ارسالها: 7673
#2,131
Posted: 19 Aug 2012 17:04
غزل شمارهٔ ۲۱۲۹
شعلهٔ بیطاقتی افسرده در خاکسترم
صد شرر پرواز دارد بالش خواب از سرم
سیرگلشن چیست تا درمان دلگیرد هوس
میکند یاد تو از گل صد چمن رنگینترم
تازه است از من بهار سنبلستان خیال
جوهر آیینهٔ زانو بود موی سرم
موج بر هم خورده است آیینه پرداز حباب
میتوان تعمیر دلکرد از شکست پیکرم
در غبار نیستی هم آتشم افسرده نیست
داغ چون اخگر نمکسودست از خاکسترم
میروم ازخویش در هر جنبش آهنگ شوق
طایر رنگم غبار شوخی بال و پرم
از نزاکت نشئهگیهای می عجزم مپرس
کز شکست خویشتن لبریز دل شد ساغرم
در محیط حادثات دهر مانند حباب چشم
پوشیدن لباس عافیت شد در برم
همچوشبنم جذبهٔ خورشید حسنی دیدهام
چون نگه پرواز دارد اشک با چشم ترم
تخم اشک حیرتم بیریشهٔ نظاره نیست
در گره چون رشته پنهان است موج گوهرم
از خط لعلکه امشب سرمه خواهد یافتن
میپرد بیدل به بال موج چشم ساغرم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#2,132
Posted: 19 Aug 2012 17:05
غزل شمارهٔ ۲۱۳۰
گر از سایه یک نقش پا برترم
به اقبال وهم آسمان منظرم
به خاکم مده منصب گرد باد
مباد از تعین بگردد سرم
چو عنقا به رنگم خوشست آینه
که خود را به چشم هوس ننگرم
صدا نیست در نبض بیمار من
مگرگرد بر خیزد از بسترم
تنک مشرب حسرتم چون هلال
ز خمیازه پر میشوم ساغرم
تعین عرقواری آبم نداد
جبین کرد از بینمیها ترم
چو صبح قیامت ز سازم مپرس
به ضبط نفس پرده محشرم
بلایی چو تکلیف پرواز نیست
قفس بشکند گر برنجد پرم
چو موجم خیال گهر رهزن است
محیطم ازین پل اگر بگذرم
گه از علم دارم فغان گه ز جهل
جنونهاست جیب نفس میدرم
کمان وار ازین خانههای خیال
به هر جا رسم حلقهٔ بیدرم
چه گویم ز نیرنگ تجدید عشق
که هر دم زدن بیدل دیگرم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#2,133
Posted: 20 Aug 2012 11:31
غزل شمارهٔ ۲۱۳۱
محو دلم مپرس ز تحقیق عنصرم
آیینه خنده است دماغ تحیرم
آن نالهام که با همه پرواز نارسا
تا دل توان رسید ز نقب تاثرم
پستی درین محیط گهر کرد قطره را
کسب فروتنی است عروج تفاخرم
دانش ز پیکرم عرق انفعال ریخت
گل کرد از گداز خجالت تحیرم
زینگلشنم چه برگ نشاط و چه ساز عیش
خون میشود چو گل دم آبی که میخورم
جرات به ناتوانی من ناز میکند
رنگی شکستهام چقدرها بهادرم
گرد هزار جاده به منزل شکسته است
چون موج گوهر آبله پای تحیرم
شمع خموشم از سر زانوی من مپرس
آیینه زنگ بست به جیب تفکرم
درد دلم، گداز غمم، داغ حیرتم
فریاد از خیالم و آه از تصورم
نقدی دگر نمیشمرد کیسهٔ حباب
بیدل من از تهی شدن خویشتن پرم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#2,134
Posted: 20 Aug 2012 11:32
غزل شمارهٔ ۲۱۳۲
همچو آیینه تحیر سفرم
صاحب خانهام و در به درم
از بهار و چمنم هیچ مپرس
به خیال تو که من بیخبرم
یاد چشم تو جنونها دارد
هرکجایم به جهان دگرم
شعلهام تا نشود خاکستر
آرمیدن نکشد زیر پرم
زبن جنونزار هوس آبله وار
چشم پوشیدهام و میگذرم
این چمن عبرت گلچینی داشت
چید دامن ز تبسم سحرم
احتیاجم در اظهار نزد
خشکی لب نپسندید ترم
فقرم از ننگ هوسها دور است
بیضه نشکستکلاهی به سرم
شور بیکاریام آفاق گرفت
بهله زد دست تهی بر کمرم
دل ز تشویش جسد میبالد
صدف آبله دارد گهرم
جنس آتشکده بیداغی نیست
مفت آهیکه ندارد جگرم
ره نبردم به در از کوچهٔ دل
تک و پوی نفس شیشهگرم
انفعال آینهپرداز من است
عرقی میکنم و مینگرم
من نه زان گمشدگانم بیدل
که رسد باد به گرد اثرم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#2,135
Posted: 20 Aug 2012 11:32
غزل شمارهٔ ۲۱۳۳
همچو شمع از خویش برانداز وحشت برترم
بسکه دامن چیدم از خود زیر پا آمد سرم
ناامیدیهای مطلب پر نزاکت نشئه بود
از شکست آبرو لبریز دل شد ساغرم
هر بن موی مرا با آه حسرت چشمکی است
سرمهها دارد ز دود خویش چشم مجمرم
در غبار نیستی هم آتشم افسرده نیست
داغ چون اخگر نمکسود است از خاکسترم
میگشایم سر به مُهر اشک طومار نگاه
نیست بیرونگره یک رشته موج گوهرم
همچو آنکلکیکه فرساید بهتحریر نیاز
نگذرم از سجدهات چندانکه از خود بگذرم
صفحهٔ آیینه محتاج حک و اصلاح نیست
بسکه بینقش است شستن شستهام از دفترم
عالم یکتایی از وضع تصنع برتر است
من تو گردم یا تو من اینها نیاید باورم
دعوی دل دارم و دل نیست در ضبط نفس
عمر ها شد ناخدای کشتی بیلنگرم
مرگ هم در زندگی آسان نمیآید به دست
تا ز هستی جان برم عمریست زحمت میبرم
مستی طاووس من تا صد قدح مخمور ماند
ظلمت من بر نمیدارد چراغان پرم
بیکسی بیدل چه دارد غیر تدبیر جنون
طرف دامانی نمییابم گریبان میدرم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#2,136
Posted: 20 Aug 2012 11:32
غزل شمارهٔ ۲۱۳۴
هیهات تا که از نظرم رفت دلبرم
من خاک ره به سر چهکنم خاک بر سرم
پوشید چشم از دو جهان گرد رفتنش
آیینه نقش پاست به هر سو که بنگرم
بیمار یأس بر که برد شکوهٔ الم
داغم ز نالهای که تهی کرد بسترم
زبن عاجزی کسی چه به حالم نظر کند
سوزن به دیده میشکند جسم لاغرم
فریاد من ز شمع بهگوش که میرسد
هر چند بال نالهکشم رنگ بیپرم
گرمی در آتش تب و تابم نفس گداخت
خاکستری مگر بکشد در ته پرم
جیب ملامتم زتظلم بهانه جوست
مژگان به هر که باز کنم سینه میدرم
در دامنی که دست زنم از ادب شلم
بر وعدهای که گوش نهم از حیا کرم
اکنون کجاست حوصله و کو امید عیش
می پیش ازبن نبود که کم شد ز ساغرم
ایکاش در عدم به سراغم رضا دهند
تا من بدان جهان دوم و بازش آورم
بر فرق بیکسم که نهد دست داغ دل
در ماتمم که گریه کند دیدهٔ ترم
بیدل کجا روم ز که پرسم مقام یار
آواره قاصد نفسم نامه میبرم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#2,137
Posted: 20 Aug 2012 11:33
غزل شمارهٔ ۲۱۳۵
بر خموشی زدهام فکر خروشی دارم
تا توان ناله درودن نفسی میکارم
امتحانگر سر طومار یقین بگشاید
ریشه از دانهٔ تسبیح دمد زنارم
مرکز همت من خانهٔ خورشید غناست
پستی سایه مگیرد کمر دیوارم
شمع در خلوت خاموشی من صرفه نبرد
بی نفس کرد زبان را ادب اسرارم
خضر جهدم نشود قافلهٔ سیر بهار
بال طاووسم و صد مخمل رنگین دارم
هر کجا تیغ تو بنیاد کند گل چیدن
رقص گیرد چو سر شمع ز سر دستارم
عشق تعمیر بنایم به چه آفتکه نکرد
سیل پروردهٔ تردستی این معمارم
چون شرر فرصت هستی نگهی بیش نبود
سوخت این نسخهٔ عبرت نفس تکرارم
نقش پا چشمی اگر باز کند دیدن کو
نتوان کرد به افسون نگه بیدارم
زین ندامت کده چون موج گهر میخواهم
آنقدر سودن دستی که کند هموارم
رگ گل جوهر آیینهٔ شبنم نشود
به که من دامن ازین باغ به چین افشارم
عالم از جوهر بی قدری ما غافل نیست
بیدل از گرد کساد آینهٔ بازارم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#2,138
Posted: 20 Aug 2012 11:33
غزل شمارهٔ ۲۱۳۶
به زور شعلهٔ آواز حسرت گرم رفتارم
چو شمع از ناتوانی بال پرواز است منقارم
اگر چه بوی گل دارد ز من درس سبکروحی
همان چون آه بر آیینهٔ دلها گرانبارم
ز ترک هرزه گردی محو شد پست و بلند من
به رنگ موج گوهر آرمیدن کرد هموارم
چه مقدار انجمن پرداز خجلت بایدم بودن
که عالم خانهٔ آیینه است و من نفس وارم
شکست از سیل نپذیرد بنای خانهٔ حیرت
نمیافتد به زور آب چون آیینه دیوارم
کسی جز منتهی مضمون عنوانم نمیفهمد
به سر دارد ز منزل مهر همچون جاده طومارم
به دل هر دانهای از ریشهٔ خود دامها دارد
مبادا سر برون آرد ز جیب سبحه زنارم
بنای نقش پایم در زمین خاکساریها
که از افتادگی با سایه همدوش است دیوارم
ز حال رفتگان شد غفلتم آیینهٔ بینش
به چشم نقش همچون جادهٔ خوابیده بیدارم
ز شرم عیب خود چشم از هنر برداشتم بپدل
که چون طاووس پای خوبش باشد خار گلزارم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#2,139
Posted: 20 Aug 2012 13:38
غزل شمارهٔ ۲۱۳۷
به هوس چون پر طاووس چمنها دارم
داغ صد رنگ خیالم چقدر بیکارم
بلبل من به نفس شور بهاری دارد
میتوان غنچه صفت چیدگل از منقارم
معنی موی میان تو خیالم نشکافت
عمرها شد چو صدا درگره این تارم
قید احباب به راهم نکشد دام فریب
خار پا تیزتر از شعلهکشد رفتارم
نالهها گرد پرافشانی اجزای منند
تا بدانیکه ز هستی چقدر بیزارم
جسم خاکیگره رشته پروازم نیست
نالهای صرف نیستان تأمل دارم
عدم آمادهتر ازکاغذ آتش زدهام
شرری چند به خاکستر خود میبارم
سوختن چون پر پروانهام انجام وفاست
بر رگ شمع تنیده است نفس زنارم
موی چینی به توانایی من میخندد
چه خیالست به این ضعف صدا بردارم
چند چون شمع عرق ریز نمو باید پست
کاش این برق حیا آبکند یکبارم
از تنک مایگی طاقت اظهار مپرس
اشکم اما نفتادهست به مژگان کارم
بیدل از حادثهکارم به تپیدن نکشد
موج رنگم نرسانید شکست آزارم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#2,140
Posted: 20 Aug 2012 13:38
غزل شمارهٔ ۲۱۳۸
بیکس شهیدم خون هم ندارم
دیگر که ریزد گل بر مزارم
حسرتکش مرگ مردم به پیری
بی آتشی سوخت در پنبهزارم
سنگی که زد یأس بر شیشهٔ من
رطل گران بود بهر خمارم
افسون اقبال خوابی گران داشت
بخت سیه کرد شب زنده دارم
بی مطلبی نیست تشویش هستی
چون دوش مزدور ممنون بارم
باید به خون خفت تا خاک گشتن
عمریست با خویش افتاده کارم
تمثال تحقیق دارد تأمل
آیینه خشکست دل میفشارم
ای کلک نقاش مژگان به خون زن
از من کشیدند تصویر یارم
صحرانشیناند آوارهگردان
بی دامنی نیست سعی غبارم
رنگی نبستم از خودشناسی
آیینه عنقاست یا من ندارم
سر میکشد از من وهم هستی
خاری ندارم کز پا برآرم
بیدل ندانم در کشت الفت
جز دل چه کارم تا بر ندارم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن