست ندامت آب‌کرد
بعد ازین هم‌کاش بگدازد پشیمانی مرا

می‌روم از خویش در اندیشهٔ باز آمدن
همچو عمر رفته یارب برنگردانی مرا

غیر الفت برنتابد صافی آیینه‌ام
می‌کند تا خار و خس در دیده مژگانی مرا

این چمن یارب به خون غلتیدهٔ بیدادکیست
کرد حیرانی چوشبنم چشم قربانی مرا

جلوه مشتاقم بهشت ودوزخم منظورنیست
می‌روم از خویش در هرجاکه می‌خوانی‌مرا

چون شرارم ساز پیدایی حیا ارشادکرد
یعنی از خود چشم پوشانید عریانی مرا

می‌رود از موج بر باد فنا نقش حباب
تیغ خونخوارست بیدل چین پیشانی مرا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۳۱

به عجزی‌که داری قوی‌کن میان را
به حکمت نگردانده‌اند آسمان را

روان باش همدوش بی‌اختیاری
بلدگیر رفتار ریگ روان را

نفس‌گر همه موج‌گوهر برآید
ز دست‌گسستن نگیرد عنان را

درین انجمن ناکسی قدر دارد
زکسب ادب صدرکن آستان را

به عرض هنر لب‌گشودن نشاید
ز چیدن میاشوب جنس دکان را

چه دام است دنیا، چه نام است عقبا
تو معماری این خانه‌های گمان را

کسی بار دنیا نبرده‌ست بر سر
ز تسلیم بوسی‌ست سنگ‌گران را

به وهم تعین رمید ازتو راحت
ز پرواز پر داده‌ای آشیان را

به معرج دولت مکش رنج باطل
کجیهاست در هر قدم نردبان را

تنک مایهٔ فقر دارد سعادت
هماگیر بی‌مغزی استخوان را

ز لفظ آشنا شو به مضمون نازک
کمر حلقه‌کرده‌ست موی میان را

حسابیست در اتفاق دو همدم
عددهاست واحد زبان و دهان را

ز خودداری ماست محرومی ما
برون رانده خشکی ز دریا کران را

تمیزی نشد محو این نرگسستان
ندیدن گشوده‌ست چشم جهان را

سر وکار دنیا عیان است بیدل
مکرر مکن منفعل‌، امتحان را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۳۲

حیف است‌کشد سعی دگر باده‌کشان را
یاران به خط جام ببندید میان را

ما صافدلان سرشکن طبع درشتیم
بر سنگ ترحم نبود شیشه‌گران را

حسرت همه دم صید خم قامت پیری‌ست
گل در بر خمیازه بود شاخ‌کمان را

غفلت ز سرم باز نگردید چوگوهر
با دیده گره ساخته‌ام خواب گران را

عالم همه یار است تو محجوب خیالی
بند از مژه بردار یقین سازگمان را

آسوده روان جاده تشویش ندارند
منزل طلبی ترک مکن ضبط عنان را

ما و سحر از یک جگر چاک دمیدیم
آهی نکشیدیم‌که نگرفت جهان را

دیدار پرستیم مپرس از رم و آرام
پرواز نگاه است تحیر قفسان را

دل جمع‌کن ازکشمکش دهر برون آ
کاین بحر در آغوش گهر ریخت کران را

گردون همه پرواز و زمین جمله غبار است
منزل بنمایید اقامت‌طلبان را

سرمایه چو صبح از دو نفس بیش ندارید
بیهوده براین جنس مچینید دکان را

بیدل ز نفسها روش عمر عیان است
نقش قدم از موج بود آب روان را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۳۳

شدی پیر وهمان دربند غفلت می‌کنی جان را
به‌پشت خم‌کشی تاکی چوگردون بار امکان را

رباضت غره دارد زاهدان را لیک ازبن غافل
گه از خودگرتهی‌گشتند برگردند همیان را

بود سازتجرد لازم قبطع تعلفها-
برش رد به عرض بی‌نیامی تیغ عریان را

مروت‌گر دلیل همت اهل‌کرم باشد
چرا بر خاک ریزد آبروی ابر نیسان را

جهان از شور دلها خانهٔ زنجیر خواهد شد
میفشان بی‌تکلف دامن زلف پریشان را

به ذوق کامرانیهای عیش‌آباد رسوایی
ز شادی لب نمی‌آید به هم چاک‌گریبان را

دل از سطر نفس یک‌سرپیام شبهه می‌خواند
دبیر ناز بر مکتوب ما ننوشت عنوان را

مروت‌کیشی الفت‌، وفا مشتاق بوداما
غرور حسن رنگ ما تصورکرد پیمان را

به مضراب سبب آهنگ اسرارم نمی‌بالد
پریدنفای چشمم بال نگرفته‌ست مژگان را

به جزتسلیم‌، ساز جرأت دیگر نمی‌بینم
خمیدن می‌کشد بیدل کمان ناتوانان را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۳۴

عبث تعلیم آگاهی مکن افسرده طبعان را
که‌بینایی چو چشم‌ازسرمه‌ممکن نیست‌مژگان را

به غیر ز بادپیمایی چه دارد پنجهٔ منعم
ز وصل زرهمان یک‌حسرت آغوش‌است‌میزان‌را

به هرجا عافیت رو داد نادان در تلاش افتد
دویدن ریشهٔ گلهای آزادی‌ست طفلان را

حسد را ریشه نتوان یافت جزدر طینت ظالم
سر دنباله دایم در دل تیر است پیکان را

درشتان را ملایم طینتیهایم خجل دارد
زبان از نرمگویی سرنگون افکند دندان را

اگر سوزد نفس از شور محشرباج می‌گیرد
خموشیهای این نی درگره دارد نیستان را

کتاب پیکرم یک موج می شیرازه می‌خواهد
نم آبی فراهم می‌کند خاک پریشان را

فغان‌کاین نوخطان ساده‌لوح از مشق بیباکی
به آب تیغ می‌شویند خط عنبرافشان را

دگرکو تحفه‌ای تا گلرخان فهمند مقدارش
چو نقش پا به‌خاک افکنده‌اند آیینهٔ جان را

چو بوی‌گل لباس راحت ما نیست عریانی
مگر درخواب بیندپای مجنون وصل‌دامان را

به‌بی‌سامانی‌ام وقت‌است اگر شور جنون‌گرید
که دستی‌گرکنم پیدا نمی‌یابم‌گریبان را

به‌چشم خونفشان بیدل توآن بحرگوهرخیزی
که لاف آبرو پیشت‌گدازد ابر نیسان را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۳۵

هرچند گرانی بود اسباب جهان را
تحریک زبان نیشتر است این رگ جان را

بیتاب جنون در غم اسباب نباشد
چون نی به خمیدن نکشد ناله‌کشان را

بیداری من شمع صفت لاف زبانی‌ست
دل زاد ره شوق بود ر‌یگ روان را

آفاق فسون انجمن شور خموشی‌ست
دارم ز خموشی به‌کمین خواب‌گران را

ایمن نتوان بود ز همواری ظالم
حیرت لگن شمع زبان ساز دهان را

بنیاد کج‌اندیش شود سخت ز تهدید
در راستی افزونی زخم است سنان را

ممسک نشود قابل ایمان خساست
از بند قوی مهره مکن پشت‌کان را

ما را به غم عشق همان عشق علاج است
تا نشمرد انگشت شهادت لب نان را

خط فیض بهار دگر از حسن تو دارد
مهتاب بود پنبهٔ ناسورکتان را

وقت است‌کنون‌کز اثر خون شهیدان
جوش رگ‌گل می‌کند این شعله دخان را

عشرت هوس رفتن رنگم چه توان‌کرد
شمشیر تو یاقوت‌کند سنگ فسان را

باشدکه سراز منزل مقصود برآریم
کردند بهار چمن شمع خزان را

بیدل نفست خون مکن از هرزه درایی
چون جاده درین دشت فکندیم عنان را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۳۶

هوس مشتاق رسوایی مکن سودای پنهان را
به روی خندهٔ مردم مکش چاک‌گریبان را

به برق ناله آتش در بهار رنگ و بو افکن
چو شبنم آبرویی نیست اینجا چشم‌گریان را

براین محفل نظر واکردنم چون شمع می‌سوزد
تبسم در نمک خواباند این زخم نمایان را

کفی افشانده‌ام چون صبح لیک از ننگ بیکاری
به‌وحشت دسته می‌بندم شکست رنگ امکان‌را

به عرض ناز معشوقی‌کشید ازگریه‌کار من
سرشک آخر سرانگشت حنایی‌کرد مژگان را

نقاب از آه من بردار و چاک دل تماشاکن
حجابی نیست جزگرد نفسها صبح عریان را

غباری دیده‌ای دیگر ز حال ما چه می‌پرسی
شکست آیینه پرداز است رنگ ناتوانان را

ز محو جلوه‌ات شوخی سر مویی نمی‌بالد
نگه در دیدهٔ آیینه خون شد چشم حیران را

زگرد رنگ این‌گلشن‌، نبود مکان برون جستن
به رنگ صبح آخر بر خود افشاندیم دامان را

ز بینایی‌ست از خار علایق دامن فشاندن
نگاه آن به‌که بردارد ز ره خویش مژگان را

درین‌گلشن به این تنگی نباید غنچه‌گردیدن
چوگل یک چاک دل واشو به‌دامن‌کش‌گریبان را

مجو از هرزه ‌طبعان جوهر پاس نفس بیدل
که حفظ بوی خود مشکل بودگلهای خندان را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۳۷

الهی پاره‌ای تمکین رم وحشی نگاهان را
به قدر آرزوی ما شکستی‌کج‌کلاهان را

به‌محشرگر چنین باشد هجوم حیرت قاتل
چو مژگان بر قفا یابند دست دادخواهان را

چه‌امکان است خاک ما نظرگاه بتان گردد
فریب سرمه‌نتوان داداین‌مژگان سیاهان‌را

رعونت مشکل است‌از مزرع ما سربرون آرد
که پامالی بود بالیدن این عاجزگیاهان را

گواهی چون خموشی نیست بر معمورهٔ دلها
سواد دلگشایی سرمه بس باشد صفاهان را

زشوخیهای جرم‌خویش می‌ترسم‌که‌در محشر
شکست دل به حرف آرد زبان بیگناهان را

توان زد بی‌تأمل صد زمین و آسمان برهم
کف افسوس اگر باشد ندامت دستگاهان را

نشانها نقش بر آب است در معمورهٔ امکان
نگین بیهوده در زنجیر دارد نام شاهان را

درین‌گلشن‌کهٔکسر رنگ‌تکلیف هوس‌دارد
مژه برداشتن‌کوهی است استغنا نگاهان را

صدایی از درای‌کاروان عجز می‌آید
که حیرت، هم به راهی می‌بردگم‌کرده راهان را

مزاج فقر ما باگرم وسرد الفت نمی‌گیرد
هوایی نیست بیدل سرزمین بی‌کلاهان را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۳۸

چنان پیچیده توفان سرشکم‌کوه و هامون را
که‌نقش پای هم‌گرداب‌شد فرهاد و مجنون‌را

جنون می‌جوشد از مدّ نگاه حیرتم اما
به‌جوی رگ صدانتوان شنیدن موجهٔ خون را

چو سیمت‌نیست‌خامش‌کن‌که‌صوتت براثرگردد
صداهای عجایب از ره سیم است قانون را

تبسم ازلب او خط کشید آخر به خون من
نپوشید از نزاکت پردهٔ این لفظ مضمون را

به هرجا می‌روم ازحسرت آن شمع می‌سوزم
جهان آتش بود پروانهٔ از بزم بیرون را

درشتیهاگوارا می‌شود در عالم الفت
رگ‌سنگ ملامت رشتهٔ جان بود مجنون را

به خون می‌غلتم از اندیشهٔ ناز سیه مستی
که چشم‌شوخ او درجام می حل‌کرد افیون را

دل داناست گر پرگارگردون مرکزی دارد
چو جوش می، سر خم‌، مغز می‌داند فلاطون را

چه سازد موی پیری با دل غفلت سرشت من
که برآلایش باطن تصرف نیست صابون را

مشو زافتادگان غافل‌که آخر سایهٔ عاجز
به‌پهلو زیردست خویش‌سازدکوه وهامون را

ز سرو و قمریان پیداست بیدل کاندرین‌گلشن
به‌سر خاکستر است از دورگردون طبع موزون را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 14 از 283:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA