ارسالها: 14491
#2,461
Posted: 11 Feb 2015 12:18
غزل شمارهٔ ۲۴۵۹
چه بود سر و کار غلط سبقان در علم و عمل به فسانه زدن
ز غرور دلایل بیخردی همه تیر خطا به نشانه زدن
تب و تاب قیامت و غلغل آن به حیا رها کن و قصه مخوان
حذر از نفسی که در اهل زمان رسد آتش دل به زبانه زدن
ز مزاج جهان غرور نفس غلط است نشاندن جوش هوس
که ز مزرع فتنه نمو نبرد سر و گردن خوشه و دانه زدن
همه گر تک و تاز جنون طلبی کشدت به وصول بساط غنا
چو طبیعت موج گهر نسزد ز محیط ادب به کرانه زدن
مژه از توقع کار جهان به هم آر و غبار هوس بنشان
. بهکشودن چشم طمع نتوان صف حلقه به هر در خانه زدن
عقبات جهنم و رنج ابد نرسد به عذاب نفاق و حسد
تو امان طلب از در خلد و درآ به تغافل از اهل زمانه زدن
اگرم به فلک طلبد ز زمین وگرم به زمین فکند ز فلک
به قبول و اطاعت حکم قضا نتوان در عذر و بهانه زدن
دل عاشق و عجز مزاج گدا سر حسن و غرور دماغ جفا
من و آینه داری عرض وفا، تو و طره عربده شانه زدن
به دماغ تغیر ناز بتان ز خرابی بیدل ما چه زیان
که بهکلفت طبع غنی نزند غم پینه به دلق گدا نزدن
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,462
Posted: 11 Feb 2015 12:20
غزل شمارهٔ ۲۴۶۰
نسزد زجوهرفطرتت به جنون شبهه وشک زدن
چو نفس جریدهٔ ماو من به هوس نوشتن و حک زدن
به بساط جرعهکشان تو، غم نقل و بادهکه میکشد
که توان ز حرف تبسمت بههزار پسته نمک زدن
چه ظهورگرد سپاه تو چه خفا تغافل جاه تو
بهگشاد و بست نگاه تو در راز ملک و ملک زدن
به جهان رنگ فنا اثر غم امتحان دگر مبر
بر محرمان ستم است اگر زرگل رسد به محک زدن
تو شه قلمرو عزتی چه جنون ز طبع تو جوش زد
که درند جیب تعیّنت غم پینه بر کپنک زدن
ز مزاج پیچش خلق دون خجل است طعنهگر فنون
نشوی جراحت مرده را هوس آزمایکلک زدن
اثر دماغ رعونتت شده رنگ پستی دولتت
بهکجاست گوشهٔ زانویی که توان علم به فلک زدن
بگذر ز حاصل مدعا که به حکم فرصت بیبقا
چمن است بر سر زخم ما گل انتظار گزک زدن
پی وهم هرزه عنان مدو به سراب غرق گمان مشو
ز شنای بحر گمان مرو به خیال باطل حک زدن
حذرای حسود جنون حسب که به حکم آگهی ادب
مثلیکه بیدل مازند به تو نیست کم ز کتک زدن
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,463
Posted: 11 Feb 2015 12:20
غزل شمارهٔ ۲۴۶۱
گر حنا بر خاک پایت جبهه ساخواهد شدن
خون صدگلزار پا مال حنا خواهد شدن
ما اسیران را به سامانگاه اقبال فنا
تیغ قاتل سایهٔ بال هما خواهد شدن
از رعونت بگذر ای غافلکه آخر شعله را
سرکشیها زیر دست نقش پا خواهد شدن
خودنماییگر به این خجلت عرق سامان شود
عکس در آیینه غواص حیا خواهد شدن
نیست غمگر آب و رنگ این چمن بر باد رفت
شبنم ما نیز اجزای هوا خواهد شدن
از نوید پیریام بر زندگانی نازهاست
کز خمیدن قامتم زلف دوتا خواهد شدن
نیستم غفلت سواد نسخهٔ هستی چو شمع
یکسر این اجزا به چشمم توتیا خواهد شدن
گر چنین داردکمین عافیت سرگشتگی
سنگ اینکهسار یکسر آسیا خواهد شدن
دامن الفت زگرد این و آن افشاندهگیر
رنگ و بو آخر ز برگ گل جدا خواهد شدن
امتحانی گر ز جولانگاه طاقت گل کند
سعی ما از سایه دامن زبر پا خواهد شدن
در جنون سامان جیب و دامنی درکار نیست
جامهٔ عریانی از رنگم قبا خواهد شدن
شوق طاووس است بیدل بیضه میباید شکست
صد در فردوست از یک عقده وا خواهد شدن
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,464
Posted: 11 Feb 2015 12:21
غزل شمارهٔ ۲۴۶۲
موج خونم هر قدر توفان نما خواهد شدن
حق شمشیر تو رنگینتر ادا خواهد شدن
عمرها شد در تمنای خرامت مردهام
خاک من آیینهٔ آب بقا خواهد شدن
از تغافل چند بندی پرده بر روی بهار
چشم وا کن غنچهٔ بادام وا خواهد شدن
دردم مردن مرا بر زندگی افسوس نیست
حیف دامانت که از دستم رها خواهد شدن
قدر مشتاقان بدان ای ساده رو کز جوش خط
بینیازیها زبان التجا خواهد شدن
در کمین شعلهٔ هر شمع داغی خفته است
هر کجا تاجیست آخر نقش پا خواهد شدن
بیتلافی نیست شوقم در تک و پوی وصال
دست اگر کوتاه شد آهم رسا خواهد شدن
نشئهٔ آب و گل و شوخی بنای وحشتیم
دامنی گر بشکنی تعمیر ما خواهد شدن
در بیابانی که دل مینالد از بار غمت
گر همه کوه است پا مال صدا خواهد شدن
پختگان یکسر کباب انتظار خامیاند
انتهای هر چه دیدی ابتدا خواهد شدن
گر به این افسردگی جوشد جنون اعتبار
بحر را موج گهر زنجیر پا خواهد شدن
جادهٔ سر منزل تحقیق ما پوشیده نیست
نقش پا تا خاک گشتن رهنما خواهد شدن
دوری از دلدار ننگ اتحاد معنوی است
موج ما با گوهر از گوهر جدا خواهد شدن
سرمهٔ صد نرگسستان عبرت است اجزای ما
خاک اگر گردیم چندین چشم وا خواهد شدن
نیستم بیدل چو تخم از خاکساری ناامید
آخر این افتادگیهایم عصا خواهد شدن
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,465
Posted: 12 Feb 2015 08:51
غزل شمارهٔ ۲۴۶۳
گر به این واماندگی مطلق عنان خواهم شدن
گام اول در رهت سنگ نشان خواهم شدن
جبههٔ من درکمین سجدهای فرسوده است
عالمی را قبلهامگر آستان خواهم شدن
اینقدر کز خود به فکر جستجویت رفتهام
گر نگردم بینشان عنقا نشان خواهم شدن
خاکساری نیست آن تخمیکه پا مالشکنند
با زمینی گر بسازم آسمان خواهم شدن
غیر جیب بیخودی خلوتگه آرام نیست
در شکست رنگ چون آتش نهان خواهم شدن
اشک مجنونم تسلی در مزاجم تهمتیست
از چکیدن گر فرو ماندم روان خواهم شدن
آتش یاقوت من خاموش روشنکردهاند
از تکلف تا کجا صاحب زمان خواهم شدن
با چنین ضعفیکه سازش جزشکست رنگ نیست
گر به گردون هم برآیم کهکشان خواهم شدن
خشک بردارید ازین دریاگلیم ابر من
یک عرق گر نم کشم صد دل گران خواهم شدن
با همه افسردگی بیدل چو آواز جرس
گر روم از خود دلیل کاروان خواهم شدن
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,466
Posted: 12 Feb 2015 08:52
غزل شمارهٔ ۲۴۶۴
همعنان آهم آشوب جهان خواهم شدن
پیرو اشکم محیط بیکران خواهم شدن
دل ز نیرنگ تغافلهای او مأیوس نیست
ناز میگویدکه آخر مهربان خواهم شدن
چون سحر زخمم سفارشنامهٔ گلزار اوست
قاصد خونگر نباشد خود روان خواهم شدن
نرگسش را گر چنین با تیرهروزان الفت است
بعد ازین چون مردمک یک سرمهدان خواهم شدن
پیش خورشیدش مرا از صبح بودن چاره نیست
هر کجا او ماه باشد من کتان خواهم شدن
من که از خود رفتنم دشوار میآید به چشم
محرم طرز خرام او چهسان خواهم شدن
دستگاه ناتوانان جز تظلم هیچ نیست
چون نفس بر خویش اگر بالم فغان خواهم شدن
بیدماغ فرصتم سودایی اقبال کیست
تا هما آید به پرواز استخوان خواهم شدن
خانهٔ جمعیتم بیآفت وسواس نیست
تا کجاها خواب چشم پاسبان خواهم شدن
میکشم عمریست بیدل خجلت نشو و نما
در عرق مانند شمع آخر نهان خواهم شدن
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,467
Posted: 12 Feb 2015 08:55
غزل شمارهٔ ۲۴۶۵
رساند عمر به جایی دل از وفا کندن
که کس نگین نتواند به نام ما کندن
ز دست عجز بلندی چه ممکن است اینجا
مخواه از آبله دندان پشت پا کندن
اگر به ناله کنی چارهٔ گرانی دل
هزارکوه توانی به یک صدا کندن
به جا نکنی نشود کام مدعا شیرین
زمین مرقد فرهاد تا کجا کندن
چو بخت نیست به اقبالت اشتلم چه بلاست
ز رشک سایه نباید پر هما کندن
جهان چو شمع فرو میرود به خاک سیاه
به سر فتاده هواهای زیر پا کندن
قد دو تا بهکجا میبری تأمل کن
عصا به پیش گرفتهست جابهجا کندن
چو صبح شهرت موهوم جز خجالت نیست
نگین به خنده ده از نقش بر هواکندن
گشود تکمه به پیراهن حیا مپسند
قیامت است دل از بند آن قباکندن
به وهم نشو و نما نخلهای این گلشن
رساندهاند به گردون ز بیخها کندن
فتادکشمکشی چند درکمین نفس
خوش استگرکند این ریشه را رسا کندن
تلاش رزق به تهدیدکم نشد بیدل
فزود تیزی دندان آسیا کندن
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,468
Posted: 12 Feb 2015 08:58
غزل شمارهٔ ۲۴۶۶
تا چند به عیب من وما چشمگشودن
آیینهٔ ما آب شد از شرم نمودن
مانند شرر دانهٔ بیحاصل ما را
نا کاشته دیدند سزاوار درودن
زین بیش کهکاهیدی از اسباب تعین
ای صفر هوس بر تو چه خواهند فزودن
جمعیت دل وقف مقیم پس زانوست
باید به تامل مژهای چند غنودن
نا صافی دل بیخبر از وهم و گمان بود
تمثال بر آیینه ما بست زدودن
علم و عملی چند کهافسانهٔ وهم است
میجوشد ازین پرده چو گفتن ز شنودن
ما را به تصرفکدهٔ عالم اسباب
دستیستکه باید چو نفس بر همه سودن
خمیازه غنیمت شمرد ذوق وصالم
چشمم به تو وا میکند آغوش گشودن
ما خاک نشینان چمن عیش دوامیم
گل از سر تسلیم محالست ربودن
جز عجز ز پیدایی ما پردهگشا نیست
انداز خمی هست در ابروی نمودن
بیدل رم فرصت سرو برگ نفس توست
جاییکه تو باشی نتوان آنهمه بودن
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,469
Posted: 12 Feb 2015 08:59
غزل شمارهٔ ۲۴۶۷
خلقیست غافل اینجا از کشتن و درودن
چون خوشه های گندم صد چشم و یک غنودن
گل کردن حقیقت چندین مجاز جوشاند
بر خویش پرده ها بست این نغمه از سرودن
گر نوبهار هستی این رنگ جلوه دارد
نتوان زد از خجالت گل بر سر نمودن
آن به که همچو طاووس از بیضه بر نیایی
چشم هزار دامست در راه پر گشودن
رفع صداع هستی در سجده صندلی داشت
بر عافیت تنیدیم آخر زجبهه سودن
گوش از فسانهٔ ما پیش از تمیز بربند
حرف زبان شمعیم داغ دل شنودن
ای حرص جبههواری عرض حیا نگهدار
تاکی به رنگ سوهان سرتا قدم ربودن
سیلاب خانه اینجا تشویش رفت و در بست
غارتگری ندارد آیینه جز زدودن
تحقیق موج بیآب صورت نمیپذیرد
از خویش نیز خالیست آغوش بیتو بودن
بر رشتهٔ تعلق چندین مپیچ بیدل
جز درد سر ندارد از موی سر فزودن
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,470
Posted: 12 Feb 2015 09:00
غزل شمارهٔ ۲۴۶۸
غنیمت گیر چون آیینه محو شان خود بودن
جهانی را تماشا کردن و حیران خود بودن
چه صحرا و چه گلشن گر تأمل رهبرت گردد
سلامت نیست غیر از پای در دامان خود بودن
ز تشویش دو عالم چشم زخم آزاد میباشد
ته یک پیرهن از پیکر عریان خود بودن
دو دم شغل معاصی انتظار رحمتی دارد
که باید تا ابد شرمندهٔ احسان خود بودن
تو محرم نشئهٔ فرصتشناسینیستی ورنه
بهصد فردوس دارد ناز در زندان خود بودن
خیال سدره و طوبی نیاز طاق نسیانکن.
نگاهی بایدت در سایهٔ مژگان خود بودن
رضای خاطر فرصت ضرور افتاده است اینجا
به هر تقدیر باید خادم مهمان خود بودن
کمان قبضهٔ اسرار یکتایی به زه دارد
مقیم گوشهٔ تحقیق در میدان خود بودن
یقین را شبهه دیدی آگهی را جهل فهمیدی
خدایی داد از کف منکر فرمان خود بودن
وجوب آینه خود نیز جز پیش تو نگذارد
زمانی گر توانی محرم امکان خود بودن
به گرد خویش میگردد سپهر و نازها دارد
که تا هستیست میباید همین قربان خود بودن
تبسم واری از اخلاق میخواهد وفا بیدل
نمک دارد همین مقدار شور خوان خود بودن
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟