انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 205 از 283:  « پیشین  1  ...  204  205  206  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی



 
غزل شمارهٔ ۲۰۳۹

گر به پرواز و گر از سعی تپیدن رفتم
رفتم اما همه جا تا نرسیدن رفتم

طرف دامن ز ضعیفی نشکستم چون شمع
آخر از خویش به‌ دوش مژه چیدن رفتم

چون سحر هفت فلک وحشت شوقم طی‌کرد
تا کجاها پی یک آه کشیدن رفتم

حیرت از وحشتم آیینهٔ دیدار تو ریخت
آنقدر ناله نگه شد که به دیدن رفتم

عاجزی هم چقدر پایهٔ عزت دارد
برفلک همچو مه نو به خمیدن رفتم

بی پرو بالی من همقدم شبنم بود
زین چمن بر اثر چشم پریدن رفتم

نارسایی چه‌کندگر نه به‌غفلت سازد
خواب پا داشتم افسانه شنیدن رفتم

در ره دوست همان چون نگه بازپسین
اشک گل کردم و گامی به چکیدن رفتم

چون حباب آینه‌ام هیچ نیاورد به عرض
چشم واکردم و در فکر ندیدن رفتم

بیرخت حاصل سیر چمنم خنده نبود
یک دوگل بر اثر سینه دریدن رفتم

نالهٔ جسته‌ام از فکر سراغم بگذر
تاکشیدم نفس آن سوی رمیدن رفتم

موج‌گوهر به صدف راز خموشان می‌گفت
گوش گرداب‌گرفتم به شنیدن رفتم

غدر تدبیر فنا داشت شکست پرو بال
دامن شعله‌گرفتم به پریدن رفتم

سیر هستی چو سحر یک دو نفس افزون نیست
تو همان‌گیرکه من هم به دمیدن رفتم

محمل شوق من آسوده نیابی بیدل
اشک راهی‌ست اگر من ز دویدن رفتم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۰۴۰

شب از رویت سخنهایی بهار اندوده می‌گفتم
زگیسو هرکه می‌پرسید مشک سوده می‌گفتم

وفا در هیچ صورت نیست ننگ آلود کمظرفی
ز خود چون صفر اگر می‌کاستم افزوده می‌گفتم

خرابات حضورم‌ گردش چشم که بود امشب
که من از هر چه می‌گفتم قدح پیموده می‌گفتم

گذشت از آسمان چون صبح گرد وحشتم اما
هنوز افسانهٔ بال قفس فرسوده می‌گفتم

ندامت هم نبود از چاره‌کاران سیهکاری
عبث با اشک درد دامن آلوده می‌گفتم

جنون‌کرد وگریبانها درید از بند بند من
دو روزی بیش ازین حرفی‌که لب نگشوده می‌گفتم

ز غیرت فرصت ذوق طلب دامن‌کشید از من
به جرم آن‌که حرف دست برهم سوده می‌گفتم

نواهای سپند من عبث داغ تپیدن شد
به حیرت‌گر نفس می‌سوختم آسوده می‌گفتم

گه از وحدت نفس راندم‌،‌گه ازکثرت جنون خواندم
شنیدن داشت هذیانی‌که من نغنوده می‌گفتم

سخنها داشتم از دستگاه علم و فن بیدل
به خاموشی یقینم شدکه پر بیهوده می‌گفتم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۰۴۱

چون شمع می‌روم ز خود و شعله قامتم
گرد ره خرام که دارم‌، قیامتم

آن ناله‌ام که گر همه خاکم دهی به باد
کهسار می‌خورد قسم استقامتم

تسلیم خوی از غم آفات رستن است
افکنده نیستی به جهان سلامتم

مینا طبیعتم حذر از انفعال من
هرگاه آب می‌شوم آتش علامتم

از قحط امتیاز معانی درین بساط
تحسینم این بس است که ننگ غرامتم

یک دانه‌وار آبلهٔ دل نکرد نرم
دست آسیای سودن دست ندامتم

کو وحشتی که بگذرم از دامگاه وهم
تشویش رفتن است به قدر اقامتم

عمریست نام من به جنون دارد اشتهار
داغ نگین تراشی سنگ ملامتم

بیدل ز حالم اینکه نفس گرد می‌کند
کم نیست در قلمرو هستی‌کرامتم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۰۴۲

چنین‌کز گردش چشم تو می‌آید به جان انجم
سزد گر شرم ریزد چون عرق با آسمان انجم

تو هر جا می خرامی نازنینان رفته‌اند از خود
بود خورشید را یکسر غبار کاروان انجم

سر زلفت ز دستم رفت و اشکی ریخت از مژگان
چوشب رفت از نظر عاریست در ضبط عنان انجم

شبی با برق دندان ‌گهر تاب‌ات مقابل شد
هنوز از کهکشان دارد همان خس در دهان انجم

بود بر منظر اوج کمالت نردبان گردون
سزد بر قصر دیوان جلالت پاسبان انجم

چه امکانست سعی دل تپیدن نارسا افتد
من و آهی‌که دارد بی‌تو بر نوک سنان انجم

نیاز آهنگ توفان خیال کیست‌؟ حیرانم
که برهم چید اشک من زمین تا آسمان انجم

جفا خیز است دهر اینجا مروت‌ کو محبت‌ کو
سپهرش دست ظلمست و دل نامهربان انجم

زگردون مایهٔ عشرت طمع دارم و زین غافل
که اینجا هم عنان اشک می‌باشد روان انجم

دماغت سر خوش پرواز وهم است آنقدر ورنه
همان از نارسایی می‌تپد در آشیان انجم

تمیز سعد و نحس دهر بی غفلت نمی‌باشد
همین در شب توان دیدن اگر دارد نشان انجم

مخور بیدل فریب تازگی از محفل امکان
که من عمریست می‌بینم همان چرخ و همان انجم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۰۴۳

ز خورشید جمالش تا عرق سازد عیان انجم
به‌گردون می‌شود در دیدهٔ حیرت نهان انجم

سر زلفش ز دستم رفت اشکم ریخت از مژگان
که چون شب بگذرد ریزد ز چشم آسمان انجم

اسیر حلقهٔ بیتابی شوق‌که می‌باشد
که همچون اشک می‌ریزد ز چشم آسمان انجم

مگر با نسبت آن گوهر دندان مقابل شد
که می‌گیرد مدام از کهکشان خس در دهان انجم

به امیدی‌که مهر طلعتش‌کی جلوه فرماید
چو بیدل منتظر هر شب به چشم خونفشان انجم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۰۴۴

کند هر جا عرق ز آن ماه تابان‌ گلفشان انجم
شکست رنگ سازد جمع چون برگ خزان انجم

جبین و عارضش از دور دیدم در عرق‌ گفتم
که این ماه است و آن خورشید تابان است و آن انجم

تو بر خاک درش یک نقش پا کسب سعادت ‌کن
به اظهار اثرگو داغ شو بر آسمان انجم

در آن وادی که یاد اوست شمع راه امیدم
توان خرمن نمودن از غبار کاروان انجم

عرق جوش است حسن ای شوق چشم حیرتی وا کن
قدح باید گرفت آندم‌ که آمد در میان انجم

به هرجا شکوه‌ای گل کرده است از بخت ناسازم
ز خجلت چون شرر در سنگ می‌باشد نهان انجم

به غیر از سوختن تخمی ندارد مزرع امکان
به این حاصل مگر در خاک‌ کارد آسمان انجم

شراری چند سامان‌ کن اگر در خود زدی آتش
نمی‌تابد به‌ کام بینوایان رایگان انجم

چراغ این شبستان قابل پرتو نمی‌باشد
نتابد کرم شبتابی مگر در آشیان انجم

تو از غفلت به صد امید سودا کرده‌ای ورنه
به غیر از چشمک خشکی ندارد در دکان انجم

درین حسرت‌ که مهر طلعتش‌ کی پرده برگیرد
چو بیدل می‌تپد هر شب به چشم خون فشان انجم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۰۴۵

شب بزم خیالی به دل سوخته چیدم
تصویر تو گل ‌کرد ز آهی که ‌کشیدم

تا هیچکسم منتظر وصل نداند
گشتم عرق و در سر راه تو چکیدم

عجزم چقدر پایهٔ اقبال رسا داشت
جایی نخمیدم که به پایی نرسیدم

گل ‌کردن ازین باغ‌، جنون هوس ‌کیست
پرواز غبارم سحری داشت دمیدم

در تخم ‌، محالست ‌کند ریشه فضولی
پایم به در افتاد ز دامن که دوبدم

نیرنگ دل‌ از صورت من شبهه تراشید
رفتم‌ که‌ کنم رفع دوبی آینه دیدم

آخر الم زندگی‌ام تیر برآورد
برداشت نفس آن همه زحمت‌که خمیدم

تا خون من از خواب به صد حشر نخیزد
در سایهٔ مژگان تو کردند شهیدم

هستی چمنی داشت ز آرایش عبرت
چون شمع‌ گلی چند به نوک مژه چیدم

حیرت قفس خانهٔ چشمم‌، چه توان ‌کرد
هرگه بهم آرم مژه قفل است‌کلیدم

بیدل چقدر سرمه نوا بود ندامت
کز سودن دست تو صدایی نشنیدم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۰۴۶

نیست در میدان عبرت باکی از نیک و بدم
صاحب خفتان شرمم عیب‌پوشی چلقدم

منفعل نشو و نمای سر به جیبم داده‌اند
رستن مو می‌کشد نقاش تصویر قدم

هرچه پیش ‌آید غنیمت مفت سعی ‌بیکسی است
آدمم اما هلاک صحبت دام و ددم

صد امل گر تازد آنسوی قیامت گرد من
انفعالم نیست‌، بیکار جهان سرمدم

عشرت این انجمن پر انفعال آماده بود
فرصت مستی عرقها کرد تا ساغر زدم

تنگی میدان هوشم‌ کرد محکوم جهات
زندگی در بیخودی‌ گر جمع‌ کردم بیحدم

رنگ و بوها جمع دارد میزبان نوبهار
هر دو عالم را صلا زد عشق تا من آمدم

کعبه و دیری ندیدم غیر الفت‌گاه دل
هرکجا رفتم به پیش آمد همین یک معبدم

خاکسار عشق را پامال نتوان یافتن
پرتو خورشید بر سرهاست در زیر قدم

از بهار من چراغ عبرتی روشن‌ کنید
همچو رنگ خون چمن پرداز چندین مشهدم

بیدل از ترک هوس موج‌گهر افسرده نیست
پشتی بنیاد اقبالیست در دست ردم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۰۴۷

ازین حسرت قفس روزی دو مپسندید آزادم
که آن ناز آفرین صیاد خوش دارد به فریادم

خرد بیهوده می‌سوزد دماغ فکر تعمیرم
غم‌آباد جنونم خانه ویرانی است بنیادم

به توفان رفتهٔ شوقم ز آرامم چه می‌پرسی
که من گر خاک هم گردم همان در دامن بادم

دماغ نکهت ‌گل از وداع غنچه می‌بالد
محبت همچو آه از رفتن دل کرده ایجادم

ز بس‌گرم است در یادت هوای عالم الفت
عرق آلوده می‌آید ز دل اشک شرر بادم

خبر از خود ندارم لیک در دشت تمنایت
دل‌گمگشته‌ای دارم که از من می‌دهد یادم

غبار ناتوانم بسته نقش دست امیدی
که نتواند ز دامانت کشیدن کلک بهزادم

امید تلخکامان وفا شیرینیی دارد
لب حسرت به جوی شیر تر کرده است فرهادم

ز پرواز دگر چون بلبل تصویر محرومم
پری در رنگ می‌افشانم و حیران صیادم

قفس از ششجهت باز است اما ساز وحشت کو
من و آن بی پروبالی که نتوان کرد آزادم

شکوه فطرتم فرشست هرجا می‌روی بیدل
ز هستی تا ‌عدم یک سایه افکنده است شمشادم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۰۴۸

چشمش افکنده طرح بیدادم
سرمه ‌کو تا رسد به فریادم

سرو تهمت قفس چه چاره ‌کند
پا به ‌گل کرده‌اند آزادم

شبنم انفعال خاصیتم
همه آب است و خاک بنیادم

از فسون نفس مگوی و مپرس
خاک نا گشته می‌برد بادم

درد عشق امتحان راحت داشت
همچو آتش به بستر افتادم

دلش آزادی‌ام نمی‌خواهد
قفس است آرزوی صیادم

او دلم داد تا به خود نگرم
من هم آیینه در کفش دادم

خالی‌ام از خود و پر از یادش
شیشهٔ مجلس پری زادم

بی‌دماغانه نشکند چه کند
شیشه می‌خواست دل فرستادم

نفسی هست جان ‌کنی مفت است
تیشه دارم هنوز فرهادم

نظم و نثری ‌که می کنم ‌تحریر
به‌ که در زندگی ‌کند شادم

ورنه حیفست نقشم از پس مرگ
گل زند بر مزار بهزادم

این زمان هرچه دارم از من نیست
داشتم آنچه رفت از یادم

نیستی هم به داد من نرسید
مرگ مرد آن زمان ‌که من زادم

یأس من امتحان نمی‌خواهد
بیدلم عبرت خدا دادم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 205 از 283:  « پیشین  1  ...  204  205  206  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA