انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 235 از 283:  « پیشین  1  ...  234  235  236  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی



 
غزل شمارهٔ ۲۳۳۹

عمری‌ست در نظرها اشک عرق نقابیم
از شرم خودنمایی خون دلیم و آبیم

جوشیده‌ایم از دل با صد خیال باطل
دو همین سپندیم اشک همین ‌کبابیم

خلقی ز ما نمودار ما پیش خود شب تار
خفاش نور خویشیم هر چند آفتابیم

مستان این خرابات هنگامهٔ جنونند
از ظرف ما مپرسید دریاکش سرابیم

دانش خیال ظرفست فطرت به وهم صرفست
از آگهی چه حرفست هذیان سرای خوابیم

سامان پر زدنها در آشیان عنقاست
یکسر شرار سنگیم‌ کاش اندکی بتابیم

افسانه‌ها نهفته‌ست در دل ولی چه حاصل
می‌خواند آنکه داند ما یک قلم کتابیم

هرگام باید اینجا بر عالمی قدم زد
چون ناله‌های زنجیر یک پا و صد رکابیم

دل مرکز سویداست خطش همان معماست
از نقطه‌کس چه خواند جز این‌که انتخابیم

کاش آبروی هستی با مهلتی شود جمع
زین فرصت عرقناک دردسر حبابیم

از خلق تا قیامت جز حق نمی‌تراود
با ما نفس مسوزید یک ‌حرف بی‌جوابیم

بی‌دانشی چه مقدار نامحرم قبول است
بیدل دعا نداریم چندانکه مستجابیم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۳۴۰

سایه‌وار از نارسایان جهان غربتیم
شخص طاقت رفته وما نقش پای طاقتیم

عجزبینش جوهر ما را به خاک افکنده است
یک مژه‌ گر چشم برداریم‌ گرد فطرتیم

دامن افشاندن ز اسباب جهان بی‌مدار
آنقدرها نیست اما اندکی بی‌جرأتیم

هیچکس چون شمع داغ بی‌تمیزیها مباد
سر به جیب و پا به دامن درتلاش راحتیم

حرص بر خوان قناعت هم همان خون می‌خورد
میهمانان غناییم و فضولی قسمتیم

زبن وبالی‌ کز وفاق حاضران‌ گل می‌کند
همچو یاد رفتگان آیینه‌دار عبرتیم

رفت ایامی‌ که عزلت آبروی ناز داشت
این زمان از اختلاط این و آن بی‌حرمتیم

همچو مینایی نمی از جبههٔ ما کم نشد
آب می‌گردیم اما انفعال خجلتیم

با همه نومیدی اقبال سیه‌بختان رساست
چون شب عصیان ز مشتاقان صبح رحمتیم

خواه عالم نقش بند و خواه عنقاکن خیال
در دماغ خامهٔ نقاش موی صورتیم

نیم چشمک خانه روشن‌کردنی داریم و هیچ
چون شرر بیدل چراغ دودمان فرصتیم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۳۴۱

هیچ می‌دانی مآل خود چرا نشناختیم
سر ب پیش پا نکردیم از حیا نشناختیم

غیرت یکتاییش از خودشناسی ننگ داشت
قدر ما این بس که ما هم خویش را نشناختیم

عالمی را معرفت شرمندهٔ جاوید کرد
خودشناسی ننگ ‌کوری شد ترا نشناختیم

دل اگربا خلق‌کم جوشید جای شکوه نیست
از همه بیگانه بودیم آشنا نشناختیم

چشم پوشیدن جهان عافیت ایجاد کرد
غیر کنج دل برای امن جا نشناختیم

در گلستانی که رنگش پایمال ناز بود
خون ما هم داشت رنگی از حنا نشناختیم

چشم‌بندی بی‌تمیزی را نمی‌باشد علاج
حسن عریان بود ما غیر از فنا نشناختیم

جهل موج و کف به فهم راز دریا روشن است
عشق مستغنی است ‌گر ما و شما نشناختیم

عالم از کیفیت رد و قبول آگاه نیست
چون نفس یکسر برو را از بیا نشناختیم

فهم واجب نیست ممکن تا ابد از ممکنات
اینکه ما نشناختیمت از کجا نشناختیم

بی‌نیازی از تمیز عین و غیر آزاده است
جرم غفلت نیست بی‌بود که ما نشناختیم

صبر اگر می‌بود ابرام طلب خجلت نداشت
ما اجابت را دو دم پیش از دعا نشناختیم

زین تماشا بیدل از وحشت عنانیهای عمر
دیده و دانسته بگذشتیم یا نشناختیم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۳۴۲

حسرتی در دل نماند از بسکه ما واسوختیم
یک دماغی داشتیم آن هم به سودا سوختیم

کس درین محفل زبان‌دان گداز دل نبود
چن سپند از خجلت عرض تمنا سوختیم

نشئهٔ تحقیق ما را شعلهٔ جواله‌کرد
گرد خودگشتیم چندانی‌که خود را سوختیم

حال هم وهم است از مستقبل اینجا دم مزن
آتش ما شد بلند امروز و فردا سوختیم

در چراغان وفا تأثیر شوق دیگر است
خواب درچشم تماشا سوخت تا ما سوختیم

یک قدم وحشت ادا شد گرمی جولان شوق
همچو برق از جادهٔ نقش‌ کف پا سوختیم

اضطراب شعله‌ ی ما داغ افسردن نداشت
چون نفس از خواهش آرام دلها سوختیم

در دیار ما جو شمع از بسکه قحط درد بود
تا شود یک داغ پیدا جمله اعضا سوختیم

از نشان و نام ما بگذرکه ما بیحاصلان
دفتر خود یک قلم در بال عنقا سوختیم

صرفهٔ ما نیست بیدل خدمت دیر و حرم
شمع خود در هرکجا بردیم خود را سوختیم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۳۴۳

یاد آن فرصت‌ که ما هم عذر لنگی داشتیم
چون شرر یک پر زدن ساز درنگی داشتیم

دل نیاورد از ضعیفی تاب درد انتظار
ورنه ما هم شیشه‌واری نذر سنگی داشتیم

عافیت چون موج شست از نقش ماگرد نمود
تا شکست دل پر افشان بود رنگی داشتیم

یأس گل‌کرد از نفس آیینهٔ ما صاف شد
آرزو چندانکه می‌جوشید رنگی داشتیم

خودنمایی هر قدر باشد تصور همتست
نام تا آیینهٔ ما بود ننگی داشتیم

عشق نپسندید ما را هرزه صید اعتبار
ورنه در کیش اثر عبرت خدنگی داشتیم

نالهٔ ما گوش ‌کردن صرفهٔ یاران نکرد
در نفس با این ضعیفیها تفنگی داشتیم

جز فرو رفتن به ‌جیب عجز ننمودیم هیچ
همچو شمع آیینه درکام نهنگی داشتیم

حیرت آن جلوه ما را با خود آخر صلح داد
ورنه تا مژگان بهم می‌خورد جنگی داشتیم

تا سپند ما به حرف آمد خموشی دود کرد
بیتو در محفل نوای سرمه رنگی داشتیم

هر قدر واگشت مژگان دلبر از ما دور ماند
چشم تا پوشیده بود آغوش تنگی داشتیم

زندگی بیدل دماغ خلق در اوهام سوخت
ما هم از هستی همین معجون بنگی داشتیم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۳۴۴

یاد آن فرصت‌ که عیش رایگانی داشتیم
سجده‌ای چون آستان بر آستانی داشتیم

یاد آن سامان جمعیت‌که در صحرای شوق
بسکه می‌رفتیم از خود کاروانی داشتیم

یاد آن سرگشتگی‌کز بستنش چون‌گردباد
در زمین خاکساری آسمانی داشتیم

یاد آن غفلت‌که ازگرد متاع زندگی
عمر دامن چیده بود و ما دکانی داشتیم

گرد آسودن ندارد عرصهٔ جولان هوش
رفت آن کز بیخودی ضبط عنانی داشتیم

دست ما و دامن فرصت که تیر ناز او
در نیستان بود تا ما استخوانی داشتیم

ذوق وصلی‌ گشت برق خرمن آرام ها
ورنه ما در خاک نومیدی جهانی داشتیم

ای برهمن بیخبر ازکیش همدردی مباش
پیش ازین ما هم بت نامهربانی داشتیم

هر قدر او چهره می‌افروخت ما می‌سوختیم
در خور عرض بهار او خزانی داشتیم

در سر راه خیالش از تپیدنهای دل
تا غباری بود ما بر خود گمانی داشتیم

دست ما محروم ماند آخر ز طوف دامنش
خاک نم بودیم گرد ناتوانی داشتیم

روز وصلش باید از شرم آب ‌گردیدن ‌که ما
در فراقش زندگی ‌کردیم و جانی داشتیم

خامشی صد نسخه آهنگ طلب شیرازه بست
مدعا گم بود تا ساز بیانی داشتیم

شوخی رقص سپند آمادهٔ خاکستر است
رمه سایی بود اگر ذوق فغانی داشتیم

جرات پرواز هرجا نیست بیدل ور نه ما
در شکست بال‌، فیض آشیانی داشتیم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۳۴۵

جبههٔ فکر ز خجلت عرق افشان ‌کردیم
در شبستان خیال که چراغان کردیم

دل هر ذر‌هٔ ما تشنهٔ دیدار تو بود
چشم بستیم و هزار آینه نقصان ‌کردیم

هرکه از سعی طلب دامنی آورد به‌ دست
ما به‌فکر تو فتادیم و گریبان کردیم

یارب آیینهٔ دیدار نماید خرمن
تخم اشکی ‌که به یاد تو پریشان ‌کردیم

گل وارستگی از گلشن اسباب جهان
خاکساریست‌ که چون دست به دامان ‌کردیم

وسعت‌آباد جنون وحشت شوقی می‌خواست
دامنی چند فشاندیم و بیابان کردیم

هر چه‌ گل‌ کرد ز ما جوهر خاموشی بود
همچو شمع از نفس سوخته توفان‌ کردیم

اشک تا آبلهٔ پا همه دل می‌غلتید
آه جنسی که نداریم چه ارزان کردیم

آشیان در تپش بسمل ما داشت بهار
رنگها ریخت ز بالی ‌که پر افشان ‌کردیم

عجز رفتار ز ما اشک دمانید چو شمع
صد قدم آبله آرایش مژگان کردیم

در بساطی ‌که سر و برگ طرب سوختن است
فرض کردیم که ما نیز چراغان کردیم

بیدل از کلفت مخموری صهبای وصال
چون قدح از لب زخم جگر افغان‌کردیم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۳۴۶

دیده را باز به دیدار که حیران کردیم
که خلل در صف جمعیت مژگان ‌کردیم

بسکه آشفته نگاهی سبق غفلت ماست
مژه را هم رقم خواب پریشان ‌کردیم

غیر وحشت نشد از نشئهٔ‌ تحقیق بلند
می به ساغر مگر از چشم غزالان ‌کردیم

زبن دو تا رشته‌که هر دم نفسش می‌خوانند
مفت ما بود که چون صبح‌ گریبان ‌کردیم

خاک خجلت به سرچشم چه طاعت چه‌گناه
هر چه کردیم درین کلیهٔ ویران کردیم

عرصهٔ‌ کون و مکان وسعت یک گام نداشت
چون نگه بیهده اندیشهٔ جولان کردیم

رهزنی داشت اگر وادی بی‌مطلب عشق
عافیت بود که زندانی نسیان کردیم

موج ما یک شکن از خاک نجوشید بلند
بحر عجزیم‌ که در آبله توفان ‌کردیم

سوختن انجمن آرای هوس بود چو شمع
داغ را مغتنم دیدهٔ حیران کردیم

حاصل از هستی موهوم نفس دزدیدن
اینقدر بود که بر آینه احسان کردیم

تازه‌رویی ز دل غنچهٔ ما صحرا ریخت
آنقدر جبهه گشودیم که دامان کردیم

عشق در عرض وفا انجمن معشوقست
چشم‌بندی‌که به این پیکر عریان کردیم

بیدل از بسکه تنک مایهٔ دردیم چو شمع
صد نگه آب شد و یک مژه‌گریان‌کردیم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۳۴۷

دوش‌کز دود جگر طرح شببشان‌کردیم
شرری جست ره ناله چراغان‌کردیم

دهر توفانکدهٔ شوق سراسر زدگی است
گرد دل داشت به هر دشت‌که جولان‌کردیم

لغزشی داشت ره عشق‌که درگام نخست
طوف آسودگی آبله پایان کردیم

صبح این میکده‌ گم بود درآغوش خمار
ما هم از شوخی خمیازه‌ گریبان‌ کردیم

وسعت عیش جهان در خور خرسندی بود
عالمی را ز دل تنگ به زندان‌ کردیم

بی‌تویک غنچهٔ آسوده درتن باغ نماند
هر چه همرنگی دل داشت پریشان ‌کردیم

هر نفس چاک گریبان بهاری دارد
در جگر بوی گل کیست که پنهان کردیم

حاصل سینه برآتش زدن ما چو سپند
اینقدر بود که یک ناله به سامان کردیم

همچو مژگان ز تماشاکدهٔ عالم رنگ
حاصل‌ این بود که خمیازه به دامان‌ کردیم

هیچ عیشی به تماشای دل حیران نیست
به خیال آینه چیدیم و چراغان کردیم

به تنزل عرق سعی ندامت‌گل‌کرد
آنچه‌ گم‌ شد ز جبین بر مژه تاوان‌ کردیم

فکر خوبش است سرانچام دو عالم بیدل
همه کردیم اگر سر به گریبان کردیم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۳۴۸

از چاک گریبان به دلی راه نکردیم
کار عجبی داشت جنون آه نکردیم

دل تیره شد آخر ز هوایی ‌که به سر داشت
این آینه را از نفس آگاه نکردیم

فرصت‌شمری‌های نفس بال امل زد
پرواز شد آن رشته که کوتاه نکردیم

هر چند به صد رنگ دمیدیم درین باغ
پرواز طرب جز به پر کاه نکردیم

چون شمع ‌که از خویش رود سر به ‌گریبان
نقش قدمی نیست که ما چاه نکردیم

صد دشت به هر کوچه دویدیم و لیکن
خاکی به سر از دوری آن راه نکردیم

ماندیم هوس شیفتهٔ کثرت موهوم
از گرد سپه رو به سوی شاه نکردیم

در وصل ز محرومی دیدار مپرسید
شب رفت و نگاهی به رخ ماه نکردیم

چون سایه به حرمانکدهٔ فرصت هستی
روز سیهی بود که بیگاه نکردیم

بیدل تو عبث خون مخور از خجلت تحقیق
ماییم‌ که خود را ز خود آگاه نکردیم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 235 از 283:  « پیشین  1  ...  234  235  236  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA