ارسالها: 8911
#2,421
Posted: 30 Aug 2012 11:44
غزل شمارهٔ ۲۴۱۹
زان تغافلگر چرا نا شاد باید زبستن
ای فراموشان به ذوق یاد باید زبستن
بلبلان نی الفت دام است اینجا نی قفس
بر مراد خاطر صیاد باید زیستن
من نمیگویم بهکلی ازتعلقها برآ
اندکی زبن درد سر آزاد باید زیستن
خواه در دوزخ وطن کن خواه با فردوس ساز
عافیت هر جا نباشد شاد باید زیستن
چون سپندم عمرها درکسوت افسردگی
بر مید یک تپش فریاد باید زیستن
نیست زین دشوارترجهدیکه ما را با فنا
صلح کار عالم اضداد باید زیستن
زندگی برگردن افتادهست یاران چاره چیست
چند روزی هر چه باداباد باید زیستن
موجگوهر در قناعتگاه قسمت خشک نیست
تردماغ شرم استعداد باید زیستن
هرسرمویت خم تسلیم چندین جانکنی است
باهزاران تیشه یک فرهاد باید زیستن
بیدل این هستی نمیسازد به تشویش نفس
شمع را تاکی به راه باد باید زیستن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#2,422
Posted: 30 Aug 2012 11:44
غزل شمارهٔ ۲۴۲۰
گر به این ساز است دور از وصل جانان زبستن
زندهام من هم به آن ننگی که نتوان زبستن
انفعالم میکشد از سخت جانیها مپرس
کاش باشد بیرخت چون مرگم آسان زیستن
موجگهر نیستم زندانی خویشم چرا
سر به جیبم خاککرد این بامدادان زبستن
چشم زخم خودنمایی را نمیباشد علاج
ای شرر باید همان در سنگ پنهان زیستن
از وطن دوری و غربت هم گوارای تو نیست
چد خواهی این چنینای خانه ویران زیستن
یک دودمکم نیست خجلت مایگیهای نفس
چون سحر زین بیش نتوان سست پیمان زیستن
هم چو شمع از عشرت این انجمن غافل مباش
گل به سر میخواهد آتش در گریبان زیستن
سرگذشت عالم آیینه از دیدار پرس
جلوه غافل نیست از اسباب حیران زبستن
کسوت مرگم نقاب غفلت دیدار نیست
در کفن دارد نگاه پیر کنعان زیستن
نعمت الوان دنیا نیست در خورد تمیز
بیخس جاوید باید جوع دندان زبستن
گر قناعت قطره آبی چونگهر سامانکند
میتوان صد سال بیاندیشهٔ نان زیستن
خواجهکاریکنکه درگیرد چراغ شهرتت
حیف دنیا دار و پنهانتر ز شیطان زیستن
سر به پای یکدگر چون سبحه باید بود و بس
اینقدر میخواهد آیین مسلمان زیستن
ما وطن آوارگان را غربتی در کار نیست
موج ناچار است در بحر از پریشان زیستن
بزم امکانست بیدل غافل از مردن مباش
خضر اگر باشی در اینجا نیست امکان زیستن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#2,423
Posted: 30 Aug 2012 11:45
غزل شمارهٔ ۲۴۲۱
آینهٔ وصل چیست، حیرتی آراستن
وز اثر ما و من یک دو نفس کاستن
مفت تماشاست حسن لیک به شکر نگاه
از سر خود بایدت چون مژه برخاستن
جلوهٔ رنگ دویی خون حیا میخورد
سخت ادب دشمنیست آینه آراستن
به که به پیش کریم نازکنی وقت جرم
ورنه ز کم همتیست عذر گنه خواستن
عیش و غم روزگار طعمهٔ یکدیگرند
حاصل روز و شب است در بر هم کاستن
نیستکف خاک ما قابل عرض غبار
پیشتر از ما نشست جرأت برخاستن
بیدل اگر محرمی جلوهٔ بیرنگ باش
دام تماشا مکن کلفت پیراستن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#2,424
Posted: 30 Aug 2012 11:45
غزل شمارهٔ ۲۴۲۲
به وادیی که فروشد غبار ما ننشستن
ز گرد باد رسد تا بهنقش پا ننشستن
به کیش مشرب انصاف از التفات نشاید
رسیدن از دل و در چشم آشنا ننشستن
من و تو زاهد ازین کوچه هیچ صرفه نبردیم
ترا گداخت زمینگیری و مرا ننشستن
خدا به مرکز تشویش راحتم بنشاند
که گرد صبحم و نقشم نشسته با ننشستن
ز اختلاط بد و نیکم آستان ندامت
به خون نشاند ازین جرگهام جدا ننشستن
مآل کوشش یاران دربن بساط چه دارد
به باد رفتن و بر محمل رضا ننشستن
به پا رسید سر شمع و وانماند ز وحشت
نبرد سعی نشستن زگرد ما ننشستن
چو نالهای که سر از بندهای نی به در آورد
نشستهایم به چندین مقام تا ننشستن
سراغ خواب فراغت نداد هیچکس اینجا
مگر به سایهٔ دیوار مدعا ننشستن
در ین بساط غرض چیست قدردانی غربت
چو حلقه بر در کس با قد دوتا ننشستن
بس است اینقدر از اختراع همت بیدل
غبار گشتن و بر مسند هوا ننشستن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#2,425
Posted: 30 Aug 2012 11:45
غزل شمارهٔ ۲۴۲۳
صفا گل کردهای تا کی غبار رنگ نشکستن
حیر دارد از مینا طلسم سنگ نشکستن
به این عجزی که ساز توست از وضع ادب مگذر
به دامن از حیا دور است پای لنگ نشکستن
کفی خاکی و افسون نفس داده است بر بادت
کلاه ناز تا کی بر چنین اورنگ نشکستن
امل چون ریشه در خاکم نداد آرام سحر است این
به منزل خفتن و گرد ره و فرسنگ نشکستن
به وهم ای کاش میکردم علاج بی دماغیها
رسا شد نشئهٔ یاس از خمار بنگ نشکستن
نگردد هیچکس یارب ستم فرسای خودداری
درین کهسار دارد نوحه بر هر سنگ نشکستن
درین گلشن که وحشت دست در آغوش گل دارد
چرا چون غنچه دامان تو گیرد تنگ نشکستن
به جام عیش امکان عمرها شد سنگ میبارد
تو هم زین عالمی تا چند خواهی رنگ نشکستن
سلامت از دل افسرده خونها میخورد بیدل
ندامت میکشد زین ساز بی آهنک نشکستن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#2,426
Posted: 30 Aug 2012 11:47
غزل شمارهٔ ۲۴۲۴
خوش عشرت است دمبدم از غمگریستن
درزندگی چو شمع پی همگریستن
آنرا که نیست رنگ خلاصی ز چاه طبع
چون دلو لازم است بهعالمگریستن
غرق است پایتا بهسر اندرمحیط اشک
باید سبقگرفت ز شبنمگریستن
بناد ما ز اشک چو شبنم رود به باد
اجزای ما چو شمع کند کم گریستن
تاکی به وضع دهر زدن طعنه همچو شمع
باید به روی صبح چو شبنم گریستن
بیدل چو اشک نقش قدم زن به روی زر
تاکی چو چشم کیسه به درهم گریستن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#2,427
Posted: 30 Aug 2012 11:49
غزل شمارهٔ ۲۴۲۵
داغم ز ابر دیده به شبنم گریستن
یعی که بیش اپن نتوان کم گریستن
ای دیده با لباس سیهگریهات خوش است
دارد گلاب جامهٔ ماتم گریستن
بر ساز زندگانی خود نیز خندهای
تا چند در وفات اب و عم گریستن
تو ابن آدمی گرت امید رحمتی است
میراث دیده گیر ز آدم گریستن
گر شد دل از نشاط و لب از خنده بینصیب
یارب ز چشم ما نشودکمگریستن
ضعف اینچنینکه خصم توانایی منست
مشکلکه بیرخ تو توانمگریستن
شبنم ز وصل گل چه نشاط آرزو کند
اینجاست بر نگاه مقدم گریستن
کس اینقدر ادب قفس درد دل مباد
اشکم نبست طاقت یکدمگریستن
تاکی درین بهار طرب خندههای صبح
این نده توام است به شبنمگریستن
شیرازهٔ موافقت آخرگسستنی است
باید دو روز چون مژه با همگریستن
خجلت رضا به شوخی اشکم نمیدهد
میبایدم به سعی جبین نمگریستن
بیدل ز شیشههای نگون باده میکشد
زبباست از قدی که بود خم گریستن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#2,428
Posted: 30 Aug 2012 11:49
غزل شمارهٔ ۲۴۲۶
هر چند نیست بیسبب از غمگریستن
باید ز شرم دیدهٔ بی نم گریستن
تاکی به رنگ طفل مزاجان روزگار
بر بیش شاد بودن و بر کم گریستن
عیش و غم تو تابع رسم است، ورنه چیست
در عید خنده و به محرم گریستن
آنجاکه صبح گریهٔ شادیست شبنمش
آوختهست خندهٔ ما هم گریستن
سامان گریه هم به کف گریه دادن است
یعنی به چشم اشک چو شبنم گریستن
در عرصهٔ وفا عرق شرم همت است
از زخم تازه در پی مرهم گریستن
زین دشت اگر خیال نگاهت گذر کند
در دیدهٔ غزال شود رم گریستن
شاید گلی ز عالم دیدار بشکفد
تا چشم دارم آینه خواهم گریستن
یک ذره زین بساط ندارد سراغ امن
باید چو ابر بر همه عالم گریستن
بیدل اگر چه نیست جهان جای خنده لیک
نتوان به پیش مردم بیغم گریستن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#2,429
Posted: 30 Aug 2012 11:50
غزل شمارهٔ ۲۴۲۷
آگهی تا کی کند روشن چراغ خویشتن
عالمی را کشت اینجا در سراغ خویشتن
رفت ایامی که غیر از نشئهام در سر نبود
میخورم چون سنگ اکنون بر دماغ خویشتن
همچو شمع کشته دارم با همه افسردگی
اینقدر آتش که میسوزم به داغ خویشتن
پا زدم از فهم هستی بر بهشت عافیت
سیر خویش افکند بیرونم ز باغ خویشتن
رونان هم ظلمت آباد شعور هستیاند
نیست تا خورشید جز پای چراغ خویشتن
این بیابان هر چه دارد حایل تحقیق نیست
گر نپوشد چشم ما گرد سراغ خویشتن
تا گره از دانه وا شد ریشهها پرواز کرد
کس چه سازد دل نمیخواهد فراغ خویشتن
هر چه گل کرد از بساط خاک هم در خاک ریخت
بادهٔ ما ماند حیران ایاغ خوبشتن
محرمی پیدا نشد بیدل به فهم راز دل
ساخت آخر بوی این گل با دماغ خویشتن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#2,430
Posted: 30 Aug 2012 11:50
غزل شمارهٔ ۲۴۲۸
آفت است اینجا مباش ایمن ز سر برداشتن
میکشد مژگان دو صف از یک نظر برداشتن
بر فلک آخر نخواهی رفت ای مشت غبار
خویش را از خاک نتوان آنقدر برداشتن
رم دار از فکر گیر و دار اسباب جهان
ننگ آسانیست بار گاو و خر برداشتن
جانکنیها در کمین نامرادی خفته است
چون نگین صد زخم باید بر جگر برداشتن
آگهی دست از غبار آرزو افشاندنست
نشئهٔ پرواز دارد بال و پر برداشتن
همچو شبنم بیکمند جذبهٔ خورشید عشق
سخت دشوار است ازین گلشن نظر برداشتن
از بساط وحشت این دشت چون ریگ روان
دانهٔ دل بایدت زاد سفر برداشتن
پیش لعلش دیده خجلت آشیان خیرگیست
نیست با تار نظر تاب گهر برداشتن
چون جرس از درد دل پر بیدماغ افتادهایم
ناله بسیار است اما کو اثر برداشتن
پستی فطرت چه امکانست نپذیرد علاج
سایه را نتوان ز خاک رهگذر برداشتن
شکوهٔ اسباب تا کی زندگانی مفت نیست
تا سری داریم باید درد سر برداشتن
ششجهت بیدل غبار رنگ سامان چیده است
احتیاجت نیست دیوار دگر برداشتن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)