انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 252 از 283:  « پیشین  1  ...  251  252  253  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵۰۹

نشاند عجزم بر آستانی که محوم از جیب تا به دامن
اگر بخوانند سر به جیبم و گر برانند پا به دامن

کجاست موقع‌شناس راحت ‌که کم‌ کشد زحمت تردد
به هرکجا رد . . . . . . . دشت نا آشنا به دامن

قماش ناموس وضع خویش است در هوس خانهٔ تعین
که دست و پای جنون و دانش همین ز جیب است تا به دامن

غبار ناگشته نیست ممکن زتهمت ما و من رهایی
به ‌حسرت سرمه می‌خروشد هزارکوه صدا به دامن

جهانی از وهم چیده برخود دماغ اقبال سربلندی
گرفتم ای ‌گردباد رفتی تو نیز برچین هوا به دامن

چه شیشه سازی‌ست یا رب اینجا به‌کارگاه دماغ مجنون
که‌کرده‌کهسار همچو طفلان ذخیره سنگها به دامن

چو آسمان ازگشاد مژگان احاطه کردیم عالمی را
ز وسعت بال حیرت آخر رسید پرواز تا به دامن

به یک رمیدن زگرد امکان حصول هر مطلب است آسان
به قدر چین خفته است اینجا هزار دست دعا به دامن

نفس بهار است غنچهٔ دل‌، نی‌ام زامداد غیر غافل
چو رنگ‌ گل آتشی‌ که دارم نمی‌برد التجا به دامن

بهانهٔ درد هم‌ کمالی‌ست در طریق وفاپرستی
عرق دمد تا من اشک بندم به‌ دوش چشم حیا به دامن

بیا که چشم امید بیدل به پای بوس تو بازگردد
ز شرم پوشیده‌ام چراغی چو رنگ برگ حنا به دامن
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵۱۰

عرق دارد عنان احتیاج بی‌نقاب من
ره صد دیر آتشخانه واکرده‌ست آب من

به هر مویم گداز دل رگ ابری دگر دارد
چو مژگان سیلها خفته‌ست در موج سراب من

ز علم حسرت دیدار بختی در نظر دارم
که گردد خامشی صور قیامت در جواب من

چو آن گوهر که بعد از گم شدن جویند در خاکش
پریشان گشت اجزای جهان در انتخاب من

به خود تا می‌گشایم چشم از شرم آب می‌گردم
تنکرویی‌ست پر بیگانهٔ وضع حباب من

درین گلشن که شبنم‌کاری خجلت جنون دارد
گلم اما خیال رنگ می‌گیرد گلاب من

ز آتشخانهٔ امکان میسر نیست وارستن
به رنگ شعله حیرانم چه می‌خواهد شتاب من

نمو در مزرعم پای به دامن خفته‌ای دارد
ترشح ریزهٔ میناست در طبع سحاب من

ندانم در کمین انتظار کیستم یارب
ز بالین می‌دمد امشب پر پروانه خواب من

به بزم وصل نام هستی عاشق نمی‌گنجد
ز فکر سایه بگذر آفتاب است آفتاب من

به رنگ جوهر آیینه داغ حیرتم بیدل
نمی‌دانم چسان آسوده چندین پیچ و تاب من
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵۱۱

محیط جلوهٔ او موج خیز است از سراب من
ز شبنم آب در آیینه دارد آفتاب من

به تحقیق چه پردازم‌ که از نیرنگ دانشها
دلیل وحدت خویش است هر جا در نقاب من

قناعت ساغر حیرت غم و شادی نمی‌داند
چو شبنم‌ گوشهٔ چشمی‌ست مینای شراب من

غبارم را تپیدن دارد از ذوق فنا غافل
همان خاکم اگر آرام‌ گیرد اضطراب من

ندانم با کدامین ذره سنجم هستی خود را
که در وزن‌ کمی بسیار پیش آید حساب من

به راحت تهمتی دارم ز احوالم چه می‌پرسی
چو مخمل هم به چشم دیگران دریاب خواب من

به هر بی‌ آبرویی چشمهٔ آیینهٔ یأسم
که نقش هر دو عالم شسته می‌جوشد ز آب من

به غیر از نفی خویش اثبات عشرت مشکل است اینجا
کتانم پنبه گردد تا ببالد ماهتاب من

به تدبیر دگر از آب غفلت بر نمی‌خیزم
ز هم پاشیدن اعضا مگر باشد گلاب من

به پیری چون سحر رفت از سرم سودای جمعیت
ورق‌ گرداند آخر ربط اجزا از کتاب من

درین محفل ندارد هیچکس خون‌گرمی الفت
مگر از بیکسی بر اخگری چسبد کباب من

تهی از خود شدن بیدل به بی‌مغزی‌ کشید آخر
درین دریا پُر از خود بود چون‌ گوهر حباب من
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵۱۲

به وهم این و آن خون شد دل غفلت‌پرست من
وگرنه همچو صحرا دامن خود داشت دست من

تحیر در جنون می غلتد از نیرنگ تصویرم
ز پرواز نگاه‌کیست یارب رنگ بست من

سلامت متهم دارد به‌کمظرفی حبابم را
محیطی می‌کنم تعمیر اگر بالد شکست من

حریف بیخودیها کیست ‌کز چشم جنون پیما
خمستان در سر و پیمانه در دست است مست من

رفیقان چون نگه رفتند و من چون اشک درخاکم
زمینگیر ندامت ماند کوششهای پست من

ز برق آه دارم ناوکی درکیش نومیدی
حذر از جرأت ای ظالم‌که پر صاف‌ست شست من

به این سستی‌ که می‌بینم ز بخت نارسا بیدل
کشد نقاش مشکل هم به دامان تو دست من
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵۱۳

ز شوخی تا قدح می‌گیرد آن بیدار مست من
به چینی خانهٔ افلاک می‌خندد شکست من

خیالش نقش امکان محو کرد از صفحهٔ شوقم
به صورت‌ پی نبرد آیینهٔ معنی‌پرست من

چو آن آتش که دود خویش داغ حسرتش دارد
نگردید از ضعیفی سایهٔ من زیر دست من

به نظم عافیت در فتنه‌زار کشور هستی
لب و چشمی‌ست‌ گر مقدور باشد بند و بست من

به تحقیق عدم افتادم و در خود نظر کردم
گرفت آیینه نیز از امتیاز نیست هست من

به هر جا پا بیفشردم ز وحشت صرفه‌ کم بردم
نگین نقشم‌،‌ گشاد بال و پر دارد نشست من

به رنگ غنچه لبریز بهار آفتم بیدل
نفس‌ گر می‌کشم می‌آید آواز شکست من
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵۱۴

گلفزوش از پرتو شمع من است این انجمن
رنگ می‌بالید تاگردید رنگین انجمن

عارف از سیرگریبان دهر را دل می‌کند
می‌شود خلوت به حکم چشم حق بین انجمن

عالمی رفت از خود و برخاست آشوب جنون
سایهٔ بال پری کرده‌ست سنگین انجمن

بی‌نشان شوقی ‌که نیرنگش برون است از حساب
با فقیران خلوت است و با سلاطین انجمن

گوشه‌ای می‌خواستم زین دشت بیتابی غبار
مشورت از هرکه جستم‌گفت‌: برچین انجمن

گر خورد بر گوشت ‌آواز سپند از مجمری
در وداع وهم دارد رقص تحسین انجمن

ناکجا با هرجنون طبعی طرف باید شدن .
لب بهم بند وتهی‌کن ازسخن چین انجمن

زین علایق هیچ چیزت خار دامنگیر نیست
گر تو می‌خیزی نمی‌گردد شلایین انجمن

خود گدازی مطلبی چون شمع انشا کرده‌ایم
مصرع ما را ندارد تاب تضمین انجمن

ما حریفان جهدها داربم و تنها می‌رویم
ازگرو تازی‌ست در هر خانه‌ای زین انجمن

برخود از غوغا نمی‌چید اینقدر سامان ناز
یاد اگر می‌کرد از یاران پیشین انجمن

ظاهر و باطن چه دارد غیر هستی و عدم
آن تغافل این نگاه‌، آن خلوت و این انجمن

بیدل اینجا تر زبانان مایهٔ درد سرند
شمع‌ گر خاموش‌ گردد گوید آمین انجمن
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵۱۵

جانکنیها چیده هستی تا عدم بنیاد من
بیستون زار است هر جا می‌رسد فرهاد من

اضطرابم درکمین وعدهٔ فردا گداخت
دانه افکنده‌ست بیرون قفس صیاد من

نقش تصویرم قبول رنگ جمعیت نداشت
خامه بست از موی مجنون صنعت بهزاد من

سیلیی‌گر می‌کند باگردش رنگم طرف
صدگلستان بهله می‌پوشدکف استاد من

قلقل مینای دل یارب صفیر یادکیست
رنگهای رفته بر می‌گردد از فریاد من

از مقیمان تغافلخانهٔ ناز توام
روزگاری شدکه یادم رفته است از یاد من

دود شمعم فطرت آشوب دماغ‌کس مباد
خواب پر دور اوفتاد از سایهٔ شمشاد من

بر نفس تا چند باید چیدنم خشت ثبات
کاه دیوار عدم صرفست در ‌بنیاد من

آه نگذشتم ز نیرنگ تعلق زار جسم
شدگره درکوچهٔ نی نالهٔ آزاد من

عرض جوهر شد حجاب معنی اگاهی‌ام
دیده در مژگان نهفت آیینهٔ فولادمن

جز عرق چیزی نگردد حاصل ازکسب‌کمال
خاک بودم آب‌ گشتم اینک استعداد من

جور گردون بیدل از دست ضعیفی می‌کشم
نالهٔ نگذشته بر لب از که خواهد داد من
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵۱۶

تمثال فنایم چه نشان‌؟ کو اثر من
خودبین نتوان یافتن آیینه‌گر من

گم‌کرده اثر چون نفس باز پسینم
کو هوش‌ که از آینه پرسد خبر من

جمعیت شبنم‌ گره بال هوایی ‌ست
تدبیر اقامت چه‌ کند با سفر من

در نسخهٔ تجرید تعلق چه حدیث است
چون نقطه اثر باخته زیر و زبر من

من آینه پردازم و دل شعبده انگیز
ترسم‌ که مرا جلوه دهد در نظر من

چون ابر ز بس منفعل نشو و نمایم
پرواز عرق می‌شود از سعی پر من

زین سعی ‌که جز لغزش پا هیچ ندارم
تا چند چو اشک ابله بندد کمر من

هر جا تپشم محو شد از خویش نهانم
شب در نفس سوخته دارد سحر من

تا بر الم بیکسی‌ام ناله نخندد
از سرمه توان سایه فکندن به سر من

عریان تنیی هست درین معرکه بیدل
این جامه‌ که تنگی ننماید به‌بر من
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵۱۷

خار خار کیست در طبع الم تخمیر من
چون خراش سینه ناخن می‌کشد تصویر من

بسکه بی رویت شکفتن رفته از تخمیر من
نیست ممکن‌ گر کشند از رنگ‌ گل تصوبر من

از عدم افسانهٔ عبرت به گوشم خوانده‌اند
در فراموشی است یک خواب جهان تعبیر من

برکه بندم تهمت قاتل‌ که تا صبح جزا
خونم از افسردگی‌ کم نیست دامنگیر من

شور لیلی در شبستان سویدایم نشاند
دوده‌ گیرید از چراغ خانهٔ زنجیر من

یا رب آن روزی ‌که‌ گیرد شش جهت ‌گرد شکست
بر غبار خاطرکس نفکنی تعمیر من

از خودم آخر سراغ مدعا گل کردنی‌ست
می‌دود چون مو سحر بر آستین شبگیر من

انفعال بیوفایی بر محبت آفت است
دام می‌نالد چو زنجیر از رم نخجیر من

چون سحرتا دست یازم‌گرد جرات ریخته‌ست
پر تنک ‌کرده‌ست نومیدی دم شمشیر من

آب می‌گردم چو شمع اما سیاهی زبر پاست
خاک‌گردیدن مگر شوید خط تقصیر من

عمرها شد دل به قید وهم وظن خون می‌خورد
رحم ‌کن ای یأس بر مجنون بی‌زنجیر من

از نشان مدعا چون شمع دور افتاده‌ام
تا سحر هرشب همین پر می‌گشاید تیر من

عمر رفت و همچنان سطر نفس بی‌مسطر است
ناکجا لغزیده باشد خامهٔ تقدیر من

بیدل از طور کلامم بی‌تأمل نگذری
سکته خیز افتاده چون موج‌ گهر تقدیر من
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵۱۸

زین شکر که تا کوی تو شد راهبر من
چون آبله در پای من افتاد سرمن

مینای سرشکم می سودای که دارد
عمری‌ست پری می‌چکد از چشم تر من

چون سبحه و زنار گسستن چه خیال است
بر ریشه تنیده‌ست هجوم ثمر من

ناموس دلم درگرهٔ ضبط نفسهاست
اشک است‌ گر از رشته برآید گهر من

آیینهٔ تحقیق شکستم چه توان‌ کرد
در زلف تو آشفت چو مژگان نظر من

چینی به سفیدی نکشد ظلمت مویش
شامم شبخون بود که زد بر سحر من

تا جوهر آیینه‌ام از پرده برون ریخت
عیب همه‌ کس‌ گشت نهان در هنر من

خرسندی طبع از همه اقبال بلند است
چون می ز دماغی‌ست فلک پی سپر من

عریانی‌ام آیینهٔ تحقیق ندارد
رنگ تو مگر جامه برآرد زبر من

من خود به‌خیالش خبر از خویش ندارم
تا در چه خیالست ز من بیخبر من

گفتند به دلدار که دارد غم عشقت‌؟
فرمود همان بیدل بی پا و سر من
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 252 از 283:  « پیشین  1  ...  251  252  253  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA