انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 207 از 283:  « پیشین  1  ...  206  207  208  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۰۵۹

نه عبادت‌، نه ریاضت کردم
باده‌ها خوردم و عشرت کردم

میهمان‌ کرمی بود خیال
با فضولی دو دم الفت کردم

هر چه زین مایده‌ام پیش آمد
نعمتی بودکه غارت کردم

خلق در دیر و حرم تک زد و من
دل آسوده ن‌بارت‌کردم.

گردم از عرصهٔ تشویش گذشت
آنسوی حشر قیامت‌کردم

خاک را عرش برین نتوان‌کرد
ترک خود رایی همت ‌کردم

عافیت تشنهٔ بیقدری بود
سجده بر خاک مذلت کردم

آگهی رنج پشیمانی داشت
عیبها در خور غفلت‌کردم.

بی ‌دماغ من ما و نتوان زیست
تن زدم‌، خواب فراغت کردم

شوق بی‌مقصد و، دل بی‌پروا
خاک بر فرق ندامت کردم

تا شدم منحرف از علم و عمل
سیرکیفیت رحمت کردم

مغفرت مزد معاصی بوده‌ست
کیست فهمد که چه خدمت‌ کردم

هیچم ازکرده و ناکرده مپرس
یاد آن چشم مروت‌ کردم

هرچه از دست من آمد بید‌ل
همه بی‌رغبت و نفرت‌کردم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۰۶۰

هنرها عرضه دادم با صفای دل حسد کردم
ز جوش جوهر این آیینه را آخر نمد کردم

امل در عالم بیخواست بر هم زد حقیقت را
ز عقبا مزد نیکی خواستم غافل که بد کردم

ره مقصد نمی‌گردید طی بی سعی برگشتن
ز گرد همت رو بر قفا تازی بلد کردم

به اقبال دل از صد بحر گوهر باج می‌گیرد
سرشکی را که چون مژگان نیاز دست رد کردم

درین‌ گلشن ز خویشم برد ناگه ذوق ایثاری
چو صبح از یک شکست رنگ بر صد گل مدد کردم

فضولیهای هستی یا رب از وصفم چه می‌خواهد
بقدر نیستی کاری که از من می‌سزد کردم

بغیر از هیچ نتوان وهم دیگر بر عدم بستن
ستم‌کردم‌که من اندیشهٔ جان و جسد کردم

دو عالم از دل بیمطلب من فال تسکین زد
محیطی را به افسون‌گهر بی جزر و مدّکردم

غرض جمعیت دل بود اگر دنیا وگر عقبا
ز اسباب آنچه راحت ناخوشش فهمید رد کردم

در آغاز انتها دیدم سحر را شام فهمیدم
ازل تا پرده بردارد تماشای ابد کردم

هزار آیینه‌ گل‌ کرد از گشاد چشم من بیدل
به این صفر تحیر واحدی را بی‌عدد کردم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۰۶۱

من خاکسار گردن ز کجا بلند کردم
سر آبله‌ دماغی ته پا بلند کردم

در و بام اوج عزت چقدر شکست پستی
که غبار هرزه تاز من و ما بلند کردم

ز فسونگه تعین نفسی ز وهم‌ گل‌ کرد
چو سحر دماغ اقبال به هوا بلند کردم

ز کجا نوای هستی در انفعال وا کرد
که هزار دست حاجت چو گدا بلند کردم

صف غیرت خموشی علمی نداشت در کار
به چه سنگ خورد مینا که صدا بلند کردم

طلب‌ گدا طبیعت نشناخت قدر عزت
خم پایهٔ اجابت به دعا بلند کردم

ره وهم زیر پا بود تک وهم دور فهمید
که به رنگ شمع‌ گردن همه جا بلند کردم

سر و کار خودسری ها ادب امتحانیی داشت
عرق نگون‌کلاهی ز حیا بلند کردم

سحری نظر گشودم به‌ خیال سرو نازی
ز فلک گذشت دوشم مژه تا بلند کردم

به هزار ناز گل‌ کرد چمن نیاز بیدل
که سر ادب به پایش چو حنا بلند کردم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۰۶۲

چون شمع روزگاری با شعله سازکردم
تا در طلسم هستی سیر گداز کردم

قانع به یأس گشتم از مشق‌ کج ‌کلاهی
یعنی شکست دل را ابروی ناز کردم

صبح جنون نزارم شوقی به هیچ شادم
گردی به باد دادم افشای راز کردم

رقص سپند یارب زین بیشتر چه دارد
دل بر در تپش زد من ناله سازکردم

ممنون سعی خویشم ‌کز عجز نارسایی
کار نکردهٔ دی امروز باز کردم

رفع غبار هستی چشمی بهم زدن داشت
من از فسانه شب را بر خود دراز کردم

در دشت بی‌نشانی شبنم نشان صبحست
عشقت ز من اثر خواست اشکی نیاز کردم

اسباب بی‌نیازی در رهن ترک دنیاست
کسبی دگر چه لازم گر احتراز کردم

مینای من زعبرت درسنگ خون شد آخر
تا می به خاطر آمد یاد گداز کردم

جز یک تپش سپندم چیزی نداشت بیدل
آتش زدم به هستی کاین عقده باز کردم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۰۶۳

شب چشم امتیازی بر خویش باز کردم
آیینهٔ تو دیدم چندان که نازکردم

فریاد ناتوانان محو غبار عجز است
رنگی به رخ شکستم عرض نیازکردم

سامان صد عبادت تسلیم ناتوانی
یک جبهه سجده بستم چندین نمازکردم

حیرتسرای امکان از بسکه ‌کم فضا بود
بر روی هر دو عالم چشمی فراز کردم

نومیدی طلبها آهی به جلوه آورد
بگسستم از دو عالم کاین رشته سازکردم

آسوده‌ام درین دشت از فیض نارسایی
گر دست کوتهی کرد، پایی دراز کردم

تنزیه موج می‌زد در عرصهٔ حقیقت
من از خیال تازی گرد مجاز کردم

اندیشه سرنگون شد، سعی خرد جنون شد
دل هم تپید و خون شد تا فهم راز کردم

نقد حباب بیدل از چنگ آگهی زنخت
شد بوتهٔ‌، گدازم چشمی که باز کردم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۰۶۴

ز علم و عمل نکته‌ها گوش‌ کردم
ندانم چه خواندم فراموش کردم

خطوط هوس داشت اوراق امکان
مژه لغزشی خورد مغشوش‌ کردم

گر این انفعال است در کسب دانش
جنون بود کاری که با هوش کردم

اثر تشنه‌کام سنان بود و خنجر
چو حرف وفا سیر صد گوش‌ کردم

نقاب افکنم تا بر اعمال باطل
جبینی ز خجلت عرق پوش‌کردم

بجز سوختن شمع رنگی ندارد
تماشای امشب همان دوش کردم

جنون هزار انجمن بود هستی
نفسها زدم شمع خاموش کردم

به یک آبله رستم از صد تردد
کشیدم ز پا پوست پاپوش‌ کردم

بس است اینقدر همت میکشیها
که پیمانه برگشت و من نوش‌کردم

ز قد دو تا یادم آمد وصالش
شدم پیر کاین طرح آغوش کردم

اگر بار هستی گران نیست بیدل
خمیدن چرا زحمت دوش‌ کردم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۰۶۵

چو شبنم تا نقاب اعتبار خویش شق‌ کردم
ز شرم زندگی‌گفتم‌کفن پوشم‌، عرق‌کردم

کف پا می‌شدم ای کاش از بی‌ اعتباریها
جبین‌گردیدم و صد رنگ خجلت در طبق‌کردم

چو صبحم یک تأمل درس جمعیت نشد حاصل
به سطری کز نفس خواندم ز خود رفتن سبق کردم

به حیرت صنعت آیینه را بردم به کار آخر
پریشان بود اجزای تماشا یک ورق کردم

مپرسید از قناعت مشربیهای حیات من
به ساغر آبرویی داشتم سد رمق کردم

به هر جا فکر مستی نیست مخموری نمی‌باشد
هوسهای غذا بود این که خود را مستحق کردم

شبی آمد به یادم گرمی انداز آغوشی
چنان از خود برون رفتم که پندارم عرق کردم

زبان اصطلاح رمز توحیدم که می‌فهمد
که من هرگاه گشتم غافل از خود یاد حق کردم

نفس از دقت فکرم هجوم شعله شد بیدل
نشستم آنقدر در خون که صبحی را شفق کردم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۰۶۶

ز تحقیق نقوش لوح امکان رفع شک‌کردم
به چشمم هر چه زین صحرا سیاهی‌کرد حک‌کردم

ز وحشت بس که بودم بی‌دماغ سیر این گلشن
شرر فرصت نگاهی با تغافل مشترک کردم

مطیع بی‌نیازی یافتم افلاک و دورانش
خم ابروی استغنا بر این فیلان‌ کجک کردم

خیال نامداری امتحانی داشت از عبرت
سیاهی بر نگین مالیدم و سنگ محک کردم

به کیش الفت از بس قدردان نشئهٔ دردم
به هر زخمی که مرهم خواست تکلیف گزک کردم

چو موج گوهرم یکسر نفس‌ شد حرف خاموشی
صف رنگ ادب تا نشکند شوخی‌کمک کردم

غرورکبریایی داشتم در ملک آزادی
ز بار دل خمیدم تا تواضع با فلک کردم

قناعت احتراز از تشنه کامی دارد ای منعم
تو کردی شور دیگر حرص من هم ‌کم نمک ‌کردم

به جرم سرکشیدن شعلهٔ من داغ شد بیدل
کمندی بر سماک انداختم صید سمک کردم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۰۶۷

مژه خواباندم و دل را به جمعیت علم کردم
تماشا پرگرانی داشت بر دوشی‌که خم‌کردم

ز دور ساغر امکان زدم فال فراموشی
بر اعداد خیال این حلقه صفری بود کم کردم

به خواب زندگی دیدم سیاهی کم نمی‌گردد
ز تشویش نفس چون صافی از آیینه رم کردم

دبستان خیالم داشت سرمشق تماشایت
نوشتم نسخهٔ رنگی‌که شاخ‌گل قلم‌کردم

در آن دعوت که بوی منتی بیرون زد از خوانش
غذای همت از الوان نعمت‌ها قسم کردم

طمع را هم به حال این خسیسان رحم می‌آید
گرفتم ماهیی را پوست‌کندم بی‌درم‌کردم

ز من می‌خواست سعی نارسا احرام تسلیمی
چو اشک از سر به راه انداختن ساز قدم‌کردم

به قدر وحشتم قطع تعلق داشت آسانی
ز هر جیبی‌که در دامن زدم تیغ دودم‌کردم

چه مقدار آنسوی تحقیق پر می‌زد شرار من
که هستی شمع را هم کشت تا سیر عدم کردم

کسی نگرفت از بخت سیه داد سپند من
تپیدم سوختم تا سرمه گشتن ناله هم کردم

ندامت برد از آیینه‌ام زنگ هوس بید‌ل
به سودن‌های دست این صفحه را پاک از رقم کردم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۰۶۸

وداع دورگرد عرضهٔ آرام رم کردم
سحر گل کردم و کار دو عالم در دو دم کردم

روا کم دارد اطوارم‌ که گردد در دل رسوا
اگر آهم هوس سر کرد هم در دل علم کردم

وداع حرص راه حاصل آرام وا دارد
عسل گل کرد هر گه ‌کام دل مسرور سم کردم

سحرگه مطلع اسرار آهم در علو آمد
دل آسوده را مردود درگاه الم کردم

هوس مگمار در احکام اعمال الم حاصل
حصول سکهٔ دل کو، طلا و مس درم کردم

دل آواره‌ام طور رم آسوده‌ای دارد
اگر گرد ملال آورد صحرا را ارم کردم

طمع واکرد هرگه راه احرام دل طامع
صدا را در سواد سرمه ‌سردادم ‌عدم کردم

اگر آگاه حالم مرگ هم گردد که رحم آرد
که مردم در ره اما درد دل آواره کم کردم

مآل عمر بیدل داد وهمم داد آسودم
دو دم درس هوسها گرم کردم، سرد هم کردم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 207 از 283:  « پیشین  1  ...  206  207  208  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA