انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 244 از 283:  « پیشین  1  ...  243  244  245  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی



 
غزل شمارهٔ ۲۴۲۹

تا به کی چون‌ شمع‌ باید تاج زر برداشتن
چند بهر آبرو آتش به‌سر برداشتن

چند باید شد ز غفلت مرکز تشنیع خلق
حرف سنگین تا به کی چون گوش کر برداشتن

از حلاوت بگذر ای نی قدردان درد باش
ناله ناپیداست گر خواهی شکر برداشتن

رنگی از عشرت ندارد نو بهار اعتبار
زین چمن باید چو شبنم چشم تر برداشتن

نالهٔ دردی نمایان از دل صد چاک باش
فیضها دارد سر از جیب سحر برداشتن

پیش دونان چند ربزی آبروی احتیاج
از جهان بردار باید دست اگر برداشتن

نخل هستی ازعلایق ریشه محکم‌ کرده است
چون نفس می‌باید از یکسو تبر برداشتن

ساز بزم ناامیدی پر نزاکت نغمه است
ناله‌ای دارم که نتواند اثر برداشتن

ای سپند از یک صدا آخر کجا خواهی رسید
چون جرس زین جنس باید بیشتر برداشتن

چشم تا واکرده‌ایم از خویش بیرون رفته‌ایم
شعلهٔ ما را قدم برده است سر برداشتن

کلفت احباب ما را زنده زیر خاک ‌کرد
بیش ازین نتوان غبار یکدگر برداشتن

بار دنیا کی توان بیدل به آسانی کشید
کوه هم می‌نالد از زیر کمر برداشتن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۴۳۰

کار آسانی مدان تاج کمر برداشتن
همچو خورشید آتشی باید به سر برداشتن

غفلت ذاتی به جهد ازدل نگردد مرتفع
تیرگی نتوان به صیقل از سپر برداشتن

سعی بیمغزان به عزم خفت ما باطل است
نیست ممکن پنبه را آب ازگهر برداشتن

برندارد دوش آزادی خم باری دگر
یک نگه‌کم نیست‌گر خواهد شرر برداشتن

سایهٔ مو نیز می‌چربد بر آثار نفس
اینقدر گردن نمی‌ارزد به سر برداشتن

حایلی دیگر ندارد منزل مقصود ما
گرد خود می‌باید از ره چون سحر برداشتن

همتت در ترک اسباب اینقدر عاجز چراست
می شود افکندن بارت مگر برداشتن

چون نگه تاکی ز مژگان زحمتت باید کشید
یک تپش پرواز و چندین بال و پر برداشتن

نیست عذر ناتوانی باب اقلیم وفا
زخم بسیار است می‌باید جگر برداشتن

شرم‌دار از سعی خوه ای حرص‌کوش بیخبر
عزم مقصدگور و آنگه‌ کرّ و فر برداشتن

کر چنین نیرن حرصت دشمن آسودکی‌ست
خاک شو در منزل ازگرد سفر برداشتن

دانه را بیدل ز فیض سجده‌ریزیهای عجز
نیست بی نشو و نما از خاک سر برداشتن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۴۳۱

پیرگشتم چند رنج آب وگل برداشتن
پیکرم خم ‌کرد ازین ویرانه دل برداشتن

خفت بی‌اعتباری سخت سنگین بوده است
چون حنا فرسوده‌ام از خون بحل برداشتن

کاش خاکستر شوم تا دل زحسرت وارهد
چند دود از آتش نا مشتعل برداشتن

پشت دستم بر زمین ناامیدی نقش بست
بسکه از بار دعاها شد خجل برداشتن

از سپند ما اگر هویی به دست آید بس است
بیش نتوان نالهٔ طاقت‌ گسل برداشتن

در خراب‌آباد هستی ازکدورت چاره نیست
دوش مزدوریم باید خاک و گل برداشتن

چون حیا هرگز نشد پیشانی‌ام پاک از عرق
نیست آسان بار طبع منفعل برداشتن

با ضعیفی ساز ایمن زی ‌که آفتهای دهر
هست در خورد مزاج مستقل برداشتن

عبرت‌آباد است بیدل سیرگاه این چمن
بایدت مژگان به حیرت مشتمل برداشتن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۴۳۲

منفعل خلق را ناز صنم داشتن
زنگی و با آن جمال آینه هم داشتن

خاک خوری خوشتر است زین همه تن‌پروری
تا به‌ کی انبان صفت حلق و شکم داشتن

می‌شکند صد کلاه بر فلک اعتبار
سوی ادبگاه خاک یک مژه خم داشتن

چب به‌کرباس پیچ‌، طاسی و چرمی و هیچ
نیست جز این دستگاه طبل و علم داشتن

کارگه حیرتی ورنه که داردگمان
دل به بر و حسرت دیر و حرم داشتن

گر طلب عافیت دامن جهدت ‌کشد
آبله واری خوش است پاس قدم داشتن

محرمی وضع دهر بی عرق شرم نیست
آینه صیقل زده‌ست جبهه ز نم داشتن

مهر ازل شامل است با همه ذرات ‌کَو‌ن
ننگ کرم‌ گستریست علم ‌کرم داشتن

بر رخ ما بافتند پردهٔ تصویر صبح
دم زدن را نخواست شرم عدم داشتن

آه سر و برگ ما سوخت غم عافیت
مهلت عیشی نداد ماتم هم داشتن

ای هوس اندوز امن جمع ز آفت شناس
خصم سر ناخن است شکل درم داشتن

بیدل از امید خلد قطع توّهم خوش است
جز دل آسوده نیست باغ ارم داشتن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۴۳۳

پُر ملاف از جوهر باریک بینی داشتن
سرمه می‌خواهد زبان موی چینی داشتن

خفته چندین ملک جم درحلقهٔ‌تسلیم فقر
خاتمی دارد جهان بی‌نگینی داشتن

همت از در یوزهٔ علم و عمل وارستن است
نازکن خرمن زننگ خوشه چینی داشتن

بی مژه بستن رهایی نیست زین آشوبگاه
چون نگه تا کی غم عبرت‌ کمینی داشتن

آنقدر کز فکر استغنا برون آیی بس است
تا کجا خواهی دماغ نازنینی داشتن

شعله را گفتم سرت پا مال خاکستر که‌ کرد
گفت‌: سودای رعونت آفرینی داشتن

تا سوادکلک تقدیر اندکی روشن شود
سرمه‌گیر از چشم بر خط جبینی داشتن

بی‌نیازانی‌که پا بر اوج عزت سوده‌اند
جسته‌اند از پستی و بالا نشینی داشتن

قید جسم‌ آنگه دماغ بی‌نیازی‌؟ شرم دار
آسمان بالیدن وگرد زمینی داشتن

بوی این‌ گلشن هم از غوغای زاغان نیست کم
پنبهٔ گوش اندکی باید به بینی داشتن

گر به لفظ و معنی افکار بیدل وارسی
ترک کن اندیشهٔ سحر آفرینی داشتن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۴۳۴

به خود داری فسردن گرم کردی جای بگذشتن
شدی آخر درین ویرانه نقش پای بگذشتن

نفهمیدی کزین محفل اقامت دور می‌باشد
گذشتی همچو عمر شمع در سودای بگذشتن

اگر آنسوی افلاکی همان وا ماندهٔ خاکی
گذشتن سخت دشوارست ازین صحرای بگذشتن

سواد سحر این وادی تعلق جاده‌ای دارد
زهستی تا عدم یک طول وصد پهنای بگذشتن

جهان وحشت است اینجا توقف‌ کو، اقامت‌ کو
تحیر یک دو دم پل بسته بر دریای بگذشتن

چو موج ‌گوهر آسودن عنان‌ کس نمی‌گیرد
جهانی می‌رود از خود قدم فرسای بگذشتن

دو روزی اتفاق پا و دامن مفت جمعیت
از این در شرم لنگی داردم ایمای بگذشتن

چه دارد مال و جاه اینجا که همت بگذرد زانها
به صد اقبال می‌نازم ز استغنای بگذشتن

در این بحر از خجالت عمرها شد آب می‌گردد
حساب آرایی موج از تأملهای بگذشتن

بقدر هر نفس از خود تهی باید شدن بید‌ل
کسی نگذشت بی ‌این ‌کشتی از دریای بگذشتن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۴۳۵

چو موج‌گوهر ازین بحر بی‌تعب نگذشتن
ز طبع ما نگذشت از سر ادب نگذشتن

سیر سلسلهٔ اختراع و هم چه دارد
به ملک بی‌سببی از غم سبب نگذشتن

جنون معاشی حرص‌، آنگه انفعال تردد؟
قدم شمار عرق مردن و ز تب نگذشتن

به هیچ مرحله همت پی بهانه نگیرد
دلیل آبله پایی‌ست از طلب نگذشتن

مزارنام زنقش نگین چه شمع فروزد
تو آدمی شرفت هست از ادب نگذشتن

چوشمع تیغ سر ما به خار سینه پرآتش
ازبن ستمکده می آیدم عجب نگذشتن

به هیچ حال مده دامن گذشتگی از کف
الم شمر همه‌ گر باشد از طرب نگذشتن

نبرد موی سفیدم سیاهکاری غفلت
سحر دمیده و می‌بایدم ز شب نگذشتن

حریف نفس‌ که می‌گشت جز تعلق دنیا
غریب مصلحتی بود ازین جلب نگذشتن

ترددی ز پل دوزخم‌گذشت به خاطر
یقین به تجربه‌ گفت از سر غضب نگذشتن

چو سنگ شیشه به دامن شکست دل به‌کمینم
نشسته در رهم ازکوچهٔ حلب نگذشتن

صد آبرو به‌گره بستن است بیدل ما را
به رنگ موج‌ گهر از فشار لب نگذشتن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۴۳۶

از جوا‌ن حسن سلوک پیر نتوان یافتن
گوشهٔ چشم کمان از تیر نتوان یافتن

طینت‌ کامل خرد از تهمت نقصان بری‌ست
رنگ خون هرگز به روی شیر نتوان یافتن

حیف همت‌ گر شود ممنون تحصیل مراد
ای خوش آن آهی‌کزو تأثیر نتوان یافتن

می شو‌د اصحاب غفلت پایمال حادثات
خواب مخمل را جز این تعبیر نتوان یافتن

فقر ما آیینه ی‌ رمز هوالله است و بس
فیض این خاک از هزار اکسیر نتوان یافتن

بی عبا‌رت شو که گردد معنی‌ دل روشنت
رمز این قرآن ز هر تفسیر نتوان یافتن

عالم تقلید یکسر دامگاه گفتگو ست
جز صدا در خانهٔ زنجیر نتوان یافتن

حرص و یک عالم‌ فضولی خواه طاقت خواه عجز
جز جوانیها ازین بی پیر نتوان یافتن

ما درین محفل عبث جانی به حسرت می‌کنیم
یک دل اینجا قابل تسخیر نتوان یافتن

بیخود نیرنگم از بیداد پنهانم مپرس
مدعای حیرت تصویر نتوان یافتن

د‌رحریم‌کبریا بیدل ره قرب وصول
جز به سعی نالهٔ شبگیر نتوان یافتن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۴۳۷

عجز ما جولانگر تدبیر نتوان یافتن
پای جهد سایه جز در قیر نتوان یافتن

آنقدر واماندهٔ عجزم ‌که مجنون مرا
از ضعیفی ناله در زنجیر نتوان یافتن

مژده ای غفلت‌ که در بزم ‌کرم بار قبول
جز به قدر تحفهٔ تقصیر نتوان یافتن

رازها بی‌پرده شد ای بی‌خبر چشمی بمال
جز وقوع آینه تقدیر نتوان یافتن

بسکه این صحرا پر است از خون حسرت‌کشتگان
تا هوایی خاک دامنگیر نتوان یافتن

کاسهٔ انعام گردون چون حباب از بس تهیست
چشم گوهر هم در آنجا سیر نتوان یافتن

وضع همواری مخواه از طینت ظالم سرشت
جوهر آیینه در شمشیر نتوان یافتن

تا پیامی واکشند این دوستان خصم‌ کیش
هیچ مرغی نامه بر چون تیر نتوان یافتن

فتنه هم امن است هر جا نیست افسون تمیز
خواب مفت هوش اگر تعبیر نتوان یافتن

شمع را از شعله سامان نگاه آماده است
خانه چشمی به‌ این تعبیر نتوان یافتن

من به این عجز نفس عمریست سامان‌کرده‌ام
شور نیرنگی که در زنجیر نتوان یافتن

عمرها شد می‌پرستد چشم حیرت‌ کیش م
طفل اشکی را که هرگز پیر نتوان یافتن

هر چه هست از الفت صحرای امکان جسته است
بیدل اینجا گردی از نخجیر نتوان یافتن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۴۳۸

بر خط ترک طلب گر راه خواهی یافتن
پشت دست و روی دست‌ الله خواهی یافتن

جستجوی هر چه باشد مدعا خاص است و بس
گر گدا جویی سراغ شاه خواهی یافتن

هر قدر سیر گریبانت چو شمع آید به پیش
یوسف خود را مقیم چاه خواهی یافتن

ترک مطلب گیر مطلوبت نرفته‌ست از کنار
هر چه خواهی چون شدی آگاه خواهی یافتن

تا به پیشانی از ابرو راه مقصد دور نیست
گر هلال آید به چشمت ماه خواهی یافتن

احتیاطت گر نباشد خضر راه عافیت
هر قدم آبت به زیرکاه خواهی یافتن

شرم دار ای ذره تا کی هستی موهوم را
گاه گم خواهی نمودن گاه خواهی یافتن

هرچه یابی اختیاری نیست در تسلیم کوش
مرگ را چون زندگی ناگاه خواهی یافتن

روز تا پیش است گامی می‌زن و می‌رفته باش
راحت منزل همان بیگاه خواهی یافتن

پوچ بافان امل را هر قدر وا می‌رسی
رشتهٔ ماسورهٔ جولاه خواهی یافتن

موج و گوهر در تلاش ساحلند آگاه باش
طالب و واصل همه در راه خواهی یافتن

زین بلند و پست اگر گیری عیار اعتبار
دست و گردن را ز پا کوتاه خواهی یافتن

حال و استقبال دنیا انفعالی بیش نیست
خواه حاصل‌کرده باشی خواه خواهی یافتن

گر به عزم منزل تحقیق خواهی زد قدم
هر چه اندیشی غبار راه خواهی یافتن

بیدل از انجام و آغاز چراغ زندگی
بی‌تکلف اشک و داغ و آه خواهی یافتن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 244 از 283:  « پیشین  1  ...  243  244  245  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA