انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 215 از 283:  « پیشین  1  ...  214  215  216  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۱۳۹

جز سوختن به یادت مشقی دگر ندارم
در پرتو چراغی پروانه می‌نگارم

روز نشاط شب کرد آخر فراق یارم
خود را اگر نسوزم شمعی دگر ندارم

بی‌کس شهید عشقم خاک مرا بسوزید
خاکستری زند کاش‌ گل بر سر مزارم

زین باغ شبنم من دیگر چه طرف بندد
آیینه‌ای شکستم رنگی نشد دچارم

جز درد دل چه دارد تبخاله آرمیدن
یارب عرق نریزد از خجلت آبیارم

شوقی ‌که رنگ دل ریخت در کارگاه امکان
وقف گداز می‌خواست یک آبگینه‌وارم

شمع بساط الفت نومید سوختن نیست
در آتشم سراپا تا زیر پاست خارم

خاکم به باد دادند اما به سعی الفت
در سایهٔ خط او پر می‌زند غبارم

صبر آزمای عشقت در خواب بی‌نیازی‌ست
گرداندنم چه حرفست پهلوی کوهسارم

بی‌فهم معنیی نیست بر دل تنیدن من
تمثال کرده‌ام گم آیینه می‌فشارم

بیدل به معبد عشق پروای طاقتم نیست
چندانکه می‌تپد دل من سبحه می‌شمارم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۱۴۰

حباب‌وارکه کرد اینقدرگرفتارم
سری ندارم و زحمت پرست دستارم

ز ناله چند خجالت‌کشم‌؟ قفس تنگ است
به بال بسته چه سازد گشاد منقارم

هزار زخمه چو مژگان اگر خورند بهم
نمی‌برد چو نگه بی‌صدایی از تارم

به راه سیل فنا خواب غفلتم برجاست
گذشت قافله و کس نکرد بیدارم

ز انقلاپ بنای نفس مگوی و مپرس
گسسته بود طنابی‌که داشت معمارم

طلب چو کاغذم آتش زد و گذشت اما
هزار آبله دارد هنوز رفتارم

چو نقش پا مژه بستن نصیب خوابم نیست
ز سایه پیشتر افتاده است دیوارم

تلاش مقصد دیدار حیرتست اینجا
به مهر آینه باید رساند طومارم

به این متاع غبار کدام قافله‌ام
که بیخودی به پر رنگ می‌کشد بارم

سماجت طلبی هست وقف طینت من
که‌ گر غبار شوم دامن تو نگذارم

گرفتم آینه‌ام زنگ خورد، رفت به خاک
تو از کرم نکنی نا امید دیدارم

به درد عاجزی من‌که می‌رسد بیدل
که برنخاست ز بستر صدای بیمارم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۱۴۱

دل با تو سفرکرد و تهی ماند کنارم
اکنون چه دهم عرض خود آیینه ندارم

گر ناله برآیم نفس سوخته بالم
ور اشک‌ کنم‌ گل قدم آبله دارم

افسردگیم سوخت درین دیر ندامت
پروانهٔ بی بال و پر شمع مزارم

فرصت ثمر منتظر لغزش پایی‌ست
سعی قدم اکنون به نفس بست مدارم

چون شمع درین بزم پناهی دگرم نیست
جز گردش رنگی‌ که قضا کرد حصارم

تا ممتحن طاقتم از خود به در آرد
چون اشک خم یک مژه‌ کافیست فشارم

زین ساز تحیر تپش نبض خیالم
با جان نفس سوختهٔ جسم نزارم

نزدیکی من می‌کند از دور سیاهی
چون نغمه به هر رنگ چراغ شب تارم

هرچند سرشکم همه تن لیک چه حاصل
ابری نشدم تا روم و پیش تو بارم

بخت سیهم باب حضوری نپسندد
تا در چمنت یک دو سه‌گل آینه‌کارم

دل عافیت اندیش و جهان محشر آفات
کو طاق درستی‌ که بر آن شیشه‌گذارم

رحمست به حال من‌گم‌کرده حقیقت
آیینهٔ خورشیدم و با سایه دچارم

ای نشئهٔ تسکین طلبان‌ گردش جامی
کز خویش نمی‌کرد چو خمیازه خمارم

نقد نفس ذره ز خورشید نگاهی است
هر چندکه هیچم تو فرامش مشمارم

گردی‌ که به توفان رود از طرز خرامت
امید که یادت دهد از نبض قرارم

صبحی‌ که درد سینه به‌ گلزار خیالت
یارب که دهد عرض گریبان غبارم

در انجمن یاس چه‌ گویم به چه شغلم
در کارگه عجز ندانم به چه کارم

بارم سر خویشست به دوش ‌که ببندم
خارم دل ریش است ز پای‌ که برآرم

شب چاک زدم جیب و به دردی نرسیدم
نالیدم و نشنید کسی نالهٔ زارم

دل‌ گفت به این بیکسی آخر تو چه چیزی
گفتم‌ گلم و دور فکنده‌ست بهارم

مژگان تپش ایجاد نقط ریزی اشکست
زبن خامه خطی‌ گر بنگارم چه نگارم

ای انجمن ناز، تو خوش باش و طرب‌کن
من بیدلم و غیر دعا هیچ ندارم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۱۴۲

ز بس لبریز حسرت دارد امشب شوق دیدارم
چکد آیینه‌ها بر خاک اگر مژگان بیفشارم

تغافل زبن شبستان نیست بی‌عبرت چراغانی
مژه خوابیدنی دارد به چندین چشم بیدارم

بنای نقش پایم در زمین نارساییها
به دوش سایه هم نتوان رساندن دست دیوارم

غبار عالم کثرت نفس دزدیدنی دارد
وگرنه همچو بو از اختلاط رنگ بیزارم

زبان حالم از انصاف عذر ناله می‌خواهد
گران جانتر ز چندین‌کوهم و دل می‌کشد بارم

ضعیفی شوخی نشو و نمایم برنمی‌دارد
مگر از روی بستر ناله خیزد جای بیمارم

چو خاشاکم نگاهی در رگ خواب آشیان دارد
خدایا آتشین رویی‌کند یک چشم بیدارم

مگر آهی‌کندگل تا به پرواز آیدم رنگی
که چون شمع از ضعیفی رنگ دزدیده‌ست منقارم

وفا سر رشته‌اش صد عقد الفت درکمین دارد
ز بس درهم‌گسستم سبحه پیداکرد زنارم

جنون صبحم از آشفتگیهایم مشو غافل
جهانی را ز سر وا می‌توان‌کردن به دستارم

ز شرم عیب خود چشم از هنر برداشتم بیدل
به درد خار پا داغست چون طاووس‌ گلزارم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۱۴۳

زخمی به دل از دست نگارین تو دارم
یارب‌که شود برگ حنا سنگ مزارم

آیینه جز اندیشهٔ دیدار چه دارد
گر من به خیال تو نباشم به چه‌کارم

هر چند به راه طلب افتاده‌ام از پا
ننشسته‌ چو نقش قدم آبله دارم

آغوش هوس تفرقهٔ وضع حضور است
چون غنچه اگر جمع شودگل به‌کنارم

داده‌ست به باد تپشم حسرت دیدار
آیینه چکدگر بفشارند غبارم

چون نخل سر و برگ غرورم چه خیالست
هرچند روم سر به هوا ریشه سوارم

رنگ پر طاووس ندارد غم پرواز
درکارگه آینه خفته‌ست بهارم

در چشم کسان می‌کنم از دور سیاهی
خورشیدم و آیینهٔ تحقیق ندارم

زان پیش که آید به جنون ساغر هستی
مینا به دل سنگ شکسته‌ست خمارم

در وصل ز محرومی دیدار مپرسید
آیینه نفهمیدکه من با که دچارم

چون رشتهٔ تسبیح‌ خورم غوطه به صد جیب
تا سر به هوایی‌که ندارم به در آرم

کس قطره‌کند تحفهٔ دریا چه جنون است
دل پیشکشت‌ گر همه عذر است نیارم

شاید به نگاهی‌کندم شاد و بخواند
مکتوب امیدم برسانید به یارم

افسردگی‌گل نکشد آفت چیدن
بیدل چقدر گردش رنگست حصارم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۱۴۴

فسرده در غبار دهر چون آیینه زنگارم
به خواب دیده اکنون سایه پیداکرد دیوارم

چوکوهم بسکه افکنده‌ست از پا سرگرانبها
به سعی غیر محتاجم همه‌گر ناله بردارم

درین‌گلزار عبرت گوشهٔ امنی نمی‌باشد
چو شبنم‌ کاش بخشد چشم تر یک آشیان وارم

ندانم شعلهٔ جواله‌ام یا بال طاووسم
محبت در قفس دارد به چندین رنگ ز نارم

به این رنگی‌که چون‌ گل در نظر دارد بهار من
به گرد خویش گردانده‌ست یاد او چه‌مقدارم

تپش آوارهٔ دست خیال‌کیستم یارب
که همچون سبحه مرکز می‌دود بر خط پرگارم

به طوف‌کعبه و دیرم مدان بی‌مصلحت سیرم
هلاک منت غیرم مباد افتد به خودکارم

سپید من به خاکستر نشست ازسعی بیتابی
رسید آخر زگرد وحشت خود سر به دیوارم

چه مقدار انجمن پرداز خجلت بایدم بودن
که عالم خانهٔ آیینه است و من نفس دارم

صدای شیشه‌ام آخر یکی صد کرد خاموشی
ز قلقل باز ماندم بیدماغی زد به کهسارم

بهم آورده بودم در غبار نیستی چشمی
به رنگ نقش پا آخر به پا کردند بیدارم

به رنگی درگشاد عقدهٔ دل خون شدم بیدل
که دندان در جگرگم‌گشت همچون دانهٔ نارم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۱۴۵

ازین صحرای بی‌حاصل دگر با خود چه بردارم
نگاه عبرتی همچون شرر زاد سفر دارم

محبت تا کجا سازد دچار الفت خویشم
به رنگ رشتهٔ تسبیح ‌چندین رهگذر دارم

مده ای خواب چون چشمم فریب از بستن مژگان
کزین بالین پر پرواز دیگر در نظر دارم

نه برق شعله‌ای دارم نه ابر شوخی دودی
چراغ انتظارم پرتوی در چشم تر دارم

ندارد رنگ پروازم شکست از ناتوانی‌ها
چو ابرو در خم چین اشارت بال و پر دارم

به لوح وحدتم نقش دویی صورت نمی‌بندد
اگر آیینه‌ام سازد همان حیرت به بر دارم

سویدای دل است این یا سواد عالم امکان
که تا وا می‌کنم چشمی غباری در نظر دارم

مجو صاف طرب از طینت‌ کلفت سرشت من
کف خاکم غبار از هر چه‌گویی بیشتر دارم

نمی‌گردد فلک هم چاره فرمای شکست من
به رنگ موی چینی طرفه شام بی‌سحر دارم

دماغ غیرت من طرفی از سامان نمی‌بندد
ز اسباب تجمل آنچه من دارم حذر دارم

سراغم می‌توان از دست بر هم سوده پرسیدن
رم وحشی غزال فرصتم‌گرد دگر دارم

نشد سعی غبارم آشنای طرف دامانی
چو مژگان بر سر خود می‌زنم دستی‌که بر دارم

توانم جست از دام فریب این چمن بیدل
چوشبنم‌گر به جای‌گام من هم چشم بردارم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۱۴۶

خیال آن مژه عمریست در نظر دارم
درین چمن قلم نرگسی به سر دارم

نیاز من همه ناز، احتیاجم استغنا
گل بهار توام رنگ از که بردارم

وصال اگر ثمر دیده‌ها‌ی بی‌خوابست
من این امید ز آیینه بیشتر دارم

دل و دماغ تماشای فرصتم‌ کم نیست
هزار آینه در چشمک شرر دارم

به یاد نرگس مستش‌گرفته‌ام قدحی
دگر مپرس ز من عالمی دگر دارم

خمار عیش ندارد مقیم دیر وفا
دلی گداخته‌ام شیشه در نظر دارم

حضور دولت بی‌اعتباریم چه کم است
گره ندارم اگر رشته بی‌گهر دارم

غم فضولی وحشت‌ کجا برم یارب
که شش جهت چو نگه یک قدم سفر دارم

جنون شکست به بیکار‌ی‌ام ز عریانی
به دست جای گریبان همین کمر دارم

کسی به فهم‌ کمالم دگر چه پردازد
ز فرق تا به قدم عیبم این هنر دارم

دلیر عرصهٔ لافم ز انفعال مپرس
همین قدرکه نفس خون کنم جگر دارم

کجاست مشتری لفظ و معنی‌ام بیدل
پری متاعم و دکان شیشه‌گر دارم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۱۴۷

ز سور و ماتم این انجمنهاکی خبر دارم
چراغ خامشم سر در گریبان دگر دارم

چوگردون ششجهت همواری من می‌کند جولان
برون وحشتم گردی‌ست در هر جا گذر دارم

نه برق و شعله میخندم نه ابر و دود می‌بندم
چراغ انتظارم حیرتی از چشم تر دارم

سویدای دل‌ست این یا سواد وحشت امکان
که تا واکرده‌ام مژگان غباری در نظر دارم

نشد سعی غبارم آشنای طرف دامانی
چو مژگان بر سر خود می‌زنم دستی که بر دارم

دماغ عبرت من طرفی از سامان نمی‌بندد
ز اسباب تأمل آنچه من دارم حذر دارم

شبستان عدم یارب نخندد بر شرار من
که با صد شوخیی اظهاریک چشمک شرر دارم

تو خواهی انجمن پرداز و خواهی خلوت‌آرا شو
که من چون شمع رنگ رفتهٔ خود درنظردارم

چه امکانست خوابم راه پرواز تپش بندد
که از ننگ فسردنها به بالین نیز پر دارم

مجو برگ نشاط از طینت کلفت سرشت من
کف خاکم غبار از هر چه خواهی بیشتر دارم

نفس دزدیدنم شور دو عالم در قفس دارد
عنان وحشت کهسار در ضبط شرر دارم

تلاطم دستگاه شوخی موجم نمی‌گردد
محیط حیرتم آبی که دارم در گهر دارم

توانم جستن از دام فریبی اینچنین بیدل
چو شبنم‌ گر بجای ‌گام من هم چشم بردارم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۱۴۸

فغان‌ گل می‌کند هرگه به ‌وحشت‌ گام بردارم
سر دامان کوه از دلگرانی برکمر دارم

از این دشت غبار اندود جز عبرت چه بردارم
شرارم‌، چشم بر هم بستنی زاد سفر دارم

محبت تاکجا سازد دچار الفت خویشم
به رنگ رشتهٔ تسبیح چندین رهگذر دارم

مده ای خواب چون چشمم فریب بستن مژگان
کزین بالین پر پرواز دیگر در نظر دارم

حیا چون شمع می‌پردازدم آیینهٔ عزت
درین دریا به قدر آب گردیدن گهر دارم

نمی‌گردد فلک هم چاره تعمیر شکست من
به رنگ موی چینی طرفه شامی بی‌سحر دارم

به هر تقدیر اگر تقدیر دست جرأتم بندد
به رنگ خون بسمل در چکیدنها جگر دارم

به لوح وحدتم نقش دویی صورت نمی‌بندد
اگر آیینه‌ام سازی همان حیرت به بر دارم

سراغ من خوشست از دست بر هم سوده پرسیدن
رم وحشی غزال فرصتم گردی دگر دارم

ادب پیمای دشت عجز مژگان بر نمی‌دارد
تو سیر آسمان ‌کن من به پیش پا نظر دارم

بهار بی‌نشانم دستگاه دردسر کمتر
چوگل دوشی ندارم تا شکست رنگ بردارم

به نیرنگ لباس از خلوت رازم مشو غافل
که من طاووسم و این حلقه‌ها بیرون در دارم

نگردد گوشه‌گیری دام راه وحشتم بیدل
اشارت مشربم درکنج ابرو بال و پر دارم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 215 از 283:  « پیشین  1  ...  214  215  216  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA