انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 206 از 283:  « پیشین  1  ...  205  206  207  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی



 
غزل شمارهٔ ۲۰۴۹

قیامت می‌کند حسرت مپرس از طبع نا شادم
که من صد دشت مجنون دارم و صد کوه فرهادم

زمانی در سواد سایهٔ مژگان تأمل کن
مگر از سرمه دریابی شکست رنگ فریادم

حضور نیستی افسون شرکت بر نمی‌دارد
دو عالم با فراموشی بدل‌ کن تا کنی یادم

گرفتار دو عالم رنگم از بیرحمی نازت
امیر الفت خود کن اگر می‌خواهی آزادم

چو طفل اشک درسم آنقدر کوشش نمی‌خواهد
به علم آرمیدن لغزش پایی‌ست استادم

به سامان دلم آوارهٔ صد دشت بیتابی
ز منزل جاده‌ام دور است یا رب ‌گم شود زادم

طراوت برده‌ام از آب و گرمی از دل آتش
چو یاقوت از فسردن انفعال صلح اضدادم

فلک مشکل حریف منع پروازم تواند شد
چو آواز جرس‌ گیرم قفس سازد ز فولادم

درین صحرای حیرت دانه و دامی نمی‌باشد
همان چون بلبل تصویر نقاش است صیادم

علاج خانهٔ زنبور نتوان ‌کرد بی آتش
رکاب ناله گیرم تا ستاند از فلک دادم

نفس را دام الفت خواند‌ه ام چون صبح و زین غافل
که بیرون می‌برد زین خاکدان آخر همین بادم

غبار جان کنی بر بال وحشت بسته‌ام بیدل
صدای بیستونم قاصد مکتوب فرهادم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۰۵۰

ای دلت حسرت‌ کمین انتخاب صبحدم
نقطه‌ای از اشک کن اندرکتاب صبحدم

عمر در اظهار شوخی پر تنک سرمایه است
یک نفس تاکی فروشد پیچ و تاب صبحدم

تیره‌روزان جنون‌ را هست بی‌انداز چرخ
چاک دل‌، صبح طرب‌؛ داغ‌، آفتاب صبحدم

هر دل افسرده داغ انتظار فیض نیست
آفتابست آنکه می‌بینی لباب صبحدم

وحشت ما بر تعلق دامنی افشانده است
تکمه نتوان یافت در بند نقاب صبحدم

عالم فرصت ندارد از غبار ما سراغ
می‌دود این ریشه یکسر در رکاب صبحدم

آسمان‌گر بی‌حسد می‌بود در ایثار فیض
دیده‌های اخترش می‌داشت تاب صبحدم

رنج الفت را علاج از غیر جستن آفت است
رعشه بر مخمور می می‌بندد آب صبحدم

نشئهٔ غفلت به هر رنگی که باشد مفت ماست
کاش ما را واگذارد دل به خواب صبحدم

از توهم چند خواهی زیست مغرور امل
ای نفس گم‌کرده درگرد سراب صبحدم

گر قدت خم‌کرد پیری راستی مفت صفاست
در دم صدق است بیدل فتح باب صبحدم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۰۵۱

می‌رسد گویند باز آن آفتاب صبحدم
صبح‌کی خواهد دمید ای من خراب صبحدم

ناله یکسر نغمهٔ ساز شب اندوه ماست
دیدهٔ‌گریان همان جام شراب صبحدم

تخم اشکی چند در چاک جگر افشانده‌ایم
نیست جنس شبنم ما غیر باب صبحدم

یاد تیغت بست چشم انتظار زخم ما
می‌برد خمیازه از مخمور آب صبحدم

دل به وحشت دادم اما گریه دام حیرتست
شبنم آبی می‌کند در شیر ناب صبحدم

غفلت آگاهی‌ست می‌باید مژه برداشتن
دامن شب می‌درد یکسر نقاب صبحدم

زندگی‌کمفرصت است از مدعای دل مپرس
در نفس خون شد سوال بی‌جواب صبحدم

گر سواد عمر روشن‌کرده‌ای هشیار باش
سطر موهوم نفس دارد کتاب صبحدم

این پارتگاه وحشت قابل آرام نیست
عزم‌ گلزاری دگر دارد شتاب صبحدم

پیرگشتی اعتماد عمرت از بیدانشی‌ست
دل منه بر دولت و پا در رکاب صبحدم

آب و رنگ باغ فیض از عالم افراط نیست
به‌ که جز شبنم نیفشاند سحاب صبحدم

غفلت ایام پیری از سر ماوا نشد
سخت دشوار است بیدل ترک خواب صبحدم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۰۵۲

دلبر شد و من پا به دل سخت فشردم
خاکم به سر ای وای‌که جان رفت و نمردم

جان سختی صبرم چقدر لنگ بر آورد
کاین یک مژه ره جز به قیامت نسپردم

پایم ته سنگ آمد از افسردس دل
تاب رگ خواب از گره آبله خوردم

برگ طرب من ورق لاله برآمد
آه ازکف خونی که سیه گشت و فسردم

دل نیز ز افسردگیم سرمه نوا ماند
بر شیشه اثرکرد سیه روزی دردم

چون شمع قیامت به سرم می‌کند امروز
داغی‌که چرا سر به خرامش نسپردم

ای هستی مبرم چه ندامت هوسیهاست
گیرم دو سه روزت نفسی بود شمردم

بی شربت مرگ اینقدرم داغ تپیدن
فریاد ز آبی‌که ندادند به خوردم

بیدل مژه از خویش نبستم‌ گنه‌ کیست
راحت عملی داشت ‌که من پیش نبردم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۰۵۳

ز دست عافیت داغم سپند یأس پروردم
به این آتش که من دارم مگر آتش‌ کند سردم

اسیر ششدر و تدبیر آزادی جنونست این
چو طاس نرد هر نقشی‌که آوردم نیاوردم

چو شبنم شرم پیدایی‌ست آثار سراغ من
عرق چندان که می‌بالد بلندی می‌کند گردم

چو اوراق خزان بی‌اعتبارم خوانده‌اند اما
جهانی رنگ سیلی خورده است از چهرهٔ زردم

در آن مکتب که استغنا عیار معنی‌ام ‌گیرد
کلاه جم بنازد بر شکست‌گوشهٔ فردم

ز خویشم می‌برد یاد خرام او به آن مستی
که‌گل پیمانه‌گرداند اگر چون رنگ برگردم

ز عریانی درین میدان ندارم ننگ رسوایی
شکوه جوهر تیغم خط پیشانی مردم

وفایم خجلت ناقدردانی برنمی‌دارد
اگر بر آبله پا می‌نهم دل می‌کند دردم

نی‌ام بیدل خجالت مایهٔ ننگ تهی‌دستی
چو مضمون در خیال هر که می‌آیم ره آوردم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۰۵۴

نگه واری بس است از جیب عبرت سر برآوردم
شرار بی‌دماغ آخر ندارد پر زدن هر دم

گریبان می‌درم چون صبح و برمی‌آیم از مستی
چه سازم نعل در آتش ز افسون دم سردم

چه سودا در سر مجنون دماغم آشیان دارد
که چون ابر آب‌گردیدن ببرد آشفتن‌گردم

غبارم توأم آشفتن آن طره می‌بالد
همه‌گر در عدم باشم نخواهی یافتن فردم

تو سیر زعفران داری و من می‌کاهم از حسرت
زمانی هم بخند ای بی‌مروت بر رخ زردم

ندارم گر تلاش منصب اقبال معذورم
به خاک آسودهٔ بخت سیاهم سایه پروردم

جهانی می‌گذشت آوارهٔ وحشت خرامیها
در مژگان فراهم کردم و در خانه آوردم

جنون بر غفلت بیکاری من رحم‌ کرد آخر
گریبان‌ گر به‌ دست من نمی‌آمد چه می‌کردم

چو شمعم غیرت نامحرمیهاکاش بگدازد
که من هرچند سر در جیب می‌تازم برون‌گردم

من بیدل نی‌ام آیینه لیک از ساده لوحیها‌
به خوبان نسبتی دارم‌ که باید گفت بیدردم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۰۵۵

زبن باغ همچو شبنم رنج خیال بردم
هرکس طراوتی برد من انفعال بردم

ماه از تمامی اینجا آرایش کلف داشت
من نیز رنج فطرت بهر ملال بردم

در دیر نا امیدی دل آتشی نیفروخت
آخر به دوش حسرت چون شب زگال بردم

داد دل از عزیزان‌کس بیش ازاین چه خواهد
در مجلس‌کری چند فریاد لال بردم

باوضع اهل عالم راضی نگشت همت
هرکلفتی‌که بردم زبن بد خصال بردم

دل را تردد جاه ازفقرکرد غافل
در آرزوی چینی عرض سفال بردم

چون شعله ‌کز ضعیفی خاکسترش پناهست
پرواز منفعل بود سر زیربال بردم

یاد نگاهی امشب بر صفحه‌ام زد آتش
رفتم ز خویش و با خود فوج غزال بردم

تنهایی‌ام بر آورد از تنگنای اوهام
زین ششدر آخرکار بازی به خال بردم

بیدل به این سیاهی کز دور کرده‌ام گل
پیش یقین خود هم صد احتمال بردم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۰۵۶

شبی سیر خیال نقش پای دلربا کردم
گریبان را پر از کیفیت برگ حنا کردم

به ملک بی‌تمیزی داشت عالم ربط مژگانی
گشودم چشم و خلقی را ز یکدیگر جدا کردم

گرانی کرد بر طبعم غرور ناز یکتایی
خمی بر دوش فطرت بستم و خود را دوتا کردم

نمی از پیکرم جوشاند شرم ساز یکتایی
عرق غواصیی می‌خواستم باری شنا کردم

غنا می‌باید از فقرم طریق شفقت آموزد
که بر فرق جهانی سایه از دست دعا کردم

به ترک های و هو‌یم بی‌تلافی نیست سامانش
نی بزمم غناگر بینوا شد بوریا ‌کردم

به زنگ انباشتم آیینهٔ سوز محبت را
به ناموس وفا از آب گردیدن حیا کردم

کلامم اختیاری نیست در عرض اثر بیدل
دل از بس ناله شد ساز نفس را تر صدا کردم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۰۵۷

نه دنیا دیدم و نی سوی عقبا چشم وا کردم
غباری پیش رویم بود نذر پشت پا کردم

شبی سیر خیال آن حنایی نقش پا کردم
گریبانها پر از کیفیت برگ حنا کردم

به استقبال شوقش از غبار وادی امکان
گذشتم آنقدر از خویش هم رو بر قفا کردم

نشان دل نجستم‌ کوشش تحقیق شد باطل
برون زین پرده هر تیری‌ که افکندم خطا کردم

نبودم شمع تا از سوختن حاصل‌ کنم رنگی
درین محفل به‌ امید چه یا رب چشم وا کردم

به ملک بی‌تمیزی داشت عالم ربط امکانی
گشودم چشم و خلقی را ز یکدیگر جدا کردم

گرانی ‌کرد بر طبعم غرور ناز یکتایی
خمی بر دوش فطرت بستم و خود را دوتا کردم

به سعی آبله بینم ز ننگ هرزه جولانی
رفیقان چشمی ایجاد از برای خواب پا کردم

به رنگ انباشتم آیینهٔ سوز محبت را
به ناموس وفا از آب‌ گردیدن حیا کردم

نمی از پیکرم جوشاند شرم ساز یکتایی
عرق غواصیی می‌خواستم باری شنا کردم

غنا می‌باید از فقرم طریق شفقت آموزد
که بر فرق جهانی سایه از دست دعا کردم

به ترک های و هویم بی‌تلافی نیست آسایش
نی بزم غنا گر بینوا شد بوریا کردم

کلامم اختیاری نیست در عرض اثر بیدل
دل از بس آب شد ساز نفس را تر صدا کردم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۰۵۸

عبث خود را چو آتش تهمت آلود غضب کردم
به هر خاشاک چندان گرم جوشیدم که تب کردم

چو آن طفلی‌که رقص بسملش در اهتزاز آرد
نفسها را پر افشان یافتم ناز طرب‌کردم

به داغ صد کلف واسوختم از خامی همت
چو ماه از خانهٔ خورشید اگر آتش طلب‌کردم

مخواه از موج ‌گوهر جرآت توفان شکاریها
کمند نارسایی داشتم صید ادب کردم

ز حسن بی نشان تا وانمایم رنگ تمثالی
در حیرت زدم آیینه‌داری را سبب‌ کردم

به مستان می‌نوشتم بیخودی تمهید مکتوبی
مدادش را دوات از سایهٔ برگ عنب کردم

چوشمع از خلوت و محفل شدم مرهون داغ دل
ز چندین دفتر آخر نقطه‌ای را منتخب‌کردم

چو گردون هر چه جوشید از غبارم جوهر دل شد
به این یک شیشه خلقی را دکاندار حلب‌کردم

به مشق عافیت ر‌اهی دگر نگشود این دریا
همین چون موج‌ گوهر گردنی را بی‌عصب‌ کردم

نرفت از طینتم شغل تمنای زمین بوسش
چو ماه نو جبین گر سوده شد ایجاد لب کردم

ندامت داشت بیدل معنی موهوم فهمیدن
به تحقیق نفس روز هزار آیینه شب ‌کردم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 206 از 283:  « پیشین  1  ...  205  206  207  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA