ارسالها: 7673
#2,331
Posted: 23 Aug 2012 18:31
غزل شمارهٔ ۲۳۲۹
دور هستی پیش از گامی تمامش کردهایم
عمر وهمی بود قربان خرامش کردهایم
شیشهها باید عرق برجبههٔ ما بشکند
کز تریهای هوس تکلیف جامش کردهایم
ماجرای صبح و شبنم دیدی از هستی مپرس
صد نفس شد آب کاین مقدار رامش کردهایم
خواب عیش زندگی پرمنفعل تعبیر بود
شخص فطرت را جنب از احتلامش کردهایم
زندگی تلخست از تشویش استقبال مرگ
آه از فکر ادایی آن چه وامش کردهایم
تیرهبختی هم به آسانی نمیآید به دست
تا شفق خوردهست خون، صبحی که شامش کردهایم
ما اسیران چون شرارکاغذ آتش زده
مشق آزادی ز چشمکهای دامش کردهایم
چشم ما مژگان ندزدیدهست ز آشوب غبار
در ره او هر چه پیش آمد سلامش کردهایم
پیش دلدار است دل قاصد دمیکانجا رسی
دم نخواهی زدکه ما چیزی پیامشکردهایم
غیر خاموشی نمیجوشد ز مشت خاک ما
سرمه گردی دارد و فریاد نامش کردهایم
منظر کیفیت گردون هوایی بیش نیست
بارها چون صبح ما هم سیربامش کردهایم
نزد ما بیدل علاج مدعی دشوار نیست
از لب خاموش فکر انتقامش کردهایم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#2,332
Posted: 23 Aug 2012 18:33
غزل شمارهٔ ۲۳۳۰
نشنیده حرف چند که ما گوش کردهایم
تا لب گشودهایم فراموش کردهایم
درد دلیم ءمور دو عالم غبار ماست
اما زیارت لب خاموش کردهایم
تسلیم ما قلمرو جولان ناز کیست
سیر نُه آسمان به خم دوش کردهایم
آفات دهر چارهگرش یک تغافلست
توفان به بستن مژه خس پوش کردهایم
شوری دگر نداشت خمستان اعتبار
خود را چو درد می سبب جوشکردهایم
حیرت سحر دماندهٔ طرز نگاه ماست
صد چاک سینه نذر یک آغوشکردهایم
طاووس رنگ ما ز نگاه که میکش است
پرواز را به جلوه قدح نوش کردهایم
بر وضع ما خطای جنونی دگر مبند
کم نیست این که پیروی هوش کردهایم
مردم به دستگاه بقا ناز میکنند
ما تکیه بر فنای خطا پوش کردهایم
بیدل حدیث بیخبران ناشنیدنی است
بودیم معنیی که فراموش کردهایم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#2,333
Posted: 23 Aug 2012 18:34
غزل شمارهٔ ۲۳۳۱
در جگر صد رنگ توفان کردهایم
تا سرشکی نذر مژگان کردهایم
حیرت از طاووس ما پر میزند
وحشتی را نرگسستان کردهایم
اخگر ما پردهٔ خاکسترست
بیضهٔ قمری نمایان کردهایم
تا نفس بر خود تپید آیینه نیست
چون حباب این جلوه سامان کردهایم
شبنم ما جیب خجلت میدرد
یک عرق آیینه عریان کردهایم
ناله حسرتخانهٔ دیدار اوست
در نفس آیینه پنهان کردهایم
عشق از محرومی ما داغ شد
بیجنون سیر بیابان کردهایم
دست بر هم سودنی داریم و بس
خدمت طبع پشیمان کردهایم
ما و شمع کشته نتوان فرق کرد
اینقدر سر در گریبان کردهایم
ماتم فرصت ز حیرت روشن است
جای مو مژگان پریشان کردهایم
ای توانایی به زور خود مناز
ما ضعیفان آنچه نتوان کردهایم
از هجوم اشک ما بیدل مپرس
یار میآید چراغان کردهایم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#2,334
Posted: 27 Aug 2012 12:41
غزل شمارهٔ ۲۳۳۲
نسخهٔ هیچیم، وهمی از عدم آوردهایم
ما و من حرفی که میگردد رقم آوردهایم
خامشی بی آه و گفتوگوی باب ناله نیست
یک نفس سازیم و چندین زیر و بم آوردهایم
هیچ نقش از پردهٔ معدومی ما گل نکرد
یکقلم خاکستریم، آیینه کم آوردهایم
ای فلک از ما ضعیفان بیش از این طاقت مخواه
چون مه نو خویش را بر پشت خم آوردهایم
آفتابی کرد رنگ طاقت ما احتیاج
تا بهخاطر سایهٔ دست کرم آوردهایم
بر درت پیشانی خجلت شفیع ما بس است
سجدهای در بار ما گر نیست نم آوردهایم
عمرها نامحرم جیب تأمل تاختیم
تاکنون ما و خیالت سر بهم آوردهایم
کو تنزه سجدهای تا آبرو بندیم نقش
زحمتی بر خاک پایت از قسم آوردهایم
صبح ما روشن سواد نسخهٔ آرام نیست
سطر گردی در خیال از مشق رم آوردهایم
دست عجز ما صلای جلوهای دارد بلند
عرصه حیرانی است از مژگان علم آوردهایم
اینقدر رقص سپند ما بهامید فناست
ناله در باریم اما سرمه هم آوردهایم
سعی ما واماندگان سر منزلی دیگر نداشت
همچو لغزش زور بر نقش قدم آوردهایم
همت ما چون سحر منتکش اسباب نیست
اینقدر هستی که داریم از عدم آوردهایم
حاصل جمعیت اسباب جز عبرت نبود
مفت ما بیدل که مژگانی بهم آورده ایم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#2,335
Posted: 27 Aug 2012 12:42
غزل شمارهٔ ۲۳۳۳
صبح است و ما دماغ تمنا رساندهایم
چون شمع بوسهٔ مژه تا پا رساندهایم
گل میکند ز شعلهٔ خاکستر آشیان
بال شکستهای که به عنقا رساندهایم
ترک طلب به عمر طبیعی مقابل است
آیینهٔ نفس به مسیحا رساندهایم
کم نیست سعی ما که به صد دستگاه اشک
خود را به پای آبله فرسا رساندهایم
وحدت نماست شور خرابات ما و من
وهم است این که نشئه دو بالا رساندهایم
آیینهٔ جهان لطافت کدورت است
نقب پری ز شیشه به خارا رساندهایم
در هر دماغ فطرت ما گرد میکند
هر جا رسیده است کسی ما رساندهایم
شوقی فسرد و قطرهٔ ما در گهر گرفت
این است کلفتی که به دریا رساندهایم
طاووس ما بهار چراغان حیرت است
آیینه خانهای به تماشا رساندهایم
از بس تنک بضاعت دردیم چون گهر
یک قطره اشک بر همه اعضا رساندهایم
گر مستیات شکست دو عالم به شیشه کرد
ما هم دلی به پهلوی مینا رساندهایم
بیدل ز سحرکاری طول امل مپرس
کامروز نارسیده به فردا رساندهایم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#2,336
Posted: 27 Aug 2012 12:42
غزل شمارهٔ ۲۳۳۴
از زندگی بجز غم فردا نماندهایم
چیزی که ماندهایم درینجا نماندهایم
روزی دو چون حواس به وحشت سرای عمر
بیسعی التفات و مدارا نماندهایم
چون سایه خضر مقصد ما شوق نیستی است
از پا فتادهایم ولی وا نماندهایم
سر بر زمین فرصت هستی درین بساط
زان رنگ ماندهایم که گویا نماندهایم
زین خاکدان برون نتوان برد رخت خویش
حرفیست بعد مرگ به دنیا نماندهایم
مجبور اختبار تعین کسی مباد
گوهر شدیم لیک به دریا نماندهایم
سرگشتگی هم از سر مجنون ما گذشت
جز نام گردباد به صحرا نماندهایم
محو سراغ خویش برآمد غبار ما
بودیم بینشان ازل یا نماندهایم
دود چراغ بود غبار بنای یأس
بر سر چه افکنیم ته پا نماندهایم
بر شرم کن حواله جواب سلام ما
تا قاصدت رسد بر ما، ما نماندهایم
چون مهرهاى که شش درش افسون حیرت است
ما هم برون ششدر این خانه ماندهایم
بیدل به فکر نقطهٔ موهوم آن دهن
جزوی به غیر لایتجزا نماندهایم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#2,337
Posted: 27 Aug 2012 12:42
غزل شمارهٔ ۲۳۳۵
زین صفر کز عدم در هستی گشودهایم
آیینهٔ حباب خیالت زدودهایم
گرد هزار رنگ تماشا دمانده است
دستیکه همچو عکس بر آیینه سودهایم
خلقی به یاد چشم تو دارد سجودناز
ما هم به سایهٔ مژههایت غنودهایم
جمعیت وسیلهٔ دیدار مفت ماست
آیینه داری از صف حیرت ربودهایم
پر روشن است حاصل انجامکار شمع
پرواز گریه دارد و ما پر گشودهایم
در وصل هم ز حسرت دیدار چاره نیست
با عشق طالعیست که ما آزمودهایم
از دوری حقیقت ادراک ما مپرس
دربا سراب شدکه به چشمت نمودهایم
از مزرع امید که داند چه گل کند
ما دانههای کاشتهٔ نادرودهایم
جانیم رفته رفته جسد بستهایم نقش
کم نیستیم کاینهمه بر خود فزودهایم
معدومی حقیقت ما حیرت آفرید
پنداشتیم آینهدار تو بودهایم
بیدل ترانهسنج چه سازی که عمرهاست
از پردهٔ خیال حدیثت شنودهایم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#2,338
Posted: 27 Aug 2012 12:43
غزل شمارهٔ ۲۳۳۶
یاران نه در چمن نه بهباغی رسیدهایم
بویگلی به سیر دماغی رسیدهایم
مفت تأمدم اگر وا رسد کسی
از عالم برون ز سراغی رسیدهایم
از سرگذشت عافیت شمع ما مپرس
طیگشت شعلهها که به داغی رسیدهایم
پر دور نیست از نفس آثار سوختن
پروانهها به دور چراغی رسیدهایم
بر بیخودان فسانهٔ عیش دگر مخوان
رنگی شکستهایم و به باغی رسیدهایم
اقبال پرگشایی بخت سیاه داشت
از سایهٔ هما بهکلاغی رسیدهایم
از ما تلاش لغزش مستان غنیمت است
اشکی به یک دو قطره ایاغی رسیدهایم
چون سکتهای که گلکند از مصرع روان
کم فرصت یقین به فراغی رسیدهایم
بیدل درین بهار ثمرهاست گلفشان
ما هم به وهم خویش دماغی رسیدهایم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 8911
#2,339
Posted: 30 Aug 2012 10:40
غزل شمارهٔ ۲۳۳۷
پایمالیم و فارغ ازگلهایم
سر به بالین شکر آبلهایم
منزل و مقصدی معین نیست
لیک در فکر زاد و راحلهایم
همه چون اشک میرویم به خاک
سرنگونی متاع قافلهایم
از سجود دوام وضع نیاز
فرض خوان نماز نافلهایم
یک نفس ساز و صد جنون آهنگ
کس چه داند که در چه سلسلهایم
پهلوی عجز ما مگردانید
چون زمین خوابگاه زلزلهایم
عبرت از بند بند ما پیداست
شکل مربوط جمله فاصلهایم
امتحان گلفروش راز مباد
غنچهسان یکدلیم و ده دلهایم
آخر از یکدگر گسیختن است
خوش معاشان بد معاملهایم
ناقبولی رواج معنی ماست
هرزهگویان دم زن صلهایم
شرمدار ازکمال ما بیدل
قطره ظرف و حباب حوصلهایم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#2,340
Posted: 30 Aug 2012 10:40
غزل شمارهٔ ۲۳۳۸
به ذوق سجدهٔ او از عدم گلباز میآیم
چه شوقست اینکه یک پیشانی و صد ناز میآیم
تحیر نامهها دارم، هزار آیینه دربارم
خیال آهنگ دیدارم به چندین ساز میآیم
خمستان در رکاب گردش رنگم چه سحرست این
به ید نرگسی ساغرکش اعجاز میآیم
طواف کعبهٔ دل آمد و رفت نفس دارد
اگر صد بار ازین جا رفته باشم باز میآیم
به هر جا پاگذارم شوقت استقبال من دارد
ادب پروردهٔ عشقم به این اعزاز میآیم
ز تجدید بهار انس دارم در نظر رنگی
که گر صد سال پیش آیم همان آغاز میآیم
نوای بوی گل سازم، نوید عالم رازم
نسیم گلشن نازم، هزار انداز میآیم
بهار آرزو در دل، گل امید در دامن
به هر رنگیکه میآیم چمن پرداز میآیم
به حکم مهر تابان اختیاری نیست شبنم را
پر و بالم تویی چندان که در پرواز میآیم
خواص مرغ دستآموز دارد طینت بیدل
به هر جا میروم تا میدهی آواز میآیم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)