ارسالها: 7673
#2,151
Posted: 20 Aug 2012 13:43
غزل شمارهٔ ۲۱۴۹
عروج همتی در کار دارم
همه گر سایهام دیوار دارم
غبارم آشیان حسرت اوست
چمن درگوشهٔ دستار دارم
نفس بیتابی دل میشمارد
هجوم سبحه در زنار دارم
نگاهی تا به مژگان میرسانم
ز خود رفتن همین مقدار دارم
مپرس از انفعال ساز غفلت
ز هستی آنچه دارم عار دارم
چو شمعم چاره غیر سوختن نیست
به سر آتش، ته پا خار دارم
به خود میلرزم از تمهید آرام
چوگردون سقف بی دیوار دارم
تظلم قابل فریادرس نیست
طنین پشه در کهسار دارم
ازین یک مشت خاک باد برده
به دوش هر دو عالم بار دارم
دگر ای نامه پهلویم مگردان
که پهلوی دل بیمار دارم
به حیرت میروم آیینه بر دوش
سفارش نامهٔ دیدار دارم
به چشمم توتیا مفروش بیدل
که من با خاک پایی کار دارم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#2,152
Posted: 20 Aug 2012 13:47
غزل شمارهٔ ۲۱۵۰
سرشک بیخودم عیش می ناب دگر دارم
ز مژگان تا چکیدن سیر مهتاب دگر دارم
به تاراج تحیر دادهام آیینه و شادم
که در جوش صفای خانه سیلاب دگر دارم
گهی خاکم، گهی بادم، گهی آبم، گهی آتش
چو هستی در عدم یک عالم اسباب دگر دارم
درین گلشن من و سیر سجود ناتوانیها
که چون بید از خم هر برگ محراب دگر دارم
نگاهم در نقاب حیرت آیینه میبالد
چراغ بزم حسنم برق آداب دگر دارم
دماغ عرض بیتابی ندارد سرخوش حیرت
وگرنه در دل آیینه سیماب دگر دارم
ز خون آرزو صدرنگ میبالد بهار من
نهال باغ یأسم ریشه در آب دگر دارم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#2,153
Posted: 20 Aug 2012 13:47
غزل شمارهٔ ۲۱۵۱
چو اشک امشب به ساغر بادهٔ نابی دگر دارم
ز مژگان تا به دامان سیر مهتابی دگر دارم
به خون آرزو صد رنگ میبالد بهار من
نهال باغ یأسم ربشه در آبی دگر دارم
نفس دزدیدنم با دل تپیدن بر نمیآید
نوای الفتم در پرده مضرابی دگر دارم
غرور وحشتم بار تحیر بر نمیدارد
چو شبنم در دل آیینه سیمابی دگر دارم
لبی ترکردهام کز سیر چشمی باج میگیرد
به جام بی نیازی چون گهر آبی دگر دارم
گهی بادم، گهی آتش، گهی آبم، گهی خاکم
چو هستی در عدم یک عالم اسبابی دگر دارم
گسستن بر ندارد رشتهٔ ساز امید من
به آن موی میان پیچیدهام تابی دگر دارم
درین گلشن من و سیر سجود ناتوانیها
چو شاخ بید در هر عضو محرابی دگر دارم
نگاهم در پناه حیرت آیینه میبالد
چراغ بزم حسنم وضع آدابی دگر دارم
به دست گلخنم بفروش ازگلشن چه میخواهی
متاع کلفت خار و خسم بابی دگر دارم
به تاراج تحیر دادهام آیینهٔ دل را
در آغوش صفای خانه سیلابی دگر دارم
چو شمع ازخجلت هستی عرق پیماست جام من
نه مخمورم نه مستم عالم آبی دگر دارم
کدام آسودگی چون حیرت دیدار میباشد
تو مژگان جمع کن غافل که من خوابی دگر دارم
گریبان زار اسراریست بیدل هر بن مویم
محیط فطرتم توفان گردابی دگر دارم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#2,154
Posted: 20 Aug 2012 13:48
غزل شمارهٔ ۲۱۵۲
به دشت بیخودی آوازهٔ شوق جرس دارم
ز فیض دل تپیدنها خروشی بینفس دارم
درین گلشن نوایی بود دام عندلیب من
ز بس نازک دلم از بوی گل چوب قفس دارم
نشاط اعتبارم کرد بیتاب تپیدنها
چو بحر از موج خیز آبرو در دیده خس دارم
نفس جز تاب و تب کاری ندارد مفت ناکامی
دماغ سوختن گرم است تا این مشت خس دارم
به گفتوگو سیه تا چند سازم صفحهٔ دل را
ز غفلت تا به کی آیینه در راه نفس دارم
محبت مشربم لیک از فسون شوخی سودا
به سعی هرزه فکریها دماغی بوالهوس دارم
گر از تار نگاهم ناله برخیزد عجب نبود
به چشم خود گره گردیده اشکی چون جرس دارم
سراپا جوهری دارم ز روشن طینتی بیدل
که چون مینای می از موج خون تار نفس دارم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#2,155
Posted: 20 Aug 2012 13:48
غزل شمارهٔ ۲۱۵۳
پر افشانم چو صبح اما گرفتاری هوس دارم
به قدر چاک دل خمیازهٔ شوق قفس دارم
فسون اعتبار افسانهٔ راحت نمیباشد
چو دریا درخور امواج وقف دیده خس دارم
بهگفتوگو سیه تا چند سازم صفحهٔ دل را
ز غفلت تا به کی آیینه در راه نفس دارم
محبت مشربم لیک از فسون شوخی سودا
به سعی هرزهفکریها دماغی بوالهوس دارم
تظلم یأس دارد ورنه من در صبر ناکامی
نفس دزدیدن سرکوب صد فریادرس دارم
ضعیفیکسوتم از دستگاه من چه میپرسی
پری چون مور پیدا گر کنم حکم مگس دارم
دل نالانی از اسباب امکان کردهام حاصل
هوس گو کاروانها جمع کن من یک جرس دارم
نفس تا میکشم فردوس در پرواز میآید
به رنگ بال طاووس آرزوها در قفس دارم
هجوم نشئهٔ دردم مپرس از عشرتم بیدل
چو مینا خون ز دل میریزم و عرض نفس دارم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#2,156
Posted: 20 Aug 2012 13:48
غزل شمارهٔ ۲۱۵۴
درین حیرتسرا عمریست افسون جرس دارم
ز فیض دل تپیدنها خروشی بینفس دارم
چو مژگان بسمل پروازم و از سستی طالع
همین بر پرفشانیهای خشکی دسترس دارم
به صاف جام الفت کز طریق کینهجوییها
غبار دوست باشم گر غبار هیچکس دارم
شدم خاک و به توفان رفت اجزای غبار من
هنوز از سعی الفت طرف دامانی هوس دارم
هوای بیش نتوان یافت دام عندلیب من
به هر جا پر زنم از بوی گل چوب قفس دارم
گر از تار نگاهم ناله برخیزد عجب نبود
به چشم خود گره گردیده اشکی چون جرس دارم
نفس جز تاب و تب کاری ندارد مفت ناکامی
دماغ سوختن گرمست تا این مشت خس دارم
چو صبح از ننگ هستی در عدم هم بر نمیآیم
غبارم تا هوایی در نظر دارد نفس دارم
همان منصور عشقم گر هوس فرسودهام بیدل
به عنقا میرسد پروازم و بال مگس دارم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#2,157
Posted: 20 Aug 2012 13:49
غزل شمارهٔ ۲۱۵۵
میپرست ایجادم نشئهٔ ازل دارم
همچو دانهٔ انگور شیشه در بغل دارم
گر دهند بر بادم رقص میکنم شادم
خاک عجز بنیادم طبع بیخلل دارم
آفتاب در کار است سایه گو به غارت رو
چون منی اگر گم شد چون توپی بدل دارم
معنی بلند من فهم تند میخواهد
سیر فکرم آسان نیست کوهم و کتل دارم
از منی تنزل کن، او شو و تویی گل کن
اندکی تامل کن نکته محتمل دارم
حق برون مردم نیست، جوش باده بیخم نیست
راه مدعا گم نیست، عرض مبتذل دارم
دل مشبک است امروز از خدنگ بیدادت
محو لذت شوقم شانی از عسل دارم
سنگ هم به حال من گریه گر کند برجاست
بیتو زندهام یعنی مرگ بیاجل دارم
ترک سود و سودا کن، قطع هر تمنا کن
می خور و طربها کن، من هم این عمل دارم
بحر قدرتم بیدل موج خیز معنیهاست
مصرعی اگر خواهم سر کنم غزل دارم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#2,158
Posted: 20 Aug 2012 13:49
غزل شمارهٔ ۲۱۵۶
به حسرت غنچهام یعنی به دلتنگی وطن دارم
خیالی در نفس خون میکنم طرح چمن دارم
سپند من به نومیدی قناعت کرد از این محفل
تو از می چهره میافروز من هم سوختن دارم
کف خاکسترم بشکاف و داغ دل تماشا کن
چراغ لالهای در رهن مهتاب و سمن دارم
وداع آماده شو گر ذوق استقبال من داری
که من چون برق ، از خود رفتنی در آمدن دارم
نمیدانم چه نیرنگ است افسون محبت را
که خود را هم تو میپندارم و با خود سخن دارم
به خاموشی ز ساز عجز تصویرم مشو غافل
شکست دل فغانها دارد از رنگیکه من دارم
که دارد فکر بیسامانی وضع حباب من
به رنگیگشتهام عریان کهگویی پیرهن دارم
به غفلت خانهٔ امکان چه امکان است یکتایی
دویی میپرورم در پرده تا جان در بدن دارم
دو عالم خون شود تا نقش بندم شوخی رنگی
قیامت انتخابم نسخهها بر همزدن دارم
درین صحرا ز بس فرشست اجزای شهید من
غباری هم گر از خود چشم پوشد من کفن دارم
گر آگاهم و گر غافل، نگردد حیرتم زایل
تو بر آیینه مرهم نه که من داغی کهن دارم
به هر افسردگی بیدل مباش از نالهام غافل
که من برقی به جان عالمی آتش فکن دارم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#2,159
Posted: 20 Aug 2012 13:50
غزل شمارهٔ ۲۱۵۷
مقیم وحدتم هر چند در کثرت وطن دارم
به دریا همچو گوهر خلوتی در انجمن دارم
نفس میسوزم و داغی به حسرت نقش میبندم
چراغی میکنم خاموش و تمهید لگن دارم
حریف وحشت من نیست افسون زمینگیری
که در افسردگی چون رنگ صد دامن شکن دارم
کدام آهو به بوی نافه خواباندهست داغم را
که تا یاد سویدا میکنم سیر ختن دارم
نفس تا هست سامان امیدم کم نمیگردد
تخیل مشربم می در خم و گل در چمن دارم
ز درس ما و من بحث جنونی غالب است اینجا
که هر جا لفظ پیداییست بر معنی سخن دارم
قفس پروردهٔ رنگم به این ساز است آهنگم
چه عریانی چه مستوری همین یک پیرهن دارم
بیا ای شوق تا از خاک گشتن سر کنم راهی [؟؟]
در آن کشور قماش نیستی باب است و من دارم
ز اسبابم رهایی نیست جز مژگان به هم بستن
در این محفل به چندین شمع یک دامن زدن دارم
حجاب آلود موهومیست مرگ و زندگی بیدل
ازین کسوت که دیدی گر برون آیم کفن دارم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#2,160
Posted: 20 Aug 2012 13:50
غزل شمارهٔ ۲۱۵۸
به رنگ شمع ممکن نیست سوز دل نهان دارم
جنون مغزی که من دارم برون استخوان دارم
نپنداری به مرگ از اضطراب شوق وامانم
سپند حسرتم تا سرمه میگردم نشان دارم
ز رمز محفل بیمغز امکانم چه میپرسی
کف خاکستری در جیب این آتش نشان دارم
به این افسردگیها شوخیی دارد غبار من
که گر دامن فشانم ناز چشم آهوان دارم
به رنگ گردباد از خاکساری میکشم جامی
که تا بر خویش میپیچم دماغ آسمان دارم
مباشید از قماش دامن برچیدهام غافل
که من صد صبح ازین عالم برون چیدن دکان دارم
نفس سرمایهای با این گرانجانی نمیباشد
شرر تاز است کوه اینجا و من ضبط عنان دارم
به غیر از سوختنکاری ندارد شمع این محفل
نمیدانم چه آسایش من آتش به جان دارم
به این سامان اگر باشد عرقپیمایی خجلت
ز خاکم تا غباری پر زند آب روان دارم
خجالت صد قیامت صعبتر از مرگ میباشد
جدا از آستانت مردنم این بس که جان دارم
به دوش هر نفس بار امیدی بستهام بیدل
ز خود رفتن ندارد هیچ و من صد کاروان دارم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن