انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 223 از 283:  « پیشین  1  ...  222  223  224  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۲۲۱۹

ندانم مژدهٔ وصل‌ که شد برق افکن هوشم
که همچون موج از آغوشم برون می‌تازد آغوشم

به صد خورشید نازد سایهٔ اقبال شام من
که عمری شد چو خط تسلیم آن صبح بناگوشم

به حیرت بس که جوشیدم نگاه افسرده مژگان شد
من آن آیینه‌ام‌ کز شوخی جوهر نمد پوشم

به هر افسردگی از تهمت بیدردی آزادم
چو تار ساز در هر جا که باشم ناله بر دوشم

وداع غنچه‌،‌ گل را نیست جز پرواز مخموری
دل از خود رفت و بر خمیازه محمل بست آغوشم

چو خواب مردم دیوانه تعبیرم جنون دارد
به یاد من مکش زحمت فراموشم‌، فراموشم

حدیث حیرتم باید ز لعل یار پرسیدن
چه می‌گوید که آتش می‌زند در کلبهٔ هوشم

چه سازم کز بلای اضطراب دل شوم ایمن
خموشی هم نفس دزدیده فریادست در گوشم

ز کس امید دلگرمی ندارد شعلهٔ شمعم
به هر محفل ‌که باشم با شکست رنگ در جوشم

بجز حسرت چه اندوزم بجز حیرت چه پردازم
نگاهم بیش ازینها بر نمی‌تابد بر و دوشم

مبادا هیچکس یا رب زیانکار پشیمانی
دل امروز هم شب کرد داغ فرصت دوشم

کجا بست از زبان جوهر آیینه ‌گویایی
چراغ دودمان حیرتم بسیار خاموشم

حضور آفتاب از سایه پیدایی نمی‌خواهد
دمی آیم به یاد خود که او سازد فراموشم

به یاد آن میان عمریست از خود رفته‌ام بیدل
چو رنگ‌ گل به باد ناتوانی می‌پرد هوشم
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۲۲۰

نه مضمون نقش می‌بندم نه لفظ از پرده می‌جوشم
زبانم گرم حرف کیست کاین مقدار خاموشم

به چندین شعله روشن نیست از من پرتو دوری
چراغان خیالم کسوت فانوس می‌پوشم

چه خواهم کرد اگر آیینه گردد برق دیدارش
تحیر مژده‌ای دارد که من نشنیده مدهوشم

چو صبحم زین چمن یک گل به کام دل نمی‌خندد
ندانم اینقدر بهر چه واکردند آغوشم

نواهای بساط دهر نذر ناشنیدنها
به شور اضطراب دل‌ که سیمابی‌ست درگوشم

دل از من شوخی عرض من و ما بر نمی‌دارد
درین آیینه باید بود چون تمثال خاموشم

خرام تیر می‌سازد کمان را حلقهٔ شیون
به هنگام وداعت ناله می‌جوشد ز آغوشم

حریف درد دل جز با ضعیفی بر نمی‌آیی
چو چنگ آخر خمیدن بست بار ناله بر دوشم

تپیدنهای ناکامیست مضراب خروش من
به جام آرزو خون می‌خورم چندانکه می‌جوشم

فزود ازگردش رنگم غرور مستی نازت
نگاهت می‌زند ساغر به قدر رفتن هوشم

به قاصد گر نگویم درد دل ناچار معذورم
زمانی یاد توست آندم فراموشم فراموشم

چه حسرت‌ها که در خاکسترم خون می‌خورد بیدل
سپند شوقم و از ناله خالی‌گشته آغوشم
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۲۲۱

در عالم حق شهرت باطل چه فروشم
جنسم همه لیلی‌ست به محمل چه فروشم

کفرست فضولی به ادب‌گاه حقیقت
در خانهٔ خورشید دلایل چه فروشم

قانون ادب غلغل تقریر ندارد
دف نیستم افسون جلاجل چه فروشم

نقد همه پوچ است چه دانا و چه نادان
در مدرسهٔ وهم مسایل چه فروشم

بر نقد هنرکیسهٔ حاجت نتوان دوخت
ملا نی‌ام اجزای رسایل چه فروشم

جمعیت دل شکوهٔ‌ کوشش نپسندد
گردی ز رهم نیست به منزل چه فروشم

عمریست که بازارکرم گرد کسادست
اینجا به‌جز آب رخ سایل چه فروشم

آیینهٔ تحقیق ز تمثال مبراست
حیران خیالم به مقابل چه فروشم

سودایی اوهام تعلق نتوان زیست
ای هرزه خیالان همه جا دل چه فروشم

بی‌مایگی رنگ اثر منفعلم کرد
خونم همه آب است به قاتل چه فروشم

در بحر به آبی گهرم را نخریدند
خشکم ز تحیرکه به ساحل چه فروشم

اظهار قماش همه کس نقص و کمالی‌ست
آیینه ندارم من بیدل چه فروشم
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۲۲۲

ز حرف راحت اسباب دنیا پنبه درگوشم
مباد از بستر مخمل رباید خواب خرگوشم

شنیدن شد دلیل اینقدر بی‌صرفه‌ گوییها
زبان هم لال می‌گردید اگر می‌بود کر گوشم

حدیث عشق سر کن ‌گر علاج غفلتم خواهی
که این افسانه آتش دارد و من پنبه درگوشم

نواها داشت ساز عبرت این انجمن اما
نگردید از کری قابل تمیز خیر و شر گوشم

به رنگ چنبر دف آنقدر از خود تهی ‌گشتم
که سعی غیر می‌بندد صدای خویش درگوشم

سفیدی می‌کند از پنبه اینجا چشم امیدی
نوای عالم آشوبی ‌که دارد در نظر گوشم

به ذوق مژده وصل آنقدر بیتاب پروازم
که چون گل می‌تواند ریخت رنگ بال و پر گوشم

به درس بی‌تمیزی چند خون سعی می‌ریزم
چو شور عشق باید خواند افسونی به هرگوشم

ز ساز هر دو عالم نغمهٔ دلدار می‌جوشد
کدامین پنبه سیماب تو شد ای بیخبر گوشم

مگر آواز پایی بشنوم بیدل درین وادی
به رنگ نقش پا در راه حسرت سر بسر گوشم
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۲۲۳

ندانم مژده آواز پای کیست در گوشم
که از شور تپیدنهای دل گردید کر گوشم

حدیث لعلت از شور جهانم بیخبر دارد
گران شد چون صدف آخر به آب این ‌گهر گوشم

به‌ گلشن بی‌ تو می‌لرزم به خویش از نوحهٔ بلبل
مباد از شعلهٔ آوازگیرد در شررگوشم

غبار ریزش اشک و گداز ناله‌گیر از من
که من ازپردهٔ دل تا سواد چشم تر گوشم

ز انداز پیامت لذت دیدار می‌جوشد
نهان می‌گشت چشم انتظار، ای‌کاش درگوشم

نمی‌دانم چه آهنگست قانون خرامت را
که جای نقش پا فرشست در هر رهگذر گوشم

چه امکانست وهم غیر گنجد در خیال من
تویی منظور اگر چشمم‌، تویی مسموع اگر گوشم

خموشم دیده‌ای اما به ساز بینواییها
خروشی هست‌ کان را در نمی‌یابد مگر گوشم

مقیم خلوت رازت نی‌ام لیک اینقدر دانم
که حرفی می‌کشد چون حلقه از بیرون درگوشم

فسون درد سر بر من مخوانید ای سخن‌سازان
که من بر حرفهای ناشنیدن بیشتر گوشم

به تیغ‌ گفتگو آفاق با من برنمی‌آید
اگر بندد گلی از پنبه بر روی سپر گوشم

دماغی ساز کن درد سر اینجا کم نمی‌باشد
جهان افسانه سامان است بید‌ل هر قدر گوشم
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۲۲۴

قفای زانوی پیری مقیم خلوت خویشم
کشیده پیکر خم درکمند وحدت خویشم

صفای آینه می‌پرورم به رنگ طبیعت
چراغ در ته دامان‌ گرفته ظلمت خویشم

هزار زلزله دارم ز پیچ و تاب تعین
به هرنفس‌که‌کشد صبح من قیامت خویشم

غبار هرزه‌ دویهای آرزو که نشاند
به‌گل فرو نبرد گر نم خجالت خویشم

فضول دعوی عرفان سراغ امن ندارد
به زینهار چو سبابه از شهادت خویشم

چو شمع چندکشم ناز پایداری غفلت
به باد می‌روم و غرهٔ اقامت خویشم

مگر عرق برد از نامه‌ام سیاهی عصیان
بر آستان حیا سایل شفاعت خویشم

چو شبنمم بگذارید عذر خواه تردد
چه سازم آبله پای تلاش راحت خویشم

به پیری‌ام ز حوادث چه ممکن است خمیدن
نفس اگر نکشد زیر بار منت خویشم

ز آبروی حبابم ‌کسی عیار چه گیرد
جز این‌ نیم نفس انفعال مهلت خویشم

می‌ام‌ کم است دماغم فروغ محو ایاغ است
گلی ندارم و، باغ و بهار حیرت خویشم

ز خاک راه قناعت‌ کجا روم من بیدل
به این غبار که دارم سراغ عزت خویشم
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۲۲۵

چراغ خامشم حسرت نگاه محفل خویشم
سپند پای تا سر داغم اما بر دل خویشم

نفس آخر شد و من همچنان زندانی جسمم
ندارم ریشه و دلبسته ی آب و گل خویشم

ز خود برخاستن اقبال خورشید است شبنم را
در آغوشست یار اما همین من مایل خویشم

نمی‌خواهم‌که پیمان طلب باید شکست از من
وگرنه هرکجا ازپا نشستم منزل خویشم

به چشم آفرینش نیست چون من عقدهٔ اشکی
چکیدنها اگر دستم نگیرد مشکل خویشم

خجالت بایدم چون‌گل کشید از دامن قاتل
که من واقف ز جرأت های خون بسمل خویشم

چه شد تخمم درین مزرع پر و بال شرر دارد
به صحرای دگر خرمن طراز حاصل خویشم

اگر صد عمر گردد صرف پروازم درین‌ گلشن
همان چون‌گل قفس پروردهٔ چاک دل خویشم

ز دریای قناعت سیر چشمی‌گوهری دارم
همه‌ گر قطره باشم قلزم بیحاصل خویشم

غم و شادی مساوی‌کرد بر من بی‌تمیزیها
به دام و آشیان ممنون صید غافل خویشم

دم تیغم ز یاد انتقام خصم می‌ریزد
مروت جرأتی دارم‌ که ‌گوی قاتل خویشم

عبارتهاست اینجا حاصل مضمون چه می‌پرسی
دو عالم عرض حاجت دارم اما سایل خویشم

به خلوتخانهٔ تحقیق غیر از حق نمی‌گنجد
من بی‌کار در رفع خیال باطل خویشم

سراغ رفتن عمری‌ست عرض هستی‌ام بیدل
چو صبحم تا نفس باقی‌ست‌ گرد محمل خویشم
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۲۲۶

چنین آفت نصیب از طبع راحت دشمن خویشم
اگر یک دانهٔ دل جمع‌ کردم خرمن خویشم

چو گل از پیکرم یک غنچه جمعیت نمی‌خندد
به صد آغوش حیرانی بهم آوردن خویشم

به وحشت سخت محکم‌ کرده‌ام سر رشتهٔ الفت
به رنگ موج در قلاب چین دامن خویشم

دلیلی در سواد وحشت امکان نمی‌باشد
همان چون برق شمع راه از خود رفتن خویشم

فروغ خویش سیلاب بنای شمع می‌باشد
به غارت رفتهٔ توفان طبع روشن خویشم

سیه بختی به رنگ سایه مفت ساز جمعیت
عبیری دارم و آرایش پیراهن خویشم

نمی‌دانم خیالم نقش پیمان‌ که می‌بندد
که چون رنگ ضعیفان بست بشکن‌ بشکن خویشم

تعلق صرفهٔ جمعیت خاطر نمی‌خواهد
خیال دوستی با هر که بندم دشمن خویشم

تمیزی گر نمی‌بود آنقدر عبرت نبود اینجا
تحیر نامه ‌در دست از مژه وا کردن خویشم

پر افشانم پری تا وارهم از چنگ خود داری
به این کلفت چه لازم در قفس پروردن خویشم

کف خاکستر من نیست بی سیر سمن زاری
چو آتش از شکست رنگ‌ گل در دامن خویشم

به خاک افتاده‌ام تا در زمین عاریت بیدل
مگر بر باد رفتن وا نماید مسکن خویشم
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۲۲۷

غبار عجز پروازی مقیم دامن خویشم
شکست خویش چون موج ‌است هم بر گردن خویشم

درین مزرع‌ که جز بیحاصلی تخمی نمی‌بندد
نمی‌دانم هجوم آفتم یا خرمن خویشم

سراغ رنگ هستی در طلسم خود نمی‌یابم
درین محفل چو شمع کشته داغ رفتن خویشم

شبستان دارد از پرواز رنگ شمع طاووسم
بهار این بساطم کز خزان گلشن خویشم

چو رنگ گل به شاخ برگ تحقیقم که می‌پیچد
که من صد پیرهن عریانتر از پیراهن خویشم

درتن وادی ندارد عافیت‌گرد «‌اناالعشقی‌».
اگر آتش زنم در خویش نخل ایمن خویشم

چو مژگانم ز وضع خویش باید سرنگون بودن
بضاعت هیچ و من مغرور دست افشاندن خویشم

چه مقدار آب گردد صبح تا شبنم به عرض آید
به این عجز نفس حیران مضمون بستن خویشم

چو شمع از ضعف آغوش وداعم در قفس دارد
شکست رنگ بر هم چیدهٔ پیراهن خویشم

تظلم هرزه تازی داشت در صحرای نومیدی
ضعیفی داد آخر یاد دست و دامن خویشم

جهان را صید حیرت کرد جوش ناله‌ام بیدل
همه زنجیرم اما در نقاب شیون خویشم
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۲۲۸

نه گر‌دون بلندی نی زمین پستی خویشم
چو شمع‌ از پای تا سر پشت پای هستی خویشم

نوا سنج‌ چه مضراب‌ است ساز فرصتم ‌یارب
که دارد تا جبین غرق عرق تردستی خویشم

نفس هرگام مینا می‌زند بر سنگ می‌گوید
به این دوری که دارم بیدماغ مستی خویشم

ندارم جوهر عزمی که احرام نشان بندم
ز یأس ‌آماجگاه ‌ناوک‌ بی ‌شستی خویشم

بیاض نسخهٔ دیگر نیامد در کفم بیدل
درتن مکتب تحیر خوان خط دستی خویشم
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 223 از 283:  « پیشین  1  ...  222  223  224  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA