انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 16 از 283:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۱۴۹

گداز سعی دلیل است جستجوی تو را
شکست آینه‌، آیینه است روی تو را

ز دست لطف و عتابت در آتش و آبم
بهشت‌و دوزخ ماکرده‌اند خوی تو را

به هرطرف نگری، شوق‌،‌محو خودبینی‌ست
دکان آینه‌گرم است چارسوی تو را

به ترهات مده زحمت نفس زاهد
که ازاثر، نمکی نیست های وهوی تورا

ز خاک میکده سرمایهٔ تیمم‌گیر
که هیچ معصیتی نشکندوضوی‌تورا

به‌چاک جیب سحر فکربخیه برباد است
گسسته‌اند چو شبنم ز هم رفوی تو را

چه لازم است‌کشی انتظار تیغ اجل
فشارآب بقا بس بودگلوی تو را

بود به جرم درستی شکست‌کار حباب
پری‌ست آنکه تهی می‌کند سبوی تورا

غم شکنجهٔ اوهام تا به‌کی خوردن
به رنگ آن همه نشکسته‌اند بوی تورا

زفرق تا قدم افسون حیرتی بیدل
کسی چه شرح دهد معنی نکوی تورا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۵۰

مغتنم‌گیرید دامان دل آگاه را
محرمان لبریزیوسف دیده‌اند این چاه را

در دبستان طلب تعطیل مشق درد نیست
همچونال خامه در دل خشک‌مپسند آه‌را

زحمت شیب و شباب ازپیکرخالی مکش
محوگیر از خاطر این تصویر سال و ماه را

درخور هرکسوت اینجا تار و پود دیگر است
بر نوای نی متن ماسورهٔ جولاه را

پند ناصح پر منغص‌کرد وقت می‌کشان
ازکجا آورد این خر نغمهٔ جانکاه را

ناتوانی‌گر شفیع ما نگردد مشکل ست
عاجزان دارند یک سر زیر دندان‌کاه را

چاپلوسی در طبیعت چند پنهان داشتن
حیله آخر پوست بر تن می‌درّد روباه را

تاگهر باشد، حباب‌، آرایش عزت مباد
از سر بی‌مغز بردارید تاج شاه را

می‌توان‌کردن بدی را هم به حرف نیک‌، نیک
از اثر خالی مدان خاصیت افواه را

مرگ هم زحمتکش هستی‌ست تاروز حساب
منزل ما جمع دارد پیچ وتاب راه را

کارها داریم بیش از رنج دنیا، چاره نیست
احتیاج است آنکه رغبت می‌کند اکراه را

چون شرارم امتحان مدّ فرصت داغ‌کرد
یک‌گره میدان نبود این رشتهٔ کوتاه را

ای هوس شکرقناعت‌کن‌که استغنای فقر
بر سر ما چتر شاهی‌کرد برگ‌کاه را

یار غافل نیست بیدل لیک از شوق فضول
لغزش پا در هوای اشک دارد آه را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۵۱

بدزدگردن بی‌مغز برفراخته را
به وهم تیغ مفرسا نیام آخته را

در این بساط ندامت چو شمع نتوان کرد
قمارخانهٔ امید رنگ باخته را

به‌گردن دل فرصث‌شمار باید بست
ستم ترانهٔ گریال نانواخته را

جهان پسث مقام عروج فطرت نیست
نگون‌کنید علم‌های سرفراخته را

تکلف من و مای خیال بسیار است
نیاز خوب کن افسانه‌های ساخته را

ز خلق‌گوشه‌گرفتن سلامت است اما
خیال اگر بگذارد به خویش ساخته را

فروتنی‌کن و تخفیف زیرد‌ستان باش
که رنجهاست به‌گردن سر فراخته را

تلاش ما چوسحرشبنم حیا پرداخت
عرق شد آینه آخر نفس‌گداخته را

حق است آینه‌، ا‌ینجا‌، خیال ما وتو چیست
که دید سایهٔ در آفتاب تاخته را

به طبع‌کارگه عشق آتش افتاده است
کسی چه آب زند آشیان فاخته را

چوسود اگربه فلک رفت‌گرد ما بیدل
ز سجده نیست‌امان عجز خودشناخته را
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۵۲

عقبه‌ای دیگر نباشد روح از تن رسته را
نیست بیم سوختن دود زآتش جسته را

شکوه ازگردون دلیل‌تنگدستیهای ماست
ناله در پرواز باشد طایر پربسته را

انتظام عافیت از عالم کثرت مخواه
بی‌ثبات‌است اعتبار رنگ و بوگل دسته‌را

همچوسروآزادگان را قیدالفت راستی‌ست
خط مسطر دام باشد مصرع برجسته را

از زبان چرب و نرم خلق دارم وحشی
کز دهان شیر نشناسم دهان بسته را

جوهر وارستگان مشکل اگر ماند نهان
راه در چشم‌است‌گرد بر زمین ننشسته را

از شکسش دل نمی‌افتد ز چشم اعتبار
کس نمی‌خواهد ته پا شیشه بشکسته را

موج چون با یکدگر جوشیدگوهرمی‌شود
دل توان‌گفتن نفسهای به هم پیوسته را

غنچه‌ها در بستر زخم جگر آسوده‌اند
ای نسیم آتش مزن دلهای الفت خسته را

باکلام آبدارت‌کی رسد لاف‌گهر
بیدل اینجا اعتباری نیست حرف بسته را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۵۳

نیست باک از برق آفت دل به‌آفت بسته‌را
زخم‌خنجر فارغ از تشویش دارد دسته را

برنمی‌آید درشتی با ملایم‌طینتان
می‌شکافد نرمی مغز استخوان پسته را

خاک نتواند نهفتن جوهر اسرار تخم
طبع‌دون‌کی پاس داردنکتهٔ سربسته را

یأس‌ ‌کرد آخر سواد موج دریا روشنم
خواندم‌از مجموعهٔ آفاق نقش شسته‌را

نشئه را از شوخی خمیازهٔ ساغر چه باک
نیست از زنجیرپروا نالهٔ وارسته را

خصم عاجز را مدارا کن اگر روشندلی
می‌کشد شمع ازمژه خاربه‌پا بشکسته را

نسخهٔ حسن آنقدر روشن سوادافتاده است
کز تغافل می‌توان خواندن خط نارسته را

محوشد هستی وتشویش من وماکم نشد
شبهه‌بسیار است مضمون ز خاطرجسته را

تا زغفلت وارهی درفکرجمعیت مباش
تهمت خواب است مژگان بهم پیوسته را

دام راه دل نشد بیدل خم وپیچ نفس
پاس‌گوهر نیست‌ممکن رشتهٔ بگسسته‌را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۵۴

قید هستی نیست مانع خاطرآزاده را
در دل مینا برون‌گردی‌ست رنگ باده را

خوابناکان را نمی‌باشد تمیز روز و شب
ظلمت ونور است یکسان تن به‌غفلت داده‌را

ناتوانی مشق دردی کن که در دیوان عشق
نیست خطی جز دریدن نامه‌های ساده را

همچوگوهر سبحهٔ یکدانهٔ دل جمع‌کن
چند چون‌کف بر سر آب افکنی سجاده را

نیست سرو از بی‌بری ممنون احسان بهار
بار منت خم نسازدگردن آزاده را

آب در هر سرزمین دارد جدا خاصیتی
نشئه باشد مختلف در هر طبیعت باده را

اشک یأس‌آلوده بود، از دیده بیرون ریختم
خاک بر سرکردم این طفل ندامت زاده را

هرکجا عبرت سواد خاک روشن می‌کند
خجلت‌کوری‌ست چشم از نقش پا نگشاده را

بی‌نفس‌گشتن طلسم راحت دل بوده است
موج منزل می‌زنم تا محوکردم جاده را

بیدل از تسلیم‌، ما هم صید دلهاکرده‌ایم
نسبتی ، با زلف می‌باشد سر افتاده را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۵۵

کو دماغ جهد، تن در خاکساری داده را
ناتوانی سخت افشرده‌ست نبض جاده را

وصل نتواند خمار حسرت دلها شکست
کم نسازد می‌کشی خمیازه جام باده را

از زبان خامشی تقریر من غافل مباش
جوهرتیغ است این موج به جا استاده را

نیست ممکن رنگ را با بوی‌گل آمیختن
کم رسد گردکدورت دامن آزاده را

بی‌تکلف شعله جولان تمنای توایم
نقش پای ما به رنگ شمع سوزد جاده را

شوخی چشمت هم‌از مژگان توان دیدآشکار
گردن مینا بود رگهای تاک این باده را

سینه صافی می‌کند آیینه را دام مثال
از قبول نقش نبود چاره لوح ساده را

موج درگوهر زآشوب تپشها ایمن است
نیست تشویش دگر در بند دل افتاده را

زندگی نذر فناکن از تلاش سوده باش
حفظ تاکی مشت خاری سوختن آماده را

ساز ‌خسّت نیست بیدل بی‌درشتیهای طبع
کمتر افتد نرمی پستان زن نازاده را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۵۶

گل بر رخت‌گشود نقاب‌کشیده را
آیینه آب داد ز روی تو دیده را

عمریست درسم‌از لب‌لعل خموش تست
یعنی شنیده‌ام سخن ناشنیده را

ماییم و حیرتی و سر راه انتظار
امید منقطع نشود دام چیده را

نتوان به وحشت از سر آسودگی‌گذشت
دام ره است‌گوش صدای رمیده را

خالی‌ست بزم صحبت ما ورنه در میان
فرصت‌کجاست اشک ز مژگان چکیده را

اندیشه فال وهم زد و عمر نام‌کرد
گرد رم به دام نفس واتپیده را

گرداب را نشد خس و خاشاک عیب‌پوش
مژگان ندوخت چاک گریبان دیده را

دردسر زبان مده از حرف نارسا
از خم برون میار می نارسیده را

در زیر چرخ یک مژه راحت طمع مدار
آفت‌شناس سایهٔ سقف خمیده را

کرد آب بی‌زبانی مینای بسملم
در موج خون صداست‌گلوی بریده را

خواری جزای پای ز دامن‌کشیدن است
دریاب اشک از مژه بیرون دویده را

تا زندگی‌ست عمر اقامت نصیب نیست
وحشت شکسته دامن صبح دمیده را

در دام اضطراب‌کشد عشق را هوس
آرام نیست آتش خاشاک دیده را

بیدل به دام سبحه محال است فکر صید
بی‌موج باده طایر رنگ پریده را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۵۷

نیست با مژگان تعلق اشک وحشت پیشه را
دانهٔ ما دام راه خوی داند ریشه را

عیش ترک خانمان از مردم آزاد پرس
کس نداند جزصدا قدرشکست شیشه را

می‌شود اسرار دل روشن زتحریک زبان
می‌دهداین برگ‌، بوی غنچهٔ اندیشه را

کم ز هول مرگ نبود غلغل شور جهان
نعرهٔ شیراست مطرب مجلس این بیشه را

همت فرهاد ما را سرنگونی می‌کشد
ناخن خاریدن سرگر شمارد تیشه را

گر شود دشمن ملایم چشم لطف از وی مدار
مومیایی چاره ننماید شکست شیشه را

طبع را فیض خموشی می‌کند معنی شکار
نیست دامی جز تأمل وحشی اندیشه را

موج صهباگر به‌مستان زندگی بخشد رواست
از رگ تاک است میراث‌کرم این ریشه را

عشق بردارد اگر مهر از زبان عاجزان
نالهٔ یک نی به آتش می‌دهد صد بیشه را

نوراین آیینه را جوهر نمی‌گردد حجاب
نیست مژگان سد ره چشم تماشاپیشه را

گر نباشد بی‌تمیزیها مآل‌کار عشق
کوهکن برصورت شیرین نراند تیشه را

مفلسان را بیدل از مشق خموشی چاره‌نیست
تنگدستی باز می‌دارد ز قلقل شیشه را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۵۸

بیاکه جام مروت دهیم حوصله را
به سایهٔ کف پا پروریم آبله را

به وادیی که تعلق دلیل کوشش‌هاست
ز بار دل به زمین خفته‌گیر قافله را

ز صاحب امل آزادگی چه مکان است
درین بساط‌گرانخیزی است حامله را

ز انقلاب حوادث بزرگی ایمن نیست
به طبع‌کوه اثر افزونتر است زلزله را

محبت از من و تو رنگ امیتازگداخت
تری و آب سزاوار نیست فاصله را

به‌کج ادایی حسن تغافلت نازم
که یاد اوگلهٔ ناز می‌کندگله را

چوصبح یک دونفس مغتنم شمربیدل
مکن دلیل اقامت چو زاهدان چله را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
صفحه  صفحه 16 از 283:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA