انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 250 از 283:  « پیشین  1  ...  249  250  251  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۲۴۸۹

به سعی بی‌نشانی آنسوی امکان رهی واکن
پر افشانست همت آشیان در چشم عنقاکن

ازین صحرای وحشت هر چه برداری قدم باشد
سری از خواب اگر برداشتی اندیشهٔ پا کن

به یک مژگان زدن از خود چو حیرت می‌توان رفتن
اگرگامی نداری جنبش نظاره پیدا کن

ز رفع‌ گرد هستی می‌توان صد صبح بالیدن
نسیم امتحان شوگوشه‌ای زبن پرده بالاکن

گداز قطره بحری را ز خود لبریز می‌بیند
جو دل صهبا شو و از ذره تا خورشید میناکن

درین مزرع چه لازم آب دادن تخم بیکاری
ز حاصل‌گر به استغنا زدی آفت تقاضاکن

عمارتهای آب و خاک نتوان بر فلک بردن
اگر خواهی بنای رنگ ریزی ناله بر پاکن

گرفتم ‌گلشنی ای بیخبر رنگ قبولت ‌کو
همه یک قطرهٔ خون باش اما در دلی جاکن

خیال ما شراب بی‌خمار نیستی دارد
اگر از بزم همت ساغری داری پر از ماکن

غرور سرکشی در آفتابت چند بنشاند
فروتن باش یعنی سایهٔ دیواری انشا کن

اگر چشمت ز اسرار محبت سرمهٔ دارد
بببن موی سر مجنون و سیر زلف لیلاکن

کمینگاه تعلق هاست خواب غفلت بید‌ل
به یک واکردن مژگان جهانی را ز سر واکن
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۴۹۰

هوس ها می‌دمد زین باغ جوش گل تماشا کن
امل آشفته است آرایش سنبل تماشا کن

تعلقهاست یکسر حلقهٔ زنجیر سودایت
دو روزی گر هوس دیوانه‌ای غلغل تماشا کن

گر آگاهی ز زخم دل مباش از ناله هم غافل
به عرض خندهٔ گل شیون بلبل تماشا کن

سواد نسخهٔ تحقیق اگر چشمت کند روشن
ز هر جزو محقر انتخاب گل تماشا کن

به جیب هر بن مو جلوهٔ خاصی‌ست خوبی را
اگر چشم است وگر رخسار وگر کاکل تماشا کن

ز بال و پر چه حاصل گر ندیدی عرض پروازی
در آب و رنگ این‌گلزار بوی گل تماشا کن

تپیدنهای دل صد رنگ شور بیخودی دارد
دهان شیشه‌ای واکرده‌ای قلقل تماشا کن

کهن شد سیر گل در عالم نیرنگ خودداری
کنون از خود برآ، آشفتن سنبل تماشاکن

چه حسرت‌ها که دارد نردبان قامت پیری
عروج موج سیلاب از سر این پل تماشا کن

به هشیاری ندارد هیچکس آسودگی بیدل
دمی بیخود شو و کیفیت این مل تماشا کن
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۴۹۱

دل‌ گر نه داغ عشق فروزد کباب ‌کن
در خانه‌ای ‌که‌ گنج نیابی خراب کن

نامحرم کرشمهٔ الفت کسی مباد
باب ترحمیم زمانی عتاب‌ کن

هستی فریب دولت بیدار خوردن‌ست
خوابی تو هم به بالش ناز حبا‌ب‌ کن

خلقی به زحمت‌ سر بیمغز مبتلاست
با این کدو تو نیز شنای شراب ‌کن

پیری چو صبح شبههٔ آثار زندگی‌ست
این نسخه را به نقطهٔ شک انتخاب کن

گرد نفس شکست و تو داری غم جسد
اوراق رفت احاطهٔ جلد کتاب کن

یک حلقه قامتیم چه هستی‌ کجا عدم
این‌صفر را به‌هر چه پسندی حساب‌کن

بر گردن تصرف ادراک بسته‌اند
بیداریی که خدمت تعبیر خواب کن

رنگ قبول حوصلهٔ عجز ناز کیست
ای سایه ترک مکرمت آفتاب کن

جام مروت همه بر سنگ خورده است
زین دور خشک چشم توقع پر آب‌ کن

گرد نمود فتنه ندارد سواد فقر
زین شام ریش صبح قیامت خضاب کن

بیدل ز اختیار برآ هر چه باد باد
فرصت‌ کم است ترک درنگ و شتاب‌ کن
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۴۹۲

از دیده سراغ دل دیوانه طلب کن
نقش قدم نشئه ز پیمانه طلب کن

از پهلوی دل شعله خرامند نفسها
ای اشک تو هم آتش از این خانه طلب کن

دل‌ها همه خلوتکدهٔ جلوهٔ نازند
از هر صدف آن گوهر یکدانه طلب کن

توفانکدهٔ جوش محیط است سرابت
از لفظ خود آن معنی بیگانه طلب‌ کن

ای الفت آبادی موهوم حجابت
آن‌ گنج نهان نیست تو ویرانه طلب کن

عمری‌ست به یادش همه تن یک دل چاکیم
چون صبح ز آیینهٔ ما شانه طلب کن

افسون روانی بلد جرأت ما نیست
اشکیم ز ما لغزش مستانه طلب کن

سر جوش تماشاکدهٔ محفل رنگیم
ما را ز همین شیشه و پیمانه طلب ‌کن

عالم همه در پرتو یک شمع نهانست
این سرمه ز خاکستر پروانه طلب ‌کن

مردی ز سر و برک غرور است بریدن
گر اره شوی ریزش دندانه طلب کن

بی‌کسب قناعت نتوان یافت دل جمع
از بستن منقار طلب‌، دانه طلب‌ کن

تا مرگ فسون من و ما مفت شنیدن
تا خواب ز خویشت برد افسانه طلب‌ کن

تهمت قفس الفت وهمی‌ست دل ما
این شیشه هم از طاق پریخانه طلب‌کن

بیدل رقم صفحهٔ ما بیخبریهاست
رو سر خط تحقیق ز فرزانه طلب‌کن
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۴۹۳

حیا را دستگاه خودپسندیهای طاقت کن
عرق در سعی ریز و صرف تعمیر خجالت کن

درین بحر آبرویی غیر ضبط خود نمی‌باشد
چو گوهر پای در دامن کش و سامان عزت کن

ندارد مغز تمکین از خیال می‌کشی بگذر
به بوی باده‌ای چون پنبهٔ مینا قناعت کن

به محرومی کشد تا کی گرانخیزی چو مژگانت
تماشا می‌رود از دیده چون نظاره سرعت کن

حبابت از شکست آغوش دریا می‌کند انشا
غبار عجز اگر بر خبث بالد ناز شوکت کن

علاج چشم خودبین نیست جز مژگان بهم بستن
چو آیینه نمد را پنبهٔ این داغ‌کلفت‌کن

به نومیدی دل از زنگ هوسها پاک می‌گردد
گرش صیقل کنی از سودن دست ندامت کن

ز مشت خاک غیر از سجده کاری بر نمی‌آید
عبادت کن عبادت کن عبادت کن عبادت کن

دل هر ذره اینجا چون تو جانی در بغل دارد
مناز ای بیخبر چندین‌، مروت کن‌، مروت کن

به احسان ریزش ابر کرم موقع نمی‌خواهد
گرفتم قابل رحمت نباشم باز رحمت کن

در اینجا سعی غواص از صدف وا می‌کشد گوهر
تو هم باری دل ما واشکاف او را زیارت کن‌

سبکروحیست بیدل محمل انداز پروازت
فسردن تا به کی با نالهٔ دردی رفاقت کن
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۴۹۴

قد خم‌ گشته را تا می‌توانی وقف طاعت ‌کن
به این قلاب صید ماهی دریای رحمت‌ کن

نه‌ای‌ گردن ‌که همچون ‌شعله باید سر کشت بودن
تو با خود جبهه‌ای آورده‌ای ساز عبادت کن

به‌ رنگ موج تا کی پیش پای یکدگر خوردن
به فرش آبروی خویش یک‌ گوهر فراغت‌ کن

تماشا وحشت آهنگست ای آیینه تدبیری
به پیچ و تاب جوهر چاره‌پردازیی حیرت‌ کن

ز دستت هر چه آید مفت قدرتهای موهومی
دماغ جهد صرف قدردانیهای فرصت‌ کن

درین محفل سپندی نیست شوری برنینگیزد
تو هم ای بیخبر با خود دلی داری قیامت ‌کن

دماغ‌ گلشنت‌ گر نیست سیر نرگسستانی
زگل قطع نظر بیمار چندی را عیادت‌کن

به چینی از اشارت آب ده انداز ابرویی
مه نو را به‌گردون موج دریای خجالت‌کن

گذشتن از جهان پوچ دارد ننگ استغنا
همینت‌گر بود معراج همت ترک همت‌کن

ز مینا خانهٔ‌ گردون اگر نتوان برون جستن
تهی شو از خیال و طاق نسیانی عمارت‌کن

کس از باغ طمع بیدل ندارد حاصل عزت
چو شبنم زین چمن با سیر چشمیها قناعت‌کن
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۴۹۵

به تماشای این چمن در مژگان فراز کن
ز خمستان عافیت قدحی‌ گیر و ناز کن

مشکن جام آبرو به تپشهای آرزو
عرق احتیاج را می مینای راز کن

مپسند آنقدر ستم ‌که به خست شوی علم
گره دست و دل ز هم مژه بگشا و باز کن

به چه افسانه مایلی‌که ز تحقیق غافلی
تو تماشا مقابلی ز خیال احترازکن

نه ظهوری‌ست نی خفا نه بقایی‌ست نی فنا
به تخیل حقیقتی‌ که نداری مجاز کن

چو غبار شکسته در سر راهت نشسته‌ام
قدمی برزمین‌گذار و مرا سرفرازکن

به ادای تکلمی‌، به فسون تبسمی
شکری را قوام ده‌، نمکی راگدازکن

عطش حرص‌ یکقلم زجهان برده رنگ نم
همه خاکست آب هم به تیمم نمازکن

نکند رشته کوتهی‌، اگر از عقده وارهی
سرت از آرزو تهی‌، چه شود پا درازکن

ز فسردن چو بگذری سوی آیینهٔ پری
دل سنگین گداز و کارگه شیشه ساز کن

بنشین بیدل از حیا پس زانوی خامشی
نفسی چند حرص را ز طلب بی‌نیاز کن
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۴۹۶

از خاک یک دو پایه فروتر نزول ‌کن
سرکوبی عروج دماغ فضول‌کن

تاب و تب غرور من و ما به سکته‌گیر
رقص خیال آبله پا بی‌اصول کن

نقصان گل اعادهٔ باغ کمان تست
آدم شو و تلاش ظلوم و جهول‌کن

خلقی فتاده درگو غفلت زکسب علم
چندی تو نیز سیر چراغان غول‌کن

سعی نفس به خلوت دل ره نمی‌برد
گو صد هزار سال خروج و دخول‌کن

فکر رسا مقید اغلاق لفظ چند
چندانکه‌کم شودگرهت رشته طول‌کن

ای خط مستقیم ادبگاه راستی
فطرت نخواهدت ‌که ز مسطر عدول‌ کن

تا هرکس از تو در خور فطرت اثر برد
چون شوق در طبیعت عالم حلول‌کن

افراط جاه نیز ز افلاس نیست کم
صبح سفید را به‌تکلف ملول‌کن

تا غره کمال نسازد قناعتت
بیدل ز خلق منت احسان قبول‌کن
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۴۹۷

غم تلاش مخور عجز را مقدم‌کن
به خواب آبله پا می‌زنی جنون‌ کم‌ کن

ز وضع دهر جز آشفتگی چه خواهی دید
به یک خم مژه این نسخه را فراهم‌کن

جراحت دل اگر حسرت بهی دارد
به اشک خاک درش نرم ساز و مرهم‌ کن

سراسر ورق اعتبار پشت و رخی است
اگر مطالعه کردی‌، تغافلی هم کن

رهت اگر فکند حرص در زمین طمع
ز آبرو بگذر خاکش از عرق نم کن

به امتحان هوس خقت وقار مخواه
گهر دمی‌ که بسنجند سنگ آن‌ کم‌ کن

طریق تربیت از وضع روزگار آموز
به پشت خر، جل زرین‌ گذار و آدم‌کن

ز حرص تشنه لبی چینی و سفال مبان
کف‌گشوده بهم آر و ساغر جم‌کن

درین بساط اگر حسرت علمداری‌ست
چوگردباد به سر خاک ریز و پرچم‌کن

نشاید اینقدرت‌ گردن غرور بلند
به زور بازوی تسلیمش اندکی خم کن

ز طور عافیتت می‌کنم خبر هشدار
درین ستمکده کاری اگرکنی رم کن

کدام جلوه‌که خاکش نمی‌خورد بیدل
تو همچو چشم سیه پوش و ساز ماتم‌ کن
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۴۹۸

از خودآرایی به‌جنس جاودان لنگر مکن
آبرو را سنگسار صنعت‌ گوهر مکن

خار جوهر زحمت‌گلبرک تمثالت مباد
پردهٔ چشم تر آیینه را بستر مکن

تا توان درکسوت همواری آیینه زیست
دامن ابروی خود چون تیغ پر جوهر مکن

ای ادب‌، بگذار مژگانی به رویش واکنم
جوهر پرواز ما را چین بال و پر مکن

انفعال معصیت فردوس تعمیر است و بس
گر جبین دارد عرق اندیشهٔ ‌کوثر مکن

آب‌ورنگ حسن معنی‌نشکند بیجوهری
آسمان گو نسخه‌ام را جدولی از زر مکن

از محیط رحمتم اشک ندامت مژده‌ای‌ست
یا رب این نومید را محروم چشم ترمکن

ای سپند از سرمه هم اینجا صدا وا می‌کشد
نا توان بر باد رفتن سعی خاکستر مکن

تا به‌کی چون خامه موی حسرتت بایدکشید
اینقدر خود را به ذوق فربهی لاغر مکن

درد سر بسیار دارد نسخهٔ تحقیق خویش
جز فراموشی اگر درسی‌ست هیچ از بر مکن

خامشی دل را همان شیرازهٔ جمعیت‌ست
نسخهٔ آیینه از باد نفش ابتر مکن

حیف اوقاتی‌که صرف حسرت جاهش‌کنند
آدمی‌، آدم‌! وطن در فکرگاو و خر مکن

تاکجا بیدل به افسون امل خواهی تنید
قصهٔ ما داستان مار دارد سر مکن
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 250 از 283:  « پیشین  1  ...  249  250  251  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA