انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 241 از 283:  « پیشین  1  ...  240  241  242  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی



 
غزل شمارهٔ ۲۳۹۹

سخت جانی هرکجا آید به عرض امتحان
مغز ما را چون صدف خواهد برآورد استخوان

تیره بختی دارد از اقبال رنگ ما نشان
می‌کند فانوس شب روشن چراغ‌ کهکشان

از خم مژگان برون تاز است پرواز نگاه
وحت ما بال و پر کرده‌ست اندر آشیان

در بیابانی که می‌بالد رم دیوانه‌ام
می‌کنند از نقش پا مقراض وحشت آهوان

گر نشد دیوانهٔ من پا به دامان ادب
ناله را زنجیر می‌گردد رگ خواب گران

مگذر ای شوخ از طواف دیدهٔ حیران من
دارد این نقش قدم از طرز رفتاری نشان

رنگ می‌بازد سراپایم به یک پرواز دل
در نسیم بال بلبل دارد این گلشن خزان

تیشهٔ فرهاد من مضراب ساز درد کیست
کز رگ هر سنگ همچون تار می‌جوشد فغان

حرفی از چشم ترم گفتند در گوش محیط
موجش از گرداب ماند انگشت حیرت در دهان

حسرتم هر جانشان ناوک ناز تو کرد
ریخت مغز از استخوان ما چو آب از ناودان

قابل عرض سجودت کو به سامان جبهه‌ای
از عرق آبی مگر پاشم به خاک آستان

هر دو عالم در کمند سر به زانو بستن است
خانه دارد در بغل تا حلقه می‌باشد کمان

نیست بیدل گوشه گیریهای ما بی‌مصلحت
خلوتی می‌باید ارباب سخن را چون زبان
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۴۰۰

صورت اظهار معنی نیست محتاج بیان
ای دلت آیینه عرض جوهرت دارد زبان

ننگ آگاهی‌ست عرض‌کلفت از روشن‌دلان
آتش یاقوت را جز رگ نمی‌باشد دخان

چون سپندم محمل شوق آنقدر وامانده نیست
جاده می‌گردد به‌هر جا زین جرس بالد فغان

موج‌ گوهر نیست در جوی دم شمشیر او
از صفای آب می‌گردد پر ماهی عیان

وحشتی می‌باید اینجا خضر ره در کار نیست
رنگ از خود رفته جز رفتن ندارد همعنان

هر قدر از خود برآیی دستگاه عبرتی
منظر قدر تو دزدیده‌ست چندین نردبان

گوش کس قابل نوای درد نتوان یافتن
عندلیب ماکنون در بوی‌گل‌گیرد فغان

باکج آهنگان همان ساز کجی زببنده است
راستی اینجا نمی‌باشد بجز تیر و سنان

حرص تا چشمی دهد آب از حضور عافیت
در دم شمشیر می‌باشد رگ خواب‌گران

ای هماکام هوس از ما نخواهی یافتن
مغز داران حقیقت فارغند از استخوان

هرکجا پا می نهی ما عاجزان خاک رهیم
خاک را زیر قدم دیدن ندارد امتحان

عمرها شد بیدل از بیچارگی پر می‌زنم
چون نفس در دام یک عالم دل نامهربان
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۴۰۱

گشاد چشمی نشد نصیبم به سیر نیرنگ این دبستان
نگه به حیرت گداخت اما نکرد روشن سواد مژگان

نمی‌توان گشت شمع بزمت مگر به هستی زنیم آتش
چه طاقت آیینهٔ تو بودن ازین که داریم چشم حیران

خرد کمند هوس شکار است‌، ورنه در چشم شوق مجنون
بجز غبار خیال لیلی کجاست آهو درین بیابان

عدم به این بی‌نشانی رنگ گلشنی داشت‌ کز هوایش
چو بال طاووس هر چه دیدم ز بیضه‌اش داشت گل به دامان

خیال آشفتگی تحمل اگر شود صرف یک تأمل
دل غباری و صد چمن گل‌، نگاه موری و صد چراغان

به‌ کشت بیحاصلی‌ که خاکش نمی‌توان جز به باد دادن
هوس چه مقدارکرد خرمن تبسم‌کندم از لب نان

حصول ظرفت نه اوج عزت نه لاف فضل و نه عرض شوکت
گرفتم ای مور پر بر آری کجاست کیف کف سلیمان

رگ تخیل سوار گردن نم فشردن متاع دامن
چو ابر تا کی بلند رفتن عرق‌کن و این غبار بنشان

هوای لعلش‌ کراست بیدل‌ که با چنان قرب و همکناری
به بوسه‌گاه بیاض گردن زدور لب می‌گزد گریبان
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۴۰۲

وارستگی ز حسن دگر می‌دهد نشان
عالم غبار دامن نازیست پر فشان

مردیم و همچنان خم و پیچ هوس بجاست
از سوختن نرفت برون تاب ریسمان

بر ظلم چیده‌اند کجان دستگاه عمر
دارد ز تیر آمد و رفت نفس‌ کمان

بیمغز جز شکست ز دولت نمی‌کشد
ازسایهٔ هما چه برد بهره استخوان

دل محو غفلت و نفسی در میانه نیست
من مرده‌ام به‌خواب و زخود رفته‌کاروان

ضعفم رسانده است به‌ جایی‌ که چون صدا
آیینه هم نداد ز تمثال من نشان

هستی به غیرپردهٔ روی فنا نبود
روشن شد این متاع به برچیدن دکان

عاشق کجا و آرزوی خانمان کجا
روانه درکمین فنا دارد آشیان

پرواز بندگی به خدایی نمی‌رسد
ای خاک‌، خاک باش‌، بلند است آسمان

نومیدم آنقدر که اگر بسملم کنند
رنگ شکسته می‌شود از خون من روان

آوارهٔ سراب شعوریم و چاره نیست
ای بیخودی قدم زن و ما را به ما رسان

از درد عشق شکوهٔ اهل هوس بجاست
بیدل ز شعله هیزم تر نیست بی‌فغان
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۴۰۳

گر چه جز ذکرت نمی‌گنجد حدیثی در زبان
چون نگینم جای نام توست خالی‌بر زبان

درد عشق و ساز مستوری زهی فکر محال
خار پا چون آتش اینجا می‌کشد از سر زبان

مزرع اهل سخن شایستهٔ آفات نیست
رشحهٔ معنی نبندد ننگ خشکی بر زبان

نغمهٔ من اضطراب ایجاد ساز عالمی‌ست
عمر‌ها شد چون سخن‌پر می‌زنم در پر زبان

بگذر از لاف سخن پروازها پیداست چیست
در قفس تاکی تپد ای بیخبر یک هر زبان

تا فنا صورت نبندد زندگی بی‌لاف نیست
شعله دزدیدن ندارد جز به خاکستر زبان

غیر خون آبی ندارد ساغر جانکاه ظلم
گر همه ازکام بیرون افکند خنجر زبان

تا به رنگ خانهٔ چشم ایمن از آفت شوی
به‌که باشد همچو مژگانت برون در زبان

لب گشودن داشت آغوش وداع عافیت
چون دهان پسته بستم راه جنبش بر زبان

عجرما بیدل‌به تقریری دگرمحتاج نیست
موج در عرض شکست خود بود یکسر زبان
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۴۰۴

کرد حرف بی‌نشانم عالمی را تر زبان
همچو عنقا آشیانی بسته‌ام در هر زبان

وصف آن خط شوخیی داردکه در اندیشه‌اش
می‌دواند ربشه‌ها موج رک گل بر زبان

به‌که عاشق حسرت دیدار در دل بشمرد
موج سیلاب است اگرجوشد ز چشم‌تر زبان

مطلب دیدار حیرانم چسان گردد ادا
خاص آن عالم تحیر، تاب این‌کشور زبان

اهل معنی یک قلم در ضبط اسرار خودند
موج ممکن نیست بیرون آرد ازگوهر زبان

بی‌خموشی‌کلبهٔ دل عافیت اسباب نیست
کاش ‌گردد شمع این‌ کاشانه را صرصر زبان

عافیت خواهی تبرا کن ز اظهارکمال
رو به ناخن می‌کند آیینهٔ جوهر زبان

راحت اهل سخن در بی‌سخن گردیدن‌ست
غیر خاموشی ندارد بالش و بستر زبان

بحر برخود می‌تپد از خود فروشیهای موج
عالمی بی‌طاقت است از مردمان تر زبان

رازکمظرفان نمی‌پوشد هجوم احتیاج
می‌کشد در تشنگیها از صدا ساغر زبان

شور دل چون غنچه از رنگم‌گریبان می‌درد
پاس خاموشی چسان دارم به یک دفتر زبان

هرکه دارد قوت روحانی ازکاهش تهی‌ست
بیدل از ضعف بدن‌کم می‌شود لاغر زبان
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۴۰۵

ای التفات نام تو گیرایی زبان
ذکرت انیس خلوت تنهایی زبان

حیرت نوای زیر و بم ساز قدر تو
اخفایی خموشی و افشایی زبان

هرچند ما ومن به صد آهنگ‌گل‌کند
نبود خلل به معنی یکتایی زبان

تا بوی خیر و شر بری از گلشن خیال
برک‌گلی نرُست به رعنایی زبان

این چار سو که مرکز سودای ما وتوست
دارد دکانی از نفس آرایی زبان

خاموشی است مطرب ساز خروش ما
جزگوش نیست مایهٔ گویایی زبان

رمز چه مدعا که به افشا نمی‌کند
از یک ورق خیال معمایی زبان

عالم به حسن خلق توان‌کرد صید خویش
دام وکمند نیست به‌گیرایی زبان

موجی‌که باد شوخی‌اش آسود،‌گوهر است
دل طرح می‌کند انشایی زبان

بیدل به حرف و صوت حقیقت نمی‌خرند
هذیان نواست جرات سودایی زبان
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۴۰۶

تا کی غرور انجمن آرایی زبان
گردن مکش چو شمع به رعنایی زبان

خارج نوای ساز نفس چند زیستن
بر دل مبند تهمت رسوایی زبان

رمزی‌ که درس مکتب آرام خامشی‌ست
شکافت جستجوی معمایی زبان

پرواز آرمیدگی از بال می‌برد
ازگفتگو مخواه شکیبایی زبان

خونین دلان به دیده ی تر گفتگو کنند
محتاج نیست شیشه به‌گویایی زبان

دندان شکست‌گوهرکارش درستی است
نمی همان حصار توانایی زبان

در محفل شعور بلایی نیافتیم
جانکاهتر ز صحبت غوغایی زبان

ای سست حرف ضبط نفس‌کن‌که همچو شمع‌
می‌دارد ازگداز تو مینایی زبان

هست از حباب و موج دلیلی ‌که بحر هم
سر می‌دهد به باد سبکپایی زبان

اهل سخن غریب جهان حقیقتند
بایدگریست بر غم تنهایی زبان

هستیم بید‌ل از نسق دلفریب نظم
حیرت نگاه قافیه پیمایی زبان
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۴۰۷

از سعی ما نیامد جز زور درگریبان
چون شمع قطع‌ کردیم شب تا سحر گریبان

در جستجوی مقصود نتوان به هرزه فرسود
از عالم خیالات دارد خبر گریبان

بلبل‌ گر از دل جمع احرام بیضه بندی
فکر یقین ندارد جز زیر پر گریبان

خلقی‌گذشت ازین دشت نامحرم حلاوت
هر چند پیش پا داشت چون نیشکر گریبان

بیرون خانمانها آغوش عشق بازست
مجنون نمی‌فروشد بر بام و در گریبان

صبح بهار امکان سامانش این قدر نیست
گر ذوق سیر باشد از ما به بر گریبان

شرم حضور دل برد از طبع ما فضولی
سر ناکجا فزازد موج‌گهرگریبان

چو گل ازین گلستان دیوانه‌ها گذشتند
چاکی به سینه مانده‌ست با ما ز هر گریبان

زین دشت و در بهم چین ‌دامان جهد و خوش باش
ماکسوت خیالیم پا تا به سرگریبان

آن‌ کیست باز دارد ما را ز هرزه تازی
دامان وحشت شمع‌ گیرد مگر گریبان

سر در هوا فشردیم راهی به دل نبردیم
پر بی تمیز مردیم آیینه درگریبان

فریاد یک تامل راهم به دل ندادند
بر آسمان گشودیم چندین سحر گریبان

سر رشتهٔ مقاصد در دست سعی ‌کس نیست
خواهی به دامن آوبز خواهی بدر گریبان

فطرت به پستی افتاد زین دشت و درنوردی
از دامن و کمر بود برجسته‌تر گریبان

تا سر به امن دزدم بیدل ز چنگ آفات
جز در ته زمین نیست جای دگر گریبان
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۴۰۸

خداست حاصل خدمت‌ گزین درویشان
مکار غیر جبین در زمین درویشان

هما بر اوج شرف ناز آشیان دارد
بر آستان سعادت کمین درویشان

غبار حادثه را نقش طاق نسیان‌ کن
که نیستی‌ست بنای متین درویشان

حضور و غیبت‌شان قرب بعد ما و تو نیست
ز عالم دگرست آن و این درویشان

به دستگاه تهی‌ کیسگان فقر و نیاز
«‌زکنت کنز» پر است آستین درویشان

شک و یقین تو آیینه دار اضدادست
به حق حواله نما کفر و دین درویشان

چه ممکن است برآید ز انقلاب زمان
ستمکشی که ندارد یقین درویشان

محیط جود به هر قطره صد گهر دارد
زپاس آب رخ شرمگین درویشان

جهان سیاهی دوری‌ست از سراب خیال
به چشم آینهٔ پیش بین درویشان

به روی آینه شمشیر می‌کشی هشدار
مباش زخم‌خور خود زکین درویشان

هزار مدٌ ازل تا ابد همین نفسی است
به کارگاه شهور و سنین درویشان

هواللهی ‌که مسماش آنسوی اسماست
مبرهن است ز نقش نگین درویشان

سپهر خرمن اقبال بی‌نیازیهاست
چو بیدل آنکه بود خوشه‌چین درویشان
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 241 از 283:  « پیشین  1  ...  240  241  242  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA