انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 246 از 283:  « پیشین  1  ...  245  246  247  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی



 
غزل شمارهٔ ۲۴۴۹

دل روشن چه لازم تیره از عرض هنر کردن
ز جوهر خانهٔ آیینه را زیر و زبر کردن

به غیر از معنی خواری ندارد نقد تحصیلی
کتاب حرص را شیرازه از مد نظر کردن

اگر چون آفتاب آیینهٔ همت جلا گردد
توانی خاک را از یک نگاه‌ گرم زر کردن

ز قید خود برای غنچه یکساعت‌ گلستان شو
نفس را تا به‌ کی شیرازهٔ لخت جگر کردن

درین دریا که از ساحل تیمم می‌کند موجش
به آب دیده می‌باید وضویی چون‌ گهر کردن

به رنگ سایه ‌گم ‌کن نقش پا در نقش پیشانی
ره عجزی‌ که ما داریم آسان نیست سر کردن

ز خاکستر تفاوت نیست دود آتش خس را
ندارد آنقدر فرصت شب ما را سحر کردن

شرر در پنبه بستن نیست از انصاف آگاهی
ز مکتوبم ستم نتوان به‌بال نامه بر کردن

وبال لذت دنیاست بال رستگاریها
گره در کار نی‌ کم افتد از ترک شکر کردن

ز فیض اغنیا با تشنه‌کامیها قناعت‌کن
ندارد چشمهٔ خورشید غیر از چشم تر کردن

فراهم تا شود سر رشتهٔ آغوش تحقیقت
چو تار سبحه از صد جیب باید سر به در کردن

ندامت می‌کشد عشق از دل افسرده‌ام بیدل
نداردگنج در وبرانه جز خاکی به سرکردن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۴۵۰

بی سیر عبرتی نیست ترک حیا نکردن
چیزی به پیش دارد سر بر هوا نکردن

هنگامهٔ رعونت مندیش خاصهٔ شمع
در هر سرآتشی هست تا نقش پا نکردن

آیینهٔ حضوریم اما چه می‌توان‌کرد
شرمت به‌ دیدهٔ ما زد قفل وا نکردن

در بارگاه اکرام مصنوع بی‌یقینی است
با یک جهان اجابت غیر از دعا نکردن

ازشوخ چشمی ما آن جلوه ماند محجوب
داد از جنون نگاهی آه از حیا نکردن

هر چند رنگ نازت مشاطهٔ غنا بود
بر خون ما ستم‌کرد یاد حنا نکردن

حیفست محرم بحر بر موج خرده‌ گیرد
با خلق‌ بی‌حیایی ‌ست شرم از خدا نکردن

قلقل نواست مینا، ای ساقیان صفیری
بر رنگ رفتهٔ ما تاکی صدا نکردن

وصل‌گهر درین‌بحر، موقوف بی‌تلاشی است
ای موج،‌ مصلحت نیست ترک شنا نکردن

نقد غنایم عمر واجستم از رفیقان
گفتند: دامن هم ازکف رها نکردن

انجام‌کار چون موج منظور هیچکس نیست
عمریست می‌رود پیش رو بر قفا نکردن

محجوب گفتگوییم مقدور جستجوییم
گفتار ما خموشی‌ست کردار ما نکردن

بیدل غم علایق حیف است بار دوشت
سر نیست اینکه باید از تن جدا نکردن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۴۵۱

اگر مشت غبار خود پر‌یشان می‌توان‌کردن
به چشم هر دو عالم ناز مژگان می‌توان‌کردن

متاع زندگی هر چند می‌ارزد به باد اینجا
به همت اندکی زین قیمت ارزان می‌توان‌کردن

شب حرمان فرو برده‌ست عصیان‌گاه هستی را
اگر اشکی به درد آید چراغان می‌توان کردن

بهار دستگاه شوق و چندین رنگ سودایی
جنون مفتست اگر یک ناله عریان می‌توان‌ کردن

غبار وادی حسرت فسردن بر نمی‌دارد
به پای هر که از خود رفت جولان می‌توان کردن

اگر حرص‌ گهر دامن نگیرد قطرهٔ ما را
برون زین بحر چندین رنگ توفان می‌توان‌کردن

به رنگ شمع دارم رفتنی در پیش ازین محفل
به پا جهدی که نتوانم به مژگان می‌توان کردن

به وحشت دامن همت اگر یکچین بلند افتد
جهانی را غبار طاق نسیان می‌توان کردن

به طاووسی نی‌ام قانع زگلزار تماشایت
مرا زین بیشتر هم چشم حیران می‌توان‌کردن

ادبگاه محبت گر نباشد در نظر بیدل
ز شور دل دو عالم یک نمکدان می‌توان‌ کردن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۴۵۲

به دل‌ گر یک شرر شوق تو پنهان می‌توان ‌کردن
چراغان چشمکی در پرده سامان می‌توان کردن

به رنگ غنچه ‌گردامان جمعیت به چنگ افتد
دل از اندیشهٔ یک گل گلستان می‌توان کردن

زکلفت بایدم پرداخت حسرتخانهٔ دل را
اگر تعمیر نتوان کرد ویران می‌توان کردن

گرفتم سیر این‌گلشن ندارد حاصل عیشی
چوگل از خون شدن رنگی به دامان می‌توان کردن

ادا فهم مضامین تمناها نه‌ای ورنه
چمن طرح از نوای عندلیبان می‌توان‌کردن

طلب چون چشم قربانی تسلی بر نمی‌دارد
نگه‌گو جمع شو مژگان پریشان می‌توان کردن

چو صبح از انفعال ساز هستی آب می‌گردم
که از خودگر روم یک آه سامان می‌توان‌کردن

توان مختارعالم شد زترک اختیارخود
که در بی‌دست و پایی آنچه نتوان می‌توان کردن

حسد هرجا به فهم مطلب عیب وهنرپیچد
بر استغنا هزار ابرام بهتان می‌توان کردن

به چشم امتیاز اسرار نیرنگ دو عالم را
اگر مژگان توان پوشید عریان می‌توان کردن

مقیم وسعت‌آباد تامل نیستی ورنه
به چشم مور هم یک دشت جولان می‌توان‌کردن

بهار بی‌نشانم لیک تا در فکر خویش افتم
ز موج یک جهان رنگم‌گریبان می‌توان‌کردن

شدم خاک و همان آیینه‌دار وحشتم بیدل
هنوز ازگرد من طوف غزالان می‌توان‌کردن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۴۵۳

چقدر بهار دارد سوی دل نگاه کردن
به خیال قامت یار دو سه سرو آه ‌کردن

کس از التفات خوبان نگرفت بهره آسان
ره سنگ می‌گشاید به دل تو راه ‌کردن

ز قبول و ردّ میندیش‌ که مراد سایل اینجا
دم جرأتی‌ست وقف لب عذر خواه ‌کردن

به غرور جاه و شوکت ز قضا مباش ایمن
که به تیغ مرگ نتوان سپر ازکلاه‌کردن

ز مال هستی آگه نشدند سرفرازان
که چو شمع باید آخر ز مناره چاه‌کردن

به جهان عجز و قدرت چه حساب دارد اینها
تو و صد هزار رحمت من و یک‌گناه‌کردن

بر صنع بی‌نیازی چقدر کمال دارد
کف خاک برگرفتن ‌گل مهر و ماه‌ کردن

به محیطت او فکنده‌ست عرق تلاش هستی
چو سحاب چند خواهی به هوا شناه ‌کردن

اگر آگهی ز مهلت مکش انتظار فرصت
همه بیگه است باید عملت پگاه‌کردن

ز ترانه‌های عبرت به‌همین نوا رسیدم
که در آینه نخواهی به نفس نگاه‌کردن

ز معاشران چو بیدل غم لاله‌ کرد داغم
به چمن نمی‌توان رفت پی دل سیاه ‌کردن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۲۴۵۴

دمی ز عبرت اگر خم‌ کند حیا گردن
سر غرور نبندد به دوش ما گردن

ز سر خیال رعونت برآر و ایمن باش
رگی‌ست آنکه ز تن می‌کند جدا گردن

ز خود نمایی طاقت نمی‌توان برخاست
به‌حکم خجلت اگر بشکند عصاگردن

چه ممکن‌ست‌ که ظالم رسد به اوجِ کمال
مگرکشیدن دارش کند رسا گردن

رگی ‌که ساز تو دارد گسستن آهنگ است
چوگردباد مده تاب بر هوا گردن

به جسمت از رگ و پی آن قدر گرفتاری‌ست
که سرکشیده به چندین کمندها گردن

به هر که وانگری هستی ستم ایجاد
ز پشت پاش ‌کشیده‌ست پوست تا گردن

به رنگ دانه درین‌ کشتزار دعوی خیز
فتاده است سر و می‌کشد ز پاگردن

فکنده‌ایم سپر تا قضا چه پیش آرد
ستمگران دم تیغند و عجز ما گردن

تو از حلاوت تسلیم غافلی ورنه
چو نیشکر همه بند است جابجاگردن

اگر نه در دم تیغ محبت اعجازست
سر بریدهٔ قمری‌که دوخت با گردن

فغان‌که حق حضوری بجا نیاوردیم
چو شمع سر به هوا رفت زیر پا گردن

کسی مباد هوس میهمان خوان غرور
ز اشتهای سری‌، می‌خورد قفا گردن

ز ساز قلقل مینا شنیده‌ام بیدل
که سنگ اگر شکنی نیست بی‌صدا گردن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۴۵۵

گر به خون مشتاقان تیغ او کشد گردن
تا قیامت از سرها جای مو دمد گردن

موجها نفس دزدید تا گهر به عرض آمد
کرده‌ام سری تعمیر از شکست صد گردن

حرص افسر آرایی سر به سنگ می‌کوبد
سجده مفت راحتها گرکند مدد گردن

هر چه دارد این مزرع برگ و ساز تسلیم است
تخم می‌دماند سر ریشه می‌دود گردن

انتخاب این مسلخ قطعه‌های همواری‌ست
پشت و سینه تا باشد کس نمی‌خرد گردن

کارگاه استعداد می‌کند چها ایجاد
خاک جبهه می‌بندد شعله می‌کشدگردن

زاهد از چنین دستار دست عافیت بردار
خواهدت شکست آخر زیر این سبدگردن

ای وبال پیدایی هستی است و رسوایی
از تو چند بردارد بار نیک و بدگردن

راه عافیت پویی رخش خودسری پی کن
منزلت سر دار است‌گر شود بلدگردن

گل قیامت چیدن در شکقگی دارد
غنچه‌گرد و ایمن باش خنده می‌زندگردن

سرکشان دم افلاس رو به نقش پا دارند
هر قدر تهی‌گردد شیشه خم‌کندگردن

خاک ما سر مویی از زمین نمی‌بالد
یا رب ازکجا آورد این هزار قدگردن

تیغ برکف استاده‌ست صرصر اجل بیدل
همچو شمع در هر جا سر برآوردگردن
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۴۵۶

از خود سری مچینید ادبار تا به‌گردن
خلقی‌ست زین چنین سر بیزار تا به‌گردن

ای غافلان گر این است آثار سربلندی
فرقی نمی‌توان یافت از دار تا به گردن

تسلیم تیغ تقدیر زین بیشتر چه بالد
چون موست پیکر ما یک تار تا به‌گردن

زین سرکشی چه دارد طبع جنون سرشتت
آفات همچو سیل‌ست درکار تابه گردن

تمکین نمی‌پسندد هنگامهٔ رعونت
زین وضع زیر تیغ‌ست کهسار تا به گردن

فرداست خاک این‌دشت پا بر سر شکسته‌ست
امروز در ته پاش انگار تا به گردن

خلقی‌ست زین جنونزار عریان بی‌تمیزی
دستار تا به زانو شلوار تا به گردن

رنج خلاب دنیا مست بهار خوبی‌ست
تا پا نهی که رفتی یک بار تا به گردن

مینای این خرابات بی می نمی‌توان یافت
در خون نشستگانند بسیار تا به گردن

از حرص ما تعلق دارد سر تملق
چندیش پای در گل بگذار تا به گردن

موج‌گهر چه مقدار از آب سر برآرد
دارد بنای اقبال دیوار تا به گردن

تا بند بندت از هم چون سبحه وا نگردد
عقد انامل یأس بشمار تا به گردن

تا زندگی ست چون شمع‌ ایمن نمی‌توان زیست
یک‌کوچه آتش از پاست این خار تا به‌گردن

در خلق اگر به این بعد بی ربطی وفاق‌ست
پیغام سر توان برد دشوار تا به گردن

کو سیلی ضروری یا تیغ امتحانی
خلقی نشسته اینجا بیکار تا به گردن

کو طاعتی‌که ما را تاکوی او رساند
تسبیح تا زبان‌ست زنار تا به‌ گردن

بید بهار یأسیم از بی‌بری مپرسید
اعضا به خم شکستیم زین بار تا به‌ گردن

رنگ حنایش امشب سیر بهار نازست
پابوس و منت خون بردار تا به گردن

زان جرأتی که سودم دستی به تیغ نازش
بردم ز هر سر انگشت زنهار تا به‌گردن

چون شعله برده بودم بر چرخ بار طاقت
رنگ شکسته‌ام کرد هموار تا به گردن

سودایی هوس را کم نیست موی سر هم
بپدل مپیچ ازین بیش دستار تا به ‌گردن
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۴۵۷

با ما نساخت آخر ذوق شراب خوردن
چون میوه زرد گشتیم از آفتاب خوردن

مست‌ست طبع خود سر از کسب خلق بگذر
تا کم‌ کند جنونت می با گلاب خوردن

گر محرمی برون‌آ از تشنه‌کامی حرص
چون وهم غوطه تاکی در هر سراب خوردن

نقشی‌که مبهم افتد دل جمع‌کن ز فهمش
جهل است عشوهٔ حسن زیر نقاب خوردن

آن چین ابرو امشب صد رنگ بسملم‌ کرد
زخم‌کمی ندارد تیغ عتاب خوردن

اغراض بیشمار است عرض حیا نگهدار
طعن جنون چه لازم از شیخ و شاب خوردن

پیچ و خم حوادث ما را نکرد بیدار
با سنگ بر نیامد پهلو به‌خواب خوردن

موقع‌شناس عصیان ذلت کش خطا نیست
می حکم شیر دارد در ماهتاب خوردن

بد مستی تنعم مغرورکرد ما را
ای‌کاش سیخ‌ می‌خورد حرص از کباب خوردن

ملک تو نیست دنیا کم ‌کن تصرف اینجا
مال حرام تا کی بهر صواب خوردن

ترک تلاش دارد آب رخ قناعت
سیر است موج‌ گوهر از پپچ و تاب خوردن

تحصیل روزی آسان نتوان شمرد بیدل
تکلیف خاک و خون‌ست این نان و آب خوردن
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۴۵۸

چه دارد این گیر و دار هستی‌ گداز صد نام و ننگ خوردن
شکست آیینه جمع‌ کردن فریب تمثال رنگ خوردن

خوشست از ترک خودنمایی دمی ز ننگ هوس برآیی
به‌ کسوت ریش روستایی ز شانه تا چند چنگ خوردن

شرار تا سر ز خود برآرد نه روز بیند نه شب شمارد
دماغ‌کمفرصتان ندارد غم شتاب و درنگ خوردن

مزاج همت نمی‌شکیبد که ساز نخلش نظر فریبد
به صد فلک دست و دل نزیبد فشار یک چشم تنگ خوردن

کم تلاش هوس شمردم قدم به عجز طلب فشردم
به کعبهٔ امن راه بردم ز تیشه بر پای لنگ خوردن

طمع به هر جا فشرد دندان ز آفتش نیست باک چندان
به اشتهای غرض‌پسندان زبان ندارد تفنگ خوردن

چه سان به تدبیر فکر خامت خمار حسرت رود ز جامت
که در نگین هم به قدر نامت فزوده خمیازه سنگ خوردن

اگر جهان جمله لقمه زاید ز فکر جوع تو برنیاید
مگر چو آماج لب گشاید ز عضو عضوت خدنگ خوردن

به ظلمت آباد ملک صورت دلست سرمایهٔ کدورت
ندارد ای بیخبر ضرورت به ذوق آیینه زنگ خوردن

به سعی تحقیق پر دویدی به عافیت هرزه خط کشیدی
نه او شدی نی به خود رسیدی چه لازمت بود بنگ خوردن

به کیش آن چشم فتنه مایل به فتوی آن نگاه قاتل
بحل گرفتند خون بیدل چو می به دین فرنگ خوردن
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 246 از 283:  « پیشین  1  ...  245  246  247  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA