ارسالها: 6216
#171
Posted: 10 Apr 2012 06:39
غزل شمارهٔ ۱۶۹
عیش داند دل سرگشته پریشانی را
ناخدا باد بودکشتی توفانی را
اشک در غمکدهٔ دیده ندارد قیمت
از بن چاه برآر این مهکنعانی را
عشق نبود به عمارتگری عقل شریک
سیل ازکف ندهد صنعت ویرانی را
ازخط و زلفبتان تازهدلیل استکه حسن
کرده چتر بدن اسباب پریشانی را
بار یابی چو به خاک درصاحبنظران
چین دامان ادبکن خط پیشانی را
ریزش اشکندامت ز سیهکاریهاست
لازم است ابر سیه قطرهٔ نیسانی را
زیرگردون نتوان غیرکثافت اندوخت
ناخن و موست رسا مردم زندانی را
لاف آزدگی از اهل فنا نازیباست
دامن چیده چه لازم تن عریانی را
جاهل از جمعکتب صاحب معنی نشود
نسبتی نیست به شیرازه سخندانی را
نفس سوخته باید به تپش روشنکرد
نیست شمع دگر این انجمن فانی را
نتوان یافت ازآن جلوهٔ بیرنگ سراغ
مگر آیینهکنی دیده قربانی را
بازگشتی نبود پای طلب را بیدل
سیل ما نشنود افسون پشیمانی را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#172
Posted: 10 Apr 2012 06:40
غزل شمارهٔ ۱۷۱
هرکجا نسخهکنند آن خط ریحانی را
نیست جز نالهکشیدن قلم مانی را
پیش از آنکز دم شمشیر تو نم بردارد
شست حیرت ورق دیدهٔ قربانی را
مطلب شوخی پرواز ز موج گهرم
به قفس کردهام امید پرافشانی را
اشک ما صرف تبهکاری غفلت گردید
ریخت این ابر سیه جوهر نیسانی را
جاه با بندگی آب رخ دیگر دارد
عزت افزود ز زنار سلیمانی را
چشمم از جنبش مژگان بهشمار نفس است
جلوهات برد ازین آینه حیرانی را
دم تیغ تو و خورشید به یک چشم زدن
عرصهٔ صبحکند دیدهٔ قربانی را
جمعگشتن دل ما را به تسلی نرساند
ازگهرکیست برد شیوهٔ غلتانی را
خلق بروضعجنون محونظردرختن است
آنقدر چاک مزن جامهٔ عریانی را
هرکه را چشمدرین بزمگشودند چو شمع
دید در نقشکف پا خط پیشانی را
برخط وزلف بتان غره عشقی بیدل
حسن فهمیدهای اجزای پریشانی را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#173
Posted: 10 Apr 2012 06:41
غزل شمارهٔ ۱۷۲
نباشد یاد اسباب طرف وحشتگزینی را
شکست دامنم بر طاق نسیان ماند چینی را
ز احسان جفا تمهید گردون نیستم ایمن
که افغانکرد اگر برداشت از آهم حزینی را
محبت پیشهای از نقش بیدردی تبراکن
همین داغ است اگر زیبنده باشد دلنشینی را
حسد تاکی تعصب چند اگر درد دلی داری
نیاز زاهدان بیخبرکن درد دینی را
درینگلشن چه لازم محو چندین رنگ وبوبودن
زمانی جلوهٔ آیینهکن خلوتگزینی را
در اقران میشود ممتاز هرکس فطرتی دارد
بلندی نشئهٔ صاحب دماغیهاست بینی را
شرر در سنگ برق خرمن مردم نمیگردد
مگراز چشمت آموزدکنون سحرآفرینی را
ز دل برگشته مژگانت تغافل بسته پیمانت
تبسم چیده دامانت بنازم نازنینی را
خروش ناتوانی میتراود از شکست من
زبان سرمهآلود است موی خویش چینی را
بهکمتر سعی نقش از سنگ زایل میتوانکردن
ولیکن چاره نتوان یافتن نقش جبینی را
نشاط اینجا بهار اینجا بهشت اینجا نگار اینجا
توکز خود غافلی صرف عدمکن دوربینی را
مجوتمکین عالی فطرت از دون همتان بیدل
ثبات رنگ انجم نیستگلهای زمینی را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#174
Posted: 10 Apr 2012 06:41
غزل شمارهٔ ۱۷۳
ربود از بس خیال ساعد او هوش ماهی را
نمیباشد خبر از شور دریاگوش ماهی را
نفس دزدیدنم در شور امکان ریشهها دارد
زبان با موج میجوشد لب خاموش ماهی را
ز دمسردی دوران کم نگرددگرمی دلها
فسردنمشکل است از آبدریا جوش ماهی را
حریصان را نباشد محنت از حمالی دنیا
گرانیکم رسد از بار درهم دوش ماهی را
به جای استخوان از پیکر اینجا تیر می روید
سراغ عافیتکو وضع جوشنپوش ماهی را
غریق وصلم و شوقکنار آوارهام دارد
تپیدن ناکجا وسعت دهد آغوش ماهی را
نصیحتکارگر نبود غریق عشق را بیدل
به دریا احتیاج در نباشدگوش ماهی را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#175
Posted: 10 Apr 2012 06:42
غزل شمارهٔ ۱۷۴
اثر دور است ازین یاران حقوق آشنایی را
سر وگردن مگر ظاهرکند درد جدایی را
ز بیدردی جهان غافل است از عافیتبخشی
چه داند استخوان نشکسته قدر مومیایی را
کشاکشها نفس را ازتعلق برنمیآرد
ز هستی بگسلمکاین رشته دریابد رسایی را
زفکر ما و من جستن تلاشی تند میخواهد
مکن تکلیف طبع این مصرع زورآزمایی را
نوایی نیست غیراز قلقل مینا درین محفل
نفس یک سر رهین شیشهسازانگشت نایی را
که میداند تعلق در چه غربال اوفتاد آبش
وداع دام هم درگریه میآرد رهایی را
بههرمحفلکهباشیبیتحاشی چشمولبمگشا
که تمکین تخته میخواهد دکان بیحیایی را
ندارد زندگی ننگی چو تشهیر خودآرایی
بپوش از چشم مردم لکهٔ رنگین قبایی را
طمع در عرض حاجت ذلتی دیگر نمیخواهد
گشاد چشمکرد ازکاسه مستغنیگدایی را
به هرجا پرفشان باشد نفر صید جنون دارد
نشان پوچ بسیار است این تیر هوایی را
طریق امن سرکن وضع بیکاری غنیمتدان
که خار از دور میبوسدکف پاک حنایی را
سجودیمیبرمچونسایهدرهردشتودربیدل
جبین برداشت ازدوشم غم بیدست وپایی را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#176
Posted: 10 Apr 2012 06:42
غزل شمارهٔ ۱۷۵
کو ذوق نگاهیکه به هنگام تماشا
چون دیدهگریبان درم از نام تماشا
چشمم به تمنای توگرداند نگاهی
گلکرد به صد رنگ خط جام تماشا
شد عمروبه راه طلبت چشم نبستم
قاصد مژهام سوخت به پیغام تماشا
هشدارکه این منظر نیرنگ ندارد
غیر از مژه برداشتنت بام تماشا
تا آینهات زنگ تغافل نزداید
هرگز به چراغی نرسد شام تماشا
چون شمع حضوری نشد آیینهٔ هوشت
ناپخته عبث سوختیای خام تماشا
زان حلقهٔ عبرتکه خمقامت پیریست
داردکف خاک تو نهان دام تماشا
حرمانکدهٔ انجمن حال ندارد
صیدی به فراموشی ایام تماشا
فریادکه چشمی به تأمل نگشودیم
رفتیم ازین مرحله ناکام تماشا
مضمون جهان راچقدر قافیهتنگ است
یکسر مژه بستیم به احرام تماشا
مانند شرر توأم ازین غمکدهگلکرد
آغاز نگاه من و انجام تماشا
بیدل بهگشاد مژه زحمت نپسندی
منظور وفا نیستگلاندام تماشا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#177
Posted: 10 Apr 2012 06:43
غزل شمارهٔ ۱۷۶
درین محفلکه دارد شام بربند وسحربگشا
معما جزتأمل نیست یک مژگان نظربگشا
ندارد عبرت احوال دنیا فرصتاندیشی
گرت چشمیست ازمژگانگشودن پیشتر بگشا
بهکار بستهای دل آسمان عاجزترست از ما
محیط از ناخنی دارد بگو عقدگهر بگشا
خرد ازکلفت اسباب، آزادی نمیخواهد
مگر شور جنونگویدکه دستارت ز سر بگشا
ز فیض صدق اگر داردکلامت بوی آگاهی
بهباد یکنفس چشم جهانی چون سحربگشا
حدیث بیغرض شایستهٔ ارشاد میباشد
سر این نامه تا خطش نگردیدهست تر بگشا
به ناموس حیا دامان دل نتوان رهاکردن
تو نور شمع فانوسی همان در بیضه پر بگشا
اجابتپرور رحمتتلاش ازکس نمیخواهد
به دست از دعا خالی،گریبان اثر بگشا
ز هر نقش قدم واکردهاند آیینهٔ دیگر
مژه خم کن، ز رمز خلوت تحقیق، در بگشا
به عزم چارهٔ غفلت ز مژگانکسب عبرتکن
رگ خوابیکه بگشایی به چندین نیشتر بگشا
گشاد دل به چاک پیرهن صورت نمیبندد
ز بند این قبا واشو،گریبان دگر بگشا
خیال نازکی داری دل خود جمعکن بیدل
بجز هیچ از میان چیزی نمییابیکمر بگشا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#178
Posted: 10 Apr 2012 06:43
غزل شمارهٔ ۱۷۷
نرسیدی به فهم خود ره عزم دگرگشا
به جهانیکه نیستی مژه بربند و درگشا
زگرانجانیات مبادکه شود ناله منفعل
به جنون سپند زن پی منقار پرگشا
تپش خلق پیش وپس نه زعشق است نی هوس
شررکاغذ است و بس تو هم اندک نظرگشا
ز فسردن مکش تری به فسونهای عافیت
همهگر موجگوهری به رمیدنکمرگشا
به چه فرصت وفاکندگل تمکین فروشیات
به تماشای چشمکی زه سنگ وشررگشا
سحر نشئه فطرتی ته خاک از چه غفلتی
نفسی صرف جوشکن ز خم چرخ سرگشا
هوس جوع و شهوتت شده دام مذلتت
اگر از نوع آدمی ز خود افسار خرگشا
ادب آموز محرمان لب خشکی است بیبیان
به محیط آشنا نهای رگ موجگوهرگشا
ادبی تا تسلسلت نکند شیشه بیملت
که به انداز قلقلت پریی هست پرگشا
دل ودستی نبستهای بهچه غم در شکستهای
تو به راهت نشستهایگره این است برگشا
اگر انشای بیدلت ز حلاوت نشان دهد
شقی از خامه طرحکن در مصر شکرگشا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#179
Posted: 10 Apr 2012 06:44
غزل شمارهٔ ۱۷۰
فسون جاه عذر لنگ سازد پرفشانی را
به غلتانی رساند آب درگوهر روانی را
چوگلدروقت پیری میکشی خمیازهٔحسرت
مکن ای غنچه صرف خواب شبهای جوانی را
نباید راستی از چرخ کجرو آرزوکردن
مبادا با خدنگیها بدل سازیکمانی را
چه داری از وجود ای ذره غیر ازوهم پروازی
عدم باش و غنیمتدار خورشید آشیانی را
غرور و فتنهها در سر سجود و عافیت در بر
زمین تا میتوانی بود مپسند آسمانی را
شد از موج نفس روشنکه بهرکشت آمالت
ز مو باریکتر آبیست جوی زندگانی را
لب زخمم به موج خون نمیدانم چه میگوید
مگرتیغ تو دریابد زبان بیزبانی را
سبکروحی چو رنگ عاشقان دارد غبار من
همهگر زر شوم بر خویش نپسندمگرانی را
چمنپرداز دیدرم ز حیرت چشم آن دارم
که چون طاووس در آیینهگیرم پرفشانی را
به مضمونکتاب عافیت تا وارسی بیدل
به رنگ سایه روشنکن سواد ناتوانی را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#180
Posted: 10 Apr 2012 06:44
غزل شمارهٔ ۱۷۸
اگر مردی در تسلیم زن راه طلب مگشا
ز هر مو احتیاجتگرکند فریاد لب مگشا
خم شمشیر جرأت صرف ایجاد تواضعکن
بهاینناخن همان جزعقدة چینغضبمگشا
خریداران همه سنگند معنیهای نازک را
زبان خواهیکشید اجناس بازار حلب مگشا
ز علم عزت و خواری به مجهولی قناعتکن
تسلی برنمیآید معمای سبب مگشا
به ننگ انفعالت رغبت دنیا نمیارزد
زه بند قبایت بر فسون این جلب مگشا
عدم گفتنکفایت میکند تا آدم و حوا
دگر ای هرزه درس وهم طومار نسب مگشا
بنای سرکشی چون اشک سرتا پا خلل دارد
علاج سیل آفتکن سربند ادب مگشا
ستم میپرورد آغوش گل از خار پروردن
زبانی راکزوکار درود آید به سب مگشا
حضور نورت از دقت نگاهی ننگ میدارد
به رنگچشم خفاش اینگرهجز پیش شب مگشا
سبکروحی نیاید راست با وهم جسد بیدل
طلسم بیضه تا نشکستهای بال طرب مگشا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm