انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 227 از 283:  « پیشین  1  ...  226  227  228  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۲۵۹

شرار کاغذ فرصت کمینم
چراغان نگاه واپسینم

ز خط سرنوشتم می‌توان خواند
گریبان چاکی لوح جبینم

غم درد دلم‌، آه حزینم
نبودم‌، نیستم‌، گر هستم اینم

به مستی از عدم واکرده‌ام چشم
چه خواهم دید اگر او را نبینم

نوای عجز اگر فهمیده باشی
به چندین صور میخندد طنینم

چه تلخ افتاد آب‌ گوهر من
که نتواند فرو بردن زمینم

حلاوت می‌مکد چون شمع انگشت
به قدر خودگداز آبگپنم

چو نقش پا و من جولان حرف است
زکوتاهی به دامن نیست چینم

زنیرنگ تک وتازم مپرسید
سوار حیرتی آیینه زینم

غبارم را امید دامنی نیست
ندانم بر سر خود کی نشینم

چو شمع از نارساییهای اقبال
به پا افتاد دست از آستینم

د‌کان جنس نامم تخته اولی‌ست
نگین بندید بر نقش نگینم

اگر بیدل به فردوسم نشانند
همان آلودهٔ دنیاست دینم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۲۶۰

برون دل نتوان یافت‌ گرد جولانم
چو رنگ قطره خون رفته‌ست می‌دانم

زهی تصرف وحشت‌ که چون پر طاووس
به جوش آینه خفتن نکرد حیرانم

تحیرم‌، تپشم‌، برق ناله‌ام‌، داغم
چو درد عشق به چندین لباس عریانم

حساب‌ کسوتم از دستگاه عجز مپرس
هواست نیم نفس تکمهٔ‌ گریبانم

چو دشت دعوی آزادی‌ام جنون دارد
ز دست خاک رهایی نچیده دامانم

نداشت خاتم دیگر نگین عافیتی
به روی آبله‌ کندند نام جولانم

چو صبح اگر همه پروازم از فلک ‌گذرد
چه ممکنست برون قفس پرافشانم

هزار رنگ چو طاووس سوختم اما
نکرد شعله ز بی‌روغنی چراغانم

نفس متاع سزاوار خودفروشی نیست
چو صبح دامن من چیده است دکانم

تأمل ازگره هستی‌ام گشود عدم
نگه به خاک چکید از فشار مژگانم

دماغ نشئهٔ تحقیق اگر رسا گردد
برون ز خویش روم آنقدر که نتوانم

بساط بند تعلق نچیده‌ام بیدل
به غیر نالهٔ من نیست در نیستانم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۲۶۱

به سودای بهار جلوه‌ات عمریست‌گریانم
پر طاووس دامانی‌که نم چیند ز مژگانم

لبم از شکوه مگشا تا نریزی خون حسرت‌ها
خموشی پنبه‌ است امشب جراحتهای پنهانم

جنون‌ کو تا غبار دستگاه مشربم‌ گیرد
که دامنها فرو رفته‌ست در چاک گریبانم

گداز انفعالم مانعست از هرزه گردیها
به این نم یک دو دم شیرازهٔ خاک پریشانم

دل هر ذره رنگ خانهٔ آیینه می‌ریزد
به دیدار تو گر خیزد غبار از چشم حیرانم

چوگل هر چند فرصت غیر تعجیلم نمی‌خواهد
بهار عالمی طی می‌شود تا رنگ گردانم

کدورت بر نمی‌دارد دماغ انتظار من
محبت می‌دهد ساغر ز چشم پیر کنعانم

سببها پر فشانست از نوای ساز رسوایی
هم ندارم اینقدر بهر چه عریانم

نه من از خود طرب حاصل‌، نه غیر از وضع من خوشدل
همان در خانهٔ مفلس‌ فضولیهای مهمانم

مزاح وحشت اجزایم تسلّی بر نمی‌دارد
به‌گردون می‌برم چون صبح‌ گردی راکه بنشانم

به یک وحشت ز چندین مدعا قطع نظر کردم
جهان در طاق نسیان نقش بست از چین دامانم

ز حرف پوچ بی‌مغزان سراپا شورشم بیدل
ز وحشت چاره نبود همچو آتش در نیستانم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۲۶۲

به نقش سخت رویی‌های مردم بس‌که حیرانم
رگ سنگست همچون جوهر آیینه مژگانم

گلی جز داغ رسوایی در آغوشم نمی‌گنجد
ز سر تا پا چو جام باده یک چاک‌گریبانم

حباب از پیرهن آیینه داری می‌کند روشن
به پوشش ساختم تا اینقدرکردند عریانم

اگر بنیاد مینا خانهٔ ‌گردون به سنگ آید
منش در چشم همت یک شکست اشک می‌دانم

چراغ ‌کشته دودش زیر دست داغ می‌باشد
ز نقش پا فروتر می‌تپد گرد بیابانم

قیامت داشت بی‌روی تو شمع انجمن بودن
گدازم آب زد تا سوختن‌گردید آسانم

ندارم در دبستان محبت شوق بیکاری
به یادت سطر اشکی می‌نویسم ناله می‌خوانم

تماشا مشربم از ساز راحتها چه می‌پرسی
جهان افسانه‌گردد تا رسد مژگان به مژگانم

به تدبیر جنونم ره ندارد حکم مستوری
چو مغز پسته هر چند استخوان باشدگریبانم

عرق پیمای شبنم چون سحر عمریست می‌تازم
ندارم آنقدر آبی‌ که ‌گرد خویش بنشانم

درین محفل مبادا از زبان‌گردن‌کشم بیدل
چو شمع از فیض خاموشی‌گریبان ساز دامانم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۲۶۳

ز صد ابرام بیش است انفعال چشم حیرانم
ادب ‌پروردهٔ عشقم نگه را ناله می‌دانم

تماشای دو رنگی برنمی‌دارد حباب من
نظر تا بر تو واکردم ز چشم خویش حیرانم

به رنگ ابر در یاد تو هر جا گریه سرکردم
گهر افشاند پیش از پرده‌های دیده دامانم

بیا ای آفتاب کشور امید مشتاقان
چو صبحم طایر رنگی‌ است بر گرد تو گردانم

در این حرمانسرا هر کس تسلی نشئه‌ای دارد
دماغ‌ گنج بر خود چیدنم این بس‌ که حیرانم

خیالی نیست در دل‌ کز شرر بالی نیفشاند
جنون دارد تب شیر از خس و خار بیابانم

مپرسید از سواد معنی آگا‌هان این محفل
که طومار سحر در دستم و محتاج عنوانم

پر و بال نفس فرسود و پروازی نشد حاصل
کنون دستی زنم بر هم پشیمانم‌، پشیمانم

چو گوهر موجها پیچید بر هم تا گره بستم
سر راحت به دامن چیدهٔ چندین ‌گریبانم

به این وسعت اگر چیند تغافل دامن همت
جهانی را توان چون چشم‌، پوشیدن به مژگانم

ندانم بیش ازین عشق از من بیدل چه می‌خواهد
غریبم‌، بینوایم‌، خانه ویرانم‌، پریشانم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۲۶۴

نی قابل سودم نه سزاوار زیانم
چون صبح غباری به هوا چیده دکانم

عمری‌ست چو گردون به‌ کمند خم تسلیم
زه در بن گوش که کشیده است کمانم

غیر از دل سنگین تو در دامن این‌کوه
یک سنگ ندیدم که ننالد ز فغانم

هستی نه متاعی‌ست‌ که ارزد به تکلف
دل می‌کشد این بار و من از شرم ‌گرانم

موج‌گهر از دوری دریا به‌که نالد
فریاد که در کام شکستند زبانم

چون رنگ فسردن اگرم دست نگیرد
بالی که ندارم به چه آهنگ فشانم

چون پیر شدم رستم از آفات تعین
در قد دوتا بود نهان خط امانم

مستان بخروشیدکه من نیز به تکلیف
پیغام دماغی به شنیدن برسانم

حرفم همه زان نرگس میخانه پیام است
گر حوصله‌ای هست ببوسید دهانم

نامنفعلی منفعل زندگی‌ام کرد
چندان نشدم آب که گردی بنشانم

بیدل نکند موج گهر شوخی جولان
در سکته شکسته‌ست قدم شعر روانم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۲۶۵

هر چند درین مرحله بی تاب و توانم
چون آبله سر در قدم راهروانم

بر قمری و بلبل ز نشاطم مسرایید
من بوی‌ گلم نالهٔ رنگین فغانم

دیدار طلب زهرهٔ گفتار ندارد
در جوهر آیینه شکسته‌ست زبانم

بار سر دوشم نه جوانیست نه پیری
خم‌گشتهٔ فکر خودم از بس که گرانم

جرأت ز خیالم به چه امید بنازد
فرصت شمر تیر نشسته‌ست کمانم

چون موج‌ گهرصرفه نبردم ز تأمل
زبن عرصه برون برد همین ضبط عنانم

بر شهرت عنقا نتوان بست خموشی
گردی ‌که ندارم به چه آبش بنشانم

جز وهم تمیز من و موهوم‌ که دارد
برده‌ست ضعیفی چو میانت ز میانم

از کوشش بی‌حاصل عشاق مپرسید
مرکز به بغل چون خط پرگار دوانم

مکتوب شکست از پر رنگم مگشایید
شاید که پیامی به شنیدن برسانم

چون صبح چه نازم به متاع رم فرصت
از دامن برچیده بلند است دکانم

بی دامن و جیب است لباس من مجنون
بیدل ز تکلف چه درم یا چه فشانم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۲۶۶

باز دل مست نوایی‌ست که من می‌دانم
این نوا نیز ز جایی‌ست‌که من می‌دانم

محمل و قافله و ناقه درین وحشتگاه
گردی از بانگ درایی‌ست‌که من می‌دانم

خونم آخر به‌ کف پای‌ کسی خواهد ریخت
این همان رنگ حنایی‌ست‌که من می‌دانم

چشم واکردم و توفان قیامت دیدم
زندگی روز جزایی‌ ست ‌که من می‌دانم

آب‌گردیدن و موجی ز تمنا نزدن
پاس ناموس حیایی‌ست که من می‌دانم

نیست راهی که به‌کاهل‌قدمی‌طی نشود
پای خوابیده عصایی‌ست که من می‌دانم

در مقامی که بجایی نرسد کوششها
ناله اقبال رسایی‌ست که من می‌دانم

ساز تحقیق ندارد چه نگاه و چه نفس
سر این‌رشته بجایی‌ست که من می‌دانم

طلبت یأس تپیدن هوس عشق وفاست
کار دل نام بلایی‌ست که من می‌دانم

ای غنا شیفته با ‌این دل راحت محتاج
فخر مفروش گدایی‌ست که من می‌دانم

عشق زد شمع‌ که ای سوختگان خوش باشید
شعله هم آب بقایی‌ست که من می‌دانم

حیرتم سوخت ‌که از دفتر عنقایی او
جهل هم نسخه‌ نمایی‌ست‌ که من می‌دانم

بود عمری به برم دلبر نگشوده نقاب
بیدل این نیز ادایی‌ست که من می‌دانم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۲۶۷

دلیل کاروان اشکم آه سرد رامانم
اثر پرداز داغم حرف صاحب درد رامانم

رفیق وحشت من غیر داغ دل نمی‌باشد
دربن غربتسرا خورشید تنهاگرد رامانم

بهار آبروبم صد خزان خجلت به بر دارد
شکفتن در مزاجم نیست رنگ زرد رامانم

به حکم عجز شک نتوان زدود از انتخاب من
دربن دفتر شکست‌گوشهای فرد رامانم

به هر مژگان زدن جوشیده‌ام با عالم دیگر
پریشان روزگارم اشک غم پرورد رامانم

شکست رنگم وبر دوش آهی می‌کشم محمل
درین دشت از ضعیفی‌کاه باد آورد رامانم

تمیز خلق از تشویش‌ کوری برنمی‌آید
همه‌گر سرمه جوشم در نظرهاگرد رامانم

نه داغم مایل‌گرمی نه نقشم قابل معنی
بساط آرای وهمم ‌کعبتین نرد را مانم

به خود آتش زنم تا گرم سازم پهلوی داغی
ز بس افسرده طبعیها تنور سرد رامانم

خجالت صرف‌ گفتارم ندامت وقف‌ کردارم
سراپا انفعالم دعوی نامرد رامانم

نه اشکی زیب مژگانم نه آهی بال افغانم
تپیدن هم نمی‌دانم دل بی‌درد رامانم

به مجبوری‌ گرفتارم مپرس از وضع مختارم
همه‌ گر آمدی دارم همان آورد رامانم

فلک عمریست دور از دوستان می‌داردم بیدل
به روی صفحهٔ آفاق بیت فرد رامانم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۲۶۸

نه فکر غنچه نی اندیشهٔ ‌گل می‌کند شبنم
به‌ مضمون گداز خود تأمل می‌کند شبنم

هم از ضبط نفس رنگ طلسم غنچه می‌بندد
هم از اشک پریشان طرح‌سنبل می‌کند شبنم

درین‌ گلشن‌ که راحت برده‌اند از بستر رنگش
به ‌امید ضعیفیها توکل می‌کند شبنم

به آهی بایدم سیماب ‌کرد آیینهٔ دل را
نفس‌ تا گرم شد ترک تحمل می‌کند شبنم

اگر مشق خموشی‌ کامل افتد داستان‌ گردد
به حیرت شهرت منقار بلبل می‌کند شبنم

توهم از خود برون‌آ محو خورشید حقیقت شو
به یک پرواز جزو خویش را کل می‌کند شبنم

گذشتن بی‌تغافل نیست از توفان این گلشن
همان از پشت خم آرایش پل می‌کند شبنم

چکد اشک ندامت چول نفس بیدست و پا گردد
هوا آنجاکه ماند از پر زدن ‌گل می‌کند شبنم

طرب خواهی دمی بر سنگ زن پیمانهٔ عشرت
قدح ها از گداز شیشه پر مل می‌کند شبنم

ز بس بیحاصل افتاده‌ست سیر رنگ و بو اینجا
هزار آیینه محو یک تغافل می‌کند شبنم

حیا هم در بهارستان شوخی عالمی دارد
عرق را مایهٔ عرض تجمل می‌کند شبنم

ز بیرنگی به رنگ آورد افسون دویی ما را
به ذوق آیینه سازی تنزل میکند شبنم

تو محرم نشئهٔ اسرار خاموشان نه‌ای ورنه
درین‌ گلزار بیش از شیشه قلقل می‌کند شبنم

ز سامان عرق بیدل خطش حسنی دگر دارد
گهر در رشتهٔ موج رگ ‌گل می‌کند شبنم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 227 از 283:  « پیشین  1  ...  226  227  228  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA