ارسالها: 8911
#2,381
Posted: 30 Aug 2012 11:10
غزل شمارهٔ ۲۳۷۹
بهکنج نیستی عمریست جای خویش میجویم
سراغ خود ز نقش بوریای خویش میجویم
هدایت آرزویم میکشم دستی به هر گنجی
درین ویرانه چون اعما عصای خویش میجویم
جنون میآورد زین کاروان دنباله فهمیدن
جز آتش نیست گردی کز قفای خویش میجویم
ز بس حسرتکمین جنس مطلبهای نایابم
ز هرکس هر چهگم شد من برای خویش میجویم
جهانی آرزوها پخت و رفت از خود به ناکامی
دو روزی من هم اینجا خونبهای خویش میجویم
خیالی کو که نتوان یافت نقش پردهٔ خاکش
سراغ هر چه خواهم زیر پای خویش میجویم
محیط از وضع موج آغوش پروازی نمیخواهد
من این بیگانگی از آشنای خویش میجویم
چه مقدار از دماغ نارسایی ناز میبالد
که آنگل پیرهن را در قبای خویش میجویم
به خاکستر نفس دزدیدهام چون شعله معذورم
بقایی کردهام گم در فنای خویش میجویم
نیستانی به ذوق ناله انشا کردهام بیدل
ز چندین آستین دست دعای خویش میجویم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#2,382
Posted: 30 Aug 2012 11:11
غزل شمارهٔ ۲۳۸۰
شررواری ز فرصت رو نمای خویش میجویم
نگاه واپسینم خونبهای خویش میجویم
به غیر از خانمانسوزی مقامی نیست عاشق را
چو آتش گوشهٔ داغی برای خویش میجویم
خرابیهای دل بیدام امیدی نمیباشد
شکست طرهٔ او از بنای خویش میجویم
چو شمع کشته سامان تلاشم کم نمیگردد
سرگم کرده اکنون زیر پای خویش میجویم
توان در صافی آیینه عرض نقشها دیدن
جهانی از دل بیمدعای خویش میجویم
به گردون گر رسم زان آستان سر برنمیدارم
به هرجایم همان خود را به جای خویش میجویم
بهارستان بیرنگ محبت رنگها دارد
ب داغت بسکه ممنونم رضای خویش میجویم
ضعیفی تاکجاها بست خم بر دوش عریانی
که من از اطلس گردون ردای خویش میجویم
طلب عجز و تمنا یاس و من از سادهلوحیها
ز دامان تو دست نارسای خویش میجویم
از افسون جرسها محملی پیدا نشد بیدل
کنون آواز پایش در صدای خویش میجویم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#2,383
Posted: 30 Aug 2012 11:11
غزل شمارهٔ ۲۳۸۱
حرفم همه از مغز است از پوست نمیگویم
آن را که بجز من نیست من اوست نمیگویم
اسرار کماهی را تأویل نمیباشد
سر را سر و پا را پا، زانوست نمیگویم
ظرفست به هر صورت آیینهٔ استعداد
درکوزه اگر آبست در جوست نمیگویم
معنی نظران دورند از وهم غلط فهمی
نارنج ذقن سیب است لیموست نمیگویم
عیب و هنر این بزم افشاگر اسرار است
هر چندگل چشم است بیبوست نمیگویم
من در به در انصاف از فعل خود آگاهم
گر غیر بدم گوید بدگوست نمیگویم
گر صفحهٔ آفاقست یا آینهٔ فلاک
تا پشت و رخی دارد یکروست نمی گویم
جاه و حشم دنیا ننگ است ز سر تا پا
چینی چو سر فغفور بیموست نمیگویم
لبریز فنا باید تا دل همه را شاید
ناگشته تهی از خود مملوست نمیگویم
گر شبههٔ تحقیقم زین دشت سیاهیکرد
لیلی به نظر دارم آهوست نمیگویم
آیین محبت نیست سودای دویی پختن
من بیدل خود را هم جز دوست نمیگویم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#2,384
Posted: 30 Aug 2012 11:11
غزل شمارهٔ ۲۳۸۲
شکوهٔ اسباب چند، دل به رمیدن دهیم
دامن اگر شد بلند گریه به چیدن دهیم
درد سر ما و من سخت مکرر شدهست
حرف فراموشیی یاد شنیدن دهیم
عبرت این انجمن خورد سراپای ما
شمع صفت تا کجا لب به گزیدن دهیم
غفلت سرشار خلق نیستکفیل شعور
چشمی اگر واشود مژدهٔ دیدن دهیم
عبرت پیری شکست شیشهٔگردنکشی
حوصله را بعد ازین جام خمیدن دهیم
هیچکس از باغ دهر صرفهبر جهد نیست
بیثمری را مگر حکم رسیدن دهیم
ربشه ما میدود هرزه به باغ خیال
آبلهکو تا دمی گل به دمیدن دهیم
مزرع بیحاصلان وقف حیا پروریست
دانه کجا تا به حرص رخصت چیدن دهیم
مایه همین عبرتست درگره اشک وآه
آنچه ز ما وا کند مزد کشیدن دهیم
بسمل این مشهدیم فرصت دیگر کجاست
یک دو نفس مهلت است داد تپیدن دهیم
زحمت مژگانکشد اشک جهان تاز چند
کاش به پایی رسد سر به دویدن دهیم
شور طلب همچو شمع قطع نگردد ز ما
پاکند ایجاد اگر سر به بریدن دهیم
سیر خودش باعثی است کاش به دل رو کند
حسن تغافل اداست آینه دیدن دهیم
گر همه تن لب شوبم جرأت گفتار کو
قاصد ما بیدل است خط به دریدن دهیم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#2,385
Posted: 30 Aug 2012 11:12
غزل شمارهٔ ۲۳۸۳
اسمیم بیمسمی دیگر چه وانماییم
در چشمهسارتحقیق آبیکه نیست ماییم
هر چند در نظرها داریم ناز گوهر
یک سر چو سلک شبنم دررشتهٔ هواییم
بر موج و قطره جز نام فرقی نمیتوان بست
ای غافلان دویی چیست ما هم همین شماییم
فطرت ز شرم اظهار پیشانیام به نم داد
ا غرق صد خیالات زان یک عرق حیاییم
رمز عیان نهان ماند از بیتمیزی ما
گردون گره ندارد ما چشم اگر گشاییم
راهی به سعی تمثال وا شد ولی چه حاصل
آیینه نردبان نیست تا ما ز خود برآییم
بنیاد عهد هستی زبن بیشترچه باید
در خورد یک تامل خشت در وفاییم
از بیکسی نشستیم پامال سایهٔ خوبش
غمخوار ما دگرکیست بیبال و پر هماییم
بی نسبتی ازبن بزم بیرون نشاند ما را
بر گوشها گرانیم از بسکه تر صداییم
ترک ادب در این باغ چون ابر بیحیاییست
پرواز میشود آب گر بال میگشاییم
ای بلبلان دمی چند مفت است شغل اوهام
در بیضه پرفشانیست از آشیان جداییم
رنگ نبسته بر ما بیدادکرد ورنه
دستکه را نگاریم، پای که را حناییم
گر رنگ گل پرستیم یا جام می به دستیم
اینهاجنون عشق است ما بلکه آشناییم
با دل اگر بجوشیم بیدل کجا خروشیم
دود همین سپندیم بانگ همین دراییم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#2,386
Posted: 30 Aug 2012 11:12
غزل شمارهٔ ۲۳۸۴
بیگانه وضعیم یا آشناییم
ما نیستیم اوست او نیست ماییم
پنهانتر از بو در ساز رنگیم
عریانتر از رنگ زیر قباییم
پیدا نگشتیم خود را چه پوشیم
پنهان نبودیم تا وا نماییم
پیش که نالیم داد از که خواهیم
عمریست با خوبش از خود جداییم
هر سو گذشتیم پیدا نگشتیم
رفتار عمریم بینفش پاییم
این کعبه و دیر تا حشر باقیست
ما یک دو دم بیش دیگر کجاییم
تنگی فشردهست صحرای امکان
راهی نداربم دل میگشاییم
نفی دویی بود علم تعین
تا خاک گشتیم گفتیم لاییم
فکر دویی چیست ما و تویی کیست
آیینهای نیست ما خود نماییم
سیر دو عالم کردیم لیکن
جایی نرفتیم کز خود برآییم
گر بحر جوشید، ور قطره بالید
ما را نفهمید جز ما که ماییم
اظهار هر چند غیر از عرق نیست
در پیش بیدل آب بقاییم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#2,387
Posted: 30 Aug 2012 11:13
غزل شمارهٔ ۲۳۸۵
چون کاغذ آتشزده مهمان بقاییم
طاووس پر افشان چمنزار فناییم
هر چند به سامان اثر بیسر و پاییم
چون سبحه همان سر به کف دست دعاییم
شوخی سر و برگ چمن آرایی ما نیست
یکسر چو عرق جوهر ایجاد حیاییم
واماندهٔ عجزیم سر و برگ طلب کو
چون آبلهٔ پا همه تن آبله پاییم
کم نیست اگر گوش دلیل خبر ماست
از دیدن ما چشم ببندید صداییم
آیینهٔ تحقیق مقابل نپسندد
تا محرم آغوش خودیم از تو جداییم
بی سعی جنون راه به مقصد نتوان برد
بگذار که یک آبله از پوست برآییم
کو ساز نگاهی که به یک سیر گریبان
دلدار نقابی که ندارد نگشاییم
فرداست که یکتایی ما نیز خیال است
امروزکه در سجده دوتاییم، دوتاییم
آیینهٔ اسرار غنا پردهٔ خاکست
تا سرمه نگشتن همه آوازگداییم
پیش که درّد هوش گریبان تحیر
دل منتظر فرصت و فرصت همه ماییم
در دشت توهم جهتی نیست معین
ما را چه ضرور است بدانیمکجاییم
بر طبع شرر خفّت فرصت نتوان بست
در طینت ما سوخت دماغیکه بناییم
بیدل به تکلف اثری صرف نفسکن
عمریست تهی کاسهتر از دست دعاییم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#2,388
Posted: 30 Aug 2012 11:15
غزل شمارهٔ ۲۳۸۶
دل حیرت آفرین است هر سو نظرگشاییم
در خانه هیچکس نیست آیینه است و ماییم
زین بیشتر چه باشد هنگامهٔ توهم
چونگرد صبح عمریست هیچیم و خود نماییم
ما را چو شمع ازین بزم بیخود گذشتنی هست
گردون چه برفرازبم سر نیستیم پاییم
تا چند دانهٔ ما نازد به سخت جانی
در یک دو روز دیگر بیرون آسیاییم
آییهٔ سعادت اقبال بینشانی است
گر استخوان شود خاک بر فرق خود نماییم
آیینه مشربیها بیگانهٔ وفا نیست
جایش بهدیده گرماست با هرکه آشناییم
عجز طلب در این دشت با ما چو اشک چشم است
هر چند ره به پهلوست محتاج صد عصاییم
شبنم چه جام گیرد از نشئهٔ تعین
در باده آب دائم، پیمانهٔ حیاییم
محتاج زندگی را عزت چه احتمالست
لبریز نقد لذت چون کیسهٔ گداییم
تا کی کشد تعین ادبار نسبت ما
ننگی چو بار مردن درگردن بقاییم
ظاهر خروش سازش باطن جهان نازش
ای محرمان بفهمید ما زین میان کجاییم
شخص هوا مثالیم خمیازهٔ خیالیم
گر صد فلک ببالیم صفر عدم فزاییم
رنگ حناست هستی فرصت کمین تغییر
روز سیاه خود را تا کی شفق نماییم
گوش مروتی کو کز ما نظر نپوشد
دست غریق یعنی فریاد بیصداییم
بر هر چه دیده واکرد آغوش الفت ما
مژگان به خم زد و گفت خوش باش پشت پاییم
دوزخ کجاست بیدل جز انفعال غفلت
آتش حریف ما نیست زبن آب اگر برآییم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#2,389
Posted: 30 Aug 2012 11:16
غزل شمارهٔ ۲۳۸۷
عمریست بهصحرای طلب عجز دراییم
چون اشک روانیم و همان آبله پاییم
از حیرت قانون نفس هیچ مپرسید
در رشتهٔ سازی که نداریم صداییم
تحقیق در آیینهٔ ما شبهه فروشست
از بسکه سرابیم چنین دور نماییم
چون نخل علاج هوس ما نتوان کرد
چندانکه رود پای به گل سر به هواییم
بی ساز دویی جلوهٔ تحقیق نهان بود
امروز در آیینه نمودند که ماییم
از خویش برون نیست چو گردون سفر ما
سرگشتهٔ شوقیم مپرسید کجاییم
وسعتکدهٔ عالم حیرت اگر این است
از خانهٔ آیینه محال است بر آییم
شور دو جهان آینه دار نفس ماست
نی فتنه نه توفان نه قیامت، چه بلاییم
پرواز سعادت چقدر سر خوش نازست
عالم قفس ظلمت و ما بال هماییم
دریا نتوان در گره قطره نمودن
ا ساده دلان ما هم از این آینههاییم
بیدل به نشانی ز یقین راه نبردیم
شرمندهتر از کجروی تیر خطاییم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#2,390
Posted: 30 Aug 2012 11:16
غزل شمارهٔ ۲۳۸۸
گر ما گوییم، ماکجاییم
ور تو، تو هم آن کسی که ماییم
پوشیدگیایم لیک رسوا
عریانی لیک در قباییم
گوشیم و شنیدنی نداربم
چشمیم و مژه نمیگشاییم
گر شکوه کنیم بیتمیزیم
ور شکر خیال نارساییم
تا خاک نشان دهیم عرشیم
چون سر به گمان رسیم پاییم
بی نسبت نسبتیم و سحریم
نی هست نه نیست آشناییم
زین شعبده هیچ نیست منظور
جز آنکه به فهم در نیاییم
عیب و هنر تعین اینست
پیدا و نهان جنون قباییم
پنهان چیزی که درگمان نیست
پیدا اینها که مینماییم
آخر به کجا رویم زین دشت
در خارستان برهنه پاییم
اینجا چه سلامت و کجا امن
یکدانه و هفت آسیاییم
کوه صحرا و باغ و بستان
ماییم اگر ز خود برآییم
با غیر یگانگی چه حرف است
از عالم خو هم جداییم
یا رب ز کجا تمیز جوشید
کایینهٔ صد جهان بلاییم
در نسخهٔ شبههٔ جدایی
تصحیف حقیقت خداییم
استغنا بی نیاز خویش است
خود را بر خود چه وانماییم
عرض من و ما عرق کمین است
ساز خاموش تر صداییم
بیدل زین حرف و صوت تن زن
افسانهٔ راز کبریاییم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)