انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 251 از 283:  « پیشین  1  ...  250  251  252  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۲۴۹۹

ای به عشرت متهم سامان درد سر مکن
صاف و دردی نیست اینجا وهم در ساغر مکن

شمع این محفل وبال گردن خویش است و بس
تا بود ممکن ز جیب خامشی سر بر مکن

زندگی مفتست اگر بی‌فکر مردن بگذرد
شعلهٔ خود را بیابان مرگ خاکستر مکن

تا توانی درکمین زحمت دلها مباش
همچو سیل از خاک این ویرانه‌ها سر بر مکن

لب‌ گشودن‌ کشتی عمرت به توفان می‌دهد
در چنین بحر بلای خامشی لنگر مکن

قسمتت زین گردخوان بی‌انتظار آماده است
خاک کن بر دیده اما حلقه بر هر در مکن

تا کجا خواهی به افسون نفس پرواز کرد
این ورق گردانده گیر آرایش دفتر مکن

ای هوس فرسای جولان خون جمعیت مریز
بر رگ هر جاده نقش پای خود نشتر مکن

هرکس اینجا قاصد پیغام اسرار خود است
از زبانم حرف او گر بشنوی باور مکن

دود دل تا خانهٔ خورشید خواهد شد بلند
یا رب این آیینه رو را محرم جوهر مکن

نخل‌ گلزار جنون از ریشه بیرون خوشنماست
ای خموشی نالهٔ ما را نفس پرور مکن

ترک زحمت گیر اگر زنگار خورد آیینه‌ات
انفعال سعی بیجا مزد روشنگر مکن

احتراز از شور امکان درس هر مجهول نیست
فهم در کار است اگر گوشی نداری‌ کر مکن

تا سلامت جان بری بیدل ازین‌ گرداب یأس
تشنه چون‌ گشتی بمیر اما لب خود تر مکن
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵۰۰

ترشح مایه‌ای ناز دلی را محو احسان‌کن
تبسم می‌کند آیینه برگیر و نمکدان کن

طربگاه جهان رنگ استعداد می‌خواهد
در اینجا هر قدر آغوش‌گردی گل به دامان کن

شکست خودسری تسخیر صد حرص و هوس دارد
جهانی‌گبر از یک‌کشتن آتش مسلمان‌کن

بهار جلوه‌ای‌ گر اندکی از خود برون آیی
چو تخم از ربشه بیرون دادنی تحریک مژگان‌ کن

به گوشم از شبستان عدم آواز می‌آید
که چون طاووس اگر از بیضه وارستی چراغان کن

نگاه یار هر مژگان زدن درس رمی دارد
تو هم ای بیخبر از خود رو و گرد غزالان‌ کن

اگر در سایهٔ مژگان مورت جا دهد فرصت
به ‌راحت واکش و آرایش چتر سلیمان ‌کن

به دریا قطره ی گمگشته از هر موج می‌جوشد
فرو رو در گداز دل جهانی را گریبان‌ کن

به جرم بی‌گناهی سوختن هم حیرتی دارد
به رنگ شمع از هر عضو خویش آیینه عریان کن

نفس دزدیدنت کیفیت دل نقش می‌بندد
گهر انگاره‌ای داری به ضبط موج سوهان کن

ز خاک رفتگان بر دیده مشتی آب زن بیدل
بدین تدبیر دشوار دو عالم بر خود آسان کن
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵۰۱

ز پابوسش بهار عشرت جاوید سامان‌کن
چمن تا در برت غلتد حنایی را گریبان ‌کن

اثر پروردهٔ یاد نگاه اوست اجزایم
ز خاکم سرمه‌کش در دیده و عریان غزالان ‌کن

به‌ تمثال حباب از بحر تا کی منفعل باشی
دویی‌تا محو گردد خانهٔ آیینه ویران‌کن

درین گلشن‌ که بال افشانی رنگست بنیادش
توهم آشیانی در نوای عندلیبان کن

غبارت چون سحر در بال عنقا آشیان دارد
به ذوق امتحان رنگی اگر داری پر افشان‌کن

به ‌شور ما و من تا چند جوشد شوخی موجت
دمی در جیب خاموشی نفس دزیده توفان‌ کن

صفای عافیت تشویش صیقل برنمی‌ دارد
اگر آسودگی خواهی چو سنگ آیینه پنهان‌ کن

تحیر می‌زند موج از غبار عرصهٔ امکان
نم اشکی اگر در لغزش آیی ناز جولان ‌کن

شکوه همتت آیینه در ضبط نفس دارد
هوا را گر مسخر کرده‌ای تخت سلیمان‌ کن

ندارد قدردانی جز ندامت‌ کوشش همت
به دست سوده چندی خدمت طبع‌ پشیمان ‌کن

بهار هستی‌، انداز پر طاووس می‌خواهد
به یک مژگان گشودن سیر چندین چشم حیران ‌کن

چو صبح‌ از صنعت وارستگی غافل مشو بیدل
به‌چین دامنی طرح شکست رنگ امکان‌کن
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵۰۲

دل پیش نظر گیر سر و برگ نمو ‌کن
گر مایل نازی سوی این آینه روکن

شایستهٔ تسلیم یقین سجدهٔ‌کس نیست
ای ننگ عبادت عرقی چند وضوکن

تا چشم هوس هرزه نخندد مژه بربند
در جوهر این آینه چاکی‌ست‌، رفوکن

منظور وفا گر بود امداد ضعیفان
با سبزه خطابی‌که‌کنی از لب جو کن

صد طبلهٔ عطار شکسته‌ست در این دشت
هر خاک‌که بینی نم آبی زن وبوکن

تحقیق خیالات مقابل نپسندد
تمثال پرستی سر آیینه فرو کن

برچینی دل غیر شکستن چه توان‌کرد
ابریشم این ساز نوا باخته مو کن

زین ورطه نرسته‌ست کسی بی‌سر تسلیم
زان پیش که‌کشتی شکند فکر کدو کن

از قطرهٔ ‌گمگشته همان بحر سراغ‌ست
هرگاه که یادم کنی اندیشهٔ اوکن

بی مطبی از شبهه و تحقیق مبراست
آن روی امیدی که نداری همه سو کن

بیدل طلب راحت اگر مقصد جهد است
چون موج گهر بر دل ناکام غلو کن
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵۰۳

سرمایهٔ اظهار بقا هیچکسی کن
پرواز هما یمن ندارد مگسی کن

تا محو فنا نیست نفس ناله فشان باش
تا قافله آرام پذیرد جرسی‌ کن

افروختنت سوختنی بیش ندارد
گر رشتهٔ شمعی نتوان ‌گشت خسی ‌کن

درکوچهٔ بیباکی هر طبع غباری‌ست
کس مصلح‌ کس نیست تو برخود عسسی کن

بی‌کسب هوس‌ کام تمنا نتوان یافت
گیرم همه تن عشق شدی بوالهوسی کن

چون شمع نگاهم نفس شعله فروشی‌ست
ای سرمه بجوش از من و فریاد رسی کن

کثرت ز تخیلکدهٔ وهم خیالی‌ست
یک را به تصنع عدد آوازه سی کن

هر جا رسد اندیشه ادبگاه حضور است
تا باد چراغی نشوی بی‌نفسی کن

بیدل چو نگه رام تعلق نتوان شد
گو اشک فشان دانه و حیرت قفسی کن
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵۰۴

صف حرص و هوا در هم شکستی‌ کجکلاهی‌ کن
دل جمع است ملک بی‌نیازی پادشاهی کن

نمود از اعتبار باطل اکرام حق آگاهت
سراب وهم‌گو در چشم مغروران سیاهی ‌کن

برون افتاده است از کیسه نقد رایج دنیا
قیاس ثابت و سیار پوچ از فلس ماهی ‌کن

تو گوهر در گره بستی و از توفان غم رستی
فلک‌ گو کشتی جمعیت امکان تباهی‌ کن

ز رنگ ‌آمیزی دنیا چه بیند عقل جز عبرت
به خویش آورده‌ رویی سیر گلزار الا هی‌ کن

تقدس پایهٔ قدرت به این پستی نمی‌خواهد
همه ‌گر آسمان گردی ز همت عذر خواهی کن

ز طبل و کرّونای ‌سلطنت آواز می‌آید
که دنیا بیش ازین چیزی ندارد ترک شاهی‌ کن

حق است آیینه‌دار جوهر احکام تنزیهت
برآوردی زدل زنگار باطل هر چه خواهی کن

مفرما خدمت مخلوق مسجود ملایک را
فریب غیر وهمی بود اکنون قبله‌ گاهی کن

تأمل شبهه ایجاد است در اسرار یکتایی
ز وهم ظاهر و مظهر برآ سیر کماهی ‌کن

جهان در خورد استعداد حکمی در نظر دارد
تو هم فرمان به ملک لاشریک خویش راهی‌ کن

شهود حق ندارد این ‌کنم یا آن‌ کنم بیدل
به اقبال یقین صید اوامر تا نواهی ‌کن
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵۰۵

رهت سنگی ندارد ای شرر وجد رهایی‌ کن
پر افشانده را بسم الله بخت آزمایی‌کن

ز غفلت چند ساز نغمه‌های بی‌اثر بردن
به قدر اضطراب یک سپند آتش نوایی کن

ندامت رهبر است آنجا که طاقتها ضعیف افتد
ز خود گر بر نیایی نوحه‌ای بر نارسایی ‌کن

نگاه عبرت از درد زمینگیری چه غم دارد
مژه بردار و رفع شکوه‌های بی‌عصایی کن

دماغ سربلندی خاص استنغاست ای غافل
تو گرد احتیاجی بر فلک هم جبهه‌سایی کن

نیاز پای بوسش تحفهٔ دیگر نمی‌خواهد
به خون هر دو عالم صفحهٔ شوقی حنایی کن

ز پیش‌آهنگی قانون عبرت‌ها مشو غافل
به هر سازی که در پای شکست آید صدایی کن

حضور آفتاب از سایه ریزد رنگ خورشیدی
چو محو جلوه‌اش‌گشتی دو عالم خودنمایی‌کن

حوادث با طبیعت کارها دارد ملایم شو
شکست رنگ بسیار است فکر مومیایی کن

نفس تا بی‌نشان گشتن کمین زندگی دارد
غبارت را به هر رنگی‌که می‌خواهی هوایی‌کن

تمیز نام و ننگست آشیان عزت و خواری
اگر زین دام وارستی مگس باش و همایی کن

سحاب فضل از هر قطره استعداد می‌ریزد
نه‌ای کم از صدف ای دست حاجت دل گدایی کن

جهان غیرست تا الفت‌پرست نسبت خویشی
ز خود بیگانه شو با هر که خواهی آشنایی کن

فریب اعتبارات است بیدل مانع وصلت
غبار نیستی شو، خاک در چشم جدایی کن
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵۰۶

در جنون جوش سویدا تنگ دارد جای من
چشم آهو سایه افکنده‌ست بر صحرای من

از هوا پروردگان نوبهار وحشتم
چون سحر از یکدگر پاشیدن است اجزای من

ناتوانیهای موجم کم نمی‌باید گرفت
رو به ناخن می‌کند بحر از تپیدنهای من

یکسر مویم تهی ازگریه نتوان یافتن
چشمی و ‌اشکی است همچون شمع‌ سر تا پای من

گاه اشک یأس وگاهی ناله عریان می‌شود
خلعت دل در چه‌کوتاهی ‌ست بر بالای من

شبنم وحشت‌کمین الفت‌پرست رنگ نیست
چشمکی دارد پری درکسوت مینای من

بسکه جولانگاه شوقم اضطراب آلوده است
جاده یکسر موج سیلابست در صحرای من

سایه در دشتی‌که صد محمل تمنا می‌کشد
می‌روم از خویش و امیدی ندارم وای من

سیر دیر و کعبه جز آوارگیهایم نخواست
شد هواگیر از فشار این مکانها جای من

بی‌رخت آیینهٔ نشو و نماگم‌کرد و سوخت
چون نگه در پردهٔ شب‌، روز ناپیدای من

سرکشیدنهای اشکم‌، غافل از عجزم مباش
آستان سجده می‌آراید استغنای من

غوطه درآتش زدم چون شمع و داغی یافتم
این‌ گهر بوده‌ست بیدل حاصل درباب من
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵۰۷

آزادی آخر بد باخت با من
رنج‌ کمر شد چینهای دامن

مزدور عجز است تسلیم الفت
دل هر چه برداشت ‌گشتم دو تا من

زیر و بم عمر روشن نگردید
کاین شور عبرت او بود یا من

یارب چه پرداخت سحر تعین
خلقی شهید است زین خونبها من

غافل مباشید از فهم اسرار
معنی خیالان یادی‌ست با من

دل بر که بندم رنگ از چه‌ گیرم
از هر دو عالم چون او جدا من

هر جا رسیدم یک نغمه دیدم
یارب کجایی‌ست این جابجا من

خود سنج وهمی با بیش و کم ساز
مفت ترازوست مثقال یا من

دل زین خرابات دیگر چه جوید
زد شیشه بر سنگ آمد صدا من

هنگامهٔ وهم بگذار مگذر
من تا کجا او، او تا کجا من

بیدل به خود هیچ طرفی نبستم
در معنی او بود این بیوفا من
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵۰۸

چون صبح نخندد ز قبایم غم دامن
جسته‌ست گریبان من از عالم دامن

تا وحشت عنقایی‌ام آهنگ جنون ‌کرد
گرد دو جهان سوخت نفس در خم دامن

از تنگی دل وسعت امکان به‌گره رفت
شد کلفت این‌گرد دلیل رم دامن

گر ترک حسد چهرهٔ‌ توفیق فروزد
چون آتش یاقوت نشین بیغم دامن

بال رم فرصت نتوان‌کرد فراهم
چاکست گریبان گل از ماتم دامن

بر صورت دنیا زده‌ام پهلوی تسلیم
پای است دراین انجمنم توام دامن

طاقت اثر حوصله ‌گم‌کرد درین باغ
حیرت ‌گلی آورد که‌گفتم‌ کم دامن

فریاد که بر چهرهٔ ما داغ تری ماند
چون شمع نچیدیم به مژگان نم دامن

بیدل به فشار دل تنگم چه توان‌کرد
صحرا شدم اما نشدم محرم دامن
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 251 از 283:  « پیشین  1  ...  250  251  252  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA