ارسالها: 7673
#2,191
Posted: 20 Aug 2012 14:42
غزل شمارهٔ ۲۱۸۹
به حیرت خویش را بیگانهٔ ادراک میسازم
جنون ناتوانم جیب مژگان چاک میسازم
تماشاهاست نیرنگ تحیرگاه الفت را
تو با آیینه و من با دل غمناک میسازم
به چندین آرزو میپرورم یک آه نومیدی
نهال شعلهای سیراب ازین خاشاک میسازم
ندارد پنجهٔ آفت کمین جیب عریانی
چو گل جرم لباسست اینکه من با خاک میسازم
همای لامکان پروازم و از بیپر و بالی
به پسی ماندهام چندانکه با افلاک میسازم
به چندین نشئه بودم محو مژگان سیه مستی
کنون با سایهواری از نهال تاک میسازم
خیال از چین ابرویی تبسم میکند انشا
به ناموس محبت زهر را تریاک میسازم
غرور اعتبار از قطرهام صورت نمیبندد
به تدبیر گهر آبی که دارم خاک میسازم
شکار افکن چو خون صیدم از ره برنمیدارد
ز نومیدی به خود میپیچم و فتراک میسازم
در این ماتمسرا بیدل مپرس از کسوت شمعم
ز من تا آستینی هست مژگان پاک میسازم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#2,192
Posted: 20 Aug 2012 14:43
غزل شمارهٔ ۲۱۹۰
به ذوق جستجویت جیب هستی چاک میسازم
غباری میدهم بر باد و راهی پاک میسازم
به چندین عبرت از دل قطع الفت میکند آهم
فسانها می زنمکاین تیغ را بیباک میسازم
در آن عالم که انداز عروجی میدهم سامان
سری میآورم درگردش و افلاک میسازم
نمیدانم چسان کام امید از عافیت گیرم
که من در بیخودیها نیز با ادراک میسازم
به هر تقدیر خورشیدیست سامان غبار من
بهگردون گر ندارم دسترس با خاک میسازم
به عشقت تا ز ننگ وضع بیدردی برون آیم
جبین را هم ز خجلت دیدهٔ نمناک میسازم
به این انداز نتوان ریشه سامان دویدن شد
دلی چون آبله پا مزد سعی تاک میسازم
ز استغنای نومیدیست با من دست افسوسی
که گر بر هم زنم نقش دو عالم پاک میسازم
به عریانی تظلم نیز از من چشم میپوشد
اگر باشد گریبان تا در دل چاک میسازم
طمع را چاره دشوار است از ناز خسان بیدل
به دندان تا توانم ساخت با مسواک میسازم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#2,193
Posted: 20 Aug 2012 14:43
غزل شمارهٔ ۲۱۹۱
نفس را بعد ازین در سوختن افسانه میسازم
چراغی روشن از خاکستر پروانه میسازم
به فکر گوهر افتادهست موج بیقرار من
کلید شوق از آرام بیدندانه میسازم
خیال مصرع یکتاییاش بیپرده میگردد
به مضمونی که خود را معنی بیگانه میسازم
نیام آیینه اما در خیالش صنعتی دارم
که تا نقش تحیر میکشم بتخانه میسازم
سرا پا خار خارم سینه چاک طرهٔ یارم
به جسمم استخوان تا صبح گردد شانه میسازم
محبت در عدم بینشئه نپسندد غبارم را
همانگرد سرت میگردم و پیمانه میسازم
رم لیلی نگاهان گرد تعمیر جنون دارد
چو وحشت در سواد چشم آهو خانه میسازم
عقوبتها گوارا کرد بر من بی پر و بالی
قفس چندانکه تنگی مینماید دانه میسازم
دماغ طاقتی کو تا توان گامی ز خود رفتن
سرشکی ناتوانم لغزشی مستانه میسازم
سر و برگ تسلی دیدهام وضع عبارت را
برای یکمژه خواب اینقدر افسانه میسازم
بهکام عشرتم گر واگذاری حاصل امکان
دو عالم میدهم برباد و یک دیوانه میسازم
مبادا بیدل آنگنجیکه میگویند من باشم
مرا هم روزگاری شد که با وبرانه میسازم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#2,194
Posted: 20 Aug 2012 16:17
غزل شمارهٔ ۲۱۹۲
چو سرو از ناز بر جوی حیا بالیدنت نازم
چو شمع از سرکشی در بزم دل نازبدنت نازم
همه موج شکفتن میچکد از چین پیشانی
گلستان حیا در غنچگی پیچیدنت نازم
گهی از خنده کاهی از تغافل میبری دل را
دقایقهای ناز دلبری فهمیدنت نازم
به بازار تمناگوهر بحر تغافل را
به میزان عیاری هر زمان سنجیدنت نازم
زبان شانه میگوید به زلف فتنه پیرایت
که با این سرکشیها گرد سر گردیدنت نازم
ز شبنم اشک میریزد صبا ای غنچه بر پایت
به حالگریهٔ آشفتگان خندیدنت نازم
به دست مردمان دیده صبح وصل او بیدل
گل حیرت ز گلزار تماشا چیدنت نازم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#2,195
Posted: 20 Aug 2012 16:17
غزل شمارهٔ ۲۱۹۳
زرنگ ناز چون گل بزم عشرت چیدنت نازم
چو شمع از شوخی برق نگه بالیدنت نازم
ز خاموشی به هم پیچیدهای شور قیامت را
به جیب غنچه توفانهای گل دزدیدنت نازم
نبود این دشت ای پای تمنا قابل جولان
به رنگ اشک در اول قدم لغزیدنت نازم
همه لطفی و از حال من بیدل نهای غافل
نظر پوشیده سوی خاکساران دیدنت نازم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#2,196
Posted: 20 Aug 2012 16:18
غزل شمارهٔ ۲۱۹۴
قیامت کرد گل در پیرهن بالیدنت نازم
جهان شد صبح محشر زیر لب خندیدنت نازم
در آغوش نگه گرد سر بیتابیات گردم
به تحریک نفس چون بوی گل گردیدنت نازم
عتاب بحر رحمت جوش عفوی دیگر است اینجا
گناه بیگناهی چند نابخشیدنت نازم
تغافل در لباس بینقابی اختراع است این
جهانی را به شور آوردن و نشنیدنت نازم
تحیر عذرخواهست از خیال گردش چشمی
که با این سرگرانیگرد دل گردیدنت نازم
نبود ای اشک این دشت ندامت قابل جولان
در اول گام از سر تا قدم لغزیدنت نازم
نفس در آینه بیش از دمی صورت نمیبندد
درین وحشت سرا چون حسرت آرامیدنت نازم
متاع کاروان ما همین یک پنبهٔ گوش است
اثر دلال عبرت چون جرس نالیدنت نازم
نفس در عرض وحشت ناز آزادی نمیخواهد
قبا عریانی و آنگاه دامن چیدنت نازم
کیام من تا بنازم بر خود از اندیشهٔ نازت
به خود نازیدنت نازم به خود نازیدنت نازم
عتاب از چین پیشانی ترحم خرمنست اینجا
تبسم کردن و تیغ غضب یازیدنت نازم
تکلم اینقدر الفت پرست خامشی تا کی
قیامت در نقاب برگ گل دزدیدنت نازم
رموز قطره جز دریا کسی دیگر چه میداند
دلت دردست و از من حال دل پرسیدنت نازم
تغافل صد نگه میپرسد احوال من بیدل
مژه نگشوده سوی خاکساران دیدنت نازم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#2,197
Posted: 20 Aug 2012 16:18
غزل شمارهٔ ۲۱۹۵
به لب حرف طلب دزدم به دل شور هوس سوزم
خیال خام من تا پختگی گیرد نفس سوزم
هوس پردازیام از سیر مقصد باز میدارد
چراغم در ره عنقاست گر بال مگس سوزم
دلیلکاروان وحشتم افسردگی تا کی
خروشیگلکنم شمعی به فانوس جرس سوزم
ز یأس مدعا تا چند باشم داغ خاموشی
مدد کن ای نفس تا در بر فریادرس سوزم
خزان رنگ مطلب آنقدر دارد به سامانم
که عالم در فروغ شمع غلتد گر نفس سوزم
ز وهم عجز خجلت میکشم در بزم یکتایی
چه سازم عشق مختار است و میخواهد هوس سوزم
به رنگ حیرت آیینه غیرت شعلهای دارم
که گر روشن شود جوهر به جای خار و خس سوزم
سپند آهی به درد آورد و بیرون جست ازین محفل
شرر واری ببال ای ناله تا من هم قفس سوزم
جهان جلوه چون آیینه رفت از دیدهام بیدل
تحیر امتیازم سوخت از داغ چه کس سوزم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#2,198
Posted: 20 Aug 2012 16:18
غزل شمارهٔ ۲۱۹۶
شرار سنگم و در فکر کار خویش میسوزم
به چشم بسته شمع انتظار خویش میسوزم
نمیخواهم نفس ساز دل بیمدعا باشد
هوا تا صافتر گردد غبار خویش میسوزم
فسردنگاه امکان را محال است آتش دیگر
چو برق از جرات بیاختیار خویش میسوزم
اگر آسودهام خواهی به محفل چهرهای بگشا
سپندی جای خویش اول قرار خویش میسوزم
نمیدانم چه آتش بر جگر دارد شرار من
که هر جا میشود چشمم دچار خویش میسوزم
خرام فرصتکارم، وداع الفت یارم
به هر دل داغواری یادگار خویش میسوزم
درین گلزار عبرت باد در دست است کوششها
عبث همچون نفس رنگ بهار خویش میسوزم
نه نور خلوتم نی ساز محفل، شعلهٔ شمعم
به هر جا میفروزم بر مزار خویش میسوزم
دم نایی به ذوق ناله آسودن نمیداند
نفسها در قفای نی سوار خویش میسوزم
هوای عالم غفلت تحیر شعلهای دارد
که در آغوش خود دور از کنار خویش میسوزم
نفس وقف تمناها نگه صرف تماشاها
دماغی دارم و درگیر و دار خویش میسوزم
نواهای دل افسرده بر گوشم مزن بیدل
که من از شرم سنگ بیشرار خویش می سوزم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#2,199
Posted: 20 Aug 2012 16:18
غزل شمارهٔ ۲۱۹۷
آمد ز گلشن ناز آن جوهر تبسم
دل درکف تغافل گل بر سر تبسم
خط جوش خضر دارد بر چشمهٔ خیالش
یا خفته خاکساری سر بر در تبسم
مستی ادب طرازست یا چشم نیم بازست
یا ناتوان نازست بر بستر تبسم
شمع کدام بزمی ای نسخهٔ تغافل
صبح کدام شامی ای پیکر تبسم
از غنچهٔ عتابت گلچین التفاتیم
ای جبههٔ تو از چین روشنگر تبسم
زنهار جرعهٔ ناز از رنگ پا نگیری
خون میکنی چو مینا در ساغر تبسم
آورد خط نازی بر قتل بیگناهان
یک مهر بوسه باقیست بر محضرتبسم
ای آه خفته در خون چاک دلت مبارک
آن غنچهٔ تغافل دارد سر تبسم
گربرق خونفشان شد یا شعله خصم جان شد
بسمل نمیتوان شد بیخنجر تبسم
عرض طرب وبال است در عشق ورنه من هم
چون غنچهام سراپا بال و پر تبسم
آن به که شبنم ما زین باغ پرفشاند
چون اشک پر غریبیم درکشور تبسم
از صبح باغ امکان غافل مباش بیدل
بیگرد فتنهای نیست این لشکر تبسم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#2,200
Posted: 20 Aug 2012 16:19
غزل شمارهٔ ۲۱۹۸
واکرد صبح آهی بر دل در تبسم
تا آسمان فشاندم بال و پر تبسم
دل بی تو زین گلستان یاد شکفتنی کرد
بردم ز جوش زخمش تا محشر تبسم
ما را به رمز اعجاز لعل تو آشنا کرد
شاید مسیح باشد پیغمبر تبسم
گر حسن در خور ناز عرض بهار دارد
من هم بقدر حیرت دارم سر تبسم
تا چشم باز کردم صد زخم ساز کردم
در حیرتم چو میخواند افسونگر تبسم
امید ما بهار است از چین ابروی ناز
یارب مباد تیغش بیجوهر تبسم
نتوان ز لعل خوبان قانع شدن به بوسی
گردیدنست چون خطگرد سر تبسم
ای هوش بیتأمل از لعل یار بگذر
بیشوخی خطی نیست آن مسطر تبسم
از صبح هستی ما شبنم نکرد اشکی
پر بینمک دمیدیم از منظر تبسم
ای صبح رنگ عشرت تا کی بقا فروشد
مالیده گیر بر لب خاکستر تبسم
بیدل ز معنی دل خوش بیخبر گذشتی
این غنچه بود مهری بر دفتر تبسم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن