انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 221 از 283:  « پیشین  1  ...  220  221  222  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


مرد

 
غزل شماره ۲۱۹۹

باز از جهان حسرت دیدار می‌رسم
آیینه در بغل به در یار می‌رسم

خوابم بهار دولت بیدار می‌شود
هر چند تا به سایهٔ دیوار می‌رسم

زین یک نفس‌ متاع‌ که‌ بار دل است و بس
شور هزار قافله در بار می‌رسم

میخانهٔ حضور خیال نگاه‌کیست
جام دماغ دارم و سرشار می‌رسم

نازم به دستگاه ضعیفی‌که چون خیال
در عالمی‌که اوست من زار می‌رسم

ای رنگهای رفته به مژگان غلو کنید
از یک گشاد چشم به‌گلزار می‌رسم

غافل نی‌ام ز خاصیت مژدهٔ وصال
می‌بالم آنقدرکه به دلدار می‌رسم

هر چند نیست چون ثمرم پای اختیار
راهم به منزلی‌ست‌که ناچار می‌رسم

جسم‌ فسرده‌ را سر و برگ طلب‌ کجاست
دل آب می‌شود که به رفتار می‌رسم

شبنم به غیر سجده چه دارد به پای‌گل
من هم در آن چمن به همین کار می‌رسم

بیدل چنانکه سایه به خورشید می‌رسد
من نیز رفته رفته به دلدار می‌رسم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۲۰۰

از ضعف بسکه در همه جا دیر می‌رسم
تا پای خود چو شمع‌ به شبگیر می‌رسم

وهم علایق از همه سو رهزن دل است
پا درگل خیال به صد قیر می‌رسم

برنقش پای شمع تصور حنا مبند
من رنگها شکسته به تصویر می‌رسم

رنگ بنای صبح ز آب وگل فناست
بر باد می‌روم ‌که به تعمیر می‌رسم

از کام حرص لذت طفلی نمی‌رود
دندان شکسته باز پی شیر می‌رسم

بگذار چون سحر فکنم طرح فرصتی
گرد رمی ز دور نفس‌گیر می‌رسم

خواب عدم فسانهٔ هستی‌شنیده است
شادم‌کزین بهانه به تعبیر می‌رسم

چون شمع رنگم از چه بهارآفریده است
کز هر نگه به صد گل تغییر می‌رسم

از نارسایی ثمر خام من مپرس
تا رنگ زرد نیز همان دیر می‌رسم

آسان نمی‌رسد به تسلی جنون من
چون ناله رفته رفته به زنجیر می‌رسم

ای قامت خمیده دو گام آرمیده رو
من هم به تو همین که شدم پیر می‌رسم

همدم چو فرصت از دو جهان قطع‌ الفت است
بر هر چه می‌رسم دم شمشیر می‌رسم

بیدل همین قدر اثرم بس که گاهگاه
بر گوش ناسخن شنوان تیر می‌رسم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۲۰۱

تا نفس آب زندگیست هیچ به بو نمی‌رسم
با تو چنانکه بیخودم بی‌ تو به تو نمی‌رسم

خجلت هستی‌ام چو صبح‌ در عدم آب می‌کند
جیب چه رنگ بر درم من ‌که به بو نمی‌رسم

در سر کوی میکشان نشئهٔ خجلتم رساست
دست شکسته دارم و تا به سبو نمی‌رسم

گرنه فسونگرست چرخ خلق خراب ناز کیست
هیچ به سا ز حسن این آبله‌رو نمی‌رسم

سجده‌گه امید نیست معبد بی‌نیازی‌ام
تا نگدازد آرزو من به وضو نمی‌رسم

رنج طلب‌ کشم چرا کاین ادب شکسته پا
می‌کشدم به منزلی‌ کز تک و پو نمی‌رسم

شرم حصول مدعا مانع خود نمایی‌ام
بی‌ثمری رسانده‌ام گر به نمو نمی‌رسم

چینی بزم فطرتم لیک ز بخت نارسا
تا نرسد سرم به سنگ تا سر مو نمی‌رسم

زین نفسی که هیچ سو گرد پی‌اش نمی‌رسد
نیست دمی ‌که من به خویش از همه سو نمی‌رسم

غفلت‌ گوهر از محیط خجلت هوش کس مباد
جرم به خود رمیدن است این ‌که به او نمی‌رسم

بید‌ل از آن جهان ناز فطرت خلق عاری است
آنچه تو دیده‌ای بگو خواه مگو نمی‌رسم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۲۰۲

چه‌سان با دوست درد و داغ چندین ساله بنویسم
نیستان صفحه‌ای مسطر زند تا ناله بنویسم

به سطری ‌گر رسم از نسخهٔ بخت سیاه خود
خط نسخ سواد هند تا بنگاله بنویسم

ز فرصت آنقدر تنگم‌ که‌ گر مقدور من باشد
برات نه فلک بر شعلهٔ جواله بنویسم

زوال اعتبارات جهان فرصت نمی‌خواهد
ز خجلت آب‌گردم تا گهر را ژاله بنویسم

ز تحقیق تناسخ نامهٔ زاهد چه می‌پرسی
مگر آدم بر آید تا منش‌ گوساله بنویسم

به خاطر شکوه‌ای زان لعل خاموشم جنون دارد
قلم در موج ‌گوهر بشکنم تبخاله بنویسم

ز آن مدّ تغافلها که دارد چین ابرویش
قیامت بگذرد تا یک مژه دنباله بنویسم

از آن مهپاره خلقی برد داغ حسرت آغوشی
کنون من هم تهی‌گردم ز خوبش و هاله بنویسم

بهار فرصت مشق جنونم می‌رود بیدل
زمانی صبرکن تا یک دو داغ لاله بنویسم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۲۰۳

ز چاک سینه آهی می‌نو‌بسم
کتانم حرف ماهی می‌نویسم

محبت نامه پردازست امروز
شرار برگ کاهی می‌نویسم

سرا پا دردم از مطلب مپرسید
به مکتوب آه آهی می‌نویسم

به رنگ سایه مشق دیگرم نیست
همین روز سیاهی می‌نویسم

غبار انتظار کیست اشکم
که هر سطری به راهی می‌نویسم

سواد نقطهٔ موهوم روشن
به تحقیق اشتباهی می‌نویسم

رسایی نیست سطر رشتهٔ عجز
ز بس خاکم‌ گیاهی می‌نویسم

گناه دیگر اظهار تحیر
اگر عذر گناهی می‌نویسم

نیاز آیینهٔ اسرار نازست
شکستم کجکلاهی می‌نویسم

هجوم لغزش هوشست خط نیست
به رغم جاده راهی می‌نویسم

دو عالم نسخهٔ حیرت سوادست
به هر صورت نگاهی می‌نویسم

ز دل نقش امیدی جلوگر نیست
بر این آیینه آهی می‌نویسم

چو صبحم صفحه بی‌نقشست بیدل
شکست رنگ‌ گاهی می‌نویسم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۲۰۴

جنون ذره‌ام در ساز وحشت سخت قلاشم
به خورشیدم بپوشی تا به عریانی‌ کنی فاشم

گوارا کرده‌ام بر خویش توفان حوادث را
به چندین موج چون اجزای آب از هم نمی‌پاشم

نشستی تا کند پیدا غبار نقش موهومی
حیا نم می‌کشد از انتظار کلک نقاشم

سر بی‌سجده باشد چند مغرور فلک تازی
چو آتش پیش پا دیدن به پستی افکند کاشم

طرف با آفتاب آگهی دل می‌برد از دست
تو ای غفلت رسان تا سایهٔ مژگان خفاشم

روم چون شمع‌ گیرم‌ گوشهٔ دامان خاموشی
ز تیغ ایمن نی‌ام هر چند با رنگست پرخاشم

ادب با شوخی طبع فضولم بر نمی‌آید
به رویم پرده مگشا تا همان بیرون در باشم

بساط کبریا پایان خار و خس که می‌خواهد
به ننگ ناکسی زان در برون رفته‌ست فراشم

چواشک مضطرب تاکی نشیند نقش من یارب
عنان لغزش پا می‌کشد عمریست نقاشم

به مرگ از زندگی بیش است یأس بینوای من
کفن‌ کو تا نباید آب‌ گشت از شرم نبّاشم

چو شمع از امتحان سیرم درین دعوت سرا بیدل
به آن‌ گرمی‌که باید سوخت خامان پخته‌اند آشم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۲۰۵

بی روی تو گر گریه به اندازه‌ کند چشم
بر هر مژه توفان دگر تازه ‌کند چشم

تا کس نشود محرم مخمور نگاهت
دست مژه سد ره خمیازه‌کند چشم

باز آی که چون شمع به آن شعلهٔ دیدار
داغ‌کهن خویش همان تازه‌کند چشم

این نسخهٔ حیرت که سواد مژه دارد
بیش از ورقی نیست چه شیرازه ‌کند چشم

هم ظرفی دریا قفس وهم حبابست
با دل چقدر دعوی اندازه‌کند چشم

چون آینه یک جلوه ازین خانه برون نیست
از حیرت اگر حلقهٔ دروازه کند چشم

عالم همه زان طرز نگه سرمه غبارست
یارب ز تغافل نفسی غازه ‌کند چشم

کو ساز نگاهی‌که بود قابل دیدار
گیرم‌ که هزار آینه شیرازه ‌کند چشم

از حسرت دیدار قدح‌گیر وصالیم
مخمور لقای تو ز خمیازه‌ کند چشم

بیدل چمن نازگلی خنده فروش است
امید که زخم دل ما تازه ‌کند چشم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۲۰۶

تا دفتر حیرت ز رخش تازه کند چشم
از تار نظر رشتهٔ شیرازه کند چشم

از مردمک دیده به گلزار نگاهش
داغ کهنی بر دل خود تازه‌ کند چشم

مشاطه ز حسرت بگزد دست به دندان
هرگه ز تغافل به رخت غازه ‌کند چشم

مپسند که در پلهٔ میزان عدالت
شوخی ستمها به خود اندازه ‌کند چشم

مرغان تحیر همه جغدند به دامش
هرگه ز صفیر نگه آواز‌ه کند چشم

بیدل ‌گل رخسار بتی خنده‌فروش است
وقت‌ست که داغ دل ما تازه کند چشم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۲۰۷

تا جلوه‌ات پر افشاند از آشیانهٔ چشم
روشن حباب دارد بنیاد خانهٔ چشم

آیینه‌ها ز جوهر بال نگه شکستند
از حیرت جمالت در آشیانهٔ چشم

خاک در فنا شو با جلوه آشنا شو
بی سرمه نیست ممکن تعمیر خانهٔ چشم

در عالم تماشا ایمن نمی‌توان بود
زین برق عافیت سوز یعنی زبانهٔ چشم

مژگان یار دارد مضراب صد قیامت
در سرمه هم نهان نیست شور ترانهٔ چشم

در جلوگاه نازش بار نگه محالست
دیگر چه وا نماید حیرت بهانهٔ چشم

خلوتگه تحیر بر بوالهوس نشد باز
مژگان چه دارد اینجا غیر از کرانهٔ چشم

سرمایهٔ نشاطم زبن بحر قطره اشکیست
بالیده‌ام چوگوهر از آب و دانهٔ چشم

شاید به سرفشانم‌گرد ره نگاهی
افتاده‌ام چو مژگان بر آستانهٔ چشم

بر هر چه وارسیدم جز داغ دل ندیدیم
نظاره سوخت ما را آتش به خانهٔ چشم

در پردهٔ تحیر شور قیامتی هست
نشنیده است بیدل‌ گوشت فسانهٔ چشم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۲۰۸

تا می ز جام همت بد مست می‌کشم
جز دامن تو هر چه ‌کشم دست می‌کشم

عنقا شکار کس نشود گر چه همت است
خجلت ز معنیی‌که توان بست می‌کشم

قلاب امتحان نفس در کشاکش است
زین بحر عمرهاست همین شست می‌کشم

ممتاز نیست عجز و غرورم ز یکدگر
چون آبله سری‌ که‌ کشم پست می‌کشم

دل بستنم به‌گوشهٔ آن چشم صنعتی است
تصویر شیشه در بغل مست می‌کشم

خاکستر سپند من افسون سرمه داشت
دامان ناله‌ای ‌که ز دل جست می‌کشم

جز تحفهٔ سجود ندارم نیاز عجز
اشکم همین سری به کف دست می‌کشم

چون صبح عمر هاست درین وادی خراب
محمل بر آن غبار که ننشست می‌کشم

بیدل حباب‌وار به دوشم فتاده است
بار سری‌که تا نفسی هست می‌کشم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 221 از 283:  « پیشین  1  ...  220  221  222  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA