ارسالها: 6216
#231
Posted: 10 Apr 2012 09:08
غزل شمارهٔ ۲۲۹
چون نگاه از بس به ذوق جلوه همدوشیم ما
یک مژه تا واشود صد دشت آغوشیم ما
حیرت ما ازدرشتیهای وضع عالم است
دهرتاکهسار شد آیینه میجوشیم ما
شمع فانوس حباب از ما منورکردهاند
روشنی داریم چندانیکه خاموشیم ما
چشمبند غفلت هستی تماشاکردنیست
دهرشور محشرست وپنبه درگوشیم ما
ساز تشویش عدم از هستی ما میدمد
عافیت بیاضطرابی نیست تا هوشیم ما
شعلهگر دارد مقام عافیت خاکسترست
بهکه طاقتها به دست عجزبفروشیم ما
آمد و رفت نفس پر بیسبب افتاده است
کیست تافهمدکه از بهر چه میکوشیمما
زندگی تنها وبال ما نشد ز اقبال عجز
نیستی هم بارتکلیف است تا دوشیم ما
احتیاط ظاهر امواج عجز باطن است
بسکه میبالد شکست دل زره پوشیم ما
راه مقصد جزبه سعی ناله نتوانکرد طی
چون جرسبیدرد هم ایکاشبخروشیمما
چون نگه صدمدعا ازعجز مابیپرده است
نیستفریادی بهاین شوخیکهخاموشیمما
یاد ما بیدل وداع وهم هستیکردن است
تا خیالی در نظر داری فراموشیم ما
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#232
Posted: 10 Apr 2012 09:11
غزل شمارهٔ ۲۳۰
حیرتیم اما به وحشتها هماغوشیم ما
همچوشبنم با نسیم صبح همدوشیم ما
هستی موهوم مایک لبگشودن بیش نیست
چونحباب از خجلت اظهار خاموشیم ما
شور این دریا فسون اضطراب ما نشد
از صفای دل چوگوهر پنبه درگوشیم ما
خواب ما پهلو نزد بر بستر دیبای خلق
ازنی مژگان خود چون چشم خس پوشیم ما
بحر هم نتواند از ماکرد رفع تشنگی
جوهریم آب از دم شمشیر مینوشیم ما
گاه در چشم تر وگه برمژهگاهی به خاک
همچو اشک ناامیدی خانه بردوشیم ما
شوخ چشمی نیستکار ما به رنگ آینه
چون حیا پیراهنی از عیب میپوشیم ما
چشمهٔ بیتابی اشکیم ز توفان شوق
با نفس پر میزنیم وناله میجوشیم ما
مرکزگوهر برونگرد خطگرداب نیست
هرکجا حرفی ازآن لب سرزندگوشیم ما
کی بود یاربکهخوبان یاد این بیدلکنند
کزخیال خوشدلان چون غمفراموشیم ما
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#233
Posted: 10 Apr 2012 09:25
غزل شمارهٔ ۲۳۱
زین گلستان درس دیدارکه میخوانیم ما
اینقدر آیینه نتوان شدکه حیرانیم ما
سنگ اینکهسار آسایش خیالی بیش نیست
از زمینگیری همان آتش به دامانیم ما
عالمی را وحشت ما چون سحرآوارهکرد
چینفروش دامن صحرای امکانیم ما
سینه چاک غیرتیم از ننگ همچشمی مپرس
هرکه بر رویتگشاید چشم، مژگانیم ما
در نفس آیینهٔ گرد سراغ ماگم است
نالهٔ حیرت خرام ناتوانانیم ما
غیر عریانی لباسی نیست تا پوشدکسی
ازخجالت چون صدا در خویش پنهانیم ما
هرنفس باید عبث رسوای خودبینی شدن
تا نمیپوشیم چشم ازخویش عریانیم ما
مشت خاک ما جنوندار دو عالم وحشت است
از رم آهو چه میپرسی بیابانیم ما
بیطواف نازش از خود رفتن ما هرزه است
رنگ میباید بهگرد او بگردانیم ما
در تغافلخانهٔ ابروی او چین میکشیم
عمرها شد نقشبند طاق نسیانیم ما
نقطهای از سرنوشت عجزما روشن نشد
چشم قربانی مگربر جبهه بنشانیم ما
هرکه خواهد شبههای از هستی ما واکشد
نامهٔ بیمطلب ننوشته عنوانیم ما
نقش پا گلکردهایم اما درین عبرتسرا
هرکه در فکر عدم افتدگریبانیم ما
چون نفس بیدل نسیم بینشان رنگیم، لیک
رنگها پرواز دارد تا پرافشانیم ما
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#234
Posted: 10 Apr 2012 09:29
غزل شمارهٔ ۲۳۲
با همه افسردگی مفت تماشاییم ما
موجها دارد پری چندان که میناییم ما
رنگها گل کردهایماما در آغوش عدم
بیضهٔ طاووس ز زیر بال عنقاییم ما
منزل ما محمل ما، سعی ما افتادگیست
همچو اشک ازکاروان لغزش پاییم ما
بیخودیعمریست ازدلمیکشد رختنفس
تا برون خود جهانی دیگر آراییم ما
نردبان چاک دل تا قصرگردون بردن است
چون سحر از خویش آسان برنمیآییم ما
گوشهٔ آرام دیگر ازکجا یابد کسی
چون نفس در خانهٔ دل هم نمیپاییم ما
امتیاز وصل و هجران دورباشکس مباد
آه ازین غفلتکه با او نیزتنهاییم ما
صرفهٔ کوشش ندارد یاد عمر رفتهام
فرصت ازکف میرود تا دست میساییم ما
تا بههمت بگذریم ازهرچه میآید به پیش
همچوفرصت یکقلم دی ساز فرداییمما
بیحضوری نیستاستقبال از خود رفتگان
سجدهایکردی به دامانی که میآییم ما
شوخی آثار معنی بیعبارت مشکل است
فاشترگوییم او هم اوست تا ماییم ما
بیمحاباکیست بیدل از سر ما بگذرد
چون شکست آبله یک قطره دریاییم ما
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#235
Posted: 10 Apr 2012 09:30
غزل شمارهٔ ۲۳۳
به طوق فاخته نازد محبت از فن ما
که زخم تیغ تو دارد طوافگردن ما
زبان ناله ببستیم زین ادبکه مباد
تبسم توکشد ننگ لبگزیدن ما
عیان نشد زکجا مست جلوه میآیی
فدای طرز خرامت ز خویش رفتن ما
به شکر عجز چه مقدار دانه نازکند
بلندکرد سر ما ز پا فتادن ما
فغانکه داد رهایی نداد وحشت هم
چو رنگ شمع قفسگشت پرگشادن ما
درتن ستمکده دل شکوهای نکرد بلند
شکست چینی ومویی نخاست ازتن ما
چودشتتنگیاخلاق زیبمشربنیست
جبینگرفته به دستگشاده دامن ما
به قدر حاصل از آفات آگهیم همه
به جای دانه همین مور داشت خرمن ما
نیایم رنگی و چندین چمن نمو داریم
به روی آب فتادهست موج روغن ما
به غیر خامشی اسرار دلکه میفهمد
چه نکتههاکه ندارد زبان الکن ما
زگل مپرسکه بو درکجا وطن دارد
نیافت مسکن ما هم سراغ مسکن ما
چه ممکن است بگیریم دامنش بیدل
که میرسد به تری نامش ازگرفتن ما
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#236
Posted: 10 Apr 2012 09:32
غزل شمارهٔ ۲۳۴
بیتوچون شمع زضعف تن ما
رنگ ما خفت بهپیراهن ما
نقش پاییم ادبپرور عجز
مژه خم میشود از دیدن ما
خاک ما گرد قیامت دارد
حذر از آفت شوراندن ما
زندگی طعمهٔ کلفتگردید
رشتهها خوردهگره خوردن ما
حرص مضمون رهایی فهمید
دل به اسباب جهان بستن ما
فکر آزادگی آزادی برد
سرگریبان زده از دامن ما
اگر این است سلوک احباب
دشمن ما نبود دشمن ما
خلعت آرای سحر عریانیست
چاک دوزید به پیراهن ما
آفت اندوختنی میخواهد
برقمانیست مگرخرمنما
آخر انجام رعونت چون شمع
میکشد تار رگگردن ما
قاصد آورد پیام دلدار
بازگردید ز خود رفتن ما
بیدل آخر ز چه خورشیدکم است
این چراغ به نفس روشن ما
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#237
Posted: 10 Apr 2012 09:32
غزل شمارهٔ ۲۳۵
چون شمع زآتشیکه وفا زد به جان ما
بال هماست بر سر ما استخوان ما
عمریست هرزه تازی اشک روان ما
کوگرد حیرتیکه بگیرد عنان ما
شمشیر آب دادهٔ زنگ ملامتیم
باشد درشتگویی مردم فسان ما
ما را نظربه فیض نسیم بهارنیست
اشک است شبنمگل رنگ خزان ما
این رشته تا به حشر مبینادکوتهی
شمعیست درگرفتهٔ نامت زبان ما
چشم تری به گوشهٔ دل واخزیدهایم
شبنم صفت زغنچه بس است آشیان ما
شمع از حدیث شعله نبردهست صرفهای
آتش مزن به خویش، مشوترجمان ما
لختجگر به دیدهٔ ما رنگ اشک ریخت
یاقوت آبگشته طلبکن ز کان ما
از درد نارسایی پرواز ما مپرس
چون نیگره شدهست به صد جا فغان ما
در شعلهزار داغ هوا نیز آتش است
ای باد صبح نگذری از بوستان ما
از رنگ رفتهگرد سراغی پدید نیست
پی باختهست وحشت خون روان ما
صبح نفس متاع جهان ندامتیم
ناچیده رفته است به غارت دکان ما
بیدل ره دیار فنا بسکه روشن است
چون شمع چشم بسته رودکاروان ما
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#238
Posted: 10 Apr 2012 09:34
غزل شمارهٔ ۲۳۶
از بسگرفته است تحیر عنان ما
دارد هجوم آینه اشک روان ما
گلها تمام پنبهٔ گوش تغافلند
بلبل به هرز سر نکنی داستان ما
وضع خموش ما ز سخن دلنشینتر است
با تیر احتیاج نداردگمان ما
حرف درشت ما ثمر سود عالمیست
گوهر دهد به جای شرر سنگکان ما
گاه سخن به ذوق سپرداریکمان
شدگوشها نشان خدنگ بیان ما
از بس سبک زگلشن هستیگذشتهایم
نشکسته است رنگگلی از خزان ما
در پردههای عجز سری واکشیدهایم
چون درد درشکست دل است آشیان ما
ای مطرب جنونکدة درد، همتی
تا نالهگلکند نفس ناتوان ما
چون صبح بیغبار نفس زندهایم و بس
شبنم صفاست آینهٔ امتحان ما
بوی بهار در قفس غنچه داغ شد
از بسکه تنگکرد چمن را فغان ما
چون دود شمع وحشت ما را سبب مپرس
آتشگرفته است پیکاروان ما
بیدل زبس به سختی جاوید ساختیم
مغز محیط شد چوگهر استخوان ما
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#239
Posted: 10 Apr 2012 09:35
غزل شمارهٔ ۲۳۷
داغیم چون سپند مپرس از بیان ما
در سرمه بال میزند امشب فغان ما
عرضکمال ما عرقآلود خجلت است
ابر است اگر بلند شود آسمان ما
ما را چو شمع بابگداز آفریدهاند
یعنی ز مغز نرمتر است استخوان ما
شبنم صفت ز بسکه سبکبار میرویم
بوی گل است ناقهکش کاروان ما
چون شعله سر به عالم بالا نهادهایم
خاشاک وهم نیست حریف عنان ما
شوخی نگاه ما نفروشد چوآینه
عمریست تخته است زحیرت دکان ما
پرواز ناله نیز به جایی نمیرسد
از بس بلند ساختهاند آشیان ما
رنگ شکسته آینهٔ بیخودی بس است
یارب زبان ما نشود ترجمان ما
جز داغ نیست مائدهٔ دستگاه عشق
آتش خوردکسیکه شود میهمان ما
با آنکه ما اسیرکمند حوادثیم
عنقاست بینشان به سراغ نشان ما
کو خامشیکه شانهکش مدعا شود
آشفته استطرهٔ وضع بیان ما
پیداست راز سینهٔ ما بیدل از زبان
یک پارهٔ دل است زبان در دهان ما
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#240
Posted: 10 Apr 2012 09:44
غزل شمارهٔ ۲۳۸
غیر وحدت برنتابد همت عرفان ما
دامن خویش است چون صحراگل دامان ما
شوق در بیدستوپایی نیستمأیوس طلب
چون قلم سعل قدم میبالد از مژگان ما
معنی اظهار صبح از وحشت انشا کردهاند
نامهٔ آهیم بیتابی همان عنوان ما
زین دبستان مصرع زلفی مسلسل خواندهایم
خامشی مشکل کهگردد مقطع دیوان ما
وحشت ما زین چمن محملکش صدعبرت است
نشکند رنگیکه چینش نیست در دامان ما
یار در آغوش و نام او نمیدانمکه چیست
سادگی ختم است چون آیینهبر نسیان ما
در تپیدنگاه امکان شوخی نظارهایم
از غباری میتوان ره بست بر جولان ما
مدعا از دل به لب نگذشته میسوزد نفس
اینقدر دارد خموشی آتش پنهان ما
مغثنم دار ای شرر جولانگه آغوش سنگ
تنگی فرضت بغل واکرده در میدان ما
جلوه درکار است و ما با خود قناعتکردهایم
بهکه بر روی توباشد چشم ما حیران ما
بیدل از حیرت زبان درد دل فهمیدنیست
آیسنه میپوشد امشب نالهٔ عریان ما
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....