انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 236 از 283:  « پیشین  1  ...  235  236  237  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی



 
غزل شمارهٔ ۲۳۴۹

چشم پوشیدیم و برما و من استغنا زدیم
از مژه بر هم زدن بر هر دو عالم پا زدیم

وحدت آغوش وداع اعتبارات است و بس
فرع تا با اصل جوشد شیشه بر خارا زدیم

ذوق آزادی قسم بر مشرب ما می‌خورد
خاک ما چندان پریشان شد که بر صحرا زدیم

نسخهٔ اسباب از مضمون دل بستن تهی است
انتخابی بود نومیدی کزین اجزا زدیم

حیرت‌آباد است اینجا کو قدم برداشتن
اینقدرها بس که دامان مژه بالا زدیم

بوی می صد شعله رسوا شد که با صبح الست
یک شرر چشمک به روی پنبهٔ مینا زدیم

بسکه بی‌تعداد شد ساز مقامات کرم
چون نوای سایلان ما نیز بر درها زدیم

هیچ آشوبی به درد غفلت امروز نیست
شد قیامت آشکار آن دم‌ که بر فردا زدیم

ای تمنا نسخه‌ها نذر توّهم‌ کن‌ که ما
مسطری بر صفحه از موج پر عنقا زدیم

حسرت اسباب و برق بی‌نیازی عالمیست
دل تغافل آتشی افروخت بر دنیا زدیم

پیشتر ز آشوب‌ کثرت وحدتی هم بوده است
یاد آن موجی ‌که ما بیرون این دریا زدیم

شام غفلت ‌گشت بیدل پردهٔ صبح شعور
بسکه عبرت سرمه‌ها در دیدهٔ بینا زدیم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۳۵۰

بی‌تکلف گرگدا گشتیم و گر سلطان شدیم
دور از آن در آنچه ننگ قدرها بود آن شدیم

عجز توفان کرد محو الفت امکان شدیم
ریخت قدرت بال و پر تا گرد این دامان شدیم

جز فناگویند رنج زندگی را چاره نیست
از چه یارب تشنهٔ این درد بی‌درمان شدیم

راحتی ‌گر بود در کنج خموشی بوده است
بر زبانها چون سخن بیهوده سرگردان شدیم

بی‌حجاب رنگ نتوان دید عرض نوبهار
پیرهن‌کردیم سامان هر قدر عریان شدیم

مشت خاک تیره را آیینه‌کردن حیرت است
جلوه‌ای‌کردی‌که ما هم دیدهٔ حیران شدیم

از چراغ ما ز هستی دامنی افشاند عشق
بی‌زبان بودیم داغ شکر این احسان شدیم

آتش ما از ضعیفی شعله‌ای پیدا نکرد
چون چراغ حیرت از آیینه‌ها تابان شدیم

در عبادتگاه ذوق نیستی مانند اشک
سجده‌ای‌کردیم و با نقش قدم یکسان شدیم

دردسرکمتر چه لازم با فنون پرداختن
عالمی سودای دانش پخت و ما نادان شدیم

بسکه ما را شعلهٔ درد وداع از هم‌گداخت
آب گشتیم و روان از دیدهٔ یاران شدیم

در تماشایت علاج حیرت ما مشکل است
چشم چون آیینه تا واگشت بی‌مژگان شدیم

احتیاج غیر بیدل ننگ دوش همت است
همچو خورشید از لباس عاریت عریان شدیم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۳۵۱

قابل بار امانتها مگو آسان شدیم
سرکشیها خاک شد تا صورت انسان شدیم

در عدم جنس محبت قیمت‌ کونین داشت
تا نفس واکرد دکان همچو باد ارزان شدیم

ای بسا نقشی‌که آگاهی به یاد ما شنید
تاکنون زیب تغافلخانهٔ نسیان شدیم

گفتگو عمری نفسها سوخت تا انجام کار
همچو شمع ‌کشته در زیر زبان پنهان شدیم

سود اگر در پرده ‌خون می‌شد زیانی هم نبود
چون مه از عرض ‌کمال آیینهٔ نقصان شدیم

پیکر ما را چوگردون بی سبب خم‌کرده‌اند
در میان گویی نبود آندم ‌که ‌ما چوگان شدیم

غنچهٔ ما عرض چندین برگ گل در بار داشت
یک گرببان چاک اگر کردیم صد دامان شدیم

هرکسی‌ ویرانهٔ خود را عمارت می‌کند
ما به تعمیر دل بی پا و سر ویران شدیم

آینه‌ در زنگ‌ مژگانی‌ بهم‌ آورده‌ بود
چشم تا وا شد به روی نیک‌ و بد حیران‌ شدیم

بی تمیزی داشت ما را نازپرورد غنا
آخر از آدم شدن محتاج آب و نان شدیم

زین لباس سایگی کز شرم هستی تیره است
نور او پوشید ما را هر قدر عریان شدیم

اینقدرها حسرت آغوش هم می‌بوده است
هرکه شد چشم تماشای تو ما مژگان شدیم

هیچ نتوان بست نقش خجلت ازکمفرصتی
رنگ ما پیش از وفا بشکست‌ اگر پیمان شدیم

پشت دستی هم نشد ریش از ندامتهای خلق
طبع ما وقتی پشیمان شد که بی‌دندان شدیم

بیدل از ما عالمی با درس معنی اشناست
ما به فهم خود چرا چون حرف و خط نادان شدیم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۳۵۲

عشق هویی زد به صد مستی جنون باز آمدیم
باده شورانگیخت بیرون خم راز آمدیم

آینه صیقل زدن بی صید تمثالی نبود
سینه در یادت خراشیدیم وگلباز آمدیم

جسم خاکی گر نمی‌بود اینقدر شوخی که داشت
بیشتر زین سرمه باب چشم غماز آمدیم

چون سحر زین ‌یک تبسم قید نیرنگ نفس
با همه پرواز آزادی قفس ساز آمدیم

آشیان پرداز عنقا بود شوق بی‌نشان
گفت‌وگوی رنگ بالی زد به پرواز آمدیم

دوری آن ‌مهر تابان نور ما را سایه ‌کرد
بهر این روز سیه زان عالم ناز آمدیم

لب گشودن انحراف جادهٔ تسلیم بود
شکر هم‌گر راهبر شد شکوه پرداز آمدیم

نغمهٔ ما برشکست ساز محمل می‌کشد
سرمه رفتیم آنقدر از خودکه آواز آمدیم

از کفی خاک این‌قدر گرد قیامت حیرت است
بی تکلف سحر جوشیدیم و اعجاز آمدیم

اول و آخر حسابی از خط پرگار داشت
چون بهم پیوست بی‌انجام و آغاز آمدیم

فرعها را از رجوع اصل بیدل چاره نیست
راهها سر بسته بود آخر به خود باز آمدیم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۳۵۳

فرصت‌کمین پرواز چون نالهٔ سپندیم
چندان که سر به جیبیم چین گشتهٔ کمندیم

طاقت به زیر گردون خفت شکار پستی است
هرگاه پر شکستیم زبن آشیان بلندیم

پرواز خاک غافل در دیده‌ها غبار است
عمری‌ست از فضولی ردیم ناپسندیم

امروز هیچکس نیست شایستهٔ ستودن
مضمون تهمتی چند با ناقصان چه بندیم

از بس رواج دارد افسانه‌های باطل
چون حرف حق درین بزم تلخیم گرچه قندیم

نامحرمان چه دانند شان عسل چه دارد
در خانه‌ها حلاوت بیرون در گزندیم

ظلم است مرهم لطف از ما دربغ‌کردن
چون داغ سوزناکیم چون زخم دردمندیم

از اشک شمع گیرید معیار عبرت ما
آن سر که می‌کشیدیم آخر به پا فکندیم

شیرینی هوسها فرهاد کرد ما را
فرصت به جانکنی رفت دل از جهان نکندیم

آفاق کسوت شور تا کی به وهم بافد
ماتم خروش عبرت زین نیلگون پرندیم

بیدل درین ستمگاه از درد ناامیدی
بسیار گریه ‌کردیم اکنون بیا بخندیم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۳۵۴

تا سایه صفت آینه از زنگ زدودیم
خورشید عیان‌ گشت مثالی ‌که نمودیم

خون در جگر از حسرت دیدار که داریم
آیینه چکید از رگ آهی‌ که‌ گشودیم

امروز به یادیم تسلی چه توان ‌کرد
ماییم ‌که روزی دو ازین پیش تو بودیم

رنگی ننمودیم کزو یأس نخندید
چون غیب خجالت‌کش اوضاع شهودیم

نتوان طرف نیک و بد اهل جهان بود
از سیلی اوهام چو افلاک کبودیم

تا در دل از اندیشه غبار نفسی هست
یک دهر قیامتکدهٔ ‌گفت و شنودیم

یکتایی و آرایش تمثال چه حرفست
گفتند دل است آینه باور ننمودیم

زین بیش خجالت‌کش غفلت نتوان زیست
ای شبهه‌پرستان عدم است اینکه چه بودیم

بیدل ز تمیز اینقدرت شبهه فروشی‌ست
ورنه به حقیقت نه زیانیم و نه سودیم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۳۵۵

جز حیرت ازین مزرعه خرمن ننمودیم
عبرت نگهی ‌کاشت ‌که آیینه درودیم

در زیر فلک بال نگه وا نتوان ‌کرد
عمریست ‌که واماندهٔ این حلقهٔ دودیم

فریاد که درکشمکش وهم تعلق
فرسود رگ ساز و جنونی نسرودیم

عبرتکدهٔ دهر غبار هوسی داشت
ما نیز نگه‌واری ازین سرمه ربودیم

پیدایی ما کَون و مکان از عدم آورد
جا نیز نبوده‌ست به جایی‌ که نبودیم

آیینه جز آرایش تمثال چه دارد
صفریست تحیر که بر آن جلوه فزودیم

از شور دل‌گمشده سرکوب جرس شد
دستی ‌که به یاد تو درین مرحله سودیم

از جادهٔ تسلیم گذشتن چه خیال است
چون شمع ز سر تا قدم احرام سجودیم

فرداست‌ که باید ز دو عالم مژه بستن
گر یک دو سه روزی به تماشا نغنودیم

بیدل چه خیالست ز ما سعی اقامت
دیریست چو فرصت به ‌گذشتن همه زودیم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۳۵۶

خاک نمیم امروز دی محو یاد بودیم
در عالمی‌که هستیم شادیم و شاد بودیم

درکوه آتش سنگ‌، در باغ جوهر رنگ
با این متاع موهوم در هر مزاد بودیم

چاک جگرکجا بود مژگان تر کرا بود
با داغ این هوسها در اتحاد بودیم

اجزای ما ز شوخی ناکام رفت بر باد
گر می‌نشست این‌گرد نقش مراد بودیم

عشق مقام ما را با خود خیالها بود
در نرد اعتبارات خال زیاد بودیم

رسم حضور و غیبت‌کم داشت محفل انس
فارغ ز خیر مقدم تأخیر باد بودیم

بستیم ازتعلق بر دوش فطرت آخر
افسردنی که گویی یکسر جماد بودیم

فطرت ز ما جنون خواند تحقیق چشم خواباند
چون نقش بال عنقا پر بی‌سواد بودیم

گر از فرامشانیم امروز شکوه ازکیست
زین پیش هم کسی را ما کی به یاد بودیم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۳۵۷

درکارگاه تحقیق غیر از عدم نبودیم
امروز از تو باغیم دی خاک هم نبودیم

از ما چه خواهد انصاف جز عرض بی‌نشانی
آیینهٔ سکندر یاجام جم نبودیم

نی دیرجای ما شد نی‌کعبه متکا شد
در هرکجا رسیدیم ثابت قدم نبودیم

همت چه سر فرازد اندیشه بر چه نازد
اینجا صمد نگشتیم آنجا صنم نبودیم

پرواز تاکجاها شهرت طرازد از ما
در آشیان عنقا طبل و علم نبودیم

شایستهٔ هنر را کس از وطن نراند
در ملک نیستی هم پر محتشم نبودیم

در عرصهٔ تخیل‌ گرد حدوث تا کی
ای غافل اینقدرها ننگ قدم نبو‌دیم

اکنون به قدر امواج باید قلم به خون زد
تا چشمه درنظربود عبرت رقم نبودیم

نام طلوع خورشید شهرت نمای صبحست
تا او نکرد شوخی ما متهم نبودیم

ناقدردانی از ما پوشید چشم یاران
هر چند خاک بودیم از سرمه‌ کم نبودیم

تا در خیال جاکرد تمییز آب وگوهر
بیدل من و تو گویا هرگز به هم نبودیم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۳۵۸

جغد ویرانهٔ خیال خودیم
پر فشان لیک زیر بال خودیم

شمع بخت سیه چه افروزد
آتش مردهٔ زگال خودیم

رنگ کو تا عدم بگرداند
عالمی رفت و ما به حال خودیم

غم اوج‌، حضیض جاه‌ کراست
عشرت فقر بی‌زوال خودیم

کو قیامت چه محشر ای غافل
فرصت اندیش ماه و سال خودیم

دور ما را نه سبحه‌ای‌ست نه جام
گردش رنگ انفعال خودیم

باده در جام و نشئه مخموری
هجر پروردهٔ وصال خودیم

بحر در جیب و خاک لیسیدن
چقدر تشنهٔ زلال خودیم

غیر ما کیست حرف ما شنود
گفت‌وگوی زبان لال خودیم

دوری از خود قیامتست اینجا
بی‌تو زحمت‌کش خیال خودیم

شمع آسودگی چه امکانست
تا سری هست پایمال خودیم

از که خواهیم داد ناکامی
بیدل بیکسی مآل خودیم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 236 از 283:  « پیشین  1  ...  235  236  237  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA