ارسالها: 6216
#141
Posted: 9 Apr 2012 07:35
غزل شمارهٔ ۱۳۹
نظر برکجروان از راستان بیش استگردونرا
که خاتم بیشتر دردل نشاند نقش واژون را
شهیدم لیک میدانمکه عشق عافیت دشمن
چویاقوتم به آتش میبرد هر قطرهٔ خون را
در آغوش شکنج دام الفت راحتی دارم
خیال زلف لیلی سایهٔ بیدست مجنون را
گر از شور حوادث آگهی سر درگریبانکن!
حصار عافیت جز خم نمیباشد فلاطون را
نه تنها اغنیا را چرخ برمیدارد از پستی
زمین هملقمههای چرب داندگنج قارون را
شعور جسم زنجیریست در راه سبکروحان
کهچونخط نقشبندد، پایرفتن نیستمضمونرا
دل است آن تخم بیرنگیکه بهر جستجوی او
جگر سوراخ سوراخ استنه غربالگردون را
بهقدرکوشش عشق ست نعل حسن درآتش
صدای ثیشهٔ فرهاد مهمیز استگلگون را
خیال ماسوا فرش است دروحدتسرای دل
درون خویش دارد خانهٔ آیینه بیرون را
حوادثمژدهٔامناست اگردلجمعشدبیدل
گهرافسانهداندشورش امواججیحون را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#142
Posted: 9 Apr 2012 07:38
غزل شمارهٔ ۱۴۰
نمیدانم چه تنگی درهم افشرد آه مجنون را
رم اینگردباد آخر به ساغرکرد هامون را
به هر مژگان زدن سامان صد میخانه مستیکن
کهخط جوشیدودرساغرگرفتآنحسن میگونرا
به امید چکیدن دست و پایی میزند اشکم
تنزل در نظر معراج باشد همت دون را
دراینگلشن تسلی دادوضع سرو و شمشادم
که یک مصرع بلند آوازه دارد طبع موزون را
به تسخیر جهان بیحس از تدبیر فارغ شو
نفسفرساکنی تاکی به مار مرده افسون را
عروج جاه منع سفله طبعیها نمیگردد
به این سامان عزت بوی تمکین نیستگردون را
ز سختیهای حرص است اینکه خاک اژدها طینت
فرو بردهست اما هضم ننمودهست قارون را
فنا می شوید ازگردکدورت دامن هستی
چو آتش میکند خاکستر ما کار صابون را
که باور دارد این حرف از شهید بینوای من
که رنگی از حنای دست قاتل دادهام خون را
رموز خاکساران محبت کیست دریابد
مگر جولان لیلی ناله سازدگرد مجنون را
اثرها بنگر اما ازتصرف دم مزن بیدل
به چون وچند نتوان حکمکردن صنع بیچون را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#143
Posted: 9 Apr 2012 07:40
غزل شمارهٔ ۱۴۱
اگر اندیشه کند طرز نگاه او را
جوش حیرت مژه سازد نگه آهو را
ما هم ازتاب وتب عشق به خود میبالیم
بر سر آتش اگر هست دمیدن مو را
عرض شوخی چه دهد نالهٔ محروم اثر
تیغ بیجوهر ماکرد سفید ابرو را
بسکه تنگ است فضای چمن از نالهٔ من
بر زمین برگل از سایه نهد پهلو را
سرنوشتم نتوان خواند مگر در تسلیم
توأم جبههٔ خود ساختهام زانو را
خاک گردیدم و از طعن خسان وارستم
آخر انباشتم از خود دهن بدگو را
نبض دل هم به تپش ناله طرازنفس است
چنگ اگر شانه به مضراب زندگیسو را
خال از نسبت رخسار تو رنگینتر شد
قرب خورشید به شبکرد مدد هندو را
صافی دیده و دل مانع تمییز دوییست
پشت عینک به تفاوت نرساند رو را
تا نظر میکنی ازکسوت رنگ آزادیم
رگگل چند به زنجیرنشاند بورا
بیدل اینعرصه تماشاکدة الفت نیست
سبزکردهست در و دشت رم آهو را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#144
Posted: 9 Apr 2012 07:41
غزل شمارهٔ ۱۴۲
بهگلشنیکه دهم عرض شوخی او را
تحیرآینهٔ رنگ میکند بو را
خموشگشتم و اسرار عشق پنهان نیست
کسی چه چارهکند حیرت سخنگو را
سربریدههماینجا چوشمع بیخواباست
مگر به بالش داغی نهیم پهلو را
ندانم از اثرکوشش کدام دل است
که میکشند به پابوس یارگیسو را
چه ممکن است نگرددکباب حیرانی
نمودهاند به آیینه جلوة او را
به سینه تا نفسی هست، مشق حسرتکن
امل به رنگکشیدهست خامهٔ مو را
غبار آینهگشتی، غبار دل مپسند
مکن به زشتی روجمع، زشتی خورا
اگر به خوان فلک فیض نعمتی میبود
نمینمود هلال استخوان پهلو را
دمی به یاد خیال تو سر فرو بردم
به آفتاب رساندم دماغ زانو را
گرفته است سویدا سواد دل بیدل
تصرفیست درین دشت چشم آهو را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#145
Posted: 9 Apr 2012 07:45
غزل شمارهٔ ۱۴۳
سرمه سنگین نکند شوخی چشم اورا
درس تمکین ندهد گرد، رم آهورا
زخم تیغش به دل ز داغ، مقدم باشد
پایه از چشم، بلند است خم ابرو را
جبههٔ ما و همان سجدهٔ تسلیم نیاز
نقش پا،کیکند از خاک تهی پهلو را
هدف مقصد ما سخت بلند افتادهست
باید از عجزکمان کرد خم بازو را
در مقامیکه بود جلوهگه شاهد فکر
جوهر از موی سر است آینهٔ زانو را
نرمیدهست معانی ز صریر قلمم
رام دارد نی تیرم به صدا آهو را
نغمهٔ محفل عشاق شکست سازاست
چینی بزم جنون باش و صداکن مو را
جهل باشد طمع خلق زسرکش صفتان
هیچ دانا زگل شمع نخواهد بو را
طبع دون از ره تقلید به نیکان نرسد
پای اگر خوابکند چشم نخوانند او را
هستی تیرهدلان جمله به خواریگذرد
سایه دایم به سر خاک کشدگیسو را
وحشتما چه خیال ست بهراحت سازد
ناله آن نیستکه ساید به زمین پهلورا
بیدل از بال و پر بسته نیاید پرواز
غنچه تا وا نشود جلوه نبخشد بورا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#146
Posted: 9 Apr 2012 09:03
غزل شمارهٔ ۱۴۴
مکن ز شانه پریشان دماغگیسو را
مچین به چین غضب آستین ابرورا
نگاه را مژهات نیست مانع وحشت
به سبزهای نتوان بست راه آهو را
به کنه مطلب عشاق راه بردن نیست
گل خیال تو بیرون نمیدهد بو را
سریکه نشئهپرست دماغ استغناست
بهکیمیا ندهد خاک آن سرکو را
عتاب لالهرخان عرض جوهر ذاتیست
ز شعلهها نتوان بردگرمی خو را
کجا بهکشتن ما حسن میکندتقصیر
که زیر تیغ نشاندهست نرگس او را
خط غرور مخوان آنقدر ز لوح هوا
یکی مطالعهکن سرنوشت زانو را
خجالت من و ما آبیار مزرع ماست
عرق سحاب بهاراست رستن مو را
چو سایهعمر به افتادگی گذشت اما
به هیچ جای نکردیمگرم پهلو را
به دامن شب ما از سحر مگیر سراغ
بیاض دیده به خواب است چشم آهو را
ز پیچ وتاب میانش بیان مکن بیدل
به چشم مردم عالم میفکن این مو را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#147
Posted: 9 Apr 2012 09:05
غزل شمارهٔ ۱۴۵
کیست بردارد ز اهل معرفت ناز تو را
گنبد دستارکو بردارد آواز تو را
جزصدای لفظنامربوط او معنیکجاست
نغمهٔ دولاب آهنگی بود ساز تو را
پیری و طفلی بجا، نقص وکمال تواماند
نیست چندان امتیاز انجام و آغاز تو را
درتغافل همنگه میپروردبیشیوه نیست
سرمهٔ نیرنگ باشد چشم غمازتو را
میکندقطع سخن، اظهارفضلش آفتاست
جز بریدنکی بود حرفی لبگازتو را
ازتماشا حیرت بیبهره چون آیینه است
شوق بینایی نباشد دیدهٔ باز تو را
تا نگردد فاش سرّ مستیات مگشای چشم
چون پریکاین شیشه ظاهرمیکند رازتورا
خم شد از بارتعلق قامتت زیبنده نیست
دعوی وارستگی چون سرو انداز تو را
بیدل ارباب تأمل با عروجت چونکنند
آشیان برتر بود از رنگ پرواز تو را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#148
Posted: 9 Apr 2012 09:06
غزل شمارهٔ ۱۴۶
حسن شرم آیینه داند روی تابان ترا
چشمعصمت سرمهخواندگرد دامان تو را
بسکه بر خود میتپد از آرزوی ناوکت
میکند در سینه دل همکار پیکان تو را
در تماشایت همین مژگان تحیر ساز نیست
هر بن مو چشم قربانیست حیران تو را
گلشناز اوراقگل عمریستپیش عندلیب
میگشاید دفتر خون شهیدان تو را
درگرفتاری بود آسایش عشاق و بس
آشیان از حلقهٔ دام است مرغان تو را
سرمه از خاک شهیدانگر نینگیزد غبار
کیست تا فهمد زبان بینوایان تو را
غیر جرم عشق در آزار ما آزردگان
حیله بسیار است خوی ناپشیمان تو را
طیلسان را از غبار خود بهدوش افکندنست
تا توان بستن به دل احرام دامان تو را
پیکر مجنون بهتشریف دگرمحتاج نیست
کسوت خارا همان زیباست عریان تو را
نشئهٔ عمر خضر جوش دوبالا میزند
گر عصا گیرد بلندیهای مژگان تو را
میتواند دقتم فرق شکست از موجکرد
لیک نشناسم ز رنگ خویش پیمان تو را
ای دلگمکرده مطلب هرزه نالی تا بهکی
جوش ابرامت اثرگم کرد افغان تو را
تا شوی یک چشم رسوای تماشای بتان
چون مژه صد چاک میبایدگریبان تو را
بیدل از رنگین خیالیهای فکرت میسزد
جدول رنگ بهار اوراق دیوان تو را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#149
Posted: 9 Apr 2012 09:07
غزل شمارهٔ ۱۴۷
کردهام سرمشق حیرت سرو موزون تورا
ناله میخوانم بلندیهای مضمون تو را
شام پرورد غمم با صبح اقبالم چهکار
تیرهبختی سایهٔ بید است مجنون تو را
خاکهای این چمن میبایدم بر سر زدن
بسکهگل پوشید نقش پایگلگون تو را
ساز محشرگشت آفاق از نگاه حیرتم
درنی مژگان چه فریاد است مفتون تو را
شور استغنابرون از پردههای عجز نیست
رشتهٔ ماسخت پیچیدهست قانون تو را
فهم یکتاییست فرق اعتبارات دویی
عمرهاشد خواندهام برخویش افسون تورا
هرچه میبینم سراغی از خیالت میدهد
هردو عالم یکسر زانوست محزون تورا
ای دلدیوانه صبریکز سویدا چاره نیست
دیدهٔ آهو فرو بردهست هامون تو را
بیدل آزادی گر استقبال آغوشت کند
آنقدر واشوکه نتوان بست مضمون تو را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#150
Posted: 9 Apr 2012 09:09
غزل شمارهٔ ۱۴۸
به حیرت آینه پرداختند روی تو را
زدند شانه ز دلهای چاک موی تو را
چه آفتی توکه از شوخیت زبان شرار
بهکام سنگ برد شکوههای خوی تو را
زخارهرمژه صد رنگ موجگل جوشد
به دیدهگرگذر افتد خیال روی تو را
غلام زلف تو سنبل، اسیر روی توگل
بنفشه بنده خط سبز مشکبوی تو را
ز رنگ غازه فروشد به شاهدان چمن
نسیم اگر برباید غبارکوی تو را
ز تیغ ناز توام این قدر امید نبود
به زخم دلکه روانکرد آب جوی تو را
ندانم از دل تنگکه جسته است امشب
که غنچهها به قفسکردهاند بوی تو را
به حرف آمدی و زخمکهنهام نو شد
به حیرتم چه نمک بودگفت وگوی تورا
تپیدن دل عشاق نسخهپرداز است
دقایق طلب وبحث جستجوی تورا
بهار حسرت ما زحمت خزان نکشد
کستگی نبرد رنگ آرزوی تو را
درین چمن بهچه سرمایهخوشدلی بیدل
که شبنمی نخریدهست آبروی تو را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm