انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 17 از 283:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۱۵۹

از سپند مایه می‌یابد سراغ ناله را
گرد پیشاهنگ کرد این کاروان دنباله را

داغ حسرت سرمه‌گرداند به دلها ناله را
برلب آواز شکسن نیست جام لاله را

ما سیه بختان حباب گریهٔ نومیدی‌ایم
خانه بر آب است یک سر مردم بنگاله را

عقل رنگ‌آمیز،کی‌گردد حریف درد عشق
خامهٔ تصویرکی خواهدکشیدن ناله را

عافیت‌سنجان طریق عشق کم پیموده‌اند
دور می‌دارند ازین ره خانه جوی خاله را

از ره تقلید نتوان بهرة عزت‌گرفت
نشئهٔ جمعیت‌گوهر نباشد ژاله را

درتب عشقم سپندی‌گر نباشد‌گو مباش
از نفس بر روی آتش می‌نهم تبخاله را

برق جولانی‌که ما را در دل آتش نشاند
می‌کند داغ ازتحیر شعلهٔ جواله را

کشتهٔ آن چشم مخمورم‌که مد سرمه‌اش
تا سرکوی تغافل می‌کشد دنباله را

شوخی‌حسنش برون‌است‌ازخط تسخیرخط
پرتو مه می‌زند آتش‌کمند هاله را

مکر زاهد ابلهان را سر خط درس ریاست
سامری تعلیم باطل می‌کندگوساله را

روح‌را از بندجسمانی گذشتن‌مشکل است
هرگره‌، منزل بود درکوچهٔ نی ناله را

سوخت دل اما چراغ مدعا روشن نشد
در جگریارب چه آتش بود داغ لاله را

ازدل خون‌بسته بیدل نشئهٔ راحت‌مخواه
باده جز خونابه نبود ساغر تبخاله را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۶۰

کردم رقم به‌کلک نفس مد ناله را
دادم به باد شعلهٔ شوقت رساله را

از سرمه چشم شوخ تو تمکین‌پذیر نیست
نتوان به‌گرد‌، مانع رم شد غزاله را
از ره مروبه عیش شبستان این چمن
جز شمع‌کشته‌چیست به فانوس‌، لاله را

دل فرد باطل است خوشا جوش داغ عشق
تا بیدلی به ثبت رساند قباله را

کوگوش‌کز چکیدن خونم نواکشد
درکوچه‌های زخم غباری‌ست ناله را

هنگام شیب غافل از اسرار خودمباش
کیفیت رساست می دیر ساله را

عریانی توکسوت یکتایی‌است و بس
تا چند، بار دوش‌، نمایی دو شاله را

ناقص نبرد صرفه ز تقلیدکاملان
وضع‌گوهر طلسم‌گداز است ژاله را

آن شب‌که مه زسیرخطش آب داد چشم
گرداب بحر خجلت خود دید هاله را

خط پیش ازآنکه با لب او آشنا شود
حیران سرمه ساخته چشم پیاله را

آزادگان زکلفت اسباب فارغند
نتوان نگاه داشت به زنجیر ناله را

مشت خسی‌ست پیکر موهوم ما ومن
وقف دهان شعله‌کنید این نواله را

رنگ رطوبت چمن دهربنگرید
کاندربغل سیاه شد آیینه لاله را

بیدل دلت هوای محبت‌گرفته است
شبنم خیال می‌کند این غنچه ژاله را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۶۱

ساختم قانع دل از عافیت بیگانه را
برگ بیدی فرش‌کردم خانهٔ دیوانه را

مطلبم از می‌پرستی تر دماغیها نبود
یک دو ساغر آب دادم‌گریهٔ مستانه را

دل سپندگردش چشمی‌که یاد مستی‌ش
شعلهٔ جواله می‌سازد خط پیمانه را

التفات عشق آتش ریخت در بنیاد دل
سیل شد تردستی معمار این ویرانه را

تاکنم تمهید آغوشی دل از جا رفته است
درگشودن شهپر پرواز بود این خانه را

عالمی را انفعال وضع بیکاری گداخت
ناخن سرخاری دلها مگردان شانه را

هر سیندی‌گوش چندین بزم می‌مالد به‌هم
خوابناکان کاش از ما بشنوند افسانه را

حایل آن شمع یکتایی فضولیهای تست
از نظر بردار چون مژگان پر پروانه را

آگهی گر ریشه‌پرداز جهانی می‌شود
سیر این مزرع یکی صد می‌نماید دانه را

حق زنار وفا بیدل نمی‌گردد ادا
تا سلیمانی نسازی سنگ این بتخانه را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۶۲

با بد ونیک است یک رنگ هوس آیینه را
نیست اظهار خلاف هیچکس آیینه را

سرمهٔ بینش جهان‌در چشم ماتاریک‌کرد
شوخی جوهر بود در دیده خس آیینه را

وقت عارف از دم هستی مکدر می‌شود
چون سیاهی زیر می‌سازد نفس آیینه را

پاک بینان از خم دام عقوبت ایمنند
در نظربازی نمی‌گردد عسس آیینه را

از تماشاگاه دل ما را سر پرواز نیست
طوطی حیران ما داند قفس آیینه را

حسن هرجا دست بیداد تجلی واکند
نیست جز حیرت‌کسی‌، فریادرس آیینه را

چیست حیرت تانگردد پردة ساز فغان
جلوه‌ای داری‌که‌می‌ساز‌د جرس آیینه را

دل ز نادانی عبث فال تجمل می‌زند
زین چمن رنگی به روی‌کاربس آیینه را

عالم اقبال محو پردهٔ ادبار ماست
صد هماگم‌کرده در بال مگس آیینه را

خامشی آیینه‌دار معنی روشن دلی‌ست
نیست بیدل چاره ازپاس نفس آیینه را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۶۳

نیست با حسنت مجال‌گفتگو آیینه را
سرمه می‌ریزد نگاهت درگلو آیینه را

غیر جوهر در تماشای خط نو رسته‌ات
می‌کند صد آرزو دردل نموآیینه را

خاتم فولاد را از رنگ‌گل بندد نگین
آنکه با آن جلوه سازد روبروآیینه را

صورت حالم پریشانتر ز جوش جوهر است
یادگیسوی‌که‌کرد آشفته‌گو آیینه را؟

گرچنین شرمت نگه را محومژگان می‌کند
رفته رفته می‌برد جوهرفروآیینه را

تارسدداغی به‌کف صدشعله‌می‌بایدگداخت
یافت اسکندر به چندین جستجوآیینه را

درتپشگاه تمنا بی‌کمالی نیست صبر
عرض جوهرشد شکست‌آرزوآیینه را

دل اگر در جهدکوشد مفت احرام صفاست
هم به قدرصیقل است آب وضوآیینه را

حسن و قبح ماست اینجا باعث رد و قبول
ورنه یک‌چشم است بر زشت ونکو آیینه‌را

راحت دل‌خواهی از عرض‌کمال آزاد باش
تا ز جوهر نشکنی در دیده مو آیینه را

صورت بی‌معنی هستی ندارد امتحان
عکس‌گل نظاره‌کن اما مبو آیینه را

صافی دل هم‌گریبان چاکی رازست و بس
کو هجوم زنگ تاگردد رفوآیینه را

ای بسا دل‌کزتحیر خاک بر سرکرده است
کجا خاکستری یابی بجوآیینه را

خاکساریهاست بیدل رونق اهل صفا
می‌کند خاکستر افزون آبرو آیینه را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۶۴

جلوهٔ او داد فرمان نگاه آیینه را
هاله‌کرد آخربه روی همچوماه آیینه را

منع پرواز خیالت درکف تدبیر نیست
ناکجا جوهر نهد بر دیدگاه آیینه را

از شکست رنگ عجز اندود ماغافل مباش
بشکند تمثال ما طرف‌کلاه آیینه را

بسکه ما آزادگان را از تعلق وحشت است
عکس ما چون آب داند قعر چاه آیینه را

امیتاز جلوه از ما حیرت آغوشان مخواه
دورگرد دیده می‌باشد نگاه آیینه را

فرش‌نادانی‌ست هرجاآب‌ورنگ‌عشرتی‌ست
ساده‌لوحی داد عرض دستگاه آیینه را

گفتگو سیل بنای سینه صافی می‌شود
امتحانی می‌توان‌کردن به آه آیینه را

عرض هستی بر دل روشن غبار ماتم است
ازنفسها خانه می‌گردد سیاه آیینه را

این زمان ارباب جوهر دام تزویرند و بس
می‌توان دانست آب زیرکاه آیینه را

با صفای دل چه لازم اینقدر پرداختن
جلوه بی‌رنگی‌ست اینجانیست راه آیینه را

جز به جیب دل سراغ امن نتوان یافتن
چون نفس از هرزه‌گردی‌کن پناه آیینه را

بیدل اندر جلوه‌گاه حسن طاقت‌سوز اوست
جوهر حیرت زبان عذرخواه آیینه را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۶۵

گه ازموی میان شهرت دهد نازک خیالی را
گهی از چین ابرو سکته خواند بیت‌عالی را

زبان حال خط دارد حدیث شکر لعلش
ازین‌طوطی توان‌آموختن شیرین‌مقالی را

ز نیرنگ حجابش غافلم لیک اینقدر دانم
که‌برق جلوه خواهد ساخت‌فانوس خیالی را

نسیم دامن اوگر وزد گاه خرامیدن
سحر بی‌پرده‌گردد غنچهٔ تصویر قالی را

خیالی از دهان او نشانم می‌دهد اما
همان حکم عدم باشد اثرهای خیالی را

به‌هر نظاره حسنش شوخی رنگ دگردارد
تصور چون توان‌کردن جمال بی‌مثالی را

دل از خود می‌رود بگذارتا مست فغان باشد
جرس آخر به منزل می‌کندکم هرزه نالی را

قناعت پیشه‌ای هشدارکاین حرص غنادشمن
کمینگاه هوسها کرده وضع بی‌سؤالی را

حباب باد پیمای تو وهمی در قفس دارد
توشمع هستی اندیشیده‌ای‌فانوس خالی را

همه‌گر عکس آفاق است در آیینه جا دارد
بنازم دستگاه عالم بی‌انفعالی را

نیابی غیر شک از پرده‌های چشم ما بیدل
حریر ما به دل دارد هوای برشکالی را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۶۶

مآل‌کار نقصانهاست هر صاحب‌کمالی را
اگر ماهت‌کنند از دست نگذاری هلالی را

رمیدنها ز اوضاع جهان طرز دگر دارد
به‌وحشت پیش باید برد ازین صحرا غزالی را

به‌بقش نیک وبد روشندلان رادست رد نبود
کف آیینه می‌چیندگل بی‌انفعالی را

بساط گفتگو طی کن که در انجام کار آخر
به حکم خامشی پیچیدن است این فرش قالی را

وبال رنج پیری برنتابد صاحب جوهر
چنار آتش زند ناچار دلق کهنه‌سالی را

درین وادی‌که‌خاک است اعتبار جهل و دانشها
غباری بر هوادان قصر فطرتهای عالی را

به وحدتخانهٔ دل غیر دل چیزی نمی‌گنجد
براین آیینه جز تهمت مدان نقش مثالی را

اگر خرسندی دل آبیار مزرعت باشد
چوتخم آبله نشو ونماکن پایمالی را

به چنگ اغنیا دامان فقر آسان نمی‌افتد
که چینی خاک‌گردد تا شود قابل سفالی را

چه امکان است بیدل منعم از غفلت برون آید
هجوم خواب خرگوش است یکسر شیر قالی را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۶۷

ندیدم مهربان دلهای از انصاف خالی را
زحیرت برشکست رنگ بستم عجزنالی را

فروغ‌صبح رحمت‌طالع‌است ازروی خوشخویی
زچین برجبهه لعنت می‌کشد خط بد خصالی را

پر پرواز آتشخانه سوز عافیت باشد
زخاکستر طلب‌کن را؟ب افسرده بالی را

جهان درگرد پستی منظر جمعیتی دارد
ز عبرت مغربی‌کن طاق ایوان شمالی را

نظرها ذرهٔ خورشید حسنند، ای حیا رحمی
مگردان محرم آن جلوه آغوش نهالی را

عیان است ازشکست رنگ ما وضع پریشانی
چه لازم شانه‌کردن طرهٔ آشفته حالی را

خزان اندیشی از فیض بهارت بیخبر دارد
جنون تاراج مستقبل مگردان نقد حالی را

خمستان جنونم لیک ازشرم ضعیفیها
نیاز چشم مستی کرده‌ام بی‌اعتدالی را

تمیز خوب و زشت از فیض معنی باز می‌دارد
تماشا مشربی آیینه‌کن بی‌انفعالی را

به‌این‌خجلت که‌چشمم دوراز آن درخون‌نمی‌بارد
عرق خواهد دمانید از جبینم برشکالی را

سر بی‌مغز لوح مشق ناخن می‌سزد بیدل
توان طنبورکردن کاسهٔ از باده خالی را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۶۸

به‌هستی انقطاعی نیست از سر سرگردانی را
نفس باشد رگ خواب پریشان زندگانی را

‌خوشارندی‌که‌چون صبح‌اندرین بازیچهٔ عبرت
به هستی دست افشاندن‌کند دامن‌فشانی را

شررهای زمینگیرست هرسنگی‌که می‌بینی
تن آسانی فسردن سی‌کند آتش عنانی را

عیار زر اگر می‌گردد از روی محک ظاهر
سواد فقر روشن می‌کند رنگ خزانی را

سراپایم تحیر در هجوم ریشه می‌گیرد
برآرم‌گر ز دل چون دانه اسرار نهانی را

کسی را می‌رسد جمعیت معنی‌که چون‌کلکم
به خاموشی ادا سازد سخنهای زبانی را

نشستی عمرها حسرت‌کمین لفظ پردازی
زخون‌گشتن زمانی غازه شوحسن معانی را

چه‌غم دارم اگر زد برزمین چون سایه‌ام‌گردون
کز افتادن شکستی نیست رنگ ناتوانی را

لباس عارضی نبود حجاب جوهر ذاتی
اگر در تیغ باشد آب‌ نگذارد روانی را

به سعی ناله و افغان غم دل کم نمی‌گردد
صدا مشکل بود ازکوه بردارد گرانی را

به رنگ شمع تدبیرگدازی در نظر دارم
چه‌سازم چاره دشوار است درداستخوانی را

شب‌هجران چه جویی طاقت صبر ازمن بیدل
که‌آهم می‌کند سنگ فلاخن سخت جانی را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
صفحه  صفحه 17 از 283:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA