انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 240 از 283:  « پیشین  1  ...  239  240  241  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی



 
غزل شمارهٔ ۲۳۸۹

شکست رنگ که بود آبیار این‌ گلشن
به هر چه می‌نگرم ناله‌ کرده است وطن

به ‌کلبه‌ای که من از درد هجر می‌نالم
به قدر ذره چکد اشک دیدهٔ روزن

خیال‌ کشت‌ گل و سیر لاله حیف وفاست
ز چشم منتظران هم دمیده است سمن

تپیدن سحر از آفتاب غافل نیست
نفس بر آتش مهر تو می‌زند دامن

دل شکسته به راه امید بسیار است
ز گرد ماست گر دامنت ‌گرفت شکن

به وحدت من و تو راه شبهه نتوان یافت
منم من و، تویی، تو، نی منی تو و نه تو من

طراوت چمن اعتبار حسن حیاست
چراغ رنگ ‌گل از آب می‌کند روغن

ز گفتگو ندهی جوهر وقار به باد
به موج می‌دهد از آب صورت رفتن

به هر طریق همین پاس آبرو دین است
اگر تو محرمی این شیشه را به سنگ مزن

جنون بی‌نفس آرمیده‌ای داریم
چو زلف سلسلهٔ ماست فارغ از شیون

به آرمیدگی وضع خویش می‌نازبم
چو آب آینه در جلوه‌ کرده‌ایم وطن

زمانه‌ گو پی سامان من مکش زحمت
چراغ شعلهٔ ما را بس است داغ لگن

کسی مباد هلاک غرور رعنایی
چو شمع بر سر ما تیغ می‌کشد گردن

جنون اگر نپذیرد به خدمتم بیدل
کمر چو نالهٔ زنجیر بندم از آهن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۳۹۰

صفای دل به چراغ بقا دهد روغن
نفس نلغزد از آیینه تا بود روشن

گواه پستی فطرت عروج دعوتهاست
سخن بلند بودتا بلند نیست سخن

به غیر هیچ نمی‌زاید از خیالاتت
به باد چند شوی چو حباب آبستن

لباس وهم نیرزد به خجلت تغییر
مباش زنده به رنگی‌که بایدت مردن

شکست جسم همان فتح باب آگاهیست
گشاد چشم حباب‌ست چاک پیراهن

چه ممکن است نبالد غرور دل زنفس
به موج می‌دمد از شیشه هم رگ گردن

کراست جرأت رفتار در ادبگه عجز
مگر به رنگ دهد باغبان گردیدن

کمال عرض تجرد ضعیفی است اینجا
به سعی رشته زند موج چشمهٔ سوزن

کجاست نفی و چه اثبات جز فضولی وهم
پری پریست تو مینای خود عبث مشکن

هزار انجم اگر آورد فلک‌، فلک است
ز بخیه تازه نخواهد شد این لباس‌ کهن

فروغ خانهٔ خورشید اگر نمایان نیست
عبث زدیدهٔ خفاش وامکن روزن

به قسمت ازلی‌گر دلت شود قانع
بس است لقمهٔ‌بیدرد سرزبان به‌ دهن

به یک دو دم چه تعلق‌،‌کدام آزادی
به زبرخاک به صحرا وخانه آتش زن

مقیم الفت‌کنج دلیم لیک چه سود
که درپی تو ز ما پیش رفته است وطن

به پنبه زاری اگر راه برده‌ای دریاب
که زیر خاک چه مقدار ریخته است ‌کفن

چو لاله از دل افسرده تا به‌کی بیدل
چراغ کشته توان داشت در ته دامن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۳۹۱

عمرها در پرده بود اسرار وهم ما و من
صیقل زنگار این آیینه شد آخر کفن

با اقامت ما نفس سرمایگان بی‌نسبتیم
دامنی دارد غبار صبح در آهن شکن

قید جسمانی گوارا کرد افسون معاش
بهر آب و دانه خلقی در قفس دارد وطن

آن هوس منزل که باغ جنتش نامیده‌اند
رنگها چیده‌ست لیکن در غبار وهم و ظن

هر طرف جام خیالی کجکلاه بیخودی‌ست
گردش چشمی که دارد این فرنگی انجمن

چند باشی انفعال آمادهٔ افراط عیش
خدهٔ سرشار دارد گریه از آب دهن

غافل از تقدیر بر تدبیر می‌چینی دکان
کارگاه بی‌نیازی نیست جای علم و فن

از عمارت خشت غفلت تا لحد چیده‌ست خلق
ای ز خود غافل تو هم خشتی براین ویرانه زن

هیچکس از انفعال زندگی آگاه نیست
شمع ازشرم آب می‌گردد تو زربن‌کن لگن

آنقدرها رفتن از خویشت نمی‌خواهد تلاش
شمع را یک‌گردش رنگست و صد دامن زدن

سعی خاموشی ثبات طبع انشا کردن است
آتش یاقوت می‌گردد نفس از سوختن

قالب فرسوده زحمت انتظار مرگ نیست
می‌کند ایجاد سیل از خوبش دیوار کهن

غازه ی حسن ادا آسان نمی‌آید به دست
فکر خونها می‌ خو‌رد تا رنگ می گیرد سخن

کارگاه انتظار ما تسلی باف بود
پنبهٔ چشم سپید آورد بوی پیرهن

خون پا مالی‌که چون رنگ حنایت داده‌اند
آبرو گردد اگر بر جا توانی ربختن

زندگی بیدل جهانی را ز مرگ آگاه‌ کرد
محو بود اندوه رفتن‌ گر نمی‌بود آمدن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۳۹۲

آخر از بار تعلق‌های اسباب جهان
عبرتی بستیم بر دوش نگاه ناتوان

از خم‌ گردون مهیا شو به ایمای بلا
تیر می‌باشد اشارتهای ابروی کمان

از تأمل چند باید آبروی شوق ریخت
خامشی تا کی‌ گره در رشتهٔ ساز فغان

زحمت بسیار دارد از عدم گل ‌کردنت
نقب در خارا زنی ‌کز نام خود یابی نشان

گر چنین حیرت عنان جستجوها می‌کشد
جوهر آیینه می‌گردد غبار کاروان

گر فروغ دل هوس داری خموشی ساز کن
می‌شود این شمع را افشاندن دامن زبان

از سواد چشم پی بر معنی دل برده‌‌ام
در همین خاک سیه آیینه‌ای دارم‌ گمان

عرض جوهر در غبار خجلتم پوشیده است
این زمانه آیینه‌ام چشمی است در مژگان نهان

همچو آن طفلی ‌که بستانش‌ کند خمیازه سنج
زخم دل از شوق پیکانت نمی‌بندد دهان

شب به وصل طره‌ات فکر مسلسل داشتیم
یک سخن چون شانه‌ام نگذشت جز مو بر زبان

مشت خاک‌ِ من نیاز سجدهٔ تسلیم اوست
آب اگر گردم زکوی او نمی‌گردم روان

رفت بیدل عمرها چون رنگ بر باد امید
غنچه واری هم در این ‌گلشن نبستم آشیان
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۳۹۳

بر آن سرم‌ کز جنون نمایم بلند و پست خیال یکسان
به جیب ریزم غبار دامن کشم به دامن زه گریبان

نمی‌توان‌ گشت شمع بزمت مگر به هستی ز نیم آتش
چه طاقت آیینهٔ تو بودن ازین‌که داریم چشم حیران

تبسمی‌، حرفی‌، التفاتی‌، ترحمی‌، پرسشی‌، ‌نگاهی
شکست دل شیشه چند چیند ز چین ابروی طاق نسیان

به سرکشیها تغافل آراتر از هم افتاده مو به مویت
مگر میان تو از ضعیفی رسد به فریاد ناتوانان

گرفتم از درد هر دو عالم بر آستان تو خاک گردد
به دامن بحر بی‌نیازی چکیده باشد نمی ز مژگان

خرد کمندی هوس شکار است ور نه در چشم شوق مجنون
به جز غبار خیال لیلی کجاست آهو درین بیابان

اگر نه عهد وفا شکستی مخواه بوی وفا ز هستی
که بسته‌اند این طلسم چون گل به رنگهای شکست پیمان

خیال آشفتگی تجمل شود اگر صرف یک تأمل
دل غباری و صد چمن گل نگاه موری و صد چراغان

به هر نوایی که سر برآرد جهان همین شکوه می‌شمارد
در این جنون‌زار کس ندارد لبی که گیرد نفس به دندان

عدم به آن بی‌نشانی رنگ گلشنی داشت کز هوایش
چو بال طاووس هر چه دیدم ز بیضه رسته‌ست گل به دامان

هوای لعلش کراست بیدل که‌ با چنان قرب همکناری
به بوسه‌گاه بیاض گردن ز دور لب می‌گزد گریبان
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۳۹۴

بسته‌ام چشم امید از الفت اهل جهان
کرده‌ام پیدا چوگوهر در دل دریا کران

بسکه پستی درکمین دارد بنای اعتبار
بعد ازبن دیوارها بی‌سایه خواهد شد عیان

ازتجمل سفله را ساز بزرگی مشکل‌ست
خاک ‌از سامان بالیدن نگردد آسمان

ای تمنایت خیال اندیش تصویر محال
صید خودکن دیگر از عنقا چه می‌جوبی نشان

نارسایی جادهٔ سر منزل جمعیت است
از شکست بال می‌بالد حضور آشیان

جز تحیر از جنون ما سیه بختان مپرس
حلقهٔ زنجیر گیسو بر نمی‌دارد فغان

عاشق از اهل هوس در صبر دارد امتیاز
کرده‌اند آیینه و شبنم به حیرت امتحان

رفتگان یا رب چه سامان داشتند از درد و داغ
کاین زمانم می‌دهد آتش سراغ کاروان

عیشها دارد عدم فرسایی اجزای من
جوش مهتابست هر جا پنبه شد تار کتان

کوشش‌گردون علاج بی بریهایم نکرد
مشکلست از سرو‌ ،‌گل چیدن بسعی باغبان

در فضای دل مقام عزت و خواری یکی‌ست
نیست صدر خانهٔ آیینه غیر از آستان

بی‌رواجیهای عرض احتیاجم داغ کرد
آبرو چندانکه می‌ربزم نمی‌گردد روان

صبح این هنگامه‌ای از سیر خود غافل مباش
یکنفس پیدایی‌ات از عالمی دارد نشان

چشم اورا نیست بیدل سیری از خون ریختن
جام می از باده پیمایی نگردد سرگران
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۳۹۵

بعد مردن از غبارم‌ کیست تا یابد نشان
نقش پای موج هم با موج می‌باشد روان

خامشی مهری‌ست بر طومار عرض مدعا
همچو شمع‌کشته دارم داغ بر روی زبان

خاک‌ گردیدن حصول صد گهر جمعیت است
کاش موج من ز ساحل برنگرداند عنان

کو خموشی تا نفس تمکین دل انشا کند
گوهر است اما اگر پیچد به خویش این ریسمان

نیست غیر از احتیاط آگهی دشواربم
زیرکوه از بار مژگان همچو خواب پاسبان

تن به سختی داده را آفت‌ گوارا می‌شود
نیست دشواری دم شمشیر خوردن از فسان

در فضای شعله خاکستر هم از خود می‌رود
عالمی در جستجوی بی نشان شد بی‌نشان

غفلت ساز امل را چاره نتوان یافتن
ما به فکر آشیانیم و نفسها پرفشان

گرمیی در مجمر هنگامهٔ آفاق نپست
آتش این کاروانها رفت پیش از کاروان

زینهمه نقشی‌ که توفان دارد از آیینه‌ات
گر بجویی غیر حیرت نیست چیزی در میان

چون گهر اشک دبستان پرور حیرانی ام
تا قیامت درس طفل ما نمی‌گردد روان

همچو هستی در عدم هم مشکلست آزادگی
مدا پرواز اگر باشد قفس‌گیر آشیان

خانهٔ نیرنگ هستی حسرت اسبابست و بس
روزن بام و در از خمیازه می‌بندد گمان

با همه پرواز شوق از ما زمینگیری نرفت
جز به‌حیرت بر نمی‌آید نگاه ناتوان

بسکه بار زندگی بیدل به پیری می‌کشم
موی من از سخت جانی برد رنگ ستخوان
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۳۹۶

تا بگذرم به صد سر و گردن ز آسمان
مشتی به جبهه مالم از آن خاک آستان

زین محفل جنون چقدر ربط می‌دهد
آیینه محو حیرت و تمثال پر فشان

غافل مشو ز ساز نیستان اعتبار
بی‌مغز نیست ناله کش درد استخوان

عرفان به‌کسب علم میسر نمی‌شود
از سرمه روشنی نبرد چشم سرمه‌دان

از سیر ریشه گیر عیار کمال تخم
آیینهٔ حقیقت دل نیست جز زبان

سرکن به کج ادایی ابنای روزگار
آتش مزن به راستی از طبع بدگمان

زبنهار از تواضع دشمن مخور فریب
بر شیشه ظلم سنگ جز افتادگی مدان

سیر شکسته رنگی ما هم غنیمت است
دارد شکفتنی به رگ و ربشه زعفران

تنزیه خواهی از در تشبیه نگذری
رنگست عالمی ‌که ز بو می‌دهد نشان

یک ناوک تو بی‌اثر موج می نبود
خواندیم خط ساغر از آن حلقهٔ کمان

ناموس آگهی چقدر عجز پرورست
کوه است سایهٔ مژه بر چشم پاسبان

آب بقای ما الم مرگ تلخ‌کرد
سود هوس زیان شد از اندیشهٔ زیان

خون خور به فقر و بار دل دوستان مباش
در عض احتیاج نفس می‌شود گران

یوسف توان خرید به مژگان‌ گشودنی
آیینه باش جلوه متاعست کاروان

محمل به دوش اشک ازین عبرت انجمن
بیدل چو شمع می‌بردم چشم خونچکان
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۳۹۷

در شکوه صافدل ندهد رخصت زبان
زنجیری حیاست به موج‌گهر فغان

سنبل اسیر زلف ترا دام وحشت است
افعی گزیده می‌رمد از شکل ربسمان

در عالم خیال بهار تبسمت
گل را چو شبنم آب شود خنده در دهان

کلفت شکار غیرتم از آه بی‌اثر
بر دل رسد چو تیر خطا گردد از نشان

چون شمع بس که در تب عشقت گداختم
محم کشید بر سر تبخالم استخوان

نی آب خضر دارم و نی چشمهٔ حیات
عمریست می‌خورم دم شمشیر خونفشان

در راه انتظار کسی خاک گشته‌ام
مشت غبار من به سلام چمن رسان

چون صبح رنگ آیینهٔ هیچکس نی‌ام
گردون مرا به بی‌نفسی‌ کرد امتحان

از گفت‌وگو تلاش ستم پیشه روشن‌ست
گاه خرام تیر نفس می‌زند کمان

تنها نه آسمان سر تسلیم جستجوست
افکنده است خاک هم از بیخودی عنان

بنیاد دهر آینه دار ثبات نیست
یکسر غبار گردش رنگست آسمان

بیرنگ اعتبار وجود و عدم تویی
منزل کجاست گر نبود جاده در میان

بگذار سربلندی اقبال این بساط
تا آبرو چو شمع نریزی به ناودان

هر چند دستگاه بود بیش حرص بیش
از موج بحر تشنه لبی می‌کشد زبان

بیدل ز بحر منت ساحل‌ که می‌کشد
بر حیرت است زورق ما بیخودان روان
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۳۹۸

زهی به شوخی بهار نازت شکسته رنگ غرور امکان
دو نرگست قبله‌گاه مستی دو ابروبت سجده جای مستان

سخن ز لعل تو گوهر آرا نگه ز چشم تو باده پیما
صبا ز زلف تو رشته بر پا چمن ز روی تو گل به دامان

به غمزه سحری‌، به ناز جادو، به طره افسون‌، به قد قیامت
به خط بنفشه‌، به زلف سنبل‌، به چشم نرگس‌، به رخ‌ گلستان

چمن به عرض بهار نازت در آتش رنگ‌ گلفروشی
سحر زگل‌ کردن عرقها به عالم آب شبنمستان

ز رویت آیینه صفحهٔ‌گل زگیسویت شانه موج سنبل
ختن سوادی ز چین‌ کاکل فرنگ نقاش چین دامان

اگر برد از رم نگاهت سواد این دشت بوی‌گردی
هجوم‌ کیفیت تحیر به‌ چشم آهوکند چراغان

ب وحشت آباد این بساطم‌کجاست عشرت‌کدام راحت
خیال محزون‌، امید مجنون‌، نگه پریشان‌، نفس پر افشان

به‌کشت بیحاصلی‌که خاکش نمی‌توان جز به باد دادن
هوس چه مقدار کرده خرمن تبسم‌گندم از لبی نان

حصول ظرفست اوج عزت‌، نه لاف فضل ونه عرض حکمت
گرفتم ای مور پر برآری کجاست‌ کیفیت سلیمان

رگ تخیل سوارگردن‌، نم فسردن متاع دامن
چو ابر تا کی بلند رفتن‌، عرق‌کن و این غبار بنشان

متاب روی وفا ز بیدل مشو ز مجنون خویش غافل
به دستگاه شهان چه نقصان ز پرسش حال بینوایان
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 240 از 283:  « پیشین  1  ...  239  240  241  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA